جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا

داستان کوتاه سفر حج


داستان کوتاه سفر حج
آقا وقتی از ساختمان محل ثبت نام حج عمره بیرون آمد نفس عمیقی کشید و با خود گفت: بالا خره به آرزویم رسیدم و ثبت نام کردم. انشا»الله سال دیگه همین موقع می رم زیارت خانه خدا. به طرف قنادی رفت و یک جعبه شیرینی خرید و به خانه برد.
وقتی خانم در را به رویش باز کرد و جعبه شیرینی را در دست آقا دید فهمید که خبر خوبی در راه است با عجله به آشپزخانه رفت و دو تا استکان چای در سینی گذاشت و با کارد و پیش دستی به کنار آقا آمد. با کارد نخ جعبه شیرینی را پاره کرد و به آقا تعارف کرد. خانم با نگاهش فریاد می زد که آقا تورو خدا زود باش بگو چه خبر خوبی داری؟ شما که منو جون به لب کردی! اما انگاری آقا قصد گفتن خبر را نداشت زیرا می دانست که خانم هم مثل خودش چقدر مشتاق رفتن به سفر حج است. اگه هر دو با هم مشرف بشیم تکلیف بچه ها چی میشه؟ اگه بگم فقط برای خودم ثبت نام کرده ام چه اتفاقی می افته؟ با خود فکر کرد: بهتره اول زمینه سازی کنم و خانم را آماده شنیدن این خبر کنم و گفت: خانم دست شما درد نکنه چه چای خوش عطری آوردی مخصوصا با این شیرینی ها خیلی مزه می ده. راستی خانم از بچه ها چه خبر؟ درس می خونن؟ از اقوام و آشناها چه خبر؟ همسایه ها چطورن؟ خانم با دلخوری گفت: آقا حالا چی شده به فکر همسایه ها و اقوام افتادی؟ اول شما بگو چه خبر شده که این سوال ها رو می پرسی بعد من هم سرفرصت از همشون برات تعریف می کنم - اونقدر که خودت بگی بسه دیگه خانم چه کار به کار همسایه ها داری؟ بهتره سرت به کار خودت گرم باشه. اما آقا تصمیم خودش را گرفته بود و پرسید: راستی خانم حال مادرت که مریض بود چطوره بهتر شده؟خانم با تاسف گفت نه بابا بنده خدا اونقدر جوونی هاش از خودش کار کشیده که حالا دیگه نمی تونه کارهای ضروری خودش رو انجام بده. دستهاش خیلی درد می کنند پاهاش و زانوهاش خیلی اذیتش می کنند. دکتر گفته باید روی ویلچر بنشینه و تا اونجا که ممکنه راه نره تا به زانوهاش فشار نیاد اما بیچاره پول خرید ویلچر را نداره، دیشب که نسخه دکتر را براش گرفتم فقط یک گردن بند طبی هجده هزار تومن شد تازه هر روز باید فیزیوتراپی هم ببرمش، باید با ماشین آژانس ببرمش. می دونی هر روز چقدر هزینه اش می شه؟ خودش که بنده خدا نداره خرج کنه، بچه هاش باید کمکش کنند. هر کدوم از ما هم به اندازه خودمون گرفتاری داریم. آقا گفت: خواهرت نمی تونه کمکش کنه؟
خانم گفت: خودت که بهتر می دونی خواهرم مستاجره و تازه هر ماه کلی هم قسط وام هایی را که گرفته پرداخت می کنه. باز خدارو شکر وضع مالی ما بهتره، صاحبخونه هستیم، از یک طبقه هم اجاره می گیریم، هردوتامون هم حقوق بازنشستگی می گیریم... آقا ما هر دو تامون واجب الحج هستیم، به خدا معصیت داره ... این دین به گردن ما بمونه، ای کاش می رفتی اسم هر دوتامون رو برای حج واجب می نوشتی! آقا گفت: خانم جان نفست از جای گرم در میاد. می دونی اگه الا ن ثبت نام کنی چند سال بعد اسممون در میاد؟ معلوم نیست که تا اون موقع زنده هستیم یا مرده، فقط بچه هامون شانس میارن اگه ما مرده باشیم به جای ما میرن سفر حج... در ورودی باز شد و دختر بزرگ خانواده که دانشجوی دانشگاه آزاد هم هست با سلا م وارد شد. مادر گفت: دخترم خسته نباشی بیا بشین تا یک لیوان شربت برات بیارم. دختر گفت: نه مادر اوقاتم تلخه و اصلا حوصله ندارم، میدونی چرا؟... نرگس بهترین دوستم شهریه اش را هنوز نداده و الا ن که پایان ترم رسیده نمیتونه امتحاناشو بده و اول باید تصفیه حساب کنه، مادر گفت: نرگس مگه از روز اول نمیدونست که دانشگاه آزاد خرج داره؟ دختر گفت: بله میدونست اما خواهرش که ماه پیش ازدواج کرد یادته؟ هزینه جهیزیه اش باعث شده که جیب پدرش خالی بشه... دختر به حالت التماس گفت: بابا... مامان... ما میتونیم کمک بکنیم و پول قرض بدیم...؟ پدر گفت: نه نمی تونم، شهریه این ترم رو قرض بدم، ترم بعد چی؟ تازه از کجا میارن قرض ما رو پس بدن...؟ دختر با دلخوری به اتاقش رفت و روی تختش افتاد.
با خود فکر میکرد: باید راه چاره ای پیدا کنم... اینجوری که نمیشه... نرگس بهترین دوستمه. عصر برای خوردن عصرانه به آشپزخانه آمد، جعبه شیرینی را که دید از مادر پرسید: به چه مناسبتی شیرینی خریدید؟ مادر که هنگام خالی کردن جیب لباس های چرک پدر متوجه فیش ثبت نام سفر حج شده بود، بسیار دلخور و دمق بود با غر و لند گفت: بابات تصمیم گرفته تنهایی به سفر حج بره... من جلوی فامیل چه جوری سرم رو بالا بگیرم و خجالت نکشم؟ دیگه آبرو برام نمی مونه...! دختر چای و شیرینی را برداشت و به اتاقش رفت... رفت تو فکر... فکر اون روزها که دبیر زبان انگلیسی قبل از اینکه درس آخر کتاب زبان سال اول که راجع به پیامبر اسلا م بود و تصویر خانه کعبه هم بود را به ما درس بدهد راجع به موضوع حج و چگونگی پیدایش چنین سفری برای ما صحبت می کرد، به یاد حرف های دبیر افتاد که می گفت: در زمان پیامبر اسلا م(ص) مردم مکه بسیار فقیر بودند... چاه های نفت هنوز پیدا نشده بودند. ارتباط مردم مکه با شهرهای دیگر بسیار کم بود. در واقع نه تلویزیون نه رادیو نه روزنامه نه تلفن نه کتاب و مدرسه ای که بتوانند از اوضاع و احوال جوامع دیگر باخبر شوند. پیامبر اسلا م(ص) با وحی رسیده از جانب خداوند اعلا م فرمود که مسلمانان ثروتمند سراسر دنیا در روزهای معین به شهر مکه سفر کنند که این همایش ها از وجوه متعددی به شهر مکه کمک می کرد که در درجه اول زیارت خانه کعبه بود و شناخت مسلمانان دیگر نقاط جهان و اتحاد آن ها با یکدیگر و دیگر رونق اقتصادی مکه با داد و ستد اجناس نقاط دیگر دنیا و هم این که مردم مکه از اوضاع اجتماعی و سیاسی دیگر کشورها باخبر می شدند و این درآمدها در امور جاریه شهر خرج می شد از جمله ساخت و ساز و زیباسازی شهر مکه برای رفاه حال حاجیان و مسافران تا با خاطره ای خوش آن جا را ترک کنند. این کشور با ثروتی که دارد در جهت جذب گردشگر از زبده ترین معماران سراسر جهان کمک گرفت تا شهر مکه را به گونه ای طراحی کنند که با روح معناگرای انسان هماهنگ و همسو باشد و او را به اوج روحانیت برساند. البته همه این ها از برکت وجود پیامبر(ص) و آل پاک اوست... دختر با خود اندیشید و گفت: خدا را شکر مکه دیگر فقیر نیست. در آن دوره مشکل شناسایی شد و راه حل و چاره ای اندیشیده شد که بسیار کارآیی داشت. آیا الا ن هم مکه نیازمند این کمک هاست؟ در آن زمان پیامبر بزرگوار اسلا م(ص) با درایت و تعقل مکه را از فقر نجات داد. آیا ما با پیروی از خط مشی و سیاست و درایت و تعقل الگوی والا ی خود نمی توانیم فقر را در جامعه خود ریشه کن کنیم؟
دختر شتابزده از اتاقش خارج شد تا از پدر بپرسد که چرا هزینه سفر حج را در کشور خودمان صرف افراد نیازمند نکنیم؟
شنید که پدر راجع به ثبت نام حج با مادر صحبت می کرد: امروز خودم شاهد بودم که آقایی می گفت: این بار اگه مشرف بشم بار هفتم است که به زیارت خانه خدا نائل میشم... خانم و آقایی هم می گفتند که ما هر سال به سفر حج می رویم برای این که سفر حج عمره از سفرهای داخل کشور ارزان تر است.
دختر احساس می کرد از سفر درازی برگشته... وارد شد و سلا م کرد و گفت: پدر جان! خانه خدا در همه دل های پاک است و هر انسانی با شاد کردن دل دیگران و کمک کردن به آن ها می تواند خدا را در دل خودش حس کند و از وجود او لذت ببرد و به سفر حج واقعی برود.
پدر با تعجب رو به مادر کرد و گفت: موضوع چیه....؟ مادر گفت: هیچی... نرگس دوستش پول شهریه اش را نداره بده، دخترمون هم از ناراحتی داره هذیون میگه...!!!
نویسنده : فاطمه عزیزی
منبع : روزنامه مردم سالاری