یکشنبه, ۱۹ اسفند, ۱۴۰۳ / 9 March, 2025
مجله ویستا
شهرزاد نقاش

شهرزاد نقاش طرح زنی را بر بوم نقش میزند كه چتر زلف طلاییاش از روسری سیاه بیرون افتاده و رو به دریا نشسته است. زندگیاش را در غلتاغلت امواج نظاره میكند و به معصومیتی ازدسترفته میاندیشد. زنِ نقاشی نمونهای است از دخترهایی كه زندگیشان تكرار تراژدی همهٔ دخترهای خوشخیال امروزی است كه خود را بیكم و كاست تسلیم و تقدیم میكنند و تا رنگی به رو و تناسبی در اندام دارند، معشوقگی سرنوشت محتوم آنهاست.
بیبی شهرزاد رمانی واقعگراست و در آن، در جای خود، از فضاهای سوررئال و نشانهها، نمادها و گاه عناصری فانتزی برای عمیقتر كردن مفاهیم مورد نظر استفاده شده است. ساختار روایت رمان نیز با گردش روایت در بین راویان متعدد شكل گرفته است بهگونهای كه تمركز رمان بر محور احساسات و كنش و واكنشهای زنانی است كه برای اعلام و اثبات هویت خود به قصه متوسل میشوند. حتی اگر دهانشان را مُهر كنند، ذات قصهگویی آنها در نقاشی، گلسازی و همهٔ هنرهای ظریف دیگر متجلی میشود. در حقیقت، تمام این واكنشها در مقابله با حذف و انكاری اتفاق میافتد كه در طی تاریخ بر آنها اعمال شده است.
شهرزاد و مریم (دختر نقاشی شهرزاد) دو روی یك سكهاند. مریم با تبدیل شدن به جنس و تقسیم كردن خود در میان مردهای زندگیاش، با اغواگریهای ساحرانه روزگار میگذراند. اما شهرزاد، بهعنوان زنی روشنفكر و مدعی استقلال، مجبور است برای به اثبات رساندن خود، جنسیتش را انكار كند و راه ورود مردها را به زندگیاش ببندد. وجود مردی مشترك زندگی مریم و شهرزاد را به یكدیگر گره میزند. شهرزاد با علی، كه مدیر یك مجلهٔ روشنفكری است، ازدواج میكند. ازدواجی صوری و بدون در گرو گذاشتن تن، تا در خلوتِ خانهٔ او بیدغدغهٔ معاش همهٔ نقشهایی را كه در ذهن دارد نقاشی كند. شهرزاد رد پای زنهای بسیاری را در زندگی علی پیدا میكند. مریم یكی از آنهاست. شهرزاد بعدها از زبان دختر علی (گلی) میشنود كه علی مریم را در اختیار دوستانش میگذاشته و پولش را با هم تقسیم میكردهاند و بعد از اختلافات مالی از هم جدا شدهاند. روزی كه مریم برای گرفتن طلبش به خانهٔ علی میرود، با شهرزاد مواجه میشود. همانجاست كه طرح زنِ نشسته رو به دریا عینیت مییابد و شهرزاد او را بر بوم نقاشی روایت میكند و در شكلی استعاری تلاش میكند روح و جسم متلاشیِ مریم را در نقاشیاش مجموع كند و بهنوعی معصومیتش را به او بازگرداند. خشایار مرد دیگر زندگی مریم است كه تلاشش برای تصاحب شهرزاد بینتیجه میماند. از رابطههای متعدد مریم با مردهای دیگر و زمزمههای شهرزاد برای روشن كردن ذهن مریم خبر دارد، اما خیال ندارد مریم را به هیچ عنوان از دست بدهد. مریم از او باردار میشود و تلاشهای شهرزاد برای ازدواج آن دو بینتیجه میماند تا اینكه خشایار با وعدهٔ ازدواج مریم را به شیراز میبرد تا مجابش كند كه جنین را سربهنیست كنند. سرانجام مریم بهخاطر رابطهٔ ثبتنشدهاش با خشایار به تعزیر محكوم میشود و میمیرد.
چكیدهٔ فوق یك لایه از داستانی پركشش است اما با حضور نشانهها و اشارههای متعدد تاریخی، فرهنگی و اجتماعی، رمان در لایههای متعددی تكثیر میشود كه میتواند به تناسب خوانندههایش تفسیرهای چندگانهای بیابد. در سطح دیگری از داستان، با انتخاب شهر شیراز و تختجمشید به مثابهٔ نماد قدرت و جنسیت، سرگذشت شخصیتهای تاریخیـاسطورهای دو هزارهٔ پیش به سرنوشت آدمهای امروز پیوند میخورد. سرنوشت مریم بهعنوان كنیزكی جنسی به سرنوشت كنیزكهای بینام و نشان محبوس در لابهلای ستونهای عظیم و سرسرای كاخهای شهریاران قدیم گره میخورد و مردان زندگی او به شهریارانی مانند میشوند كه فریاد جاودانگیشان از كتیبههای تختجمشید به گوش میرسد. نمایشی از زندگی شهریاران و كنیزكان امروزی به تصویر كشیده میشود تا تكرار نقشهای تاریخی را در دنیای معاصر آشكارا نشان دهد. متن با درك تازهای از تاریخ، فرمولهای پیشساخته و محیط پرتوهم اساطیر تاریخی و اجتماعی را، كه فردیت فرد را نادیده گرفتهاند، درهم میریزد. رویاپروریِ تاریخی و نمادهای غرور و تفاخر ملی را به پرسش میگیرد. و برداشتهای اغراقآمیز از گذشته و اسطورهها و قدرت و جنسیت را، كه تماس با واقعیت را مسدود میكنند، به چالش میخواند.
واكاوی شخصیت شهرزاد نقاش نشان میدهد كه او رونوشت تمام و كمالی از شهرزادِ هزار و یك شب نیست. شخصیت پیچیدهای دارد. از خود زنی دستنیافتنی و آرمانی ساخته، به دنبال مردی آرمانی میگردد و خودِ واقعیاش را در پس شعارهای فریبنده گم میكند و از این رو، در جدال و كشمكشی نابرابر با خود و اجتماعش بهسر میبرد. اجازهٔ ورود هیچ شهریاری را به زندگی خود نمیدهد. جسارت و شیطنتهای زنانه را با هوشمندی بههم میآمیزد و در نقش زنی آرمانی و مدبر و نماد عقل بزرگ ظاهر میشود. او در نقاشی زنِ نشسته رو به دریا، در حقیقت در جستوجوی خود است. شهرزاد مردها را ابزار رسیدن به مقصودش قرار میدهد. مردی عیاش و سادهلوح را انتخاب میكند كه با حرفهای روشنفكرانهٔ او فریب میخورد و حتی اگر نتواند از جسم او بهرهای ببرد، از اعتبار زنی روشنفكر در كنار خود احساس رضایت میكند. اما خشایار از علی زیركتر است. با آنكه او را تحسین میكند و میداند روزی كه مغلوب آرمانهای خود شود، دست یافتن به او چندان سخت نخواهد بود، اعتراف میكند هر وقت اراده كند، با جسم مریم شهرزاد را بر بستر خود حاضر خواهد كرد. از لابهلای حرفهای مریم كه به رابطهٔ شهرزاد و خشایار مشكوك است درمییابیم كه شهرزاد بعد از جدایی از علی همچنان زیر چتر حمایت مالی اوست. از این رو، نوعی بیاعتمادی در گفتار و رفتار شهرزاد بهوجود میآید. بنابراین میبینیم اگر مریم در ازای پول، تنش را در گرو میگذارد، شهرزاد با گرو گذاشتن روح و اعتبار خود، زندگیاش را تأمین میكند. شهرزاد بعد از خیانت مریم، تابلو مریمانه را میفروشد و در پایان قصه با مرگ مریم در حقیقت وجه مریمگونهٔ شخصیت خود را حذف میكند و باقیماندهٔ معصومیت او را در نقاشی تازهاش ادامه میدهد. با این كار موفق میشود در سیر خودشناسی به شهود تازهای برسد. پیچیدگی شخصیت شهرزاد تا به جایی است كه ناخودآگاه بهجای تلطیف ذهن خشایار نسبت به زنان با شعارها و ادعاهای اغراقی، او را در مطلقاندیشی و تصورات سنتیاش از زن مصرتر میكند. حرفهای اندیشمندانهٔ او در مریم هم بیتأثیر است.بنابراین نه موفق میشود مریم را نجات دهد، و نه در ذهن خشایار تغییری ایجاد كند. اما توفیق مییابد فریاد خفتهٔ روح زنانه را در قصهاش ثبت كند. او با تعریف مریم بر بوم نقاشی وجه اغواگرِ شخصیت خود را قربانی میكند تا در نقاشی دیگرش مجال به رشد معصومیتی بدهد كه مثل گُلی در وجودش ریشه میدواند. در واقع، شهرزاد در روند قصهگویی خود بهتدریج راه كامل شدن را طی میكند تا بهتدریج دركی تازه از شهرزاد بودن را به نمایش بگذارد. اما زیركی نیای خود را ندارد. گفتارش به اندرزگویی و شعارپراكنی پهلو میزند و، بهجای جاذبه، دافعه ایجاد میكند. ولی به مانند شهرزادِ هزار و یك شب، بازیگردان قابلی است. با بهكار بردن زبان تصویر و كلمات در برابر گرایش اقتدار به مبارزه برمیخیزد. مانند او در مواجههٔ دردناك با وقایع تنهاست و برای گریز به قصه پناه میبرد و روایت را با هدف جاودانگی دنبال میكند و...
روایتهای رمان از زبان پنج راوی بیان میشوند، بهگونهای كه شخصیت هر راوی در آینهٔ تكگوییها، خوابها و كابوسهای خود و راویان دیگر معرفی میشوند. ساختار رمان به ساختار نمایشی میماند كه هر بازیگر در حضور تماشاچیان به معرفی خود و دیگران میپردازد. با توجه به نشانههای متن، هریك از راویان زن را میتوان وجهی از شخصیت شهرزاد برشمرد. در ساختار دورانی و جنینگونهٔ روایت، نخستین و آخرین راوی نطفهای است كه در زهدان مریم بیتاب و سرگردان است. او بهنوعی نطفهٔ آینده و نطفهٔ یك قصهٔ در حال شكلگیری است. خشایار را بهعنوان پدر انكار میكند و شهرزاد را پدر خود میداند، كه تصویر مریم را بر بوم نقاشی كرده و او را زیر پیراهن مریم آفریده است. «مادر من مریم است. پدرم خشایار نیست. پدرم هیچكدام از مردهایی كه مادرم میشناسد نیست. پدر من یك زن نقاش است. یك شب یك زن نقاش، مادرم را نقاشی كرد. یك شب دیگر نقاشی را گرفت بغلش و خوابید. رنگها قاطی شد. گفت بشو! شدم.» (ص ۱۱۷) جنین به گذشته، حال و آیندهٔ آدمها اشراف دارد و پیش از آنكه هریك قصهٔ خود را بگوید، قصهشان را خوانده است. در خرابههای تختجمشید آتشی روشن كرده و میداند شهرزاد رد دود آتشش را میگیرد و بهسراغش میرود تا قصهاش را روایت كند. او، درعینحال، روح جمعیـتاریخی همهٔ زنان است و در خرابهٔ عظمتهای شاهانه و اقتدار مردانه پرسه میزند تا شهرزادی نقش و هویت او را تعریف كند و او را از گمنامی و بیشناسنامهگی برهاند. كتیبهٔ شهریاران را نماد خودنمایی و فخرفروشی میداند و نشانهٔ عظمت دروغین و گزافهٔ تاریخ. و هر دم آرزو میكند در رگ بیخون دنیا جاری شود و هستی زنانهاش را در گوش دنیا اعلام كند.
مریم، وجه اغواگر و لكاتهگونِ شهرزاد، از زیباییهای زنانهاش در طلب مردان بهره میجوید. به مردهای زندگیاش خیانت میكند و بوی شهوانیت و روزمرگیاش مشام دنیا را میآزارد. لذتجویانه به ملكیت مردان درمیآید. تن به قفسهای طلایی كه برایش میسازند میدهد، اما در انجام تمام این اعمال دستكم با خودش صادق است. معصومیتی در پشت رفتارهای غریزی اوست كه او را به شخصیتی قابل ترحم تبدیل میكند. در خانهای نابسامان با مادری افسردهحال و پدری متعصب زندگی میكند. خانوادهٔ عامی و متوسطحالش توان برآوردن زیادهخواهیها و كنترل رفتارهای سركشش را ندارند. مریم دنیای جداگانهای برای خودش میسازد و اتاق كوچكش را در خانهٔ محقری در جنوب شهر به واگنی لوكس تبدیل میكند. وقتی باردار میشود، حس حقیقی مادرانه برای حفظ جنین در او موج میزند و...
گلی وجه دیگری از شخصیت شهرزاد است. سراسر معصومیتی كه از ورود به دنیای زنانه وحشت دارد. هراس او در گذر از دنیای كودكی به دنیای بالغ در كابوسهایش متجلی میشود. زنها را در قالب مریمی میبیند كه مثل ملكهٔ زنبورها پذیرای زنبورهای نر میشود و با خاطرهٔ مشئومی كه از آمیزش حیوانی و جمعی دوستان پدرش با مریم دارد، تصور میكند ایدز تمام دنیا را خواهد گرفت. همینها او را از تن و جنسیت خودش بیزار میكند. در كابوس او مردی میخواهد راه و رسم عاشقی یادش بدهد و... گلی از این هراسها به شهرزاد متوسل میشود و راه آرامشش را در نماز جستوجو میكند و شهرزاد و گلی در آیینی نمادین برای فرار از ناامنی و تهدیدهای بیرون و درون به نماز میایستند.
خشایار رونوشتی از شهریاران گذشته و نمونهٔ بینشی مردسالارانه است و به كودكی میماند كه اسباببازیهای محبوبش قمار و معشوقه است. تعهدگریز است و در رویای خود به دنبال زنی اثیری است و، مانند بسیاری از مردان روشنفكرنما، اساسنامهٔ فكریاش بوف كور است. شخصیت او در مقابل شهرزاد به كودكی در برابر یك بالغ شباهت دارد. گفتههای شهرزاد در او ولولهای ایجاد میكند و واقعیترین مكنونات درونیاش را در عالم خواب بیرون میریزد. خشایار، در عین تحسین شهرزاد، آرمانگراییهایش را مسخره میكند. از او میخواهد اگر به وصال تن نمیدهد، مریم را از او نگیرد و در اعترافی صادقانه میگوید كه بستر همهٔ مردان به زنی مانند مریم نیاز دارد، همانطور كه روحشان به حضور زنی مانند شهرزاد. خشایار خالصانه خواستههای خود را بیرون میریزد، مانند مریم به آنچه هست اقرار میكند، اما شهرزاد با تارهای متعددی كه به دور خود تنیده است، تكلیفش حتی با خودش مشخص نیست. او كه ادعا میكند زندگیاش را برای اثبات استقلال، از هر مردی تهی كرده است، همچنان نیازمند مردی است كه باید اجارهٔ خانه و معاشش را تأمین كند. همچنین در ارتباطش با خشایار مردد است... خشایار از مریم كام میگیرد. آپارتمانش را به قفسی طلایی و قصری كوچك با دیوارهای محكم برای حفظ كنیزكش تبدیل میكند، اما، درعینحال، خیانتهای مریم او را برایش خواستنیتر میكند. شهر محبوب خشایار شیراز است. شیراز بهعنوان نمادی از شهر مردان و یادآور عظمتی ازدسترفته در متن برجسته میشود. خشایار مریم را به شیراز میبرد تا تختجمشید را نشانش دهد. اما بهراستی شیراز برای مریم چه جاذبهای میتواند داشته باشد جز اینكه بار دیگر به برتری شهریارگونهٔ خشایار اعتراف كند و آخرین خواستهاش، از بین بردن جنین، را نیز اجابت كند؟ مریم سرانجام در شهر كنیزكان بیشناسنامه میمیرد و برای خودش صاحب كتیبهای مرمرین میشود: پسر سنگتراش تاریخ تولد و مرگش را روی سنگ قبر حك میكند.
اما، با وجود ساختار كماكان بینقص رمان، زمان روایت و زمان رخدادهای رمان از هم تفكیك نمیشوند. همچنین حضور پسر سنگتراش، كه مریم را معشوق خیالی خود میداند، یا افسانه (زن آینده)، همسایهٔ فالگیر شهرزاد، توجیه مناسبی در رمان نمییابند و تنها بهانهای میشوند تا اطلاعاتی نهچندان ضروری بر متن بار شود. لحن و گفتار راویان با موتیفهای زبانی و فكری آنها هماهنگ است هرچند گاه به تصنع میل میكند. از سوی دیگر، گهگاه برخی پراكندگیها و انبوه نشانههای درونی و شخصی، ارتباط متن و خواننده را از هم میگسلد.
سرانجام، آنچه در انتهای خواندن رمان با ما همراه میشود، ذات بیبدیل قصه است كه همواره با تمام كژیها و راستیهایش به راه خود میرود و شهرزادان قصههای ناگفته را صدا میزند.
بهناز علیپور گسكری
منبع : ماهنامه زنان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست