چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

مرغ بریان بهشتی و پیشگویی پیامبر


مرغ بریان بهشتی و پیشگویی پیامبر
▪ حضرت علی (ع) :
با رسول خدا (ص) در مسجد بودم. آن حضرت پس از ادای فریضه صبح برخاستند و از مسجد خارج شدند. من نیز از پی او بیرون آمدم.
برنامه همیشگی رسول خدا (ص) این بود که اگر آهنگ رفتن جایی را داشت ، مرا مطلع می ساخت. من هم وقتی که احساس می کردم ، درنگ او برخلاف انتظار قدری به طول انجامیده است ، به همان مکان می رفتم تا از حال او خبر گیرم ؛ چه اینکه دلم تاب و تحمل دوری او را ، هر چند برای ساعتی ، نداشت.
با توجه به همین برنامه ، آن روز صبح ، پیامبر گرامی هنگام خروج از مسجد به من فرمود :
من به خانه عایشه می روم این را گفت و روانه گردید. من نیز به منزل بازگشتم و لحظاتی را در منزل ماندم ، ساعات خوشی را در جمع خانواده با حسن و حسین سپری کردم و در کنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانی داشتم ... (اما ناگهان حالتی در خود احساس کردم ، که گویا کسی مرا به سوی خانه عایشه فرا می خواند ، این بود که بی اختیار) از جا برخاستم و راهی منزل عایشه شدم.
در زدم. صدای عایشه بود که پرسید : کیستی ؟ گفتم : علی
گفت : رسول خدا (ص) خفته است !
ناچار برگشتم. اما با خود گفتم : جایی که عایشه در منزل باشد ، چگونه پیامبر خدا فرصت خواب و استراحت پیدا نموده است ؟!
پاسخ او را باور نکردم. باز گشتم و دوباره در زدم ، این بار هم عایشه بود که پرسید : کیستی ؟ گفتم : علی
گفت : رسول خدا (ص) کاری دارند.
من در حالی که از در زدن خود شرمگین شده بودم ، برگشتم. (ولی مگر بازگشت ممکن بود ؟) شوق دیـــدار رسول خدا (ص) حالتی در من پدید آورده بود که جز با دیدار او آسوده نمی گشتم ، این بود که به سرعت بازگشتم و برای بار سوم در کوفتم ، اما شدیدتر از دفعات پیش باز عایشه پرسید : کیستی ؟ گفتم : علی
(که خوشبختانه) آواز رسول خدا (ص) به گوشم رسید که به عایشه فرمود : در را باز کن !
عایشه ناگزیر در را بگشود و من داخل شدم. پیامبر خدا (ص) پس از آنکه مرا (کنار خود) نشاند ، فـــرمـــود : اباالحسن ! آیا نخست من قصه خود را باز گویم یا ابتدا تو از تاخیر خود سخن گویی ؟
گفتم : ای فرستاده خدا! شما بگویید که سخن شما خوش تر است.
آنگاه فرمود :
مدتی بود که گرسنگی آزارم می داد و من آن را مخفی می داشتم. تا اینکه به خانه عایشه آمدم ، اینجا هم بااینکه توقفم به طـــول انجامید چیزی برای خوردن پیدا نشد. از این رو دست به دعا گشودم و از ساحت کریمانه اش ‍ مدد جستم که ناگاه دوستم جبرئیل از آسـمان فرود آمد و این مرغ بریان را به همراه خود آورد و گفت : هم اینک خدای عزوجل بر من وحی فرمود که این مرغ برشته را که از بهترین و پاکیزه ترین غذا های بهشتی است برگیرم و برای شما بیاورم.
و جبرئیل به آسمان صعود کرد. من نیز به پاس اجابت و عنایت پروردگار، به شکر و ستایش او مشغول شدم ، آنگاه گفتم :
پروردگارا! از تو می خواهم کسی را در خوردن این غذا همراهم سازی که من و تو را دوست داشته باشد.
لحظاتی منتظر ماندم و کسی بر من وارد نشد.
دوباره دست به دعا برداشتم و عرض کردم :
خدایا! توفیق همراهی در صرف این غذا را نصیب آن بنده ای بنما که او افزون بر اینکه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نیز باشد.
(چیزی نگذشت) که صدای کوبه در بلند شد و فریاد تو به گوشم رسید. به عایشه گفتم : در بگشا ، که تو وارد شدی ، (چشمانم به دیدنت روشن شد و) من پیوسته شاکر و سپاسگزار خواندم ؛ چه اینکه تو همان کسی هستی کــه خـــدا و رســــول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلی ! مشغول شو و از غذا بخور!
پس از صرف غذا ، پیامبر خدا (ص) از علی خواست تا او نیز قصه خود را بازگوید. در اینجا علی آنچه در غیاب آن حضرت رخ داده بود ، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمت ها و ممانعت های عایشه و بهانه تراشی های او ، همه را به عرض آن حضرت رسانید. آنگاه پیامبر خدا (ص) روی به عایشه کرد و فرمود :
عایشه ! هر چه خدا بخواهد همان می شود (اما بگو بدانم) چرا چنین کردی ؟
عایشه گفت : ای رسول خدا (ص) من خواستم افتخار شرکت در خوردن این غذای بهشتی نصیب پدرم شود.
حضرت فرمود : این اولین بار نیست که کینه توزی تو نسبت به علی آشکار می شود ، من از آنچه در دل نسبت به او داری ، بخوبی آگاهم. عایشه ! کار تو به آنجا خواهد کشید که به جنگ با علی برمی خیزی !
عایشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آیند ؟
پیامبر فرمود : همان که گفتم ، تو بر جنگ و نبرد با علی کمر بندی و در این کار کسانی از نزدیکان و یاران من (طلحه و زبیر) تو را همراهی کنند و بر وی بشورند.
در این جنگ رسوایی به بار خواهید آورد که زبانزد همگان گردید ، در این مسیر به جایی می رسی که سگ های حواب بر تو پارس کنند، در آنجا تو پشیمان گردی و درخواست بازگشت کنی اما پذیرفته نخواهد شد ، چهل مرد (به دروغ) شهادت دهند که آن مکان حواب نیست (و نام دیگری دارد) و تو به شهادت و گواهی آنها خرسند خواهی شد و همچنان به راه خود ادامه دهی تا به شهری برسی (بصره) که مردم آن بر حمایت و یاری تو به پاخیزند. آن شهر از دورترین آبادی ها به آسمان و نزدیک ترین آنها به آب است.
اما از این لشکر کشی سودی نخواهی برد و با شکست و ناکامی باز خواهی گشت ، آن روز تنها کسی که جانت را از معرکه قتال رهایی بخشد و تو را همراه تنی چند از معتمدان و نیکان اصحابش به مدینه باز گرداند ، همین شخص خواهد بود. (اشاره به علی)
خیرخواهی او به تو همواره بیش از خیرخواهی تو به اوست ، علی ، آن روز تو را از چیزی می ترساند و از عاقبت شومی برحذر می دارد که اگر آن را اراده کند و بر زبان جاری سازد ، فراق و جدایی ابدی بین من و تو حاصل گردد ؛ چــه اینکه اختیار طلاق و رهــایی هـمـسرانم پس از وفات من در دست علی است ، و هر یک را که او رها سازد و طلاق گوید ، رشته زوجیت بین وی و رسول خدا (ص) برای همیشه بریده گردد.
از افتخار انتساب همسری پیامبر خدا (ص) محروم خواهد ساخت.
پیشگویی های حضرت که به اینجا رسد ، عایشه گفت :
ای کاش مرده بودم و آن روز را نمی دیدم !
حضرت فرمود : هرگز هرگز ، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنی است و گویا هم اینک آن را می بینم.
سپس حضرت به من فرمود :
علی ! برخیز که وقت نماز ظهر است ، باید بلال را هم برای اذان خبر کنم. آنگاه بلال اذان گفت و حضرت به نماز ایستاد و من هم نماز گزاردم.
و ما همچنان در مسجد ماندیم.
احتجاج ، ص ۱۹۷؛ بحار ، ج ۳۸، ص ۳۴۸؛ داستان مشوی (مرغ بریان) از مسلمات تاریخ و حدیث است.
این داستان با روایات متفاوت ، متجاوز از هیجده نقل ، تنها در کتب معتبر اهل سنت آمده است.
منبع : سایت مناجات