پنجشنبه, ۱۵ آذر, ۱۴۰۳ / 5 December, 2024
مجله ویستا


میانجیگران


میانجیگران
شبی از شبهای زمستان، در جنگلی مملو از رستنیهای گوناگون، جایی در كوره راههای شرقی سلسله جبال كارپاتیان،۱ مردی گوش به زنگ و چشم به راه ایستاده بود. گویی منتظر بود حیوان جنگلی درنده‌ای پیش رویش ظاهر شود و سپس در تیررس اسحله‌اش قرار گیرد. ولی شكاری كه او چهار چشمی در كمینش ایستاده بود، از آنهایی نبود كه بر اساس راهنمای شكار،۲ قانونی و مناسب تعقیب باشد. اولریك فون گرادویتز۳ جنگل تاریك را در پی دشمن قسم خورده‌اش می‌گشت.
زمینهای جنگلی گرادویتز، فراخ و پر از شكار بود. اهمیت باریكه پرشیب چمنزاری كه اطراف جنگل را پوشانده بود به خاطر شكاری كه پناه می‌داد و امكانی كه برای تیراندازی فراهم می‌كرد نبود، ولی در محدوده املاك صاحبش، با غیرت و تعصب بیشتری حفاظت می شد. در روزگار پدربزرگش، طی دعوای قانونی مشهوری، آن تكه زمین را از مالكیت غیر قانونی یكی از خانواده‌های خرده مالك مجاور در آورده بودند.
این گروه خلع ید شده، هیچ‌گاه به تصمیم دادگاه تن نداده بودند و از آن پس، دوره‌ای از درگیریهای طولانی و تجاوزگرانه رسواییهای دیگری از این دست، روابط سه نسل از این خانواده‌ها را تیره كرده بود. از زمانی كه اولریك، سرپرست خانواده‌اش شده بود، این كینه بیشتر حالت شخصی پیدا كرده بود.
اولریك از گئورك زنایم۴ بی‌نهایت نفرت داشت و سایه‌اش را با تیر می‌زد. گئورك زنایم، شكار دزد خستگی‌ناپذیر كه وارث این درگیری و پیش قراول حمله به جنگل مرزی مورد نزاع، بود. اگر كینه شخصی این دو، سد راه نمی‌شد، شاید درگیری از بین می‌رفت. از كودكی به خون هم تشنه بودند و در بزرگسالی آرزوی بدبختی یكدیگر را می‌كردند. و اولریك در این شب بلازده زمستانی، افرادش را گماشته بود، جنگل تاریك را بگردند.
آن هم نه در پی شكار چهارپا، كه برای یافتن دزدان ولگردی كه به ظن او در مرز جنگل پرسه می‌زدند. غزالهایی كه در طی باد و بوران معمولاً در گودالهای مسقف پناه می‌گرفتند، امشب مثل موجودات رانده شده به هر سو می‌دویدند. و میان جانورانی كه عادت داشتند در این موقع از شب بخوابند، بی‌قراری و اضطراب موج می‌زد. قطعاً عنصری مزاحم در جنگل بود و اولریك حدس می‌زد این موضوع از كجا آب می‌خورد.
اولریك از نگهبانانی كه در كمینگاه بالای كوه گماشته بود جدا شد و در میان لاشبرگهای در هم تنیده جنگلی، به سرعت سرازیری را پست سر گذاشت. لابه‌لای تنه درختان را نگاه می‌كرد و به زوزه و صفیر باد و صدای بی‌تاب، به هم خوردن شاخه‌ها، گوش می‌داد تا مگر نشانه‌ای از غارتگران بیابد. چه می‌شد اگر در این شب ناآرام، در این مكان تاریك و دورافتاده، تن به تن بدون هیچ شاهدی، با گئورك زنایم رو در رو می‌شد؟ بزرگ‌ترین آرزویش همین بود. تا اینكه پس از چرخیدن دور تنه راش تنومندی، با همان كسی كه دنبالش می‌گشت روبه‌رو شد.
این دو دشمن دیرینه، لحظه دیرپایی را در سكوت، چشم در چشم هم دوختند. در دست هر كدام تفنگی بود، و نفرتی در دل و سودای كشتن دیگری در سر. پس از گذشت یك عمر، فرصتی دست داده بود تا به خشم و غضب خویش جامه عمل بپوشانند. اما آدمی كه تحت قوانین یك فرهنگ دست و پا گیر، بار آمده ـ مگر در هنگام دفاع از ناموس و شرفش ـ‌ نمی‌تواند عزمش را جزم كند تا با خونسردی و بدون گفتگو، همسایه‌اش را از پای در بیاورد.
اما قبل از اینكه لحظه تردید، به واكنشی منجر شود، قهر طبیعت دامنگیرشان شد و هر دو را نقش بر زمین كرد. در اثر زوزه هراس‌انگیز طوفان، بر فراز سرشان، صدای شكستن و خرد شدن چیزی آمد. اما قبل از اینكه بتوانند از معركه در بروند توده‌ای از راش بر سرشان خراب شد. اولریك فون گرادویتز دراز به دراز روی زمین افتاده بود. یك دستش بی‌حس شده بود و به همان كرختی با دست دیگرش به شاخه‌های در هم و جناغی چنگ می‌انداخت.
هر دو پایش هم زیر توده انباشته راش مدفون شده بود. پوتینهای شكاری زمختش، پاهایش را از خطر تكه‌تكه شدن نجات داده بود. ولی معلوم بود با وجود جدی نبودن شكستگیهایش، نمی‌تواند از جایش تكان بخورد. مگر اینكه كسی می‌آمد و از آن وضعیت رهایش می‌كرد. یكی از شاخه‌های فرو آمده، پوست صورتش را زخمی كرده بود.
ولی قبل از اینكه بتواند كاملاً ببیند چه بلایی به سرش آمده، می‌بایست پلك‌زنان، قطره‌های خون را از اطراف مژه‌هایش دور می‌ریخت. در كنارش ـ‌ آن قدر نزدیك كه در شرایط عادی می‌توانست لمش كند ـ گئورك زنایم نیمه جان افتاده بود و دست و پا می‌زد. ولی مثل خود او دست و پا بسته و بی‌پناه بود. كلافی از شاخه‌های متلاشی در اطرافشان پراكنده بود.
اولریك، تسكین‌یافته از اینكه زنده مانده بود و آزرده از گرفتار شدن در چنین وضعیتی، آمیزه‌ای عجیب از شكرگذاریهای زاهدانه و نفرینهای زننده به لب آورد. گئورك، كه خون، بگویی نگویی چمشانش را كور كرده بود، لحظه‌ای دست از تقلا كشید و گوشهایش را تیز كرد. سپس، خنده‌ای كوتاه سر داد و فریاد زد: «از قرار معلوم هنوز زنده‌ای، اما به هر حال، گرفتار كه شده‌ای. زود هم به دام افتادی. هه، واقعاً كه خنده‌دار است. اولریك فون گرادویتز توی جنگلی كه بالا كشیده، گرفتار شده. به این می‌گن عدالت.»
و دوباره از روی بی‌رحمی و تمسخر خندید.
اولریك در جواب گفت: «من توی جنگل خودم گرفتار شده‌ام. وقتی افرادم برای نجات دادنمون سر برسن، تو با خودت میگی؛ ای كاش تو وضع و حال بهتری دستگیر می‌شدی، نه در حال پرسه زدن توی زمینهای همسایه‌ات. خجالت‌آوره!»
گئورك، لحظه‌ای ساكت بود. بعد به آرامی گفت: «فكر می‌كنی افرادت چیزی برای نجات دادن پیدا می‌كنن؟ من هم امشب افرادمو توی جنگل، بغل گوش خودم مستقر كرده‌ام، اونها، اول می‌رسن و نجاتم می‌دن. اون قدرها هم ناشی نسیتن كه وقتی منو از زیر این شاخه‌های لعنتی بیرون آوردن، نتونن همه شو بریزن سر تو. افرادت، جسد رو زیر ویرونه‌های یه درخت راش پیدا می‌كنن. به خاطر تشریفات هم كه شده یه نامه تسلیت واس خونواده‌ات می‌فرستم.»
اولریك، ددمنشانه گفت: «نكته خوبیه. من به افرادم دستور داده‌ام بعد از ده دقیقه راه بیفتن، هفت تاشون هم بایستی تا حالا حركت كرده باشن، وقتی هم منو از این زیر بیرون كشیدن، اون نكته‌ رو فراموش نمی‌كنم.
من هم فكر نمی‌كنم بتونم پیام تسلیت شایسته‌ای رو برای خونواده‌ات بفرستم، چون هر چی باشه، تو در حال پرسه زدن توی زمینهای من بودی كه مردی.»
گئورك غرولندكنان گفت: «خیلی خب، پس این جنگ رو تا پای مرگ ادامه می‌دیم. من و تو و افرادمون؛ بدون هیچ میانجی فلان فلان ‌شده‌ای. اولریك فون گرادویتز، مرگ بر تو! لعنت بر تو!»
«ارزونی خودت گئورك زنایم، دزد جنگلی، شكارقاپ!»
هر دو با تلخی از شكست احتمالی صحبت می‌كردند چون می‌دانستند مدتی طول خواهد كشید تا افرادشان بگردند و آنها را پیدا كنند. فقط بخت و اقبال می‌دانست كه كدام گروه، نخست در صحنه حاضر می‌شود.
تسلیم شده بودند و دیگر برای رهایی از توده‌ای كه اسیرشان كرده بود بیهوده تقلا نمی‌كردند. اولریك تمام تلاشش را كرد كه دست نیمه آزادش را به جیب بیرونی كتش برساند و قمقمه مشروبش را بیرون بیاورد. اما تازه وقتی این كار را انجام داد، مدت زیادی طول كشید تا سر قمقمه را باز كند و مقداری از آن را سر بكشد. ولی عجب شربت گوارایی بود! زمستان ملایمی بود. ولی با این حال، برف اندكی به زمین نشسته بود و با اینكه سرما خاصیت این فصل بود، ولی آن دو گرفتار، كمتر به خاطر سرما به خود می‌لرزیدند.
به هر حال، شراب برای مرد زخمی گرمی‌بخش و جانفزا بود و او با حالتی ناشی از غلیان ترحم و دلسوزی، نگاهی به كنارش انداخت، جایی كه دشمنش آرمیده بود و ناله‌های درد و خستگی از لبهای به هم دوخته‌اش به گوش می‌رسید.
اولریك ناگهان پرسید: «اگه این قمقمه رو برات پرت كنم، می‌تونی بگیریش؟ حال آدمو جا میاره. بزنیم به سلامتی، حتی اگه قرار باشه امشب یكی از ماها بمیره.»
گئورك گفت: «من به زور می‌تونم چیزی ببینم؛ خون زیادی دور چشمام ماسیده، تازه من هیچ وقت با دشمنم چیزی نمی‌خورم.»
اولریك لحظاتی در سكوت بود و درازكش به زوزه خسته باد گوش فرا می‌داد. فكری داشت آرام‌آرام در ذهنش نقش می‌بست. و نگاه كردن به مردی كه سخت با درد و خستگی دست و پنجه نرم می‌كرد؛ این فكرش را قوت می‌بخشید.
با درد و ضعفی كه خود اولریك هم حس می‌كرد، آن تنفر شدید دیرین انگار داشت آهسته‌آهسته رنگ می‌باخت. بدون معطلی گفت: «همسایه، اگر افراد تو زودتر رسیدن، هر كاری كه عشقت كشید بكن. پیمان منصفانه‌ای بود. و اما من، من تصمیمم رو عوض كردم. اگه افراد من زودتر برسن، باید اول تو رو نجات بدن و تو رو مهمون من بدونن.
تموم عمرمون مثل دو تا جونور به جون هم افتادیم، اون هم سر این قطعه جنگل لامسبی كه درختهایش تاب وزن یه نسیم رو هم ندارن. امشب كه اینجا افتاده‌ام و با خودم فكر می‌كنم، به نظرم می‌ر‌سه خیلی احمق بوده‌ایم. تو زندگی كارهای بهتر از جار و جنجال سر دعواهای مرزی هم هست. همسایه، اگه كمكم كنی، این دعوای قدیمی رو فراموش كنیم، اون وقت من هم تو رو دوست خودم می‌دونم.»
گئورك زنایم آن قدر ساكت مانده بود كه اولریك فكر كرد شاید زیر در زخمهایش غش كرده است. سپس، گئورك آرام و بریده بریده گفت: «فكرشو بكن، اگه با هم وارد میدون بازارچه شیم، مردم چه جوری بهمون زل می‌زنن و پچ‌پچ می‌كنن. هیچ احدی به یاد نداره زنایم و فون گرادویتز رو دیده باشه كه مثله دو تا رفیق با هم حرف می‌زنن. راستی، اگه همین امشب دعوامون رو تموم كنیم نمی‌دونی چه صلح و صفایی بین جنگل‌نشینها برقرار می‌شه. اگر بخواهیم مردم رو با هم آشتی بدیم هیچ كس نیست كه موی دماغمون بشه.
سر و كله هیچ مزاحمی هم پیدا نمی‌شه ... تو هم میای و شب سیلوستر۵ رو زیر سقف خونه من می‌گذرونی. اون وقت من همه یه روز عید میام به قصرت و دلی از عزا در میارم ... دیگه هیچ وقت توی زمینات تیراندازی نمی‌كنم، مگه اینكه دعوتم كنی. من هم دعوتت می‌كنم با هم بریم پایین، سمت مرداب، شكار پرنده‌های وحشی.
توی تموم ییلاقات كسی نیس كه بتونه مانع آشتی كردن ما بشه. تموم عمرم، جز نفرت از تو، به چیز دیگه‌ای فكر نمی‌كردم، اما گمونم تو همین نیم ساعت گذشته، نظرم درباره خیلی چیزها عوض شده. تازه تو هم شراب تعارف كردی ... اولریك فون گرادویتز، من دیگه رفیقتم.»
مدتی ساكت بودند و تغییرات حاصل از این آشتی عجیب و غریب را در ذهن مرور می‌كردند در جنگل سرد و تاریك كه باد از لابه‌لای شاخه‌های لخت به طور پراكنده هجوم می‌آورد و دور تنه درختان صفیر می‌كشید، منتظر بودند كمكی برسد و از این وضعیت نجاتشان دهد و فریادرسشان باشد. هر كدام آهسته در دلش دعا می‌كرد كه افرادش اول برسند تا شاید بتواند زودتر تفعد خود را نسبت به دشمنی كه اكنون به یك دوست تبدیل شده بود، ابراز كند.
پس از اینكه باد لحظه‌ای از تب و تاب افتاد، اولریك زود سكوت را شكست و گفت: «بیا كمك بخوایم. شاید توی این سكوت، كسی صدامون رو بشنوه.»
گئورك گفت: «صدامون از میون درختا و بوته‌ها به جایی نمی‌رسه. اما امتحانش مجانیه. پس با هم داد می‌زنیم.»
فریاد ممتد و عربده‌جویانه سر دادند.
اولریك پاسخی نشنید و سپس گفت: «دوباره ... اون دفعه یه صداهایی شنیدم.»
گئورك خس‌خس‌كنان گفت: «من كه جز صدای این باد طاعونی هیچ چیز دیگه‌ای نشنیدم.»
دوباره برای دقایقی سكوت حكمفرما شد و سپس، اولریك شادمانه فریاد زد: «عده‌ای رو می‌بینم كه از توی جنگل به این طرف میان. از همون تپه‌ای میان كه من اومدم.»
با تمام وجود فریاد زدند.
اولریك فریاد زنان گفت: «صدامون رو می‌شنون! وایستاده‌ان. الان می‌بیننمون. دارن از بالای تپه، یه راس سرازیر می‌شن طرف ما.»
گئورك پرسید: «چند تان؟»
اولریك جواب داد: «خوب نمی‌تونم ببینم. ولی گمونم نه یا ده تا.»
گئورك گفت: «پس باید افراد تو باشن. افراد من هفت تا بیشتر نبودن.»
اولریك با خوشحالی گفت: «دارن با سرعت تموم میان. دمتون گرم بچه‌ها.»
گئورك پرسید: ««افراد توئن؟ افراد توئن؟»
بی‌صبرانه این سؤال را تكرار می‌كرد و اولریك جواب نمی‌داد.
اولریك با خنده ابلهانه‌ و ناشمرده آدمی كه از ترسی دردناك وارفته باشد گفت: «نه.»
گئورك بلافاصله گفت: «اونا كین؟»
به چشمهایش فشار می‌آورد تا چیزی را كه شاید همسایه‌اش واضح ندیده بود، ببیند.
ـ گرگن!
هکتور هیومونرو
ترجمه: زانیا نقشبندی،محمد حیاتی
پی‌نوشت:
۱. سلسله جبال كارپاتیان بین لهستان و چكسلواكی واقع است.
۲. Sportsman’s calendar.
۳. Ulrich von Grandwitz.
۴. Sylvester night Georg znaeym.
۵ . شب سی و یكم ماه دسامبر است. بسیاری از كشورها این روز را به احترام سیلوستر قدیس كه از ۳۱۴ تا ۳۳۵ پس از میلاد اسقف رم بوده، جشن می‌گیرند.
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر