دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
زیبایی می تواند جهان را نجات دهد
تولد، كودكی، جوانی، پیری و مرگ. این كوتاهترین زندگینامهیی است كه میتوان برای قریب به اتفاق آدمها در طول دورانها نوشت. در واقع این زندگینامه فصل مشترك انسانهایی است كه با زندگی كردن لحظه به لحظه مرگ را به تاخیر میاندازند. لحظهها روی هم سوار میشوند و ساعتها و روزها قطاری میسازند كه تو را با سرعت از كودكی دور میكنند و به سوی ایستگاه آخر میبرند. كودكی اما همیشه پناهگاهی است. قاعدهیی برای هرم زندگی.
كودكی را نمیتوانی از یاد ببری حتی اگر زیر آبهای سدی عظیم غرق شده باشد. مادرت شیفته ادبیات باشد بهتر است، اما همین كه حامی تو باشد كافی است پدر را بگذار برود شعر بگوید و از مشهورترین شاعران اتحاد شوروی بشود. بعضی وقتها هرچقدر بخواهی خود را از حوادث دور كنی آنها به سراغت میآیند. در سال ۱۹۳۲ كه متولد شده باشی خود یعنی یك كودكی پر تلاطم خاصه اگر تولدت در یكی از روستاهای ناحیه ایوانووا در اتحاد شوروی رخ بدهد. دهه ۱۹۳۰ آغاز ترورهای استالینی، دوران جنگ دوم جهانی.
آندری ارسنیهویچ تاركوفسكی در ۴ آوریل ۱۹۳۲ در روستای «زاوراییه» در ناحیه ایوانووا، كنار رود ولگا به دنیا آمد. خاطرات دوران كودكی و مناظری كه آندری در سالهای اولیه زندگی میدید همگی در زیرآبهای سد عظیم ولگا فرو رفتهاند اما تصاویری خیالی از آنها كه در اعماق ذهن تاركوفسكی ریشه دواندهاند در فیلمهای «آینه» و «نوستالژیا» قابل مشاهده هستند.
مادر در دانشكده ادبیات درس خوانده است و پدر شاعری است كه بعدها از مشهورترین شاعران اتحاد شوروی میشود. هرچند تاركوفسكی تاثیر پدر را در موفقیتهای خود كمرنگ میكند و میگوید: «نمیتوانم از میراث خانوادگی سخن بگویم»، اما مادر بزرگترین مشوق او برای یادگیری ادبیات و سپس فیلمسازی است. «پدرم به ما كاری نداشت. زمانی كه من سه سال داشتم، او ما را ترك كرد. شرایط زندگی ما دهشتبار بود. امروز هم از خود میپرسم كه چگونه مادرمان این شرایط زندگی و دشواریهای مادی را تاب آورد. هنوز هم این نكته به چشم من رازی ناگشوده میآید.»
تاركوفسكی هیچ وقت نتوانست خاطرات دوران كودكی را از ذهن خود دور كند و در اغلب فیلمهایش تاثیر این دوران را میتوانیم به وضوح ببینیم.
پدر و مادر تاركوفسكی در سال ۱۹۳۵ از یكدیگر جدا میشوند. پدر كه میرود، مادر مسئولیت سنگین تربیت آندری و خواهر كوچكترش را به تنهایی برعهده میگیرد. آندری در این سالها با مادر، مادربزرگ و خواهرش همچنان در «زاوراییه» زندگی میكند. خانواده در سال ۱۹۳۹ به مسكو میرود.
ظاهراً روزهای خوشی پیش روی آندری هستند، اما پس از مدت كوتاهی با شروع جنگ آرزوها به یاس تبدیل میشوند و خانواده به روستایی در نزدیكی مسكو پناه میبرند. تاركوفسكی از این روستا نیز خاطرات بسیاری دارد: «نویسندگان و هنرمندان بسیاری آنجا زندگی میكردند. ما خانه چوبی نیمه ویرانی یافتیم، كتابهای بسیاری در آن ریختیم، بخصوص كتابهای هنری كه پر از عكس بودند.» و این همان خانهیی است كه پس از بازسازی به مكان اصلی فیلم آینه تبدیل میشود.
پیوند تاركوفسكی با طبیعت و حس وفاداری او به زمین كه در فیلمهایش موج میزند از همین زندگی و گردش در روستاها نشات میگیرد. انسان زندانی معلومات و تجربیات خویش است و تاركوفسكی به بهترین وجه از تجربیات این دوران خود سود میجوید. او خود میگوید: «بدون دانشی كه در این سالها (بخصوص از مادرم) كسب كردم نمیتوانستم فیلمهایم را بسازم.»
پدر كه از خانواده جدا شده در جنگ به سر میبرد و گاهگاهی به خانواده ساكن در روستا سر میزند. تاركوفسكی صحنه بازگشت پدر را در فیلم آینه به تصویر كشیده است.
خانواده كوچك در سال ۱۹۴۳ به مسكو باز میگردد. مادر به عنوان ویراستار در یك نشریه ادبی مشغول كار میشود. زندگی تاحدودی روی خوش نشان میدهد. آنها در یك محله كارگرنشین و شلوغ مسكو خانهیی مییابند و این همان محلهیی است كه فیلم «غلتك و ویولن» در آن ساخته میشود.
تاركوفسكی به تحصیل موسیقی و نقاشی میپردازد. بعدها میگوید: «نقاش نشدم و تاسفی هم از این بابت ندارم، اما یكی از بزرگترین اشتباهات زندگیام این بود كه موسیقی را رها كردم. چراكه باور دارم، موسیقی كاملترین شكل بیان هنری است.» در سال ۱۹۵۱ در مدرسه «پژوهشها و زبانهای شرقی» به یادگیری زبان عربی مشغول میشود. زبان عربی را هم رها میكند و به گروه پژوهشگران زمینشناسی در سیبری میپیوندد و یك سال در سیبری میماند. زندگی در طبیعت آزاد باردیگر روی مینمایاند. در سال ۱۹۵۴ وارد «انجمن دولتی سینما» میشود و در كلاسهای میخاییل ایلیچ رم شركت میكند. رم یكی از بزرگترین فیلمسازان شوروی است كه در سال ۱۹۰۱ به دنیا آمد. تاركوفسكی در مورد استاد خود میگوید: «میخاییل رم استادی یكه بود، میكوشید تا به ظهور شخصیت فردی هر یك از ما شاگردان امكان دهد... میخواست كه ما به خویشتن اطمینان یابیم.»
تاركوفسكی در كتاب «پیكرسازی در زمان» به نقل خاطرات خود از دوران تحصیل در «انجمن دولتی سینما» میپردازد. هرچند این خاطرات كه در طول ۴ سال تحصیل سینمایی رخ میدهد كوتاه است اما بسیار زیبا بیان شده است: «به یاد دارم نخستین فیلمی كه در مدرسه دیدم در جریان امتحان ورودی «در اعماق» (۱۹۳۶) اثر ژان رنوار بود كه براساس نمایشی از گوركی ساخته شده بود. فیلم در من احساسی ناشناخته و معمایی ایجاد كرد، حس چیزی پنهان، زیرزمینی و غیرطبیعی.»
در مدرسه فیلمی با همكاری یكی از همكلاسیهایش به نام الكساندر گوردون میسازد كه در حكم تمرینی است برای فیلم پایاننامهاش. فیلمی نسبتاً بلند كه با امكانات مدرسه و استودیوهای تلویزیون ساخته شده است. فیلم درباره چند كارگر حفاری است كه در حین كار اسلحهیی مییابند. این اسلحه آلمانی به جا مانده از سالهای جنگ است. نام این فیلم «امروز مرخصی در كار نیست» (۱۹۵۹) است. این فیلم را خارج از اتحاد شوروی به نمایش نگذاشتهاند و هیچ یك از ناقدین آثار تاركوفسكی آن را ندیدهاند.
تاركوفسكی برای كار پایاننامه خود «غلتك و ویولن» را میسازد. خود در مورد این فیلم میگوید: «فیلمی كه به عنوان پایاننامه تحصیلی ساختم اهمیت زیادی پیش من دارد، چراكه در كار تهیه آن با ولادیمیر یوسوف فیلمبردار و ویاچلا و اوچی نیكوف آهنگساز آشنا شدم و بعدها كار با آنها را ادامه دادم.»
تاركوفسكی اگرچه در این مدرسه سینمایی مسائل بسیاری را در زمینه فیلمسازی میآموزد اما به تحصیل در مدارس سینمایی اعتقادی ندارد.» «تجربه شخصی به من آموخت كه تحصیل در مدارس سینمایی كسی را هنرمند نمیكند. برای كار هنری تنها آموزش فنون حرفهیی و روشها كافی نیست. راست گفتهاند كه برای درست نوشتن ابتدا باید قواعد دستور زبان را از یاد برد.»
● غلتك و ویولن (۱۹۶۰)
اگر فیلم «امروز مرخصی در كار نیست» را كنار بگذاریم نخستین فیلم آندری تاركوفسكی «غلتك و ویولن» است. تاركوفسكی فیلمنامه این فیلم را با یاری آندری مخاییلكوف كونچالفسكی نوشت و این هم كسی است كه چند سال بعد در نوشتن فیلمنامه «آندری روبلف» به تاركوفسكی كمك كرد. «غلتك و ویولن» كه به عنوان پایاننامه تحصیلی ساخته شد فیلمی است رنگی كه پنجاه و پنج دقیقه به طول میانجامد. ساشا شخصیت اصلی داستان پسركی است شش ساله. در آغاز فیلم ما با صحنهیی مواجه میشویم كه ساشا از بازی با بچههای هم سن و سال خود در كوچه امتناع میكند، زیرا باید به كلاس موسیقی برود. در كلاس استاد مشغول آموزش موسیقی است، اما توجه ساشا در خارج از كلاس به دختركی جلب میشود كه روی نیمكت نشسته است.
ساشا میكوشد تا با خواندن نتها با صدای بلند توجه او را به خود جلب كند. معلم او را سرزنش میكند و به توجه بیشتر به درس فرا میخواند و میگوید كه او پسری است سر به هوا و بیحواس، ساشا به خانه بازمیگردد خانه آپارتمانی است، در یك مجتمع مسكونی پرجمعیت. در حیاط مجتمع كارگری در حال تعمیر یك غلتك بخار است.
توجه ساشا به كار او جلب میشود و سخت به این كار علاقهمند میشود. با تعمیركار دوست میشود و ناهار را با یكدیگر میخورند. ساشا قطعهیی با ویولن برای دوست تعمیركارش مینوازد. دو دوست تصمیم میگیرند كه با هم به تماشای فیلمی بروند. برای ملاقات جلوی گیشه بلیت فروشی سینما قرار میگذارند، اما در همان لحظه كه ساشا قصد دارد راهی سینما شود، مادر سر میرسد و میگوید چند میهمان دعوت كرده و در نتیجه ساشا باید در خانه بماند. كنار در سینما دوست ساشا ایستاده و منتظر اوست. دختر جوانی را میبیند و با او وارد سینما میشود. ساشا در خانه است. چشمها را بسته و در خیال میبیند كه پشت فرمان غلتك نشسته و دوستش هم كنار اوست.چند نكته در این فیلم قابل توجه است كه در آثار بعدی تاركوفسكی هم تكرار میشوند: ظاهراً ساشا با مادرش تنها زندگی میكند این تنهایی یادآور دوران كودكی تاركوفسكی است كه بدون حضور پدر سپری شد. همچنین علاقه ساشا به مرد تعمیركار و رابطهیی كه با او برقرار میكند نشان دهنده جای خالی پدر و نیاز به حضور فیزیكی و معنوی است. فیلم در محلهیی ساخته میشود كه آندری تاركوفسكی پس از اتمام جنگ به همراه مادر و خواهرش در خانهیی در آن منطقه ساكن میشود و این وابستگی به دوران كودكی در سایر فیلمهای او نیز نمود مییابد. در صحنه آخر فیلم ساشا كه با چشم بسته و در خیال خود را كنار دوستش میبیند، گویی خود تاركوفسكی است كه در خیالات گذشته خود فرورفته است و فیلمی درباره آن میسازد.
● كودكی ایوان (۱۹۶۲)
«كودكی ایوان» تنها فیلم تاركوفسكی است كه در جشنوارهیی رسمی به خارج از شوروی فرستاده شد و همین فیلم برنده جایزه شیر طلایی جشنواره ونیز شد. نشریات چپگرای ایتالیا به فیلم اعتراض كردند. فیلم به وضوح مخالفت تاركوفسكی را با نظام حاكم بر شوروی نشان میدهد و به مخالفت با «ستایش جنگ كبیر میهنی» میپردازد. همچون «غلتك و ویولن» در این فیلم نیز تاكید بسیاری بر عالم خیال شده است بطوری كه صحنههای فیلم بطور متوالی میان واقعیت و خیال در گردش هستند.
«كودكی ایوان» نخستین فیلم بلند تاركوفسكی است كه یك سال پس از «غلتك و ویولن» ساخته میشود. تنها فیلم تاركوفسكی كه خود در نوشتن فیلمنامه آن نقشی ندارد. فیلمنامه نوشته ولادیمیر بوگمولوف و براساس داستان كوتاهی از خود اوست. میخاییل پاپاوا نیز در نوشتن فیلمنامه بوگمولوف را یاری كرده است. ساختن این فیلم را فیلمساز دیگری به نام آبالف آغاز كرد اما چون توانایی به پایان رساندن آن را نداشت ادامه كار را تاركوفسكی برعهده گرفت. ویكتور دیومین نوشته است كه تاركوفسكی فقط چهار صحنه به فیلم افزوده است اما خود تاركوفسكی در «پیكرسازی در زمان» نقشی به مراتب بیشتر برای خود قایل میشود.
داستان فیلم از این قرار است كه اشغالگران هیتلری ابتدا پدر و سپس مادر ایوان پسركی دوازدهساله را میكشند. روستای محل زندگی ایوان نیز به آتش كشیده میشود. ایوان پریشان و سرگردان همچون افراد مجنون در خیابانها و كوچههای ویران روستا مشاهده میشود. به پارتیزانها میپیوندد و از آنجا كه چیزی برای از دست دادن ندارد آماده پذیرش خطرناكترین و دشوارترین ماموریتها میشود. فیلم با صحنهیی آغاز میشود كه ما در آن ایوان را همراه مادرش در كنار چاهی میبینیم. مادر به داخل چاه خم شده و به اعماق آن مینگرد. این صحنه یادآوری لحظات خوش زندگی ایوان است، كه ما باز میتوانیم آن را به دوران كودكی تاركوفسكی سنجاق كنیم و رابطهیی آشكار را میان آنها باز یابیم. به دنیای عینی باز میگردیم. ایوان در مسیر ماموریتی داخل یك كلیسای ویران شده از جنگ خوابیده است و باز خاطرات ایوان كه در خواب به او هجوم میآورند. ایوان در اعماق چاه است، مادرش به او میگوید كه میتوان تصویر ستارهها را در اعماق چاه نیز دید، هرچند كه بیرون روز باشد.
سپس خاطرهیی از كشته شدن مادر میآید. باز به جهان واقعی برمیگردیم ایوان همچنان خواب است. سرهنگ خولین دوست و فرمانده ایوان او را بیدار میكند. به او پیشنهاد میكند كه در مدرسه نظام نامنویسی كند، ایوان نمیپذیرد. ستوان گالتسف به همراه ماشا پرستار جوان میآیند. سرهنگ خولین دلباخته ماشاست. آنها در جنگل قدم میزنند، ایوان در كلیسا به تماشای شمایلهای دیواری میپردازد. نوشتههایی را كشف میكند كه روسها پیش از اعدام خود بر دیوارها نوشتهاند. باز وارد خاطرات و رویاهای ایوان میشویم. ایوان در كامیونی كه بار آن سیب است كنار دختركی نشسته است. تابستان است، راننده كامیون بار سیب را در ساحل دریاچه خالی میكند، اسبی میان سیبها راه میرود. به دنیای عینی باز میگردیم. خولین و گالتسف، ایوان را به ماموریتی میفرستند. در نمای بعدی چند سال جلوتر رفتهایم. سال ۱۹۴۵ در ویرانههای مركز فرماندهی رایش سوم در برلین، روی زمین پروندههای سوخته و پاره ریختهاند. گالتسف خم میشود.
پروندهیی را برمیدارد كه عكس ایوان روی آن است و گزارشی درباره اعدام او در آن نوشته شده است. چهارمین صحنه رویاهای ایوان را میبینیم، با مادرش در ساحل دریاچه نشسته، دخترك را میبیند، به سوی او میدود، با هم در آبهای ساحلی پیش میروند. شنا میكنند و دور میشوند. روزی زیباست و خورشید میدرخشد.
در «كودكی ایوان» تاركوفسكی هنوز نتوانسته به اسلوب ویژه كار خود دست یابد اما خود آغازی است برای مبارزات تاركوفسكی با دیوانسالاری حاكم بر شوروی كه در آثار بعدی وی نمود بیشتری مییابد. در این فیلم نیز میتوان مایههای آثار بعدی تاركوفسكی را مشاهده كرد: پردهها و شمایلهای نقاشی، یادآوری طبیعت بویژه طبیعت روسیه، مادر، تنهایی، درهم آمیختن جهان ذهن با دنیای عینی.
● آندری روبلف (۱۹۶۶)
نگارش فیلمنامه «آندری روبلف» در ۱۹۶۶ و با همكاری كونچالفسكی پایان یافت و ساخت فیلم در ۱۹۶۷ پایان گرفت. این فیلم یكی از بحثبرانگیزترین فیلمهای تاركوفسكی به شمار میآید. بطوری كه با سانسور شدید دستگاه دولتی شوروی مواجه شد و مدت دو سال در توقیف ماند. در نهایت دلالی فرانسوی (و روس تبار) به نام بوریس گورویچ فیلم را خرید و در سال ۱۹۶۹ در جشنواره كن به نمایش گذاشت. فیلم برنده جایزه ویژه ناقدان جشنواره شد و تحسین نویسندگان سرشناس نشریات معتبر غرب را برانگیخت. دو سال بعد در تابستان ۱۹۷۱ اتحاد شوروی پس از حذف چند صحنه فیلم را به نمایش درآورد و از آن پس سیل حملات منتقدان دولتی بر تاركوفسكی وارد شد. آنها فیلم را به فردگرایی، آزادیخواهی سرمایه دارانه، فرمالیسم و نخبهگرایی و تحریف تاریخ متهم كردند.
داستان فیلم نمایش زندگی مصیبت بار هنرمندی در روسیه سده پانزدهم است یعنی در دوران هجوم تاتارها، اما تاركوفسكی با زیركی سرنوشت هنرمند معاصر را در چنگال رژیمهای توتالیتر و تمامیتخواه به تصویر میكشد.
«آندری روبلف» در ده بخش ساخته شده (یك پیش درآمد، هشت پرده و فصل پایانی) فیلم با تصویری از یك ناقوس آغاز میشود. در پیش درآمد فیلم مردی با بالنی كه خود ساخته است در مهلتی كوتاه پرواز و بعد سقوط میكند. پرده نخست آغاز میشود، «پرده دلقك»، در این پرده دلقكی را میبینیم كه برای دهقانان ترانههای هرزه میخواند و آنها را میخنداند، اما ناگهان سربازانی از راه میرسند و چنگ دلقك را میشكنند و دلقك را تاحد مرگ كتك میزنند. همانطور كه تاركوفسكی در «غلتك و ویولن» ارادت و توجه خود را به موسیقی نشان میدهد، در این فیلم نیز با نشان دادن چنگی كه میشكند باز همان نگاه ویژه خود را بازسازی میكند. این داستان در سال ۱۴۰۰ اتفاق میافتد. آندری روبلف و ولادیمیر كیریل شاهد حوادثی هستند كه رخ میدهد.
در پرده دوم كه با نام «تئوفانوس یونانی» مطرح میشود و در سال ۱۴۰۵ رخ میدهد كیریل را میبینیم كه از تئوفانوس میخواهد كه دیوارهای معبد قدیمی را شمایل نگاری كند، اما پیكی از راه میرسد كه رابط و واسطه میان كلیسا و تئو فانوس آندری روبلف است نه كیریل. كیریل كه به روبلف حسادت میكند با خاطری رنجیده دیر را ترك میكند.
پرده سوم «مصیبت به روایت آندری» گفتوگوی میان روبلف و تئوفانوس است كه در سال ۱۴۰۶ اتفاق میافتد. روبلف در این گفتوگو به معصومیت نهادی انسانها معتقد است، اما تئوفانوس در آدمی تنها گناهكاری میبیند و بس. بیننده در جریان این گفتوگو به این نتیجه میرسد كه به گمان روبلف، زیبایی میتواند جهان را نجات دهد.
در پرده چهارم «جشن» روبلف در گردشی شبانگاهی به روستایی میرسد كه كافران در آن جشنی برپا كردهاند. به ناگاه سوارانی به روستا هجوم میآورند. دختری روبلف را نجات میدهد اما خود در آبهای دریاچه از نظر دور میشود.پرده پنجم «داوری واپسین» به سال ۱۴۰۸ رخ میدهد. روبلف در شهر ولادیمیر بر دیوارهای معبد به ترسیم شمایل «داوری واپسین» مشغول است. دوستی از راه میرسد و خبر میدهد كه امیر بسیاری از شمایل نگاران را كور كرده است زیرا آنان مناسباتی پنهانی با رقیب امیر داشتند. روبلف خشمگین میشود و رنگ به دیوارها و شمایل میپاشد. از كلیسا بیرون میآید و به میان مزارع ذرت میرود. از همراهش میخواهد كه برای او آیاتی از كتاب مقدس را بخواند. او هم آیههایی از «رساله پوس رسول به قرنتیان» را میخواند كه در ستایش از عشق هستند. روبلف هنوز به صحت حكم خود در برابر عقاید تئوفانوس باور دارد.
در پرده ششم «تهاجم»، به سال ۱۴۰۸، تمامی شر، سر بلند میكند. برادر امیر از سرحسد به او خیانت میكند و دروازههای شهر ولادیمیر را به روی تاتارهای مهاجم میگشاید. آنان شهر را غارت میكنند. نمازخانه بزرگ شهر را آتش میزنند و بسیاری از یاران روبلف را به قتل میرسانند. روبلف مهاجمی را كه میخواست به دختری تجاوز كند میكشد. دختر كر و لال است و پناهی جز روبلف ندارد. در پایان این پرده روح تئوفانوس در پندار روبلف حاضر میشود و بخش «مصیبت به روایت آندری» ادامه مییابد. روبلف از مصیبتهایی كه دیده و حس گناه خویشتن از كشتن سربازی مهاجم و از تنهایی جانكاه خود یاد میكند. میگوید كه دیگر خاموش خواهد شد. نه كلامی سخن خواهد گفت و نه شمایلی خواهد كشید. سكوت پانزده ساله او آغاز میشود. وقایع پرده هفتم «سكوت» به سال ۱۴۱۲ برمیگردد. روبلف به صومعه آندرونیكف بازگشته است. همچنان سكوت برلب دارد. دخترك لال همراه اوست اما روزی با تاتاری میگریزد. كیریل حسادت قدیم خویش نسبت به او را اعتراف میكند و میكوشد او را به سخن آورد، اما آندری پاسخ نمیدهد.
پرده هشتم «ناقوس» به سال ۱۴۲۳ رخ میدهد. روبلف همچنان خاموش است. در یك كارگاه فلزكاری نوجوانی به نام بوریس را میبینیم. سربازان به جستوجوی استاد آهنگر میآیند. چراكه او راز یافتن ناقوسی عظیم را كه در دل خاك پنهان است میدانست. اكنون او مرده است. بوریس میگوید كه پدرش در لحظه مرگ او را از آن راز باخبر كرده است. همراه سربازان به كنار معبدی در حاشیه شهر میرود و به جستوجو میپردازد روبلف از راه میرسد. گونهیی همدلی میان آن دو ایجاد میشود.
پسرك به روبلف اعتراف میكند كه پدرش رازی را به او فاش نكرده است، تنها او میداند كه میتواند و باید ناقوس را از دل این خاك بیرون بكشد. ناگهان ناقوس در دل خاك پیدا میشود. پیروزی هنر و ایمان.
روبلف به سخن میآید: «با هم كار خواهیم كرد... تو ناقوس را یافتی و من تثلیث را خواهم كشید.» فصل پایانی فیلم آغاز میشود. فیلم ناگهان رنگی میشود، دوربین از فاصلهیی نزدیك از شمایل تثلیث كار روبلف و چند شمایل دیگر میگذرد. فیلم دوباره سیاه و سفید میشود. باران میبارد. صدای ناقوسها میآید. چند اسب زیرباران ایستادهاند.
● سولاریس (۱۹۷۲)
تاركوفسكی پس از آندری روبلف قصد داشت فیلمی با عنوان «در هم كوبیدن» بسازد. طرحهای دیگری هم در سرداشت. فیلمنامه ابله را براساس داستانی از داستایفسكی نوشت، اما از میان این طرحها «سولاریس» براساس داستانی افسانه علمی نوشته استانیسلاولم به مرحله عمل رسید. در میان آثار تاركوفسكی «سولاریس» كمتر از بقیه درك شده است. حتی عدهیی از منتقدین معتقدند سولاریس چندان موفق نبوده است، اما سولاریس به یك معنا دشوارترین اؤر تاركوفسكی است و هیچ چیز از سایر آثار تاركوفسكی كم ندارد. فیلم به گونهیی غیررسمی به جشنواره كن راه یافت و جایزه هیات داوران را به خود اختصاص داد.
ناقدین دولتی كمتر به آن تاختند و نمایش آن در شوروی با دشواری كمتری مواجه شد، اما نسخه اصلی و كامل فیلم كه به سال ۱۹۸۲ در خارج از اتحاد شوروی نمایش داده شد حدود دوازده دقیقه بیش از فیلمی كه تا آن زمان در جهان پخش شده بود به طول میانجامد. طرح داستانی فیلم با آنچه در كتاب هم آمده، تفاوت آشكاری دارد. در نخستین تصویر كریس كلوین را میبینیم كه كنار بركهیی ایستاده است و گرداگرد او طبیعت سرسبز گسترده است. بورتن همكار و دوست قدیمی او به دیدارش میآید و شرح میدهد كه سطح سیاره سولاریس را اقیانوسی پوشانده كه نشانههایی مرموز و غیرطبیعی در ایستگاه فضایی كه در آسمان سولاریس شناور است ایجاد میكند. بورتن از كریس میخواهد كه به سولاریس برود و در كشف قضایا شركت كند. كریس می پذیرد. در نمای بعد كریس در داخل ایستگاه فضایی است. تلاش او برای یافتن گیباربان دوست و همكارش نخست به جایی نمیرسد. نشانههای مرموزی از حركت زنی را در راهروها میبیند. سپس یك كاست از پیام تلویزیونی گیباریان را مییابد كه در آن از ناتوانی در شناخت راز سولاریس گفته است. كریس ناتوان از یافتن همكارانش به اتاق خود بر میگردد، میخوابد و ناگهان احساس میكند كه تنها نیست. زنی كنار اوست. ظاهر زن شبیه همسرش هاری است كه ده سال پیش به دلیل اختلاف با كریس خودكشی كرده است.
حضور زن وجدان كریس را عذاب میدهد. كریس میكوشد كه هاری را از میان بردارد. او را سوار سفینه كوچكی میكند و به دروغ به او میگوید كه خود بزودی به او خواهد پیوست.
سفینه را به خارج از ایستگاه پرتاب میكند. به اتاق خویش باز میگردد. اما هاری نیز پس از مدتی باز میگردد و اشارهیی به نقشه كریس نمیكند. در اثر اتفاقاتی كه رخ میدهد كریس به هاری دل میبندد. عمر میگذرد. اما در ایستگاه زمان فاقد معناست. به میهمانی اسناوت میروند. سارتوریوس از حضور هاری ناخوشایند است. اما كریس نمیتواند هاری را تنها بگذارد. میان مردان بحثی درباره مفهوم واقعیت در میگیرد. اسناوت و سارتوریوس میروند. میگویند به دنبال آزمایش تاباندن اشعه ایكس بر روی سولاریس برای چند دقیقه حالت بیوزنی ایجاد خواهد شد. همراه پرلودی از باخ، هاری و كریس در فضا شناورند. در آغوش یكدیگر. به سان دویار، بیوزن و رها. اسناوت به كریس میگوید كه این عشق به موجودی غیرواقعی عاقبت فاجعه باری خواهد داشت. یك روز كریس از خواب بیدار میشود میبیند كه هاری رفته است. اما كریس را از بار عذاب وجدان رها كرده است. به زمین بازگشتهایم. كریس در باغ خانه پدری است. كنار پنجرهیی میرود و به درون اتاق خالی مینگرد كه از سقف آن آب همچون آبشار فرو میریزد. پدر كریس وارد اتاق میشود. كریس در برابر پدر زانو میزند. دوربین آرام از آنها دور میشود و به سوی بالا آسمان حركت میكند. در میان ابرها همچنان بالا میرویم. دور میشویم و زمین یكسر به نقطهیی شبیه میشود.
● آینه (۱۹۷۴)
آینه زیباترین حدیث نفس است. در این فیلم تاركوفسكی كاری را به انجام رسانده كه از پیش ناممكن به نظر میآید. در آینه برای نخستین بار در سینمای شوروی از «من» سخن گفته شده. فرد چنانكه هست و نه نماد ملتی یا طبقهیی اجتماعی. آینه كه بیشك از لحاظ تصویری زیباترین اؤر تاركوفسكی است در عین حال ساختار روایی دارد و به موسیقی نزدیك میشود.
تاركوفسكی آینه را در چهل سالگی میسازد و در آن «تمامی زندگی اندوهبارش را باز یافته» آینه به اعتباری، تصویری ذهنی از دنیای «كودكی ایوان» است. این دو اثردر واقع قرینه یكدیگرند. در حالی كه در «كودكی ایوان» رویاهای قهرمان به یاری شناخت واقعیت وجودی او میآیند در دومی زندگی آلیوشا / ایگنات و زندگی ماریا / ناتالیا به یاری شناخت دنیای ذهنی و رویاها و كابوسهای آنها میآیند.
از همان آغاز «آینه» در شوروی مورد شدیدترین حملات قرار گرفت. فیلم را از آثار «رده سوم» شناختند. آینه در مسكو نمایش داده نشد. در سینمای كوچكی در حومه شهر لنینگراد به نمایش در آمد. «آینه» به عنوان فیلم روسی از جانب اتحاد شوروی به جشنوارهیی فرستاده شد. همچون «آندری روبلف» از راه چند دلال فیلم به بازار سینمایی كشورهای اروپایی راه پیدا كرد. چهار رشته به هم پیوسته فیلم آینه را تشكیل میدهند:
۱. زندگی «راستین» الكسی (كه بیشتر او را با نام آلیوشا میشناسیم) مردی است چهل ساله و راوی فیلم. اما در تمام فیلم او را نمیبینیم و تنها صدای او را میشنویم. الكسی سخت بیمار است، با همسرش ناتالیا به توافق رسیده اند كه از یكدیگر جدا شوند. آن دو پسری دوازده ساله به نام ایگنات دارند.
۲. خاطرات الكسی از كودكی كه چونان تكههایی پراكنده در فیلم میآیند. محور اصلی خاطرات رابطه او با مادرش است. مادر در واقع قهرمان فیلم است.
۳. رویاها و كابوسهای الكسی كه به درستی نمیدانیم الكسی در زمان دیدن این رویاها و كابوسها كودك است یا بزرگسال.
۴. فیلمهای كوتاه و مستند از جنگ و پیروزی شوروی جنگ داخلی اسپانیا و سقوط مادرید، انقلاب فرهنگی چین، نخستین انفجار اتمی هیروشیما و پیش از عنوانبندی فیلم، پسركی را میبینیم كه تلویزیون را روشن میكند. برنامه تلویزیونی درباره پسركی است كه لكنت زبان شدیدی دارد. زنی روانشناس با استفاده از خواب مصنوعی او را قادر به بیان یك جمله درست میكند. یوری میگوید: «من میتوانم حرف بزنم». سپس عنوانبندی را میبینیم.
در نخستین صحنه مادر راوی در آن سالهای دور روی نرده چوبی در آفتاب نشسته است و سیگار می كشد. مردی بیگانه از دور نمایان میشود. پیش میآید و راه خود را از مادر میپرسد. در گفتوگویی كوتاه مرد كه خود را پزشك معرفی كرده جدایی از طبیعت را سرچشمه تمامی مصیبتها میداند. پزشك میرود و مادر وارد خانه میشود. انبار همسایه آتش میگیرد. بچهها بسرعت به سوی در میدوند و از چارچوب به آتش سوزی مینگرند.نخستین كابوس آلیوشا را از خواب بیدار میكند. در كابوسی دیگر مادر میان اتاق ایستاده و موهایش را میشوید ناگهان دیوارها و سقف در حركتی آهسته فرو میریزند. در نمای بعدی در زمان حاضر هستیم. در آپارتمان راوی. صدای راوی میآید كه به وسیله تلفن با مادرش صحبت میكند. مادر به او اطلاع میدهد كه لیزا پاولوونا، دوست دوران جوانیش مرده. راوی از مادر میپرسد كه چه سالی از پدر جدا شده و مادر پاسخ میدهد: «۱۹۳۵». كابوسی دیگر آغاز میشود. ماریا (مادر راوی) هراسان به چاپخانه میرود و نمونههای چاپی را طلب میكند. اگر ماریا خطایی سیاسی كرده باشد فاجعه گریبانگیر همه خواهد شد. ماریا متن مشكوك را میخواند و در مییابد كه خطایی در كار نیست. همه آرام میگیرند. مادر به راهرو میرود و دوش میگیرد. زیر آبها میخندد اما بسرعت خنده اش به گریه تبدیل میشود. لیزا در راهرو سرآغاز «دوزخ» را میخواند و به زمان حاضر باز میگردیم.
همسر راوی، ناتالیا در حال گفتوگو با اوست. موضوع صحبت آنها مادر راوی است. صدای همسایهها میآید. آنها اسپانیایی هستند. تصویری از گاوبازی همراه با آواز اسپانیایی غمگینی میآید و چند فیلم مستند از جنگ داخلی اسپانیا. به زمان حاضر باز میگردیم. ایگنات در خانه تنها است زنی مرموز را میبیند. زن از او میخواهد كه برایش بخشی از نامه پوشكین را بخواند. نامه درباره رسالت روسیه برای حفظ اروپا از هجوم بربرهاست. نمایی از كلاس درس نظامی در خاطره راوی. پسرك نارنجك مصنوعی را پرتاب میكند. آموزگار با هراس خود را روی زمین میاندازد. پسرك را میبینیم كه از تپهیی برفی بالا میرود.
مستندهایی از جنگ، سربازانی خسته، به زمان حاضر برمیگردیم. راوی از ناتالیا میخواهد كه پس از جدایی ایگنات پیش او بماند. از ایگنات میپرسند كه او خود مایل است با پدر زندگی میكند یا مادر. ایگنات پاسخ نمیدهد. خاطرهیی از بازگشت پدر از جبهه، كابوسهای آلیوشا. در نمای بعد ناتالیا و آلیوشا را میبینم كه به خانه پزشك روستا میروند. پزشك در خانه نیست. خاطرهیی از دخترك مو سرخی كه ایگنات عاشق او بود. كابوسی در پی میآید، مادر باردار، در میانه اتاق در فضا شناور است. به زمان حاضر باز میگردیم، راوی پرندهیی را در دست دارد. پزشك از وخامت حال او میگوید. راوی پرنده را رها میكند. واپسین فصل فیلم همچون واپسین خاطره و تصویر آغاز میشود. مادر و پدر روی چمنها دراز كشیدهاند. پدر به شوخی از مادر میپرسد كه: «پسر میخواهی یا دختر؟» مادر پاسخ نمیدهد. دو كودك به همراه مادربزرگ و پدربزرگ خود در مزارع سرسبز میگذرند. پسرك از شادی فریاد میكشد. دوربین برای مدتی طولانی آنها را از میان درختان دنبال میكند. خورشید میدرخشد.
● استاكر (۱۹۷۹)
حملات «ناقدین دولتی» به آینه به قدری شدید بود كه تاركوفسكی اعلام كرد دیگر فیلم نمیسازد. اما زندگیاش سینما بود. بر روی طرحی از یك داستان افسانه علمی نوشته بوریس و آركادی استروگاتسكی كار كرد. داستان «گردش در كنار جاده» نام داشت و تاركوفسكی نام قهرمان داستان استاكر را همچون عنوان فیلم پذیرفت.
استاكر به گونهیی رسمی به خارج از شوروی راه نیافت، اما شركتی هلندی آن را خرید و برای نخستین بار در آمستردام و جشنواره روتردام به نمایش درآورد. فیلم سپس به جشنواره ونیز راه یافت. «استاكر» تقریبا فاقد داستان است و كلام در آن كمتر به كار رفته است. فیلم دو ساعت و سه ربع طول میكشد اما با این همه فیلمی است سخت جذاب و تماشاگر را با آن پرسش اساسی و اخلاقی كه در خود نهفته دارد درگیر میكند.
در مركز كشوری خیالی بر اثر دگرگونی جوی، قوانین فیزیكی دیگر كارا نیستند. اشتیاق سفر به این منطقه ممنوعه موجب مرگ بسیاری شده است. نیروهای بینالمللی منطقه را محاصره كردهاند. بسیاری میپندارند كه در این منطقه، خانهیی قرار دارد كه در یكی از اتاقهای آن آرزوهای راستین آدمی برآورده میشود. مردی به نام استاكر راه ورود پنهانی را میداند و قصد دارد با ورود به اتاق آرزوها، شفای دختر افلیج خود را طلب كند. در این سفر یك نویسنده و یك فیزیكدان او را همراهی میكنند. این سه مسافر بر واگنی سرباز سوار میشوند و در مسیر خطوط راهآهن پیش میروند. خود را در منطقه ممنوعه مییابند. نویسنده میگوید كه به راه مستقیم به سوی خانه خواهد رفت. به راه میافتد.
اما صدایی مرموز از درون خانه به او نهیب میزند كه برگردد. او هراسان نزد دو همراه خود برمیگردد. سپس آنان سفری دشوار را از میان زیرزمینهای نمناك و سردابهای مخوف آغاز میكنند. وقتی به خانه میرسند استاد و استاكر وارد میشوند اما نویسنده كه به معجزه اعتقادی ندارد وارد خانه نمیشود. استاكر در پی ایمان است، میداند كه خواست او نه در اتاق آرزوها بل در «دنیایی بهتر، آنجا كه من ایمان یافته باشم» برآورده خواهد شد. ناگهان باران تندی آغاز میشود. در نمای بعدی سه مرد باز در میخانهاند. همسر استاكر و دخترش اوستیتی او را به خانه باز میگردانند. استاكر میگوید دیگر هرگز به منطقه ممنوعه نخواهد رفت چون «دیگر هیچ كس ایمان ندارد».
اوستی تی پشت میز مینشیند. كتابی از اشعار تیوچف در دست دارد. با نگاه لیوان، تنگ و ظرف روی میز را تكان میدهد. گویی نیرویی مرموز این اشیا را به سوی او میكشند.
● نوستالژیا (۱۹۸۳)
استاكر آخرین فیلمی بود كه تاركوفسكی در اتحاد شوروی ساخت. میخواست فیلم بعدی را به نام «سفر در ایتالیا» در شوروی و ایتالیا بسازد. اما به دلیل فشارهای مقامات اعلام كرد كه دیگر به شوروی باز نخواهد گشت. تاركوفسكی در ایتالیا ماند و ساختن فیلم را ادامه داد و فیلمی ساخت كه به گونهیی شگفتانگیز درباره تنهایی شاعری روس در ایتالیاست. شاعر از یاد خاك میهن، خانه و خانواده خود، بیمار میشود. تاركوفسكی عنوان فیلم را تغییر داد و نام «نوستالژیا» را برگزید. تاركوفسكی فیلم را یك داستان ساده عاشقانه نامیده است.
یك استاد دانشگاه روسی به ایتالیا میرود تا با یك معمار ایتالیایی ملاقات كند كه سالها عقاید و روش كار او را به شاگردان خویش درس داده است. اما شخصیت مالیخولیایی معمار مرد روس را دگرگون میكند، میبیند كه راه بازگشت به روسیه، همچون راه دیگر یعنی اقامت در ایتالیا بر او بسته شده است. آشكارا بسیاری از مایههای این طرح در فیلمنامه نهایی نوستالژیا به كار رفته است.
تاركوفسكی در مورد این فیلم میگوید: «قهرمان این فیلم در واقع خود من هستم. گورچاكف هیجانها، منش روانی و طبیعت مرا داراست. تصویر من است. پیشتر هرگز فیلمی نساخته بودم كه حالت فكریم را چنین خشن به تصویر كشد و دنیای درونیم را چنین ژرف بازگو كند. آنگاه كه نتیجه كارم را دیدم احساس ناآرامی كردم، همچون دیدن خویشتن در آینه یا احساسی كه در فرارفتن از نیت آغازین كار به ما دست میدهد.» و ادامه میدهد: «نوستالژیا موفقترین فیلم من است. اینجا نظریاتم را كامل بیان كردهام. فیلم به مادر تاركوفسكی تقدیم شده است: «مادرم به من همه آن چیزها را بخشید كه شاید ما دیگر نتوانیم به كودكانمان هدیه كنیم: قاطعیتی اخلاقی در رویارویی با خویشتن و دیگران».
● ایثار و مرگ
پس از نوستالژیا، تاركوفسكی در ایتالیا اقامت میگزیند. سفری به فرانسه میرود. به طرحهای قدیمی خود برمیگردد. ابله، هملت و هوفمانیانا. در فیلمنامه «هوفمانیانا» تغییراتی میدهد و نخستین طرح «ایثار» را كامل میكند. سالهای دشواری بر او میگذشت. رژیم شوروی اجازه خروج همسر و پسرش را نمیداد. آشكارا میدید كه اگر در شوروی نظارت دایمی دولت بر كار تهیه فیلم كار آفریننده را محدود میكند، در غرب نظارت تهیهكنندگان سرمایهدار عامل بازدارنده است. در سال ۱۹۸۵ تاركوفسكی به پاریس رفت، آنجا در یك كنفرانس مطبوعاتی خواستار اجازه خروج پسر دوازدهسالهاش توسط مقامات شوروی شد. در این زمان همسرش توانسته بود از كشور خارج شود. تاركوفسكی پس از آن در فرانسه اقامت گزید. متن روسی و سپس برگردانهای آلمانی و انگلیسی كتابش «پیكرسازی در زمان» بتدریج انتشار یافتند. تابستان در جزیره گوتلند (سوئد) فیلم «ایثار» را ساخت. پاییز عاقبت پسرش از شوروی به فرانسه آمد. بهار ۱۹۸۶ در جشنواره كن جایزه ویژه هیات ناقدان به «ایثار» تعلق گرفت. تاركوفسكی نتوانست در مراسم اهدای جوایز شركت كند. پسرش آندریوشا به جای پدر در این مراسم شركت كرد و جایزه فیلمی را كه به خود او تقدیم شده بود، گرفت.
دیگر زمزمه بیماری تاركوفسكی آشكارتر به گوش میرسید: سرطان ریه. از پایان تابستان «ایثار» بتدریج در كشورهای اروپا و امریكا نمایش داده شد. به چشم همگان وصیتنامه معنوی استادی بزرگ آمد. شب ۲۸ و ۲۹ دسامبر ۱۹۸۶ تاركوفسكی در بیمارستانی در پاریس درگذشت. سینماگر را چند روز بعد در گورستان روسها در پاریس به خاك سپردند. مراسم مذهبی در كلیسای «الكساندر نوسكی» انجام شد. در گورستان كه كنار كلیساست، همسر، پسر و تنی چند از دوستان به بدرود او آمده بودند. تاركوفسكی پنجاه و چهارسال داشت. سه سال آخر را همچون گیاهی سپری كرده بود كه دیگر ریشه در خاك نداشت.
ناصر جعفرزاده
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست