جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


راه رفتن روی کمر مار


راه رفتن روی کمر مار
روزی که لیلی گلستان به روزنامه آمد تا گفت‌وگویی با او انجام دهیم، مردد بودم که گفت‌وگو را با محوریت کدام گلستان آغاز کنم؛ گلستان مترجم، گلستان گالری‌دار یا گلستان نویسنده؟ البته بهانه گفت‌وگویمان ۲۰ سالگی گالری گلستان بود، با این حال در چگونگی آغاز گفت‌وگو شک داشتم چراکه مترجمان و نویسندگان او را بابت ترجمه آثار نویسندگانی همچون اوژن یونسکو، مارکز، میگل آنخل آستوریاس، رومن گاری، ایتالو کالوینو، ویتگنشتاین و... می‌شناسند و اهالی نقاشی و مجسمه‌سازی هم بابت گالری کوچکش در محله دروس که به‌زعم کوچک بودن تاثیرگذار بوده است. صحبت‌ها که شروع شد و رفته‌رفته گل انداخت، گفت‌وگو هم شروع شد، آن هم در جایی میانه گالری‌داری و ادبیات.
▪ تا قبل از تاسیس گالری گلستان، این مکان به مدت ۷ سال یک کتابفروشی بود. گذر از یک کتابفروشی به یک گالری چه ضرورتی داشت؟
ـ کتابفروشی آن زمان با استقبال زیادی روبه‌رو بود. خیلی موفق شده بود و مشتری‌های زیادی به آن رفت‌وآمد می‌کردند. آن‌موقع هم به‌خاطر وجود نوعی آزادی در چاپ کتاب،‌مردم بیشتر کتاب می‌خریدند. یادم می‌آید برای خرید یکی دو کتاب به کتابفروشی نمی‌آمدند. گاهی پیش می‌آمد که صندوق‌عقب ماشین‌شان را پر از کتاب می‌کردند و می‌رفتند! من هم خیلی خوشحال و راضی بودم تا اینکه حوالی سال ۱۳۶۳ کمی سانسور شدید شد. بعد هم شاهد جمع کردن برخی کتاب‌ها از کتابفروشی‌ها بودیم. به هر حال می‌خواستند یک نظم و قانونی به کار کتاب بدهند. این بود که اوضاع کتاب خیلی خراب شد. کتاب‌ها نایاب شدند. همیشه پر از تشویش و تنش بودیم. کتابفروش‌‌ها مدام در نگرانی و اضطراب بودند. من دیدم که دائم عصبی می‌شوم، پس بهتر است که کتابفروشی را ببندم. بستن آنجا هم کار آسانی نبود برای اینکه هزاران کتاب در آنجا به‌طور امانت نگهداری می‌شد، ولی خوشبختانه من از یک طرف به دلیل اینکه طی سه، چهار سال کتابفروشی خوش‌حساب بودم و از طرف دیگر به جهت مترجم بودنم توانستم کتاب‌هایی را که از ناشران مختلف امانت گرفته بودم پس بدهم. همه‌شان با مهربانی تمام کتاب‌ها را پس گرفتند. این امر برای من خیلی خوب بود و در حقیقت ضرری نکردم. خلا‌صه یکی دو سال آنجا خالی بود و من نمی‌دانستم چه بکنم، تا اینکه فکر کردم یک گالری باز کنم.
▪ چرا گالری؟
خب این دلیل داشت. چون هم خودم در پاریس طراحی پارچه خوانده بودم و هم پدرم مجموعه‌دار بود. از طرف دیگر تقریبا با تمام نقاشان معروف پیش از انقلا‌ب رفت‌وآمد داشتیم. دوستان پدر و مادرم آنها بودند. بنابراین راه انداختن یک گالری کار چندان مشکلی نبود. این بود که نمایشگاهی از آثار سهراب سپهری از مجموعه خانوادگی خودمان برپا کردیم که البته این نمایشگاه برای فروش نبود. من هیچ‌وقت آن شب را فراموش نمی‌کنم، چون تمام خیابان‌های دروس بند آمده بود. خیلی لذت‌بخش بود که این همه آدم آمده‌بودند کارهای سهراب سپهری را ببینند. آن زمان پایان جنگ بود. همه ضربه دیده بودند. عزیزی از دست داده بودند. هیچ خانواده‌ای نبود که بدون عزیز از دست رفته نباشد. این بود که مردم با آمدن به نمایشگاه و دیدن همدیگر تسکین می‌یافتند. بعد فعالیت گالری را با برپایی نمایشگاه‌هایی از آثار نصرالله کسرائیان و منوچهر صفرزاده ادامه دادم. کسرائیان تازه داشت معروف می‌شد. البته عکس‌های زیبای او که منظره‌های طبیعی را دربر می‌گرفتند، با مخالفت بسیاری روبه‌رو شدند. ‌
▪ گویا مشکلا‌تتان در گالری‌داری با نمایشگاه کسرائیان شروع شد؟
ـ سر نمایشگاه کسرائیان مشکل داشتیم، برای اینکه من اصلا‌ نمی‌دانستم باید از وزارت ارشاد اجازه می‌گرفتم. فکر می‌کردم اگر از شهرداری اجازه بگیرم و گالری را باز کنم، کفایت می‌کند. این از نابلدی من بود که نمی‌دانستم باید از وزارت ارشاد اجازه بگیرم. خلا‌صه چند ساعت مانده به شروع نمایشگاه از وزارت ارشاد تماس گرفتند و گفتند شما مجوز دارید؟ گفتم: مجوز چی؟ گفتند مجوز برپایی گالری و نمایشگاه! خلا‌صه داستان شروع شد و ما دو هفته‌ای کشمکش داشتیم، دو هفته پر از تنش تا اینکه نمایشگاه برپا شد. یادم می‌آید همه عکس‌های نمایشگاه فروش رفت.
▪ مخالفان کسرائیان چه کسانی بودند؟
ـ کسانی بودند که عقیده داشتند چرا در زمان جنگ و انقلا‌ب او فقط از منظره‌ها عکاسی می‌کند. در صورتی که من فکر می‌کنم عکس‌های او یک‌جور مسکن برای مردم بود. تماشای آن زیبایی‌ها باعث می‌شد ما زیبایی را فراموش نکنیم. من فکر می‌کنم کسرائیان حکم قرص والیوم را برای ما داشت. خیلی به فراموش نشدن زیبایی کمک کرد. نمایشگاه موفقی بود و ما همین‌طور ادامه دادیم. نمایشگاه صفرزاده بعد از کسرائیان برپا شد. او سال‌ها بود نمایشگاه نگذاشته بود. از او دعوت کردم نمایشگاه بگذارد. انصافا نمایشگاه بسیار قوی و پرفروشی بود. تا یک مدت طولا‌نی یعنی حدود دو، سه سال در تهران تنها گالری گلستان، گالری سیحون و گالری سبز فعال بودند. به مرور بقیه هم تشویق شدند به احداث گالری. شروع گالری خوب بود، ادامه آن هم موفق بود و حالا‌ که ۲۰ سال از گشایش آن می‌گذرد، راضی‌ام.
▪ کمی برگردیم به عقب. ظاهرا زمانی که شما ۴ ساله بودید یک روز صادق هدایت از چهره‌تان پرتره‌ای می‌کشد. آیا می‌شود شروع رابطه‌تان با هنر را به شکلی نمادین به این قضیه مرتبط دانست؟
ـ خب من بچه بودم و هدایت پرتره‌ام را روی کاغذهایی که در کافه‌ها و رستوران‌ها زیر بشقاب‌ها می‌گذارند، کشید. آن زمان با پدرم به کافه نادری می‌رفتم و در یکی از این رفت‌وآمدها هدایت آن پرتره را کشید. البته من یک کودک ۴ ساله بودم و اصلا‌ متوجه قضایا نبودم. فکر نمی‌کنم کسی آن نقاشی را برداشته باشد، چون من هیچ‌وقت در خانه‌مان این نقاشی را ندیدم. فکر می‌کنم شروع آشنایی من با هنر، در آبادان رخ داد. من ۶-۵ ساله بودم و ما ساکن آبادان بودیم. هوشنگ پزشک‌نیا که کارمند شرکت نفت بود به خانه ما رفت‌وآمد می‌کرد و نقاشی‌هایش را می‌آورد. گاهی هم پدرم من را به آتلیه او می‌برد و من نقاشی‌های پزشک‌نیا را تماشا می‌کردم. اولین نقاشی‌هایی که در خاطرم مانده، نقاشی‌های پزشک‌نیا بودند. درحقیقت آشنایی من با هنرهای تجسمی از طریق نقاشی‌های پزشک‌نیا اتفاق افتاد. الا‌ن خیلی خوب نقاشی‌ها و رنگ‌های او در خاطرم هست.
ولی بعد از آن به‌نظر می‌رسد سینما، رویای شما می‌شود. در پاریس پدرتان شما را با ژان‌لوک‌گدار و فرانسوا تروفو آشنا می‌کند و در ونیز هم تارکوفسکی را می‌بینید. پدرتان هم که خود فیلمساز بود و صاحب استودیوی فیلمسازی.
این فقط شانس من بود که با گدار و تروفو دیدار کردم. به هر حال پدرم فیلمساز بود و روابط بین‌المللی خیلی خوبی داشت. فقط به ایران و ایرانی بسنده نمی‌کرد. به خارج می‌رفت. روابط نزدیکی با آدم‌های مهم آن دوران داشت. شاید دیدن چنین فیلمسازانی برای دیگران جالب باشد و اتفاق عجیبی قلمداد شود، ولی حقیقتش برای من چنین نبود.
البته در جایی نوشته‌اید که از این دیدار حیرت‌زده شدید.
ـ آن موقع یک دختر جوان ۱۸ ساله بودم و به هر حال امثال گدار و تروفو در فرانسه مطرح بودند. طبیعی است من خوشحال بودم که برای اولین بار با آنها ناهار می‌خورم ولی این دیدارها آنقدر که برای دیگران مهم بود برای من مهم نبود؛ چون من از کودکی در جمع آدم‌هایی مثل آل‌احمد، پرویز داریوش و محصص و پزشک‌نیا بزرگ شدم. این افراد همیشه خانه ما بودند. پدر من یک خانه داشت و از رفاه بیشتری برخوردار بود و این افراد به آنجا می‌آمدند، عوض آنکه ما به خانه آنها برویم. واقعیت به همین سادگی بود. مادر من هم آشپز خوبی بود و از آنها پذیرایی می‌کرد. من چون با همه معروف‌های ایران در تماس بودم و به قول پدرم روی زانوی آنها بزرگ شدم، بنابراین دیدار با آدم‌های مهم برایم عادی‌تر از بقیه بود. ولی خب، وقتی گدار و تروفو را دیدم، واقعا تپش قلب خودم را می‌شنیدم! بیشتر از این جهت خوشحال بودم که فرصتی برای کشف کردن فراهم شده بود، بالا‌خره دختری بودم پر از رویا، پر از تخیلا‌ت بلندپروازانه، دلم می‌خواست اینها من را در فیلمشان بازی دهند و من بازیگر شوم که البته این اتفاق‌ها نیفتاد.
▪ آیا خودتان تلا‌شی در این زمینه کردید؟
ـ اصلا‌. من آن زمان خیلی خجالتی و ساکت بودم. فقط تماشا می‌کردم. اصولا‌ آدم خیلی خجالتی‌ای بودم. تارکوفسکی هم آن زمان که من دیدمش اصلا‌ معروف نبود. وقتی در ونیز فیلمش را نشان دادند، از آن خوشم آمد. من اصلا‌ آن زمان نفهمیدم که او تارکوفسکی است. شناختی از او نداشتم. حتی برتولوچی که به تهران آمد چندان معروف نبود، هنوز آخرین تانگو در پاریس را نساخته بود. به هر حال اینها همه شانس من بوده، خودم دستی در این اتفاق‌ها نداشتم. تنها تاثیری که اتفاق‌هایی از این دست روی آدم می‌گذارد این است که قدری دید انسان را بازتر می‌کند و اعتماد به نفس بیشتری می‌دهد. مسلما تمام این دیدارها روی من تاثیر گذاشته است.
▪ اطرافیان شما اغلب سینماگر بوده‌اند. چرا شما سینماگر نشدید؟
ـ باید بگویم که من عاشق مونتاژ بودم. دوره‌ای که در تلویزیون ملی مدیر بخش کودک و نوجوان بودم و ما برای بچه‌ها فیلم می‌ساختیم، گاهی از همکارانم می‌خواستم که بگذارند من کار مونتاژ را انجام دهم. آن زمان کامپیوتر در کار نبود، دستگاه‌های بزرگی وجود داشت که کار مونتاژ با دست انجام می‌شد. متاسفانه پدر من ما را به حیطه کاری خودش راه نداد؛ نه من و نه کاوه را. چرا؟ باید از خودش بپرسید! اصلا‌ نمی‌دانم. هرگز این سوال را از او نکردم. من آرزویم این بود که مونتاژکار شوم، تدوین‌گر شوم. پدرم با اینکه استودیو داشت و در آنجا تعداد زیادی میز مونتاژ داشت ولی هیچ‌گاه ما را به استودیویش راه نداد. تنها چند بار برای دیدن فیلم به استودیوی او رفتیم. نمی‌دانم، شاید دلش نمی‌خواست که خانواده‌اش وارد عالم سینما شوند.
اما مانی، فرزند شما، فیلمساز خوبی شد...
ـ به این دلیل بود که من از بچگی تشویقش کردم. برایش دوربین می‌خریدم. کاوه خیلی به مانی کمک کرد، در حقیقت ما سعی کردیم کمکی که به خودمان نشد را به دیگری کنیم.
▪ آیا مانی از پدربزرگش تاثیری گرفته است؟
ـ نه‌چندان. چون پدربزرگش را خیلی کم دید. وقتی پدرم از ایران رفت بچه بود. خب طبعا ارتباط از دور ارتباط شیرینی نمی‌تواند باشد. بیشترین تاثیر را کاوه روی مانی گذاشت. کاوه برایش دوربین می‌خرید، دستگاه‌های چاپ عکس می‌خرید. همه این کارها را کاوه می‌کرد. این بود که ما سینماگر نشدیم؛ هرچند دلمان می‌خواست سینماگر شویم.
ولی در عوض توانستید وارد حوزه ادبیات شوید...
ـ اگر وارد این حوزه شدم به این خاطر بود که خیلی کتابخوان بودم. از بچگی پدرم ما را وادار می‌کرد کتاب بخوانیم و مثل درس پس بدهیم. کتاب خواندن اجباری بود. چون کتابخوان بودم، توانستم راحت‌تر وارد حوزه ادبیات شوم.
▪ ما ناگزیریم به اینجا که می‌رسیم از ترجمه‌های شما هم یاد کنیم. کتاب‌هایی که با ترجمه شما منتشر شده زیاد هستند. اولین کتابتان گویا <زندگی، جنگ و دیگر هیچ> فالا‌چی است؟
ـ اولین کتاب، <چطور بچه به دنیا میاد> نوشته آندرو آندری بود که با استقبال هم روبه‌رو شد ولی اولین کار جدی من <زندگی، جنگ و دیگر هیچ> بود.
▪ چه شد که به اوریانا فالا‌چی پاسخ دادید؟
ـ فالا‌چی که به تهران آمد، کیومرث درم‌بخش به من زنگ زد، گفت: لی‌لی، پاشو بیا، فالا‌چی به تهران آمده. امروز سخنرانی دارد. ولی باید خیلی جرات کنی بیایی.گفتم: چرا؟ گفت: چون صبح دیدمش عصبانی بود که کتابش بدون اجازه‌اش منتشر شده ولی اگر بیایی جالب است. یادم می‌آید من آن روز عصر یک گرفتاری داشتم که به هیچ‌وجه نمی‌توانستم کاری‌اش بکنم. از این رو نتوانستم به سخنرانی فالا‌چی بروم. خیلی پشیمان شدم که نرفتم، نمی‌دانم چرا نرفتم؛ چون بعد پیش خود فکر کردم که کاش آن گرفتاری را حل کرده بودم و رفته بودم. درم‌بخش به من زنگ زد و گفت: خوب شد نیامدی، گفتم چطور، گفت برای اینکه لنگه کفشش را درآورده و زده روی میز و گفته این حواله مترجم و ناشر.
▪ ناشر انتشارات امیرکبیر بود؟
ـ بله، امیرکبیر بود. بعد ما فکر کردیم که به او جواب بدهیم. آن جواب را هم در مهرماه سال ۱۳۵۲ در روزنامه کیهان چاپ کردم. نوشتم اگر تو برای خلق و برای انسانیت کار کنی، نباید از یک مترجم و ناشر ایرانی پول بخواهی. باید خوشحال باشی که این کتاب در ایران منتشر شده. از طرف دیگر در ایران قانون کپی‌رایت وجود ندارد و تو که خبرنگار مهمی هستی باید این نکته را بدانی، کما اینکه پیش شاه رفته بود و به او گفته بود این چه مملکتی است که کتابم را بدون اجازه‌ام منتشر می‌کنند، شاه گفته بود این چه خبرنگاری است که نمی‌داند ایران کپی‌رایت ندارد. در کیهان خطاب به فالا‌چی نوشتم اگر می‌خواهی صدای جنگ ویتنام همه‌گیر شود، ما به سهم خودمان این کار را کردیم، تو باید از این موضوع خوشحال باشی. جواب من قدری تند بود.
▪ چیزی که از سال‌های ۶۸، ۱۳۶۷ در کار شما مشهود است، گالری‌داری در کنار کار ترجمه است. چطور توانستید این دو حوزه نامرتبط با هم را به هم پیوند بدهید، پیوند بین گالری‌داری که همه‌اش جنگندگی و دویدن است و ترجمه که با سکوت و خلوت معنا می‌‌یابد؟
ـ پیوندی در کار نبوده است. من ترجمه و گالری‌داری را به موازات هم به جلو بردم. این دو حوزه هیچ تداخلی با هم نداشتند. هرگز هیچ ربطی به هم پیدا نکردند. شاید تنها ربط گالری‌داری با مترجم بودن من این بود که من به دلیل مترجم بودنم در امر گالری‌داری زودتر موفق شدم. این حس خود من است. فکر می‌کنم چون مترجم بودم و شماری از کتابخوان‌ها من را می‌شناختند، آنها مشتری‌های اولیه من بودند. حضور آنها به من دلگرمی داد. اگر مترجم نبودم فکر نمی‌کنم اینقدر زود به موفقیت می‌رسیدم. من تا یک سال پیش که سرم اینقدر شلوغ نشده بود، صبح‌ها ترجمه می‌کردم و عصرها گالری‌داری. همیشه برنامه‌ام مرتب و منظم بود اما الا‌ن کارهایم بدجوری شلوغ شده تا جایی که ترجمه‌ام یک مقدار با تاخیر انجام می‌شود و از این بابت خوشحال نیستم، چون لذت واقعی‌ام ترجمه است.
▪ در اینجا باید به جنگندگی شما اشاره کنیم. کارتان در عرصه گالری‌داری توام با تنش‌های مختلفی بوده است. فکر می‌کنم سال‌ها بعد از مشکلی که سر نمایشگاه کسرائیان پیش آمد بر سر نمایشگاه پرستو فروهر هم به مشکل برخوردید. اخیرا هم که محدودیت‌ها قدری بیشتر شده. گالری‌داری شبیه راه رفتن روی کمر مار است، آیا به این همه رنج و تعب می‌ارزد؟!
ـ خیلی سخت است. خیلی کار پرتنشی است. به هزار و یک دلیل تنش دارد. ولی من کجا ارضا می‌شوم؟ قبل از هر چیز معرفی کردن جوان‌ها به من لذت می‌دهد. کیف می‌کنم وقتی جوانی را پیدا می‌کنم، از او حمایت می‌کنم تا وارد جامعه هنری شود و معروف شود.
▪ مشکلی که برای نمایشگاه پرستو فروهر پیش آمد، چه بود؟
من اصولا‌ زود برای مشکلا‌ت چاره‌سازی می‌کنم. گاهی اوقات فکر می‌کنم چرا اینطور شد؟ بعد به این نتیجه می‌رسم که وقتی از شوهرم جدا شدم، سه تا بچه کوچک داشتم، جنگ بود و انقلا‌ب. شرایط خیلی سخت بود. به خاطر این سه تا بچه‌و بزرگ کردن آنها در انقلا‌ب و جنگ چاره‌ساز شدم. یاد گرفتم یک جوری چاره‌ساز شوم. هرگز ننشستم ناله کنم اما در مورد نمایشگاه فروهر باید بگویم دو روز مانده به نمایشگاه او شخص ناشناسی با من تماس گرفت و گفت بهتر است این نمایشگاه را دایر نکنی. نمی‌دانم آن فرد از کجا تماس گرفت، از وزارت اطلا‌عات، وزارت ارشاد یا جای دیگر. شاید هم همسایه‌ای بود که می‌خواست اذیت کند. واقعا نمی‌دانم. از او پرسیدم چرا؟ او که مشکل ندارد، ما سال قبل هم از او نمایشگاه گذاشته‌ایم.
گفت خودش مشکل ندارد، کارهایش مشکل دارد. گفتم باید آثار را ببینم گفت ببین اما نگذار. به هر حال این تماس یک جور تهدید بود. مشکل بزرگ من این بود که قضیه را چطور به فروهر بگویم. چون برای این نمایشگاه از آلمان به ایران آمده بود. وقتی عصر به گالری آمد، دید حالم بد است و فهمید قضیه چیست. گفت خب نمایشگاه را نگذار. نامه‌ای بنویس و روی شیشه بچسبان که به دلا‌یلی نمایشگاه برپا نمی‌شود. در جواب گفتم نمی‌توانم این کار را بکنم. آن روز چند نفر در گالری بودیم. به بقیه گفتم یک دقیقه ساکت باشید تا فکر کنم. یک‌دفعه چیزی به ذهنم رسید. به فروهر گفتم با تو که مشکل ندارند با کارهایت مشکل دارند. همین الا‌ن تعدادی از آثار را از قاب درمی‌آوریم و قاب خالی را به نمایش می‌گذاریم. گفت ایده بدی نیست. یادم هست همه‌مان احساساتی شده بودیم و گریه می‌کردیم. کارها را از قاب درآوردیم. شماره گذاشتیم، نورپردازی کردیم. اشتباهی که کردم این بود که از آدم‌هایی که فردای آن روز برای دیدن آثار آمدند فیلم نگرفتم. واکنش آدم‌ها به تابلوهای خالی جالب بود، یکی می‌خندید، یکی هول می‌شد، یکی به فکر فرو می‌رفت، قیمت‌ها هم پای آثار بود. فکر می‌کنم تنها سه چهار اثر خریداری نشد.
▪ در صحبت‌هایتان از معرفی جوان‌ترها به عنوان لذت گالری‌داری یاد کردید. آیا از میان هنرمندان جوانی که برای اولین بار در گالری شما نمایشگاه گذاشته‌اند کسی هم به موفقیت رسیده است؟
ـ بله، این امر چندین و چند بار اتفاق افتاده است. همین مساله به تنهایی خیلی ارضاکننده است. شما تصور کنید بچه‌ای را بزرگ می‌کنید که بچه خوبی از آب درمی‌آید. وقتی بیشتر کیف می‌کنم که می‌بینم همچنان حق‌شناس باقی مانده‌اند، همچنان به من وابسته‌اند، من به آنها وابسته‌ام. یک جور رابطه مادر فرزندی بین ماها است که وقتی عاشق می‌شوند می‌آیند تعریف می‌کنند، وقتی زن می‌گیرند می‌آیند زنشان را معرفی می‌کنند. اینجا ارتباطی پیدا می‌شود که برای من بسیار زیبا است. تعداد جوان‌هایی که چنین ارتباطی با من دارند کم نیست. دست‌کم من ۳۰ بچه موفق دارم که با گالری گلستان شروع کرده‌اند و ادامه داده‌اند. بعضی از آنها به خارج رفته‌اند. هر ماه ایمیل یا تلفن می‌زنند، هنوز گزارش کارشان را به من می‌دهند. از من سوال می‌کنند من به آنها جواب می‌دهم. این یک جنبه کارم است. جنبه دیگر هم خیلی راحت بگویم، جنبه مالی است. گالری‌داری اگر به درستی انجام شود و شما اعتباری نزد مخاطب خود پیدا کنید، توام با خرید مشتریان خواهد بود. این روزها هم که قیمت آثار گران شده، منبع درآمد خوبی است.
▪ شما گویا یک مقدار هم در انتخاب آثار برای نمایش سخت‌گیر هستید!
ـ زیاد.
▪ این سخت‌گیری‌ها به خاطر چیست؟
ـ من فکر می‌کنم هنر کار سختی است و باید در قبال آن نگاه سخت‌گیرانه‌ای داشت. نمی‌‌توانم در برابر هر آنچه دیگران می‌کشند، به‌به‌و چه‌چه کنم. معتقدم آدم باید در مقوله هنر سخت‌گیر باشد. من از این سخت‌گیری‌ام ضرر ندیده‌ام، چون همه می‌گویند کیفیت آثار گالری گلستان بالا‌ است.
▪ ولی در عین حال برپا کردن نمایشگاه برای جوانانی که مطرح نیستند، ریسک محسوب نمی‌شود؟
ـ فکر نمی‌کنم چون آثار جوان‌ها به راحتی فروش می‌رود. وقتی شما سخت‌گیر باشی و کار نو ارائه کنی و مشتریان آن کار هم حضور داشته باشند، عملا‌ کار فروش می‌رود. جوان‌ها الا‌ن در گالری من خیلی خوب می‌فروشند. اگر بر فرض یک نمایشگاه بگذاریم و مثلا‌ ۳۰ اثر ارائه شود، من همیشه می‌گویم اگر یک‌سوم این آثار به فروش رود، این نمایشگاه موفق است و همیشه هم یک‌سوم و حتی بیشتر از یک‌‌سوم آثار به فروش می‌رود. ‌
▪ بحث فروش آثار هنری شد. یک زمان شما بودید و گالری سیحون و گالری سبز. به نظر می‌رسد سه، چهار سال است که تب گالری‌داری بالا‌ گرفته. خصوصا از برپایی این چند حراجی اخیر به بعد. صحبت‌های زیادی هم شده. یادم می‌آید شما جایی گفتید این افزایش ناگهانی قیمت یک تب زودگذر نیست. چه استدلا‌لی برای این صحبت دارید؟
ـ باز هم می‌گویم تب نیست. ببینید، من آقای احصایی را مثال می‌زنم. آقای احصایی ۵۰ سال پیشینه کاری دارد و همیشه درجه یک بود، چه در خوشنویسی چه در نقاشیخط. ولی همیشه قیمت آثارشان ارزان بود. نسبت به <احصایی بودن>اش ارزان بوده است. حالا‌ رسیده به جایی که حقش است. حقش هست که قیمت آثارش این مقدار باشد. بنابراین آدم وقتی به حقش می‌رسد سعی می‌کند جایگاهش را یک‌جوری حفظ کند. الا‌ن دوره شکننده و ترد هنرهای تجسمی را سپری می‌کنیم. همه باید مراقب باشیم که به استمرار این قضیه فکر کنیم. متاسفانه همه می‌خواهند موقتا جیبشان را پر کنند و بروند. این درست نیست. من به همه می‌گویم به استمرار فکر کنید. باید پله‌پله بالا‌ رویم. در این سه، چهار سال ما پله‌پله بالا‌ نرفتیم. یک‌دفعه قیمت‌های ۲۵۰، ۳۰۰ هزار تومان به ۱۵ میلیون رسید. ‌
▪ منظورتان این است که به‌رغم افزایش قیمت‌‌ها در خارج از کشور، بازار داخلی هنوز ظرفیت افزایش قیمت‌ها را ندارد...
ـ دقیقا. اما عجیب‌تر از آن اینکه وقتی آن ۲۵۰ هزار تومان به ۱۵ میلیون تبدیل شد مشتری آن را قبول کرد. اثر هنری به فروش رفت. فلا‌ن اثر ۲۵۰ هزار تومان بود. شش ماه بعد از حراج کریستی ۱۵ میلیون تومان شد. خب ما اینجا پله‌پله بالا‌ نرفتیم. آن ۱۵ میلیون اینجا فروش رفت. چیز عجیبی است. چون ما به چیزهای عجیب عادت کرده‌ایم. من همیشه می‌گویم مملکت ما مملکت عجایب است. چند هفته پیش آقایی پیش من آمد، یک آدم حسابی، کلکسیونر درجه یک و از نظر اخلا‌قی درست. پیشنهاد عجیبی به من کرد. گفت من ۱۰۰ میلیون به حساب تو واریز می‌کنم، در عوض اینقدر من را نیار و ببر. نگو چیز خوبی آورده‌ام. خودت بخر، هر وقت ۱۰۰ میلیون تمام شد خبر بده تا من ۱۰۰ میلیون دیگر به حسابت واریز کنم. خب این عجیب نیست؟ عجیب است! کجای دنیا چنین چیزی را می‌بینید؟ من قبول نکردم. گفتم قبول نمی‌کنم چون جزو اصول اخلا‌قی من نیست که قبول کنم. خیلی تعجب کرد که چرا قبول نکردم.
▪ این آدم‌ها چطور به چنین ذهنیتی رسیده‌اند؟ ‌
ـ این آدم‌ها فهمیده‌اند که این یک پس‌انداز هنری است. فهمیده‌اند که هنر پس‌انداز است. و واقعا هم پس‌انداز است! چون ۲۵۰ هزار تومان شده ۱۵ میلیون. ۱۵ میلیون هم می‌شود ۴۰ میلیون.
▪ امکان دارد قیمت‌ها پس‌رفت کند؟
ـ امکان ندارد پس‌رفت کند، امکان دارد توقف کند. وقتی هم که توقف کند چند پله بالا‌ رفته؟ هزاران پله بالا‌ رفته است. خوش به حال همه، هم خریدار، هم نقاش، هم گالری‌دار. فقط امکان توقف وجود دارد.
▪ فاصله بین قیمت آثار ایرانی و هندی تا ۲ سال پیش خیلی زیاد بود ولی این فاصله هم‌اکنون تقریبا از بین رفته است...
ـ بله، الا‌ن ۳۰ اکتبر حراج جدید کریستی انجام می‌شود. من ارزیابی می‌کنم در این حراج جدید سهراب سپهری خیلی مطرح خواهد شد، چون تا به حال آنقدر که حقش بوده مطرح نشده است. سپهری به حقش خواهد رسید. اگر تا حالا‌ دیگران جلو افتاده‌اند، به دلیل جنس شرقی آثارشان است. آثار زنده‌رودی یا احصایی جنس شرقی دارد ولی حالا‌ دیگر می‌توان شاهد مطرح شدن آثار انتزاعی و فیگوراتیو ما بود. من هیجان این را دارم که در کریستی آینده یا ساتبی آینده چه اتفاقی خواهد افتاد ولی اصلا‌ فکر نمی‌کنم قیمت‌ها پس‌رفت کند. امکان دارد پیشرفت‌مان به این سرعت نباشد.
▪ صحبتی که شده این است که آیا فروش بالا‌ی اثر هنری ملا‌ک موفقیت هنری هست یا نه؟
ـ نه، نیست. به نظرم آثار زیادی در این حراجی‌ها با قیمت بالا‌ به فروش رفتند که نمی‌توان آنها را آثار ماندگار نامید. حراجی‌ها مثل لا‌تاری هستد، ‌Happening هستند، اتفاق هستند. آثار زیادی هستند که در حراجی‌ها به فروش نرفته‌اند اما از لحاظ هنری شاهکارند.
▪ ما چند معیار داریم در فروش یک اثر؛ یکی قدمت آن، دیگری مطرح بودن هنرمند و سوم هم کیفیت اثر هنری... پس کیفیت هم جزو معیارهای فروش بالا‌ است. در مورد سپهری فکر نمی‌کنید بیشتر نام او برای خریداران مهم است؟
ـ در کار سپهری المان‌های شرقی هست. همان خانه‌ها، درخت‌ها، رنگ کویر و... جنسی شرقی دارند. البته آثار او به اندازه آثار حسین زنده‌رودی یا احصایی شرقی نیستند ولی درهای خاک‌گرفته، رنگ آسمان، رنگ کویر و دیوار کاهگلی رنگ و بوی کاملا‌ ایرانی دارد.
▪ چرا اینقدر به آثار سپهری علا‌قه دارید؟
ـ نمی‌دانم. شاید به این جهت که آثار او را بهتر درک می‌کنم. خیلی راحت می‌گویم سپهری به جانم وابسته است. او از دوستان ما بود و شخصیت نازنینی داشت. من البته شخصیت هنرمند را از اثرش جدا می‌کنم. برای اینکه بعضی‌ها هستند که شخصیت وحشتناکی دارند اما اثرشان فوق‌العاده است، مثل بهمن محصص. محصص غیرقابل تحمل است اما کارهایش شاهکار است. او یکی از بهترین نقاشان ایران است. یا خود زنده‌رودی که غیرقابل تحمل است ولی به نظرم یکی از بهترین نقاشان است. سپهری فرق داشت، هم خودش خوب بود و هم آثارش.
▪ فکر می‌کنید می‌تواند رکورد بشکند؟
ـ امیدوارم. اگر بشکند همه خوشحال می‌شویم.
پرویز براتی
منبع : روزنامه اعتماد ملی