شنبه, ۱۴ مهر, ۱۴۰۳ / 5 October, 2024
مجله ویستا


تمشک وحشی


تمشک وحشی
امروز یك‌شنبه است و از پنج‌شنبه‌ هفته‌یِ پیش تا حالا، یك نفر به ما اضافه شده كه سرجمع شده‌ایم سه نفر. من و زنم ناهید؛ و او.
فقط دایره‌ای است چند سانتی‌متری و كج و كوله. نه آن‌قدر بزرگ و نه آن‌قدر منظم و مدور كه توجه‌ات را جلب نكند و با دیدنش فكر كنی شاید این هم مدلی است برای خودش. هر طرفش خمیده به سمتی و از مركزش كه همین‌طور دور شوی و به لبه‌هاش برسی سیاهی‌اش مدام محوتر می‌شود و با رنگِ خودِ لباس یكی می‌شود؛ آبیِ آسمانی.
بی‌خبر آمد؛ بی‌هیچ دعوتی. انگار در خانه را بازگذاشته باشی و عین بوته‌یِ خودرویِ تمشكی وحشی قد كشیده باشد و بی‌هیچ اِهنّ‌واوهونّی ‌آمده باشد درون خانه. كه تا سر می‌جنبانی می‌بینی آن‌قدر رشد كرده كه ساقه‌هایِ سیخ‌دارش از در و دیوار بالا رفته و همه‌جا را تسخیر كرده و خانه را بلعیده و هرچه می‌كنی برود، نمی‌رود و تو هم چهارچنگول می‌مانی كه چه كنی؟...
لعنت به من! همه‌اش از همان یك‌ كیلو تمشكی شروع شد كه از بازار خریدم و آوردم خانه و با ناهید شروع كرده بودیم به خوردن. درشت و سیاه بودند.
لعنت! تمام كه شدند تمشك‌ها، دیدم گلوله‌ا‌ی تیره و ارغوانی، پریده رویِ پیراهنِ مخملِ ناهید و پرچم صعودش را آن‌جا، آن بالاها فرو كرده. همان‌موقع به‌ش گفته بودم بندازدش رخت‌شویی و نابودش كند. اما فرداش كه از سر كار آمدم، دیدمش هنوز آن بالاهاست و برّوبرّ زل زده به من.
همین‌جاست. روبرویم ایستاده.
زنم، ناهید را می‌گویم، نه او را؛ یعنی توجهی‌ به او ندارم. می‌خواهم فكر كنم كه نیست اصلا. كه وجود ندارد و فقط (منم و ناهیدِ مِنهایِ او). مثلِ گذشته‌ها.
زن، آن‌ورِ میز آشپزخانه ایستاده است و دست‌برده به اتاقكِ آهنیِ گنجه‌یِ بالایِ سرش. موهایِ بلند و سیاهش تا نصفِ كمرش رسیده و همان‌طور كه موج می‌خورد، عینِ آبشاری می‌ماند از قیر؛ مثلِ موهایِ سرِ من كه فقط كپه‌ای است از قیر، نه آبشاری. با این پیراهنِ مخملِ آبیِ آسمانی و این دامنِ چین‌دارِ ارغوانی مثلِ تندیسی می‌ماند، زیبا و خوش‌تراش.
زن دو تا بشقابِ چینی درمی‌آورد و می‌گذارد رویِ میز. یكی جلویِ خودش و یكی‌ هم جلویِ مرد. مرد هر دو آرنجش را گذاشته رویِ سفره‌یِ پلاستیكیِ سفید و یك دست را ستون چانه كرده و خیره شده به زن كه حالا دارد می‌نشیند رویِ صندلی.
زن، با لبخندی محو، چشم می‌دوزد به مرد كه هنوز ساكت نشسته و نگاهش به اوست. می‌گوید: «چیه؟... شروع كن دیگه... از اون قیمه‌هاییِ كه براش می‌میری‌ها...» و دست‌هاش را جلو می‌آورد و از دیسِ پلو برنج می‌كشد برام.
زن شروع می‌كند به خوردن و هر چند ثانیه یك‌بار نگاه می‌كند به مرد.
همان‌طور كه دستِ راستِ مرد زیرِ چانه‌اش است و بخارِ برنجِ زعفرانی و بویِ خورشتِ قیمه می‌ریزند در مشامم و دلم را غنج می‌آورند، تا می‌آیم بگویم: « ناهید... امروز خیلی خوشگلی شدی ها...» كه نگاهم ناخواسته می‌افتد به او كه رویِ شانه‌یِ راستِ ناهید در پس‌زمینه‌یِ روشنِ لباسش جاخوش كرده و با آن صورتِ ارغوانیِ تیره‌ و چندْسانتیمتری لبخند می‌زند به من.
زن هنوز مشغولِ خوردن است و با نگاه‌هایِ كنجكاوانه‌ش مردّد است چیزی بگوید یا نه. مرد صندلی را با پا هل می‌دهد عقب و صدایِ قژوقژی می‌آْید از كاشی‌هایِ مربعی. قاشق و چنگال را می‌اندازد رویِ میز و قبل از این‌كه برود، انگار فیلمِ مزخرفی دیده باشم ابرو درهم می‌كشم و لب كج می‌كنم و سرد و زنگارگرفته می‌گوید: «آنّا...» وَ آناكارِنینایِ من (عاشقِ این مخلوقِ تولستوی است و من هم به این اسم صدایش می‌كنم بیشتر) سرش را بالا می‌كند و با آن چشم‌هایِ شرابی و كشیده‌اش زل می‌زند به من. (فكر كنم، خمار، به همین چشم‌هایی می‌گویند كه گوشه‌هاش از دو طرف كشیده شده به بالا. طوری كه اگر از بالا نگاهش كنی گویی كه پلك‌هاش را بسته) فك‌هاش تند و تند بدونِ باز شدنِ لب‌هاش تكان می‌خورد. «چرا اونو پاك نكردی؟...» و با سر اشاره می‌كنم به او كه عینِ یك گلوله‌یِ سربیِ سیاه و لِهیده جا گرفته رویِ شانه‌‌یِ زن.
زن فك‌هاش ثابت می‌ماند و در سكوت خیره می‌شود به مرد.
چشم‌هایِ كشیده‌اش بیش از حد باز شده و لپ‌هاش كمی آماس كرده. انگار می‌خواهد هرچه در دهانش است حواله كند تو صورتم. زن سرش را كمی می‌گرداند و خیره می‌شود به گلوله‌یِ له‌شده‌یِ رویِ شانه‌اش و می‌گوید: «واااای رامین... یااادم رفت بشورمش...» مرد همان‌طور ایستاده، سر به زیر می‌اندازد و قبل از این‌كه پاكشان بروم و آنّایم را با او تنها بُگذارم و بِگذرم از خیرِ این غذا، می‌گویم اشتها ندارم و می‌رود به اتاق كارش و می‌نشیند پشت میز تحریر.
سه‌شنبه‌شب است و او هنوز خلوتِ دونفری ما را ترك نكرده. انگار می‌خواهد تا ابد این‌جا بماند با ما. آمریكا آن‌جا در حال پیشروی در خاك افغان‌ها هست و من هم این‌جا در فكرِ آن گلوله‌یِ كوچكِ تیره كه هر روز عینِ لوبیایی سحرآمیز بیش‌تر قد می‌كشد و نزدیك است كه برسد به سقف و خانه را رویِ سر من و ناهید خراب كند.
مرد دراز كشیده رویِ تختِ دو نفره و دست‌هاش چفت شده است زیرِ سرش رویِ متكا. پرده‌ها كشیده شده و در تاریك‌روشنِ اتاق می‌بینمش چسبیده به سقف. لاكِردار همه جا هست با من. در خانه، سر كار، خیابان و كوچه و حتی در خواب‌هام. چسبیده به پشتِ پلك‌هام انگار.
انگار نیزه‌ای را بینِ ابروهایم فرو كرده‌اند و در تهِ نیزه‌ هم توپِ لاستیكیِ‌ ارغوانی‌رنگی را چسبانده‌اند كه همیشه در نقطه‌یِ دیدم است و چون دست‌هایم را بسته‌اند با طناب و نمی‌توانم نیزه را بكشم بیرون، باید با این عذابِ ابدی بسازم و دم نزنم.
شبِ پنج‌شنبه. دو ساعت گذشته از نیمه شب و آمده‌ام نشسته‌ام پشتِ این میز، زیرِ این نورِ مسی‌رنگ و مخروطیِ چراغ مطالعه و مشغولِ نوشتنم. با این التهاب و تشویش و لرزشی كه در ذره‌ذره‌یِ وجودم حسش می‌كنم و با این دست‌هایِ لرزان، حرف‌هام را می‌بینم كه تمیز و منظم ظاهر نمی‌شوند رویِ سفیدیِ كاغذِ دفتر؛ كج و معوج‌اند و كمی بیرون از خطِ آبی.
فشارِ طنابِ پیچیده شده به دست‌ و پاهام اذیتم می‌كند هنوز. انگار كه واقعیت بود. «عرق می‌بارید از سر و روت و پیشونی‌ت داغِ داغ بود... اوه اوه كه چه اشكی‌ام می‌ریختی...» این‌ها را ناهید می‌گفت. هنوز هم پیشانی‌ و تمامِ تنم نشسته به خیسی. قلبش تند می‌زد و گلویش می‌سوخت و قطراتِ اشك چكه می‌كرد رویِ پیراهنش. آن حجمِ سیاه و آدم‌واری كه با ناهید در آویخته بود، جلویِ چشم‌م است مدام و نمی‌توانم فراموشش كنم. وحشتناك بود. دست و پاهاش بسته شده بود به صندلی و پشتش بود به پنجره‌یِ اتاقِ خواب، كه از آن، باریكه‌نوری مات و سربی‌رنگ می‌آمد تا آستانه‌یِ اتاق. صدایِ بریده و بریده و خفه‌یِ ناهید را می‌شنیدم كه از زیرِ حجمِ آن سیاهیِ انتهایِ اتاق می‌رسید به گوشم و كمك می‌خواست ازم. تنها تیرگی بود و صدا. صدایِ مبهمِِ تختِ چوبی؛ صدایِ قژوقژی كه از تقلاهایِ آن‌ حجمِ مَردوار و تكان‌هایِ آنّایِ من می‌آمد و تقریبا چال شده بود در زیرِ قاه‌قاه و نعره‌هایِ خبیثانه و زمزمه‌هایِ پر از شهوتشان. صدایِ زار زدن‌ها و فحش ‌دادن‌هایِ من.
احساس می‌كنم گلویم گرفته هنوز. ناهید می‌گفت: «به خودت می‌پیچیدی و مدام می‌گفتی: پست‌فطرت ولش كن...» آن‌قدر خودش را‌ تكان‌ داد و زور زد برایِ درآوردنِ مچ‌هاش از داخلِ طناب، كه صندلی چپه شد و محكم و شدید خوردم زمین و سمتِ راستِ صورتم یكی شد با موكتِ اتاق. دندان شكسته‌ام را می‌توانم ببینم كه عینِ سنگریزه‌ای افتاده بود چند وجب آن‌ورتر؛ وَ حتی لزجی و سردیِ خونی كه از گوشه‌یِ لبم می‌سرید تویِِ موكت را حس می‌كنم هنوز رویِ پوستِ زبر و تراشیده‌یِ صورتم.
افسوس كه چهره‌یِ آن سیاهی را نتوانستم ببینم در آن سیاهی. حیف كه نورِ مهتاب تا آن قسمتِ اتاق نمی‌رسید...
شبِ جمعه است و هوا ابری، ولی هنوز نباریده.
دوستش دارم. ناهید را می‌گویم. عاشقش هستم. زیباست و جذاب عینِ آناكارنینا.
دوستش دارم و او هم ـ می‌دانم این را ـ كه دوستم دارد. اما تنها مشكلْ این گلوله است فقط، كه عین یك سپرِ فولادی بینِ من و ناهید آمده و جدامان كرده از هم.
جنگ در همسایگی‌مان دارد در ظاهر به آخرش نزدیك می‌شود و با این‌حال من هنوز نتوانسته‌ام از دستِ این بختكِ بزرگِ زندگی‌ام نجات پیدا كنم؛ از این نیزه‌یِ فرو رفته در پیشانی‌ام. از این گلوله‌یِ در قلبم نشسته. باید كاری كرد. چه كاری؟ نمی‌دانم؟
چندبار سرِ ناهید داد زدم كه مرا از دستِ او خلاص كند و چندبار هم به پاش افتادم و التماسش كردم. ولی باز این كار را نكرد كه نكرد. نمی‌دانم چرا این‌همه مرا نادیده می‌گیرد، هرگز این‌گونه نبود با من. گاهی فكر می‌كنم با او راحت‌تر است. می‌دانم مسخره می‌ماند ولی شاید من دیگر در قلبش جایی ندارم و او كه بالاِیِ قلب ناهید آرام و با طمانینه نشسته، جایِ مرا گرفته.
حتما راهی هست. یعنی باید باشد. این‌كه نمی‌شود! همه‌اش آن سیاهیِ حجیم را جلویِ خودم می‌بینم كه دارد بی‌رحمانه به من كه دست و پایم را به صندلی بسته قاه و قاه می‌خندد و من هم فقط می‌توانم زارزارگریه كنم و فحش دهم و داد و بی‌داد.
ناهیدِ من به همراهِ او نشسته رویِ كاناپه و من هم ایستاده‌ام پشتش و تكیه داده‌ام به دیوار. موهاش را با كش بسته. زن كتابی در دست دارد و سیاهیِ‌ شب با آن ستاره‌هاش زندانی شده در قابِ پنجره. دیگر نمی‌توانم همین‌طور بایستم و زل بزنم به آن لباسِ مخمل. باید كاری كنم. این نیزه‌یِ‌ خونین را از پیشانی باید بِكَّنم و آن توپِ لاستیكی را پاره كنم. باید از بین برود با این دست‌هایِ خودم. بله همین است. باید تمامش كنم. حالا.
مرد با گام‌هایی آرام و برافروخته و عرق‌ریزان می‌رود سمتِ زن. پشتِ كاناپه كه می‌رسد، ناگهان دست می‌برد و شانه‌هایِ زن را می‌گیرد و پیراهن را از دو طرف محكم می‌كشد. ناهید كتاب از دستش می‌افتد و عینِ خفاشی جیغ می‌زند و با آن صدایِ خفه‌‌اش تقلا می‌كند خلاص شود از دستم. «دیوونه! داری چی كار می‌كنی؟... ولم كن... دارم خفه می‌شم...» آه اگر می‌دانست دارم نجاتش می‌دهم.
یقه‌یِ پیراهن به گردنِ زن فشار می‌آورد و با دست‌هاش متناوب می‌كوبد به پشتِ دستِ من تا رهایش كنم. آن‌قدر می‌كشم و زور می‌زنم كه عاقبت لباس از وسط جِر می‌خورد و از تنش می‌سُرد پایین. شانه‌هایِ سفید و بلورینش نمایان می‌شود. آه چه زیباست. مرد زن را رها می‌كند و با فریاد می‌خندد و از چشم‌هام هم همین‌طور آب چكه می‌كند. بالاخره تمامش كردم.
شنبه. ساعت سه‌یِ نیمه شب. این‌بار خودم از خواب پریدم، بدون این‌كه ناهید بیدارم كند، یعنی نبود كنارم كه بخواهد بیدارم كند. موقع رفتن به من گفت: فقط می‌خواستم سربه‌سرت بگذارم!.. هه‌هه... گفت فقط شوخی بود... خواب... بالاخره شناختمش... خودم بودم... هه‌هه... یعنی دوتا بودم... صحنه‌یِ اتاق درست عینِ قبلی بود، با این تفاوت كه چراغِ اتاق روشن بود و آویخته شده بود به سقف، بینِ تختِ تصاحب‌شده‌یِ من و خودِ اولیِ منِ بسته شده به صندلی... چه جالب! سیاهی را دیدم... چهره‌یِ سیاهیِ آویخته به گریبانِ ناهید را دیدم؛ كه دیگر سیاهی نبود، بلكه خودم بودم... هه‌هه، خودم كه خودم را می‌دیدم... خودی‌ را كه تمشكی بود... در چشم‌خانه‌‌هام جایِ چشم‌هام دو تا تمشكِ وحشیِ درشت چپانده بودند... ناقلاها تند و تند پشتِ پلك‌هام مخفی می‌كردند خودشان را... هاها... هاهاها...
محمدرضا ابوترابی
منبع : لوح