شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا
کلاغ آخر از همه میرسد
چین و شکنهای ملایم و شفاف سطح رودخانه، به توری میماند که آب از میانش جریان یابد. هر از گاهی، صدایی مثل صدای به هم خوردن بالهایی نقرهای بر روی سطح آب، به گوش میرسید: پشتِ ماهی قزلآلایی بر روی آب ظاهر میشد و با پیچ و تابی باز در آب فرو میرفت. یکی از مردها گفت: «اینجا پر از ماهی قزلآلاست.»
دیگری گفت: «یه نارنجک بنداز تو آب، همهشون میان بالا.» از کمربندش نارنجکی درآورد و خواست ضامنش را بکشد.
پسربچهای که داشت او را نگاه میکرد، جلو آمد، پسر بچهی کوهنشینی بود، با صورتی به شکل سیب. گفت: «بِدِش به من.» و تفنگ را از دست یکی از آن مردها گرفت. مرد گفت: «این دیگه چی میخواد؟» و خواست تفنگ را پس بگیرد. امّا پسرک اسلحه را به طرف آب نشانه رفته بود، گویی به دنبال هدفی میگشت. مرد تازه میخواست بگوید که: «اگه به آب شلیک کنی فقط ماهیها رو میترسونی، همین و بس.» امّا حتّی مجال تمام کردن حرفش را هم پیدا نکرد. سر و کلّهی ماهی قزلآلایی پیدا شد، پیچ و تابی به خود داد، و پسرک گویی آنجا فقط در انتظار او بود، گلولهای به سویش شلیک کرد، ماهی قزلآلا آمد روی سطح آب. مردها گفتند: «عجب.»
پسرک تفنگ را پر کرد و آن را به هر سو چرخاند. هوا صاف بود و آرام. برگهای سوزنی درختان کاج در آن سوی ساحل و چین و شکنهای سطح رودخانه را میشد دید. روی سطح آب چین دیگری پدیدار شد: ماهی قزلآلای دیگری بود، شلیک کرد: ماهی مرده روی آب آمد. مردان نگاهی به ماهی و نگاهی به او انداختند. گفتند: «عجب تیراندازیه!»
پسرک هنوز داشت دهانهی تفنگ را در هوا به هر سو میچرخاند. با خود فکر کرد: این عجیب نیست که هوا از هر طرف ما را در بر بگیرد و آن وقت همین هوا ما را از هم جدا کند. اگر تفنگ را نشانه میرفت، هوا خطی بود مستقیم و نامریی که از دهانهی تفنگ تا هدف، مثلاً تا آن عقاب جوان، کشیده میشد که با بالهایی که ظاهراً بیحرکت به نظر میرسیدند، در هوا پرواز میکرد. ماشه را که فشار میداد؛ هوا همچنان شفاف و تهی باقی میماند، امّا آن بالا، در آن سوی خط، بالهای عقاب جوان جمع میشد و مثل سنگ سقوط میکرد. از لولهی تفنگ، باز هم بوی خوش باروت بر میخاست.
فشنگهای دیگری گرفت. آدمهای زیادی پشت سر او در ساحل رودخانه، به تماشایش ایستاده بودند. چرا نمیشد به میوههای درخت کاج که بر بالای درختان آن سوی ساحل دیده میشدند، دست زد؟ چرا میان او و چیزهای دیگر، آن همه فاصله بود؟ میوههای کاج با او بودند و در نگاه او، پس در آن دور دستها چه میکردند؟ امّا اگر تفنگش را نشانه میرفت، معلوم میشد که آن فاصلهی تهی، دروغی بیش نیست، او ماشه را میکشید و در همان لحظه میوهی کاج از درخت میافتاد و خرد میشد. احساس خلأیی بود که به حس نوازش میمانست: آن فضای تهی، میان لولهی تفنگ تا میوهی کاج، تا سنجاب، تا سنگ سفید و تا گل شقایق در هوا امتداد مییافت و با گلوله پر میشد. مردها میگفتند: «این بچه تیرش خطا نمیره.» و هیچ کس جرئت خندیدن نداشت.
رییس گروه گفت: «تو با ما میای.» پسرک جواب داد: «شما هم یه تفنگ بهم میدین.»
ـ خب، معلومه.
و با آنها رفت. کولهپشتیاش را پر از سیب و دو جور پنیر کرد و به راه افتاد. دهکده در انتهای درّه چون لکهای بود از سنگ، کاه و فضولات گاو. خوب شد که از آنجا میرفت؛ زیرا در هر پیچ و خمی چیزهای جدیدی میدید: درختان کاج، پرندگانی که از روی شاخهها به پرواز در میآمدند، گلسنگها بر روی سنگها، همه و همه چیزهایی بودند که در شعاع این فاصلهی دروغین به چشم میخوردند، فاصلهای که شلیک تفنگ، با بلعیدن هوای میان او و آنها، پر میکرد.
به او گفتند که حقّ شلیک ندارد: باید در سکوت از آنجا میگذشتند، گلوله و فشنگ را برای جنگ لازم داشتند. امّا در نقطهای، بچه خرگوشی که صدای قدمها، او را به وحشت انداخته بود، در میان فریادها و دست به اسلحه بردنهای آنها، از عرض جاده گذشت. داشت لای بوتهها ناپدید میشد که شلیک پسرک او را بر جای خود میخکوب کرد. رییس گروه گفت: «خوب زدی به هدف، ولی ما که واسه شکار نیومدیم اینجا. اگه حتّی یه قرقاولم دیدی، دیگه حقّ نداری شلیک کنی.»
هنوز یک ساعتی نگذشته بود که صدای شلیکهای دیگری از صف آنها شنیده شد. رییس گروه از کوره در رفت و گفت: «باز این بچه شروع کرد!» و رفت سراغ پسرک که با آن صورت سرخ و سفید و شکلِ سیبش میخندید. گفت: «یه کبک زدم.» آن را به رییس نشان داد. کبک تازه میخواست از روی پرچین به پرواز درآید.
«کبک و ملخ سرم نمیشه. تفنگ رو بده ببینم. اگه بازم عصبانیم کنی باید برگردی دهکده.» پسرک کمی اخم کرد؛ راه رفتن بدون سلاح که مزهای نداشت، امّا تا وقتی که با آنها میماند، میتوانست امیدوار باشد که دوباره دستش به تفنگ برسد. شب را در کلبهی چوپانان خوابیدند. هوا گرگ و میش بود که پسرک بیدار شد. دیگران خواب بودند. زیباترین تفنگ آنها را برداشت، کولهپشتیاش را پر از خشاب کرد و از کلبه بیرون رفت. هوای اول صبح صاف و تمیز بود. در فاصلهای نه چندان دور از کلبه، درخت شاهتوتی به چشم میخورد، ساعتی بود که زاغها از راه میرسیدند. سروکلّهی یکیشان پیدا شد: شلیک کرد، دوید تا آن را بردارد و در کولهپشتیاش بگذارد.
از همانجایی که زاغ را برداشت، دنبال هدف دیگری گشت: یک موش صحرایی! صدای شلیک او را به وحشت انداخته بود، میدوید تا بالای درخت بلوطی، در لانهاش، پنهان شود. موش مردهی عظیمالجثهای بود با دمی خاکستری، به دمش که دست میزدی موهایش دسته دسته کنده میشدند. از زیر درخت بلوط، در علفزاری پایین دست، قارچ سمی قرمزی با خالهای سفید دید. با یک شلیک آن را هزار تکه کرد، بعد هم رفت تا ببیند آیا تیرش به هدف خورده یا نه. بازی جالبی بود، شلیک از هدفی به هدف دیگر. اگر همینطور پیش میرفت شاید میتوانست همهی دنیا را زیر پا بگذارد. حلزون بزرگی را روی تختهسنگی دید، صدفش را هدف گرفت، وقتی به تختهسنگ رسید؛ چیزی ندید جز تختهسنگی خرد شده و کمی مایع لزج رنگین، بدین ترتیب از کلبه دور شد و به طرف علفزارهای ناآشنا رفت.
از تختهسنگ، مارمولکی را روی یک دیوار دید، از دیوار، چاهی و قورباغهای را، و از چاه، تابلوی اعلاناتی را در حاشیهی جاده که هدفی راحت و بیدردسر بود. از تابلوی اعلانات، جادهی پرپیچ و خمی دیده میشد. پایین جاده، مردان اونیفورم پوشی، سینهخیز و اسلحه به دست پیش میآمدند. پسرک تفنگ به دست، لبخند به لب، با آن صورت سرخ و سفید و شکلِ سیبش که ظاهر شد، آنها فریاد کشیدند و تفنگهایشان را به سوی او نشانه رفتند. امّا پسرک قبلاً دگمههای طلایی یکی از آنها را دیده، دگمهای را نشانه رفته و شلیک کرده بود.
صدای فریاد مرد و رگبار شلیکها یا تک تیرها را که نفیرکشان از بالای سرش میگذشتند، شنید: امّا او پشت یک کپه سنگ بزرگ، لب جاده _ در گوشهای که راه به جایی نمیبرد ـ سنگر گرفته بود. کپه سنگ، طویل بود و دراز، طوری که پسرک حتّی میتوانست پشت آن جابهجا شود، از یک طرفش سرک بکشد، برق دهانهی اسلحههای سربازان و رنگ خاکستری و زرق و برق اونیفورمهایشان را هدف بگیرد و به درجه یا نشانی شلیک کند. پس از مدّت کوتاهی، صدای رگبار تیر را از پشت سرش شنید که از بالای سرش میگذشت و به سربازان اصابت میکرد: رفقایش با مسلسل به کمکش آمده بودند، گفتند: «اگه پسره ما رو با شلیکهاش بیدار نمیکرد...»
حالا که رفقایش او را پوشش میدادند، پسرک میتوانست بهتر هدف بگیرد. ناگهان گلولهای از کنار گونهاش رد شد. برگشت: سربازی به جادهی بالای سر او رسیده بود. پسرک خود را در چاله انداخت و پناه گرفت و در همان حال شلیک هم کرد؛ امّا تیر به سرباز نخورد، از کنار تفنگش گذشت و به جعبهی مهماتش اصابت کرد. پسرک شنید که سرباز نتوانست تفنگش را پر کند و آن را به زمین انداخت. آن وقت بیرون پرید و به سرباز، که پا به فرار گذاشته بود، شلیک کرد و سردوشیاش را پراند. دنبالش رفت. سرباز گاه در جنگل ناپدید میشد و گاه در تیررس قرار میگرفت. پسرک بالای کلاه او را هدف گرفت و بعد از آن یکی از پلهای کمربندش را.
در گیرودار این تعقیب و گریز به درّهای ناآشنا رسید که در برابرش دیگر جنگلی وجود نداشت. تنها زمینی صاف به چشم میخورد و صخرههایی پوشیده از انبوه بوتهها در اطراف آن. امّا پسرک داشت از جنگل بیرون میآمد. در وسط زمین صاف، سنگ بزرگی قرار داشت. سرباز فقط مجال پیدا کرد خود را پشت سنگ بیندازد. خودش را جمع کرد و سر را میان زانوانش گرفت.
فعلاً جایش امن بود: با خودش بمبهای دستی داشت و پسرک نمیتوانست به او نزدیک شود. تنها میتوانست با تفنگش سرباز را نشانه برود و مواظب باشد که فرار نکند. اگر فقط فرصتی دست میداد تا با یک خیز خود را به بیشه برساند و از سراشیبی پردرخت سُر بخورد، آن وقت میتوانست در امان باشد. ولی اول باید از آن تکه زمین بیدرخت رد میشد: یعنی پسرک تا کی میخواست آنجا بماند؟ تا کی اسلحهاش را همچنان نشانه میرفت؟ سرباز تصمیم گرفت بختش را بیازماید: کلاهش را روی سرنیزه گذاشت و آن را از پشت سنگ بالا برد. پسرک شلیک کرد، کلاه سوراخ شد و روی زمین غلتید.
سرباز خود را نباخت؛ دور و بر سنگ را نشانه رفتن کار آسانی بود، امّا اگر سرباز به سرعت عمل میکرد، تیر پسرک به هدف نمیخورد. در همان لحظه پرندهای تیزبال در آسمان پدیدار شد. شاید مرغکی بهاری بود. پسرک شلیک کرد و پرنده افتاد. سرباز عرق گردنش را پاک کرد. پرندهی دیگری گذشت. کبک کوچکی بود که آن هم با شلیک پسرک افتاد. سرباز آب دهانش را قورت میداد. حتماً آنجا محلّ گذر پرندگان بود؛ پرندگان همچنان پرواز میکردند، پرندگانی از هر نوع، و پسرک شلیک میکرد و آنها را میانداخت. سرباز فکری به ذهنش رسید: «اگه حواسش به پرندههاست، پس حواسش به من نیست. همین که شلیک کنه، خودمو میاندازم تو بیشه.» امّا شاید بهتر بود اول امتحانی بکند، کلاهش را برداشت و آن را آماده بر سرنیزهاش قرار داد. دو پرنده با هم رد شدند. این بار دو دارکوب کوچک بودند. سرباز حیفش میآمد چنین موقعیّت خوبی را برای امتحان کردن شانس خود از دست بدهد، امّا هنوز جرئتش را نداشت. پسرک به یکی از دارکوبها شلیک کرد. آن وقت سرباز کلاهش را بالا برد. صدای شلیک شنید. کلاهش را دید که به هوا پرید. حالا سرباز طعم سرب را در دهانش حس میکرد؛ بلافاصله متوجّه شد که پرندهای دیگر با شلیکی دیگر سقوط میکند.
پس نباید شتابزده عمل میکرد: پشت آن تختهسنگ، با نارنجکهایی که داشت، جایش امن بود. پس چرا از همان مخفیگاهش یک نارنجک به طرف پسرک نیندازد؟ روی زمین به پشت دراز کشید، دستش را پشت سرش برد و در حالی که مراقب بود دیده نشود، همهی قوایش را جمع کرد و بمب را پرتاب کرد. پرتاب خوبی بود. میتوانست دور دورها برود. امّا در نیمهی راه شلیکی آن را در هوا منفجر کرد. سرباز خود را با صورت به زمین انداخت تا ترکشها به او اصابت نکنند.
وقتی سرش را بلند کرد، کلاغ از راه رسیده بود. در آسمان بالای سرش پرندهی سیاهی بود که به آرامی پرواز میکرد و چرخ میزد. شاید یک کلاغ بود. حالا باید کلاغ را میزد. امّا چرا صدای شلیک نمیآمد؟ یعنی کلاغ خیلی دور بود؟ پسرک پرندگان تیزپروازتری را در فاصلههایی دورتر از آن، زده بود. سرانجام تفنگ را شلیک کرد. حالا کلاغ باید سقوط میکرد. امّا نه، همچنان به آرامی چرخ میزد، به جای کلاغ، میوهی درخت کاجی که در آن نزدیکی بود، افتاد. حالا دیگر به میوههای درخت کاج شلیک میکرد. یکی یکی میوههای درخت کاج را هدف میگرفت که با صدای خشکی به زمین میافتادند.
با هر شلیک سرباز به کلاغ نگاه میکرد: یعنی میافتاد؟ نه. پرندهی سیاه بالای سر او پایین و پایینتر میچرخید. یعنی ممکن است پسرک آن را ندیده باشد؟ شاید اصلاً کلاغ وجود خارجی نداشت و تنها زاییدهی خیالات او بود. شاید کسی که در آستانهی مرگ است، همهی پرندگان را در حال پرواز میبیند: و وقتی کلاغ سر برسد، دیگر کارت تمام است. با این حال باید به پسرک که همچنان به میوههای درخت کاج شلیک میکرد، خبر میداد. پس سرباز سرپا ایستاد و در حالی که با انگشت به پرندهی سیاه اشاره میکرد، به زبان خودش فریاد زد: «کلاغه اون جاست!» گلوله درست در قلب عقابی با بالهای گسترده، که روی کت اونیفرمش گلدوزی شده بود، نشست.
کلاغ به آرامی چرخ میزد و پایین میآمد.
کلاغ آخر از همه میرسد. ایتالو کالوینو/ اعظم رسولی. کتاب خورشید
ایتالو کالوینو / اعظم رسولی
منبع : کتاب نیوز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست