پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا
بازآفرینی در فلسفه هگل
ـ به مناسبت سالروز تولد هگل در ۲۷ اوت ۱۷۷۰
پردیسه فلسفه، بزرگان بسیاری را به خود دیده است که با نظریات خویش به غنای آن افزودهاند. بسیاری از کسانی که در حوزههای مختلف علمی، صاحب آرایی شدند در این مشرب شاگردی کردهاند و کیمیای خود را از آموحتههای گستره فلسفه جستهاند. اندک فلاسفهای را میتوان در تاریخ جهان یافت که به دستگاهی منتظم که در برگیرنده حوزههای مختلف معرفت بشری باشد، دست یافته باشند. در این میان در مورد جایگاه برخی از فلاسفه، اجماعی نسبی وجود دارد. بسیاری از فلاسفه، فلسفههای کانت و هگل را اوج اندیشه فلسفی میدانند که پس از ایشان، مولفینی در حد آنان هنوز ظهور نکردهاند. فلسفه هگل در طول تاریخ مورد بازآفرینی و دگرآفرینیهای متعددی قرار گرفته است. فلسفه هگل از جمله آرایی بود که همچون بسیاری از نظریات مولف در طول تاریخ تأویلهای متعدد و حتی متناقضی از آن به عمل آمد و برخی از جریاناتی که حتی در مقابل هم صف آرایی میکردند، استناد مرجع خود را به فلسفه هگل عودت میدادند. اکنون نیز در اروپا فلسفه او دوباره مورد توجه واقع شده است، از این روی گفتگویی پیرامون فلسفه هگل و دستگاه فکری او صورت دادهایم.
▪ آقای احمدی در مقدمه بفرمایید که فلسفه هگل در تاریخ فلسفه از چه جایگاهی برخوردارست؟
فهم فلسفه هگل بسیار دشوار است. نه تنها برای خوانندگان و مخاطبان عام، بلکه برای هر فیلسوفی. هر واژهای در فلسفه هگل از معنای خاصی برخوردار است که در ارتباط با مفاهیم دیگر میتواند فهمیده شود و به هیچوجه از تعاریفی که ما در زبان متعارف خود برای آن واژگان قائل هستیم، برخوردار نیست. در مورد فلسفه هگل و بسیاری از نظریات مولف دیگر، برخی این اشتباه را مرتکب شدهاند، که درصدد بر آمدند تا از طریق فهم زباناصلی (آلمانی) آن را درک کنند. در حالی که واژگان فلسفه هگل تنها در دیکشنری فلسفه هگل معنا میشود و با عطف به فرهنگ لغت آلمانی هرگز نمیتوان به روح آثار او پی برد. در فلسفه هگل، هر واژه هرگز معادل آنچه در زبان متدوال تعریف میشود، نیست، بلکه هر واژه و دلالتهای معنایی آن در فلسفهاش، مفهومی خاص پیدا میکند که تنها در ارتباط با سایر واژگان و مفاهیمی که در دل فلسفه و در طی آن آفریده میشود، قابل درک است. به طوری که هر کلمهای که در فرآیند دیالکتیکی فلسفهاش آفریده میشود، از فرآیند پیش از خود، متولد میشود و به محض تولد، سایر معانی پیش از خود را هم یک دگرآفرینی مجدد میکند و کمی معنای جملگی واژگان پیش از خود را دقیقتر میکند و این فرآیند مدام ادامه دارد. یعنی برای هیچ یک از واژگان هگل درفلسفهاش نمیتوان معنای از پیش تعریف شدهای قائل شد، بلکه آنها در طی فلسفهاش آفریده شده و بقیه واژگان را یک دگرآفرینی میکند و این روح همان تأثیر و تأثر مداوم، تطورگونه و غیرخطی است که ״روش دیالکتیکی״ لقب گرفته و فهمش برای بسیاری دشوار است.
▪ اما نقطه آغازین فلسفه هگل کجاست؟
فلسفه هگل از همان جایی شروع میشود که سایر نظریات فلسفی تمام میشوند!؟ هر فلسفهای اگر عمق پیدا کند، جایی به بنیادیترین پرسشهای ذهنی میرسد. پرسشهایی مثل این که آیا آنچه که انسان ادراک کرده یا فکر میکند، یا میشناسد...، درست است، قابل اطمینان هست، اصالت دارد، حقیقت دارد، واقعیت دارد، وجوددارد... یا خیر؟ هر فلسفهای برای پاسخگویی به این پرسشها ناگزیر به تعاریف ״وجود״ و ״عدم״ میرسد که فلسفهاش بیش از آن نمیتواند پیش رود. هگل هم در اندیشهاش به همین نقطه میرسد. او از خود میپرسد: آیااو میتواند بپذیرد که ״هستی هست״؟ سپس میبیند که این اصلی است که هیچ چیز در موردش نمیتوان گفت. آن قابل اثبات نیست و قضیه در اینجا به بنبست میرسد!! سپس با خود میاندیشد حال که نتوانست این اصل را بپذیرد، آیا میتواند به این اصل اعتماد کند که: ״هستی نیست״؟ او میبیند قضیه باز به بنبست میرسد!! معدود فلاسفهای که میتوانند به اوج چنین پرسشهایی دست یابند، جملگی به بنبست میرسند; حتی بزرگانی همچون کانت. ولی هگل متوجه میشود که از خاکستر این بحث، چیزی آفریده شده است که قابل اطمینان است!؟ او از ״هستی هست״ به ״هستی نیست״ رسیده است. پس هستی به نیستی بدل شده است. بهبیان دیگر، بودن به نبودن بدل شده است. پس اصل سوم خود را از آنها استخراج میکند: هستی ״شدن״ است. با یک نگاه کلی متوجه میشود که اصل اول (هستی هست)، ضد اصل دوم (هستی نیست) و اصل سوم، ضداصل دوم و در وحدت (هست) با اصل نخست است. پس دستگاه دیالکتیکی او آفریده شده است. به همین سبب است که هگل میگوید به من ״هستی״ و ״نیستی״ را بدهید تا با آن دنیایی را برایتان بسازم، که حتی هگلشناسانی همچون ژاک دونت منظور او را درک نمیکنند.
▪ اما بیان و تشریح سادهتری از فلسفه هگل مقدور نیست؟
برخی از شاگردان هگل به منظور فهم بهتر فلسفه او برای کسانی که آشنایی کافی از فلسفه هگل ندارند، دست بهاقداماتی زدند. آنها دستگاه فوق را بدین شکل تقلیل دادند: نام اصل نخست را تز، اصل دوم را آنتیتز و اصلسوم را سنتز گذاشتهاند که تز در تضاد با آنتیتز و آنتیتز در تضاد با سنتز است و تمام دستگاه فلسفی هگلتعمیمی است که بر اساس این تضاد دیالکتیکی بین آنها بنا شده است. البته این سادهسازیها جدای از آنکه برایآشنایی مردم عادی و حتی مخاطبان عام با فلسفه هگل مناسب است، اما به هیچ وجه برای شناخت درست و تخصصی آن مناسب نیست. به دو دلیل. اولاً فلسفه هگل تنها مبتنی بر تضاد نیست، بلکه مبتنی بر وحدت نیزهست. یعنی در مرحله سوم، تضاد اصل سوم با اصل دوم با وحدت همزمان اصل سوم با اصل اول همراه است. چرا که اصولاً در فلسفه هگل، هیچ چیز خط نخورده و طوری نیست که با کنار گذاشتن چیزی، از تبیین آن صرف نظر شود، بلکه مرتب همه وجوه در تقابل و در کنار یکدیگر، نیاز به تبیین خواهند داشت، از این رو با وجود آنکه در فلسفه هگل، تضاد به عنوان اصلی پذیرفته میشود، همزمان وحدت نیز به عنوان اصلی دیگر متولد شده و اصالت مییابد. اما چرا برخی بر اصل تضاد در فلسفه هگل بیشتر تأکید کردهاند، زیرا بسیاری ازفلاسفه بر این باور بودند که نظریهسازی بدین سبب است که تضادها و تناقضات را در قالب گزارههایی منسجم برطرف سازد. در حالی که فلاسفه بزرگی همچون هراکلیتوس و هگل متوجه شدند که تضاد، بخشی اجتنابناپذیر از هستی در ״ذهن״، ״عین״ و حاصل ״تعامل״ آن دو است. از این روی نادیده گرفتن و کوشش در برطرف ساختن آن، به معنای نادیده گرفتن بخشی بزرگ از چیزهایی است که نیاز به تبیین دارند. اما دلیل دوم، به همان جهتی است که قبلا گفتم، یعنی معانی در طی فلسفه هگل آفریده شده و معانی پیش از خود را تغییر داده و از آنها تأثیر میپذیرند، کسی نمیتواند آن سادهسازی سه اصلی را درست بداند و آن (ساده سازی) تنها نگاهی با عینک ساختگرا به فلسفه هگل است، در حالی که فلسفه هگل دارای خصایص تطورگرا، وحدتگرا و پدیدارشناسانه نیز هست و تازه ترکیبی از همه آنها نیست، بلکه آفرینشی فراتر از آنهاست که تنها با نگاهی جزیی به فلسفه هگل میتوان عناصری از مکاتب دیگر را در فلسفهاش یافت که هگل در حد آنها نمانده و به فراسوی آنها رفته است.
▪ پس بقیه نظریات فلسفی او را که از دل مباحث پیشین بیرون میآیند، چگونه تشریح میکنید؟
هگل متوجه میشود که هستیای را که تبیین کرده است، در ابتدا چیزی ״در خود״ است. آن بالقوه، همه چیزهایی را که میتوانند آفریده شوند در خودش داراست، اما تا آن را نیافریده و بالفعل نکرده است، به واقعیت بدل نشده است، پس باید ذهن و خرد محض باشد. سپس او در درونش، آن هستی بالقوه را با آفرینش، بالفعل واصطلاحاً ״برای خود״ میکند که طبیعت و جهان عینی را شکل میدهد که به نوعی در تضاد با خودش قرار میگیرد، چراکه همچون او دارای خرد و ذهن نیست. در مرحله سوم، آن هستی عینیت یافته نیز دارای خرد و ذهن میشود که آن چیزی نیست جز حاصل وحدت دو اصل متضاد گذشته که به شکل روح متجلی میشود که در قالب انسان و تجلیات اندیشه انسانی خواهد بود. اما نه با تولد انسان در طبیعت، بلکه با تجلی ایده وآفرینشهای اوست که تمامی جهان به هستی ״در خود و برای خود״ بدل شده و صاحب روحی میشود که آن نیز مراحلی را طی میکند. به بیان دیگر، ״ایده״، حاصل وحدتی بین ״عین״ و ״ذهن״ است که تنها در روح تحقق مییابد. در فلسفه هگل در تکامل روح، ایده سه مرحله را طی میکند که انسان، آنها را در هستی متجلی میسازد:
۱) هنر
۲) دین
۳) فلسفه.
هر یک از آنها، بخشی از مراحلی دیالکتیکی هستند که از تضاد و وحدت پی در پی یکدیگر پدید میآیند.
روح از نظر هگل دارای ابعادی است. روح عینی و ذهنی، که همچون قطبهای متضاد صف آرایی میکنند. هر یک از آنها دیگری را محدود میکند، پس ״مطلق״ و پایانناپذیر نیستند، از این روی هر قطب درصدد برمیآید تا با نیل به قطبی دیگر، به مطلق بدل شود که در نهایت به وحدتی از عین و ذهن دست مییابد. روح مطلق، روحی است که از عین آگاه است و این به ظهور ایده منجر می شود. پس روح مطلق که ذهن و عین در آن در قالب ایده یکی میشوند، خود موضوع کاوش خود است تا به مطلق بدل شود. واژه مطلق، نمونهای مناسب از همان واژگانیاست که در فلسفه هگل، معنای خاص خود را دارد. مطلق در فلسفه هگل، نقطه مقابل نسبی نیست، بلکه معنایی است که در برگیرنده نسبی نیز هست. در فلسفه هگل برخلاف تصور بسیاری، مطلق نقطه انتهایی فلسفهاش نیست، بلکه از ابتدا تا انتهای فلسفه اوست. مطلق که در هستی خردمند متجلی میشود، همان واژه خداوند در نزد عامه در صورتی که با تعریفی که همه هستی را دربرگیرد، خواهد بود. ولی هنوز این تعریف نیز کامل نیست، زیرا خرد، روح و احساس، آن هستی را توصیف نمیکند. مطلق تمامی صور پدیدار شده از ذهن تا عین در هستی است. اما این تعریف نیز هنوز کامل نیست و نیاز به تبیین دقیقتری از هنر، دین و فلسفه دارد که تنها پس از آنهاست که درک خواهد شد.
▪ در مورد تجلی هنر در روح انسان توضیح دهید.
مطلق در آغاز به شکلی ״بیواسطه״، یعنی به شکل محسوس و خارجی جلوهگر میشود که همان آفرینش ״هنر״ را نوید میدهد. پرتوافشانی ایده از پس حجاب جهان محسوس، ״زیبایی״ را پدید میآورد. لازمه تحققش این است که موضوع آن عینی و قابل درک باشد. یعنی به ادراک درآید. مثل تابلویی نقاشی یا موسیقی و...، حاصل یگانگی صورت معقول در عین و ذهن، ایده را میسازد. عین زیبا در ذات خود، مثل مجموعهای از اجزاست. نخستین صورت زیبایی، ״طبیعت״ است که مراحلی دارد و از زیبایی با وحدت مکانیکی گرفته تا زیبایی ارگانیک در موجودات زنده. اما اگر روح انسان بخواهد ایده را به صورتی متجلی سازد که شکل بر معنا تفوق داشته باشد، ״اثر هنری״ آفریده میشود. از این روی هنر نباید از طبیعت تقلید کرده یا حتی دستورالعمل اخلاقی دهد، زیرا از غایت وجودش که تجلی ایده از روح در غایت زیبایی شکل و صورت است، فاصله می گیرد. هنر نیز دارای مراحلی است که از هنر ״کنایی״ گذشته با ״هنر کلاسیک״ ادامه یافته و به ״هنر رومانتیک״ ختم میشود.
دومین تجلی مطلق، به شکل مجاز و انگار است که حقیقتی احساسی و روحی را بیان میکند و ״دین״ را پدید میآورد. دین تصوری مجازی از ایده است که هم با صورت و شکل آمیخته و هم معنایی را در خود دارد. پس دیانت کوششی است برای یگانگی انسان با خداوند. در دین، ذهن کلی خداوند، با وجود آنکه در اجزاء اذهان انسانی هویدا میشود، ولی به اجزایی خود را منقسم نمیسازد. چرا که آنها، نه با جمع کمّی خود، بلکه با کلیت معنایی خود در خداوند، کثرت در وحدت را نشان میدهند. ذهن انسان به جدایی خود از ذهن کلی آگاه است، پس این جدایی و گسست در قالب گناه پدیدار میشود. کوشش انسان برای از بین بردن و جدایی بین خدا و آدمی، پرستش را پدید میآورد. پس غایت اصلی همه ادیان، یگانگی خدا و انسان است و بازگشت همه بهسوی به وحدت رسیدن با اوست. اما این یکی شدن در دین، به خودآگاهی منجر نمیشود، بلکه آن در فلسفه تحقق مییابد. برای آن رجعت، انسان چون خود جزء است و خداوند کل، پس باید از جزیی بودن و فردیت خویش فاصله بگیرد و به کلیت بپیوندد و آن ذهن کل، وجه خدایی هر انسان است. آن هستی و گوهر کلی وجود در هر شخصی هست. از این روی دوری از خود و پیوستن به آن کل، غایت آن پیوستن به او، یعنی مطلق خواهد بود. سه مرحله دین عبارت است از:
۱) دین طبیعی
۲) دین روحیت فردی
۳) دین مطلق.
▪ یک لحظه دست نگهدارید، در مورد جایگاه روح در فلسفه هگل بیشتر توضیح دهید؟
برخی از فلاسفه همچون شوپنهاور، به هگل خرده گرفتند که در فلسفهاش، بیش از اندازه بر روی عقل تأکید دارد و سایر وجوه انسان را از نظر دور داشته است. در حالی که هگل در کتاب «پدیدارشناسی روح»، ازغیرآگاهانهترین و احساسیترین وجوه شروع کرده تا به سطوح خودآگاه تعقل میرسد. علاوه بر آن، با تعریف روح، هگل هستی در حال شدنی که از بار عقلایی، عاطفی و زندگی خاصی برخوردارست، سخن میگوید. اما برخی از هگل این خرده را گرفتهاند که او، آنها (روح، احساس، هنر) را باز با خرد و اندیشه بیان میکند. اما این نشان میدهد که منتقدان هگل نسبت به آنچه میگویند آشنایی خودآگاهانه ندارند، زیرا هنگامی که با زبان و برطبق ادله، آن را بیان میکنند، دیگر ضرورتاّ خرد است! همانطور که وقتی شوپنهاور از کمبود وجوه دیگر درفلسفه هگل سخن میگوید، دیگر احساس و عاطفه نیست و بیان آنهاست و این بیان، یعنی خرد. به بیان دیگر، شوپنهاور، کیرکیگارد، نیچه و... وقتی بر احساسات و سایر وجوه انسانی تأکید میکنند، آن احساسات را متجلی نمیسازند، بلکه با خرد آنها را بیان میکنند. کسی که راه بیانشان را با خرد کنار گذاشته، دیگر راه فلسفه و نظریهپردازی را برنگزیده، بلکه همچون مردم عادی زندگی کرده است. بنابراین احساسات و عواطف انسانی هرگاه که در فلسفه یا نظریه یا حتی گفتار بیان شوند و به آگاهی برسند، دیگر احساسات ناب نیستند، بلکه بیانیاز خرد در مورد عواطف و احساسات خواهند بود.
و این دقیقاّ همان کاری است که هگل میکند و تنها تفاوتش با منتقدان در آن است که از بیان خرد نسبت به احساسات و سایر وجوه انسانی بوسیله خرد آگاه است، ولی منتقدانش خیر.
▪ خوب، به بقیه بحث برگردیم.
سومین و کاملترین روح مطلق، ״فلسفه״ است. فلسفه، آگاهی مطلق است نسبت به خود. در فلسفه، اندیشه مطلق در جامه اندیشه محض متجلی میشود. ولی فلسفه از همان ابتدا بدین شکل کامل متظاهر نمیشود، بلکه اجزاء آن به تدریج گرده آمده و کلی کامل میشوند. در ابتدا فلسفه، مطلق را در قالب ״هستی محض״ میبیند. سپس افتراق پدید میآید. هراکلیتوس آن را در ״شدن״ کشف میکند تا در نهایت ״حقیقت مطلق״ با ״اندیشه مطلق״ در ״صورت مطلق״ متجلی میشود که ״فلسفه هگل״ را پدید میآورد. غایت فلسفه هگل که شناخت معناست به همان آغازش پیوند میخورد که چون دایرهای به یکدیگر میرسند.
پس با یک نگاه کلی به آنچه تا این مرحله از فلسفه هگل تشریح کردیم، میتوان گفت که او استنتاج میکند، همین طور که طبیعت را میشود با تبیین تکاملیاش از ابتدای آفرینش تاکنون شناخت که از قوانینی در خود پیروی میکند، تاریخ را که ساخته زندگی انسانی و اجتماعی است (که دارای روحی است) میتوان شناسایی کرد. هگل علم را واقعیت یافتگی آن روح در تاریخ معرفی میکند. چرا که تمامی هستی، تجلی و آگاهی روح پدید آورنده هستی از خود است. به بیان دیگر، هگل از ابتدا تا غایت هستی را شدنی میداند که مطلق از شکل بالقوه و در خود، به شکل بالفعل و همزمان ״در خود و برای خود״ بدل شده و آن همان روح کامل به خودآگاهی رسیده مطلق است که خداوند را در فلسفهاش معرفی میکند. همین طور که میبینیم خداوند در اوج گزارههایی عقلایی از فلسفهاش استنتاج میشود و او برخلاف بسیاری از فلاسفه، خداوند را به زور ملحق به فلسفهاش نمیکند، بلکه خداوند در فلسفه او از همه چیز معنا میشود و همزمان همه چیز را معنا میکند.
▪ تجلی خداوند در فلسفه هگل را کمی بیشتر بشکافید، به خصوص ارتباط او با مطلق را؟
فلاسفه بسیاری همچون اگوستینوس قدیس، قدیس انسلم و توماس قدیس و حتی افلاطون و سقراط، خداوند را به عنوان یک قرارداد از پیش تعیین شده در ذهن خود داشته، به طوری که آن، به نوعی مستدل در فلسفه شان شکل نگرفته بود، بلکه به زور بدان چسب خورده بود! حتی فلاسفه بزرگی همچون دکارت که با شک بنایفلسفی خود را بنا میکند، نمیتواند خداوند را از درون آن شک در دستگاه فلسفی خود معنا بخشد، بلکه آن بهگونهای حاضر و آماده به گزاره ״من میاندیشم پس هستم״، چسب میخورد. اما به خوبی میتوان دریافت کههگل، خداوند را همچون معجزهای مستدل، در دل فلسفهاش متظاهر ساخته و معنا میبخشد و آن تمامی فلسفهاش را در برمیگیرد و بخشی جدانشدنی از فلسفه او میشود که فلسفهاش بدون ماهیت خداوند، ناقص خواهد بود. مطلق، شأن نزول حضور و ظهور دیالکتیکی خداوند در فلسفه هگل است.
▪ تأثیر تحولات اجتماعی دورهای که هگل در آن میزیسته بر اندیشه و نظریاتش تا به چه حد بوده است؟
هگل بسیار تحت تأثیر انقلاب کبیر فرانسه بوده است. او در جوانی با این رویداد آشنا شده و نقش آن را در شور و شوق دمیده شده در نوشتههای دوران جوانیاش به خوبی میتوان بازشناخت. او خود نیز میگوید که پس ازظهور مسیحیت، انقلاب کبیر فرانسه تعیین کنندهترین رویداد تاریخی دورانهای گذشته است. نظریه انقلاب او نیز بیشترین تأثیر را از انقلاب فرانسه پذیرفته است. هنگامی که برای روشنفکران جوان آلمانی، شور زمانه، تصویری آرمانگرایانه از آینده انقلاب برای آنان ترسیم میکرد، فرا رسیدن دوران ترور برای هر کسی ایجاد سرخوردگی میکند، مگر در فلسفه هگل. زیرا فلسفه او بود که میگفت: هر انقلابی، شکستی است برای سرافرازی انسان و پیروزی و فتحی در منطق تاریخ خواهد بود! پیروزی است، چون وضع موجود را تحول بخشیده است و شکست است، زیرا آنچه که در واقعیت تحقق مییابد، هرگز مساوی با آنچه در اندیشهها میگذشته، نخواهد بود.
انقلاب به شکل دیگری نیز در روح نظریات فلسفی هگل تأثیر گذارده بود. تفاوت عمده بین نظریات کانت و هگل در آن بود که در دستگاه فلسفی کانت، شما از ابتدا با معماریای یک دست، پیوسته، منتظم و حساب شده و دقیق سر و کار دارید که هر چیز به درستی سر جای خود قرار گرفته است. در آن به شکلی مشهود، نظمی مییابید که از ابتدا بر آن حاکم بوده است. اما در دستگاه فلسفی هگل، شما با یک انقلاب تمام عیار مواجههستید! نظم فلسفه هگل هرگز در ابتدای آن تحمیل نمیشود، بلکه شما در یک بینظمی تمام عیار که مدام در حرکت است و موج میزند، در هر مقطع از نظریه، به نظمی دست مییابید که در مرحله بعد به هم ریخته و در داخل الگوی جدیدی، جزیی از شبکه نظم به وقوع پیوسته مرحله بعد میگردد. به بیان دیگر، روح فلسفههگل، انقلابی مداوم بین نظم و بینظمی است و هنگامی پایان مییابد که تمامی هستی در اندیشه پایان میپذیرد!؟
▪ پس چرا برخی از فلاسفه، نظریات هگل را غامض، نامناسب و به نوعی حرافی فلسفی دانستهاند؟!
به چند دلیل، که برخی از آنها علل منطقی و خودآگاه و بعضی دیگر علل احساسی و ناخودآگاه دارند. دلیل منطقی و خودآگاه آن، همان است که قبلا گفتم. فلسفه هگل هرگز تکرار مداوم مطالب گذشته نیست. هر فیلسوفی در کشف مداوم هر مرحله آن قرار میگیرد. بنابراین از آن دسته از نظریاتی نیست که سریع بتوان به کنهآن پی برد، از این روی دیریاب و دشواریاب است. دلیل احساسی و ناخودآگاهش این است که یک فیلسوف در مواجه با هر مسئلهای در فلسفه هگل، خود را کاملا یک مبتدی احساس میکند، به طوری که فلسفه هگل پس از آنکه خواننده را در بسیاری از جوانب آن مسئله، که تا پیش از آن، از دید او و فلاسفه پیش از وی نادیده مانده بود، غوطهور میسازد، او را در ابتدا کاملا سر درگم میکند. فیلسوف پس از آزمون و خطاهای بسیاری راهی را مییابد که تصور میکند به وسیله آن از دست فلسفه هگل فرار کرده است، اما در هر وادیای را که میگشاید، پشت آن در، چهره متبسم هگل را میبیند که به او لبخندزنان میگوید: او این ابعاد قضیه را نیز دیده است و تنها خواننده است که از آن غافل بوده است که اکنون با حیله هگل، آن را در خود به آگاهی رسانده است!! این فرآیند مدام ادامه دارد و موجب پدید آمدن نوعی احساس رودست خوردن و حماقت میشود که معمولا برای فلاسفه پذیرشش مشکل است و بسیاری از فیلسوفانی که تازه با فلسفه او آشنا میشوند، بنا به این دلایل احساسی و ناخودآگاه درونی، از فلسفهاش فاصله میگیرند. اما اگر فیلسوف بردباری از خود نشان دهد، ودیعهای از او خواهد آموخت که کیمیای تفکرش میگردد. او درمییابد که هگل هرگز در کتب خود، فلسفهاش را به وی معرفی نکرده است، کاری که فلاسفه دیگر، حتی فلسفه کانت میکند، بلکه او شیوههای اندیشیدن را به او بخشیده است. به او چیزی مشخص یاد نداده است، با او در راه کشف کردن امور گام برداشته است. از او شاگردی نساخته است، بلکه راه استاد شدن را به او هدیه کرده است; تنها با هر فیلسوف است که آن هدیه را بپذیرد یا رد کند!؟
▪ آثار علمی هگل و به خصوص کتابهای معروف او را چگونه میبینید؟
هگل آثار متعددی را به رشته تحریر در آورد که برخی از آنها در زمان حیاتش و بعضی دیگر پس از مرگش به چاپ رسید. پدیدارشناسی روح، منطق، خلاصه دانشنامه علوم فلسفی، اصول فلسفه حق، درسهایی دربارهفلسفه تاریخ، درسهایی درباره تاریخ فلسفه، درسهایی درباره فلسفه دین، روح مسیحیت و سرنوشت آن،نوشتههای جوانی هگل در مورد یزدانشناسی و بسیاری از کتب و مقالات دیگر، که به زبانهای مختلف ترجمهو تدریس شدند. کتابهای ״منطق״ و ״پدیدارشناسی روح״ هگل، جزو ۵۰ اثر بزرگ تاریخ فلسفه و علم در جهان هستند و به گونهای نوشته شدهاند که در جهت عکس هماند، به طوری که از هر یک آغاز کنید میتوانید بهدیگری برسید. به اعتقاد من، فلسفه غرب با کانت و هگل به اوج خود میرسد و از آن پس، فلسفه دیگر هرگز تا بدان حد از تکامل نرسید. کسی که فلسفه های کانت و هگل را کشف کرده باشد، نود درصد فلسفه غرب را فهمیدهاست. حتی منتقدان هگل هم به عمق و عظمت فلسفهاش اعتراف میکنند و نمیتوانند عمق، نوع ارتباط، منطق، معنایابی و آفرینشهای او را تحسین نکنند. مارکس که از جمله منتقدان هگل است و در زمره فلاسفهایاست که بخش بزرگی از نظام فکریاش را مدیون نظریات هگل است در مورد او چنین میگوید: اندیشه در قرننوزدهم با فلسفه هگل به غایت خود رسید، از آن فراتر نمیتوان رفت، چرا که هگل تمامی بشریت و تاریخ رااندیشیده بود، از این پس وظیفه فلسفه آن است تا آنچه را به ایده رسیده است، به عمل مبدل سازد. اما چرا مارکس چنین ادعای بزرگی را در مورد هگل میکند. چون خوانندگان و هگل شناسان هنگامی که فلسفه او را بهپایان میبرند، متوجه میشوند، هدف از خلقت هستی، آن است که روح، به تجلی کامل و خودآگاه مطلق خود نائل شود و چون چنان نتیجهای، بعد از تطورات مختلف تاریخی تحقق مییابد و خلاصه پس از گذشتن از هنر، دین به فلسفه میرسد و در فلسفه از آراء تالس، آناکسیماندروس، فیثاغوریس، هراکلیتوس و پارمنیدس در یونانباستان گرفته تا رواقیان، سوفسطائیان و شکاکان، و از فلاسفه قرون وسطی تا فلاسفه دوره رنسانس و در اوج فلسفه غرب از دکارت و لایب نیتس تا هیوم و کانت، در نهایت فلسفه، به نظریه هگل منتهی میشود، به ایناستنتاج میرسند که هگل هدف از خلقت تمامی هستی را ظهور فلسفه خود میداند!! اما هگل بار دیگر ثابت میکند که بسیاری با وجود خواندن هزاران باره فلسفهاش نمیتوانند به خودآگاهی کامل نسبت بدان دست یابند! چرا که فلسفه هگل از طریق تقلید، دست یافتنی نیست، بلکه با بازآفرینی است که حاصل میشود و حتی یادگرفتنی نیست، بلکه کشف کردنی ست. او برای پاسخگویی به شبه بالا، در جایی مینویسد: ״فلسفه مرا یک نفر فهمید״. حال اگر هگل نسبت به آنچه که میگوید خودآگاهی داشته باشد (که فلسفه او سرشار از خودآگاهی پیوسته است نسبت به هر آنچه خود و دیگران میگویند) باید آن جمله او، به ضدش منتهی است و چون هگل دقیقاً میداند که چه میگوید، به سرعت پس از جمله ״فلسفه مرا یک نفر فهمید״ میگوید: ״آن هم نفهمید״. هنگامی که فلسفه هگل را به گونهای پایان میبرید که قادر به کشفش میشوید، درمییابید که تنها روح کامل خودآگاه مطلق (خداوند) است که فلسفه او را فهمیده است و حتی خود هگل نیز آن را کاملاً به خودآگاهی نرسانده است!؟
▪ میبخشید، اما خلاصه کدامیک از آن استنباطها درستند؟
همهشان. هر یک به فراخور پرسشی که مدنظر دارید. دقت کنید، گزاره سوم، ضد گزاره پیش از خود و در وحدت با گزاره اول است که هرگاه ذهن پرسشگر خواننده، به سوی شخصی کشیده شود که فلسفه هگل را فهمیده است، و منظور انسانی باشد، آن تنها هگل و بازآفرینی اندیشه او توسط دیگران (هگلهای امروز و فردا)در تاریخ است که پاسخ پرسشگر است، بنابراین خواننده باید به گزاره اول عطف کند، و هر زمان پرسش خواننده به انسانهای دیگر معطوف شود، گزاره دوم درست است و هرگاه پرسش خواننده از انسان فراتر رود، پاسخ آن، گزاره سوم است که درست خواهد بود: یعنی تنها مطلق (خداوند) است که فلسفه هگل را در تمامی تاریخ به خودآگاهی زیسته و آفرینشگر خود بدل ساخته است.
پردیسه فلسفه، بزرگان بسیاری را به خود دیده است که با نظریات خویش به غنای آن افزودهاند. بسیاری از کسانی که در حوزههای مختلف علمی، صاحب آرایی شدند در این مشرب شاگردی کردهاند و کیمیای خود را از آموحتههای گستره فلسفه جستهاند. اندک فلاسفهای را میتوان در تاریخ جهان یافت که به دستگاهی منتظم که در برگیرنده حوزههای مختلف معرفت بشری باشد، دست یافته باشند. در این میان در مورد جایگاه برخی از فلاسفه، اجماعی نسبی وجود دارد. بسیاری از فلاسفه، فلسفههای کانت و هگل را اوج اندیشه فلسفی میدانند که پس از ایشان، مولفینی در حد آنان هنوز ظهور نکردهاند. فلسفه هگل در طول تاریخ مورد بازآفرینی و دگرآفرینیهای متعددی قرار گرفته است. فلسفه هگل از جمله آرایی بود که همچون بسیاری از نظریات مولف در طول تاریخ تأویلهای متعدد و حتی متناقضی از آن به عمل آمد و برخی از جریاناتی که حتی در مقابل هم صف آرایی میکردند، استناد مرجع خود را به فلسفه هگل عودت میدادند. اکنون نیز در اروپا فلسفه او دوباره مورد توجه واقع شده است، از این روی گفتگویی پیرامون فلسفه هگل و دستگاه فکری او صورت دادهایم.
▪ آقای احمدی در مقدمه بفرمایید که فلسفه هگل در تاریخ فلسفه از چه جایگاهی برخوردارست؟
فهم فلسفه هگل بسیار دشوار است. نه تنها برای خوانندگان و مخاطبان عام، بلکه برای هر فیلسوفی. هر واژهای در فلسفه هگل از معنای خاصی برخوردار است که در ارتباط با مفاهیم دیگر میتواند فهمیده شود و به هیچوجه از تعاریفی که ما در زبان متعارف خود برای آن واژگان قائل هستیم، برخوردار نیست. در مورد فلسفه هگل و بسیاری از نظریات مولف دیگر، برخی این اشتباه را مرتکب شدهاند، که درصدد بر آمدند تا از طریق فهم زباناصلی (آلمانی) آن را درک کنند. در حالی که واژگان فلسفه هگل تنها در دیکشنری فلسفه هگل معنا میشود و با عطف به فرهنگ لغت آلمانی هرگز نمیتوان به روح آثار او پی برد. در فلسفه هگل، هر واژه هرگز معادل آنچه در زبان متدوال تعریف میشود، نیست، بلکه هر واژه و دلالتهای معنایی آن در فلسفهاش، مفهومی خاص پیدا میکند که تنها در ارتباط با سایر واژگان و مفاهیمی که در دل فلسفه و در طی آن آفریده میشود، قابل درک است. به طوری که هر کلمهای که در فرآیند دیالکتیکی فلسفهاش آفریده میشود، از فرآیند پیش از خود، متولد میشود و به محض تولد، سایر معانی پیش از خود را هم یک دگرآفرینی مجدد میکند و کمی معنای جملگی واژگان پیش از خود را دقیقتر میکند و این فرآیند مدام ادامه دارد. یعنی برای هیچ یک از واژگان هگل درفلسفهاش نمیتوان معنای از پیش تعریف شدهای قائل شد، بلکه آنها در طی فلسفهاش آفریده شده و بقیه واژگان را یک دگرآفرینی میکند و این روح همان تأثیر و تأثر مداوم، تطورگونه و غیرخطی است که ״روش دیالکتیکی״ لقب گرفته و فهمش برای بسیاری دشوار است.
▪ اما نقطه آغازین فلسفه هگل کجاست؟
فلسفه هگل از همان جایی شروع میشود که سایر نظریات فلسفی تمام میشوند!؟ هر فلسفهای اگر عمق پیدا کند، جایی به بنیادیترین پرسشهای ذهنی میرسد. پرسشهایی مثل این که آیا آنچه که انسان ادراک کرده یا فکر میکند، یا میشناسد...، درست است، قابل اطمینان هست، اصالت دارد، حقیقت دارد، واقعیت دارد، وجوددارد... یا خیر؟ هر فلسفهای برای پاسخگویی به این پرسشها ناگزیر به تعاریف ״وجود״ و ״عدم״ میرسد که فلسفهاش بیش از آن نمیتواند پیش رود. هگل هم در اندیشهاش به همین نقطه میرسد. او از خود میپرسد: آیااو میتواند بپذیرد که ״هستی هست״؟ سپس میبیند که این اصلی است که هیچ چیز در موردش نمیتوان گفت. آن قابل اثبات نیست و قضیه در اینجا به بنبست میرسد!! سپس با خود میاندیشد حال که نتوانست این اصل را بپذیرد، آیا میتواند به این اصل اعتماد کند که: ״هستی نیست״؟ او میبیند قضیه باز به بنبست میرسد!! معدود فلاسفهای که میتوانند به اوج چنین پرسشهایی دست یابند، جملگی به بنبست میرسند; حتی بزرگانی همچون کانت. ولی هگل متوجه میشود که از خاکستر این بحث، چیزی آفریده شده است که قابل اطمینان است!؟ او از ״هستی هست״ به ״هستی نیست״ رسیده است. پس هستی به نیستی بدل شده است. بهبیان دیگر، بودن به نبودن بدل شده است. پس اصل سوم خود را از آنها استخراج میکند: هستی ״شدن״ است. با یک نگاه کلی متوجه میشود که اصل اول (هستی هست)، ضد اصل دوم (هستی نیست) و اصل سوم، ضداصل دوم و در وحدت (هست) با اصل نخست است. پس دستگاه دیالکتیکی او آفریده شده است. به همین سبب است که هگل میگوید به من ״هستی״ و ״نیستی״ را بدهید تا با آن دنیایی را برایتان بسازم، که حتی هگلشناسانی همچون ژاک دونت منظور او را درک نمیکنند.
▪ اما بیان و تشریح سادهتری از فلسفه هگل مقدور نیست؟
برخی از شاگردان هگل به منظور فهم بهتر فلسفه او برای کسانی که آشنایی کافی از فلسفه هگل ندارند، دست بهاقداماتی زدند. آنها دستگاه فوق را بدین شکل تقلیل دادند: نام اصل نخست را تز، اصل دوم را آنتیتز و اصلسوم را سنتز گذاشتهاند که تز در تضاد با آنتیتز و آنتیتز در تضاد با سنتز است و تمام دستگاه فلسفی هگلتعمیمی است که بر اساس این تضاد دیالکتیکی بین آنها بنا شده است. البته این سادهسازیها جدای از آنکه برایآشنایی مردم عادی و حتی مخاطبان عام با فلسفه هگل مناسب است، اما به هیچ وجه برای شناخت درست و تخصصی آن مناسب نیست. به دو دلیل. اولاً فلسفه هگل تنها مبتنی بر تضاد نیست، بلکه مبتنی بر وحدت نیزهست. یعنی در مرحله سوم، تضاد اصل سوم با اصل دوم با وحدت همزمان اصل سوم با اصل اول همراه است. چرا که اصولاً در فلسفه هگل، هیچ چیز خط نخورده و طوری نیست که با کنار گذاشتن چیزی، از تبیین آن صرف نظر شود، بلکه مرتب همه وجوه در تقابل و در کنار یکدیگر، نیاز به تبیین خواهند داشت، از این رو با وجود آنکه در فلسفه هگل، تضاد به عنوان اصلی پذیرفته میشود، همزمان وحدت نیز به عنوان اصلی دیگر متولد شده و اصالت مییابد. اما چرا برخی بر اصل تضاد در فلسفه هگل بیشتر تأکید کردهاند، زیرا بسیاری ازفلاسفه بر این باور بودند که نظریهسازی بدین سبب است که تضادها و تناقضات را در قالب گزارههایی منسجم برطرف سازد. در حالی که فلاسفه بزرگی همچون هراکلیتوس و هگل متوجه شدند که تضاد، بخشی اجتنابناپذیر از هستی در ״ذهن״، ״عین״ و حاصل ״تعامل״ آن دو است. از این روی نادیده گرفتن و کوشش در برطرف ساختن آن، به معنای نادیده گرفتن بخشی بزرگ از چیزهایی است که نیاز به تبیین دارند. اما دلیل دوم، به همان جهتی است که قبلا گفتم، یعنی معانی در طی فلسفه هگل آفریده شده و معانی پیش از خود را تغییر داده و از آنها تأثیر میپذیرند، کسی نمیتواند آن سادهسازی سه اصلی را درست بداند و آن (ساده سازی) تنها نگاهی با عینک ساختگرا به فلسفه هگل است، در حالی که فلسفه هگل دارای خصایص تطورگرا، وحدتگرا و پدیدارشناسانه نیز هست و تازه ترکیبی از همه آنها نیست، بلکه آفرینشی فراتر از آنهاست که تنها با نگاهی جزیی به فلسفه هگل میتوان عناصری از مکاتب دیگر را در فلسفهاش یافت که هگل در حد آنها نمانده و به فراسوی آنها رفته است.
▪ پس بقیه نظریات فلسفی او را که از دل مباحث پیشین بیرون میآیند، چگونه تشریح میکنید؟
هگل متوجه میشود که هستیای را که تبیین کرده است، در ابتدا چیزی ״در خود״ است. آن بالقوه، همه چیزهایی را که میتوانند آفریده شوند در خودش داراست، اما تا آن را نیافریده و بالفعل نکرده است، به واقعیت بدل نشده است، پس باید ذهن و خرد محض باشد. سپس او در درونش، آن هستی بالقوه را با آفرینش، بالفعل واصطلاحاً ״برای خود״ میکند که طبیعت و جهان عینی را شکل میدهد که به نوعی در تضاد با خودش قرار میگیرد، چراکه همچون او دارای خرد و ذهن نیست. در مرحله سوم، آن هستی عینیت یافته نیز دارای خرد و ذهن میشود که آن چیزی نیست جز حاصل وحدت دو اصل متضاد گذشته که به شکل روح متجلی میشود که در قالب انسان و تجلیات اندیشه انسانی خواهد بود. اما نه با تولد انسان در طبیعت، بلکه با تجلی ایده وآفرینشهای اوست که تمامی جهان به هستی ״در خود و برای خود״ بدل شده و صاحب روحی میشود که آن نیز مراحلی را طی میکند. به بیان دیگر، ״ایده״، حاصل وحدتی بین ״عین״ و ״ذهن״ است که تنها در روح تحقق مییابد. در فلسفه هگل در تکامل روح، ایده سه مرحله را طی میکند که انسان، آنها را در هستی متجلی میسازد:
۱) هنر
۲) دین
۳) فلسفه.
هر یک از آنها، بخشی از مراحلی دیالکتیکی هستند که از تضاد و وحدت پی در پی یکدیگر پدید میآیند.
روح از نظر هگل دارای ابعادی است. روح عینی و ذهنی، که همچون قطبهای متضاد صف آرایی میکنند. هر یک از آنها دیگری را محدود میکند، پس ״مطلق״ و پایانناپذیر نیستند، از این روی هر قطب درصدد برمیآید تا با نیل به قطبی دیگر، به مطلق بدل شود که در نهایت به وحدتی از عین و ذهن دست مییابد. روح مطلق، روحی است که از عین آگاه است و این به ظهور ایده منجر می شود. پس روح مطلق که ذهن و عین در آن در قالب ایده یکی میشوند، خود موضوع کاوش خود است تا به مطلق بدل شود. واژه مطلق، نمونهای مناسب از همان واژگانیاست که در فلسفه هگل، معنای خاص خود را دارد. مطلق در فلسفه هگل، نقطه مقابل نسبی نیست، بلکه معنایی است که در برگیرنده نسبی نیز هست. در فلسفه هگل برخلاف تصور بسیاری، مطلق نقطه انتهایی فلسفهاش نیست، بلکه از ابتدا تا انتهای فلسفه اوست. مطلق که در هستی خردمند متجلی میشود، همان واژه خداوند در نزد عامه در صورتی که با تعریفی که همه هستی را دربرگیرد، خواهد بود. ولی هنوز این تعریف نیز کامل نیست، زیرا خرد، روح و احساس، آن هستی را توصیف نمیکند. مطلق تمامی صور پدیدار شده از ذهن تا عین در هستی است. اما این تعریف نیز هنوز کامل نیست و نیاز به تبیین دقیقتری از هنر، دین و فلسفه دارد که تنها پس از آنهاست که درک خواهد شد.
▪ در مورد تجلی هنر در روح انسان توضیح دهید.
مطلق در آغاز به شکلی ״بیواسطه״، یعنی به شکل محسوس و خارجی جلوهگر میشود که همان آفرینش ״هنر״ را نوید میدهد. پرتوافشانی ایده از پس حجاب جهان محسوس، ״زیبایی״ را پدید میآورد. لازمه تحققش این است که موضوع آن عینی و قابل درک باشد. یعنی به ادراک درآید. مثل تابلویی نقاشی یا موسیقی و...، حاصل یگانگی صورت معقول در عین و ذهن، ایده را میسازد. عین زیبا در ذات خود، مثل مجموعهای از اجزاست. نخستین صورت زیبایی، ״طبیعت״ است که مراحلی دارد و از زیبایی با وحدت مکانیکی گرفته تا زیبایی ارگانیک در موجودات زنده. اما اگر روح انسان بخواهد ایده را به صورتی متجلی سازد که شکل بر معنا تفوق داشته باشد، ״اثر هنری״ آفریده میشود. از این روی هنر نباید از طبیعت تقلید کرده یا حتی دستورالعمل اخلاقی دهد، زیرا از غایت وجودش که تجلی ایده از روح در غایت زیبایی شکل و صورت است، فاصله می گیرد. هنر نیز دارای مراحلی است که از هنر ״کنایی״ گذشته با ״هنر کلاسیک״ ادامه یافته و به ״هنر رومانتیک״ ختم میشود.
دومین تجلی مطلق، به شکل مجاز و انگار است که حقیقتی احساسی و روحی را بیان میکند و ״دین״ را پدید میآورد. دین تصوری مجازی از ایده است که هم با صورت و شکل آمیخته و هم معنایی را در خود دارد. پس دیانت کوششی است برای یگانگی انسان با خداوند. در دین، ذهن کلی خداوند، با وجود آنکه در اجزاء اذهان انسانی هویدا میشود، ولی به اجزایی خود را منقسم نمیسازد. چرا که آنها، نه با جمع کمّی خود، بلکه با کلیت معنایی خود در خداوند، کثرت در وحدت را نشان میدهند. ذهن انسان به جدایی خود از ذهن کلی آگاه است، پس این جدایی و گسست در قالب گناه پدیدار میشود. کوشش انسان برای از بین بردن و جدایی بین خدا و آدمی، پرستش را پدید میآورد. پس غایت اصلی همه ادیان، یگانگی خدا و انسان است و بازگشت همه بهسوی به وحدت رسیدن با اوست. اما این یکی شدن در دین، به خودآگاهی منجر نمیشود، بلکه آن در فلسفه تحقق مییابد. برای آن رجعت، انسان چون خود جزء است و خداوند کل، پس باید از جزیی بودن و فردیت خویش فاصله بگیرد و به کلیت بپیوندد و آن ذهن کل، وجه خدایی هر انسان است. آن هستی و گوهر کلی وجود در هر شخصی هست. از این روی دوری از خود و پیوستن به آن کل، غایت آن پیوستن به او، یعنی مطلق خواهد بود. سه مرحله دین عبارت است از:
۱) دین طبیعی
۲) دین روحیت فردی
۳) دین مطلق.
▪ یک لحظه دست نگهدارید، در مورد جایگاه روح در فلسفه هگل بیشتر توضیح دهید؟
برخی از فلاسفه همچون شوپنهاور، به هگل خرده گرفتند که در فلسفهاش، بیش از اندازه بر روی عقل تأکید دارد و سایر وجوه انسان را از نظر دور داشته است. در حالی که هگل در کتاب «پدیدارشناسی روح»، ازغیرآگاهانهترین و احساسیترین وجوه شروع کرده تا به سطوح خودآگاه تعقل میرسد. علاوه بر آن، با تعریف روح، هگل هستی در حال شدنی که از بار عقلایی، عاطفی و زندگی خاصی برخوردارست، سخن میگوید. اما برخی از هگل این خرده را گرفتهاند که او، آنها (روح، احساس، هنر) را باز با خرد و اندیشه بیان میکند. اما این نشان میدهد که منتقدان هگل نسبت به آنچه میگویند آشنایی خودآگاهانه ندارند، زیرا هنگامی که با زبان و برطبق ادله، آن را بیان میکنند، دیگر ضرورتاّ خرد است! همانطور که وقتی شوپنهاور از کمبود وجوه دیگر درفلسفه هگل سخن میگوید، دیگر احساس و عاطفه نیست و بیان آنهاست و این بیان، یعنی خرد. به بیان دیگر، شوپنهاور، کیرکیگارد، نیچه و... وقتی بر احساسات و سایر وجوه انسانی تأکید میکنند، آن احساسات را متجلی نمیسازند، بلکه با خرد آنها را بیان میکنند. کسی که راه بیانشان را با خرد کنار گذاشته، دیگر راه فلسفه و نظریهپردازی را برنگزیده، بلکه همچون مردم عادی زندگی کرده است. بنابراین احساسات و عواطف انسانی هرگاه که در فلسفه یا نظریه یا حتی گفتار بیان شوند و به آگاهی برسند، دیگر احساسات ناب نیستند، بلکه بیانیاز خرد در مورد عواطف و احساسات خواهند بود.
و این دقیقاّ همان کاری است که هگل میکند و تنها تفاوتش با منتقدان در آن است که از بیان خرد نسبت به احساسات و سایر وجوه انسانی بوسیله خرد آگاه است، ولی منتقدانش خیر.
▪ خوب، به بقیه بحث برگردیم.
سومین و کاملترین روح مطلق، ״فلسفه״ است. فلسفه، آگاهی مطلق است نسبت به خود. در فلسفه، اندیشه مطلق در جامه اندیشه محض متجلی میشود. ولی فلسفه از همان ابتدا بدین شکل کامل متظاهر نمیشود، بلکه اجزاء آن به تدریج گرده آمده و کلی کامل میشوند. در ابتدا فلسفه، مطلق را در قالب ״هستی محض״ میبیند. سپس افتراق پدید میآید. هراکلیتوس آن را در ״شدن״ کشف میکند تا در نهایت ״حقیقت مطلق״ با ״اندیشه مطلق״ در ״صورت مطلق״ متجلی میشود که ״فلسفه هگل״ را پدید میآورد. غایت فلسفه هگل که شناخت معناست به همان آغازش پیوند میخورد که چون دایرهای به یکدیگر میرسند.
پس با یک نگاه کلی به آنچه تا این مرحله از فلسفه هگل تشریح کردیم، میتوان گفت که او استنتاج میکند، همین طور که طبیعت را میشود با تبیین تکاملیاش از ابتدای آفرینش تاکنون شناخت که از قوانینی در خود پیروی میکند، تاریخ را که ساخته زندگی انسانی و اجتماعی است (که دارای روحی است) میتوان شناسایی کرد. هگل علم را واقعیت یافتگی آن روح در تاریخ معرفی میکند. چرا که تمامی هستی، تجلی و آگاهی روح پدید آورنده هستی از خود است. به بیان دیگر، هگل از ابتدا تا غایت هستی را شدنی میداند که مطلق از شکل بالقوه و در خود، به شکل بالفعل و همزمان ״در خود و برای خود״ بدل شده و آن همان روح کامل به خودآگاهی رسیده مطلق است که خداوند را در فلسفهاش معرفی میکند. همین طور که میبینیم خداوند در اوج گزارههایی عقلایی از فلسفهاش استنتاج میشود و او برخلاف بسیاری از فلاسفه، خداوند را به زور ملحق به فلسفهاش نمیکند، بلکه خداوند در فلسفه او از همه چیز معنا میشود و همزمان همه چیز را معنا میکند.
▪ تجلی خداوند در فلسفه هگل را کمی بیشتر بشکافید، به خصوص ارتباط او با مطلق را؟
فلاسفه بسیاری همچون اگوستینوس قدیس، قدیس انسلم و توماس قدیس و حتی افلاطون و سقراط، خداوند را به عنوان یک قرارداد از پیش تعیین شده در ذهن خود داشته، به طوری که آن، به نوعی مستدل در فلسفه شان شکل نگرفته بود، بلکه به زور بدان چسب خورده بود! حتی فلاسفه بزرگی همچون دکارت که با شک بنایفلسفی خود را بنا میکند، نمیتواند خداوند را از درون آن شک در دستگاه فلسفی خود معنا بخشد، بلکه آن بهگونهای حاضر و آماده به گزاره ״من میاندیشم پس هستم״، چسب میخورد. اما به خوبی میتوان دریافت کههگل، خداوند را همچون معجزهای مستدل، در دل فلسفهاش متظاهر ساخته و معنا میبخشد و آن تمامی فلسفهاش را در برمیگیرد و بخشی جدانشدنی از فلسفه او میشود که فلسفهاش بدون ماهیت خداوند، ناقص خواهد بود. مطلق، شأن نزول حضور و ظهور دیالکتیکی خداوند در فلسفه هگل است.
▪ تأثیر تحولات اجتماعی دورهای که هگل در آن میزیسته بر اندیشه و نظریاتش تا به چه حد بوده است؟
هگل بسیار تحت تأثیر انقلاب کبیر فرانسه بوده است. او در جوانی با این رویداد آشنا شده و نقش آن را در شور و شوق دمیده شده در نوشتههای دوران جوانیاش به خوبی میتوان بازشناخت. او خود نیز میگوید که پس ازظهور مسیحیت، انقلاب کبیر فرانسه تعیین کنندهترین رویداد تاریخی دورانهای گذشته است. نظریه انقلاب او نیز بیشترین تأثیر را از انقلاب فرانسه پذیرفته است. هنگامی که برای روشنفکران جوان آلمانی، شور زمانه، تصویری آرمانگرایانه از آینده انقلاب برای آنان ترسیم میکرد، فرا رسیدن دوران ترور برای هر کسی ایجاد سرخوردگی میکند، مگر در فلسفه هگل. زیرا فلسفه او بود که میگفت: هر انقلابی، شکستی است برای سرافرازی انسان و پیروزی و فتحی در منطق تاریخ خواهد بود! پیروزی است، چون وضع موجود را تحول بخشیده است و شکست است، زیرا آنچه که در واقعیت تحقق مییابد، هرگز مساوی با آنچه در اندیشهها میگذشته، نخواهد بود.
انقلاب به شکل دیگری نیز در روح نظریات فلسفی هگل تأثیر گذارده بود. تفاوت عمده بین نظریات کانت و هگل در آن بود که در دستگاه فلسفی کانت، شما از ابتدا با معماریای یک دست، پیوسته، منتظم و حساب شده و دقیق سر و کار دارید که هر چیز به درستی سر جای خود قرار گرفته است. در آن به شکلی مشهود، نظمی مییابید که از ابتدا بر آن حاکم بوده است. اما در دستگاه فلسفی هگل، شما با یک انقلاب تمام عیار مواجههستید! نظم فلسفه هگل هرگز در ابتدای آن تحمیل نمیشود، بلکه شما در یک بینظمی تمام عیار که مدام در حرکت است و موج میزند، در هر مقطع از نظریه، به نظمی دست مییابید که در مرحله بعد به هم ریخته و در داخل الگوی جدیدی، جزیی از شبکه نظم به وقوع پیوسته مرحله بعد میگردد. به بیان دیگر، روح فلسفههگل، انقلابی مداوم بین نظم و بینظمی است و هنگامی پایان مییابد که تمامی هستی در اندیشه پایان میپذیرد!؟
▪ پس چرا برخی از فلاسفه، نظریات هگل را غامض، نامناسب و به نوعی حرافی فلسفی دانستهاند؟!
به چند دلیل، که برخی از آنها علل منطقی و خودآگاه و بعضی دیگر علل احساسی و ناخودآگاه دارند. دلیل منطقی و خودآگاه آن، همان است که قبلا گفتم. فلسفه هگل هرگز تکرار مداوم مطالب گذشته نیست. هر فیلسوفی در کشف مداوم هر مرحله آن قرار میگیرد. بنابراین از آن دسته از نظریاتی نیست که سریع بتوان به کنهآن پی برد، از این روی دیریاب و دشواریاب است. دلیل احساسی و ناخودآگاهش این است که یک فیلسوف در مواجه با هر مسئلهای در فلسفه هگل، خود را کاملا یک مبتدی احساس میکند، به طوری که فلسفه هگل پس از آنکه خواننده را در بسیاری از جوانب آن مسئله، که تا پیش از آن، از دید او و فلاسفه پیش از وی نادیده مانده بود، غوطهور میسازد، او را در ابتدا کاملا سر درگم میکند. فیلسوف پس از آزمون و خطاهای بسیاری راهی را مییابد که تصور میکند به وسیله آن از دست فلسفه هگل فرار کرده است، اما در هر وادیای را که میگشاید، پشت آن در، چهره متبسم هگل را میبیند که به او لبخندزنان میگوید: او این ابعاد قضیه را نیز دیده است و تنها خواننده است که از آن غافل بوده است که اکنون با حیله هگل، آن را در خود به آگاهی رسانده است!! این فرآیند مدام ادامه دارد و موجب پدید آمدن نوعی احساس رودست خوردن و حماقت میشود که معمولا برای فلاسفه پذیرشش مشکل است و بسیاری از فیلسوفانی که تازه با فلسفه او آشنا میشوند، بنا به این دلایل احساسی و ناخودآگاه درونی، از فلسفهاش فاصله میگیرند. اما اگر فیلسوف بردباری از خود نشان دهد، ودیعهای از او خواهد آموخت که کیمیای تفکرش میگردد. او درمییابد که هگل هرگز در کتب خود، فلسفهاش را به وی معرفی نکرده است، کاری که فلاسفه دیگر، حتی فلسفه کانت میکند، بلکه او شیوههای اندیشیدن را به او بخشیده است. به او چیزی مشخص یاد نداده است، با او در راه کشف کردن امور گام برداشته است. از او شاگردی نساخته است، بلکه راه استاد شدن را به او هدیه کرده است; تنها با هر فیلسوف است که آن هدیه را بپذیرد یا رد کند!؟
▪ آثار علمی هگل و به خصوص کتابهای معروف او را چگونه میبینید؟
هگل آثار متعددی را به رشته تحریر در آورد که برخی از آنها در زمان حیاتش و بعضی دیگر پس از مرگش به چاپ رسید. پدیدارشناسی روح، منطق، خلاصه دانشنامه علوم فلسفی، اصول فلسفه حق، درسهایی دربارهفلسفه تاریخ، درسهایی درباره تاریخ فلسفه، درسهایی درباره فلسفه دین، روح مسیحیت و سرنوشت آن،نوشتههای جوانی هگل در مورد یزدانشناسی و بسیاری از کتب و مقالات دیگر، که به زبانهای مختلف ترجمهو تدریس شدند. کتابهای ״منطق״ و ״پدیدارشناسی روح״ هگل، جزو ۵۰ اثر بزرگ تاریخ فلسفه و علم در جهان هستند و به گونهای نوشته شدهاند که در جهت عکس هماند، به طوری که از هر یک آغاز کنید میتوانید بهدیگری برسید. به اعتقاد من، فلسفه غرب با کانت و هگل به اوج خود میرسد و از آن پس، فلسفه دیگر هرگز تا بدان حد از تکامل نرسید. کسی که فلسفه های کانت و هگل را کشف کرده باشد، نود درصد فلسفه غرب را فهمیدهاست. حتی منتقدان هگل هم به عمق و عظمت فلسفهاش اعتراف میکنند و نمیتوانند عمق، نوع ارتباط، منطق، معنایابی و آفرینشهای او را تحسین نکنند. مارکس که از جمله منتقدان هگل است و در زمره فلاسفهایاست که بخش بزرگی از نظام فکریاش را مدیون نظریات هگل است در مورد او چنین میگوید: اندیشه در قرننوزدهم با فلسفه هگل به غایت خود رسید، از آن فراتر نمیتوان رفت، چرا که هگل تمامی بشریت و تاریخ رااندیشیده بود، از این پس وظیفه فلسفه آن است تا آنچه را به ایده رسیده است، به عمل مبدل سازد. اما چرا مارکس چنین ادعای بزرگی را در مورد هگل میکند. چون خوانندگان و هگل شناسان هنگامی که فلسفه او را بهپایان میبرند، متوجه میشوند، هدف از خلقت هستی، آن است که روح، به تجلی کامل و خودآگاه مطلق خود نائل شود و چون چنان نتیجهای، بعد از تطورات مختلف تاریخی تحقق مییابد و خلاصه پس از گذشتن از هنر، دین به فلسفه میرسد و در فلسفه از آراء تالس، آناکسیماندروس، فیثاغوریس، هراکلیتوس و پارمنیدس در یونانباستان گرفته تا رواقیان، سوفسطائیان و شکاکان، و از فلاسفه قرون وسطی تا فلاسفه دوره رنسانس و در اوج فلسفه غرب از دکارت و لایب نیتس تا هیوم و کانت، در نهایت فلسفه، به نظریه هگل منتهی میشود، به ایناستنتاج میرسند که هگل هدف از خلقت تمامی هستی را ظهور فلسفه خود میداند!! اما هگل بار دیگر ثابت میکند که بسیاری با وجود خواندن هزاران باره فلسفهاش نمیتوانند به خودآگاهی کامل نسبت بدان دست یابند! چرا که فلسفه هگل از طریق تقلید، دست یافتنی نیست، بلکه با بازآفرینی است که حاصل میشود و حتی یادگرفتنی نیست، بلکه کشف کردنی ست. او برای پاسخگویی به شبه بالا، در جایی مینویسد: ״فلسفه مرا یک نفر فهمید״. حال اگر هگل نسبت به آنچه که میگوید خودآگاهی داشته باشد (که فلسفه او سرشار از خودآگاهی پیوسته است نسبت به هر آنچه خود و دیگران میگویند) باید آن جمله او، به ضدش منتهی است و چون هگل دقیقاً میداند که چه میگوید، به سرعت پس از جمله ״فلسفه مرا یک نفر فهمید״ میگوید: ״آن هم نفهمید״. هنگامی که فلسفه هگل را به گونهای پایان میبرید که قادر به کشفش میشوید، درمییابید که تنها روح کامل خودآگاه مطلق (خداوند) است که فلسفه او را فهمیده است و حتی خود هگل نیز آن را کاملاً به خودآگاهی نرسانده است!؟
▪ میبخشید، اما خلاصه کدامیک از آن استنباطها درستند؟
همهشان. هر یک به فراخور پرسشی که مدنظر دارید. دقت کنید، گزاره سوم، ضد گزاره پیش از خود و در وحدت با گزاره اول است که هرگاه ذهن پرسشگر خواننده، به سوی شخصی کشیده شود که فلسفه هگل را فهمیده است، و منظور انسانی باشد، آن تنها هگل و بازآفرینی اندیشه او توسط دیگران (هگلهای امروز و فردا)در تاریخ است که پاسخ پرسشگر است، بنابراین خواننده باید به گزاره اول عطف کند، و هر زمان پرسش خواننده به انسانهای دیگر معطوف شود، گزاره دوم درست است و هرگاه پرسش خواننده از انسان فراتر رود، پاسخ آن، گزاره سوم است که درست خواهد بود: یعنی تنها مطلق (خداوند) است که فلسفه هگل را در تمامی تاریخ به خودآگاهی زیسته و آفرینشگر خود بدل ساخته است.
بازآفرینی در فلسفه هگل
دکتر کاوه احمدی علیآبادی
دکترای فلسفه و ادیان از تگزاس آمریکا
فوق دکترای فلسفه علم از داکوتای جنوبی
مصاحبهگر: رضا رحیمی
دکتر کاوه احمدی علیآبادی
دکترای فلسفه و ادیان از تگزاس آمریکا
فوق دکترای فلسفه علم از داکوتای جنوبی
مصاحبهگر: رضا رحیمی
دین و زندگی دوم، سوم و پیشدانشگاهی
◊ نویسنده : رضاییان، سلیمه,رضاییان، حسین,امیرکلایی، عسکر,علیزادصانع، پروین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست