یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


درباره‌ی ترجمه‌ی ادبیات داستانی به فارسی


درباره‌ی ترجمه‌ی ادبیات داستانی به فارسی
نگاهی به «بادبادک ها».
نوشته:رومن گاری
ترجمه: ماه منیر مینوی
ناشر: توس
▪ همیشه این عبارت «با امید زندگی می کنیم» تکرار می شود. اما من دارم به این نتیجه می رسم که «امید است که با ما زندگی می کند».
از متن بادبادک های رومن گاری
● چرا وقتی فارسی نمی دانیم و قواعد و اصول این درخت تناور پر شاخ و برگ را نمی شناسیم، دست به ترجمه می زنیم؟ مسلماً با کارهای بازاری و چه می دانم پاورقی ها با شمارگانی سرسام آور کار نداریم. روی سخن با مترجمانی است که دست می گذارند بر کارهای خوب و معمولاً شاهکارهای ادبیات جهانی. نمونه اش همین بادبادک ها، که یکی از کارهای درخشان رومن گاری است (همان که با نام امیل آژار هم شهرت دارد و چند سالی هم جین سیبرگ هنرپیشه ی معروف فرانسوی، همسرش بوده است)
● چون هنوز مشت نمونه ی خروار است و ریختن خروار بر ترازو از حوصله ی من و شما بیرون است و چون که صد آمد نود هم پیش ماست و برای مخاطب اهل کتاب و آگاه داستان خوان و خوب خوان می نویسیم و می دانیم کافی است بنویسیم «ف» تا او از فرح زاد بگذرد و به فارسی نوشتن فردوسی و بزرگان همیشه برسد،تنها چند صفحه از متن بادبادک ها را مرور می کنیم، آن هم فقط به ضربه های گاه سنگین مترجم محترم به فارسی و دستورمندی این زبان اشاره می کنیم تا به یاد بیاوریم کلمه، هنوز ـ مثل همیشه ـ اعتبار و شأن و توانمندی خود را باید که داشته باشد و مهمتر اشارتی باشد به این نکته، که: تا شناگر نباشیم، تن سپردن به امواج دریا عبث و ناگوار است. چنین مترجمی در دریای پرابهت ادب و زبان فارسی، غرق می شود و متأسفانه کار باارزش نویسنده را هم با خود خفه می کند. در این نوشته، به صحت ترجمه یا بدفهمی و درست فهمی مترجم، کاری نداریم.
موهایش را با رنگ مشکی رنگ کرده بود. (ص ۱۴۶)
هرجور که بخوانی جمله ثقیل می نماید. چه بخوانیم با رنگِ مشکی، رنگ کرده بود. چه بخوانیم با رنگ، مشکی رنگ، کرده بود. چگونه مترجم محترم متوجه نشده که باید می نوشت «موهایش را با رنگ، مشکی کرده بود» یا «موهایش را مشکی کرده بود»؟ اصلاً وقتی می نویسیم «موهایش را رنگ کرده بود» مطلب تمام است، چون شخصیت داستان معمولاً پرداختی کامل دارد و پیش تر نویسنده به موهای سپیدش اشاره کرده...
▪ خیلی کم می شد او را بدون وجود یک بسته سیگار گلواز که مدام در دسترس او قرار داشت، مجسم کرد. (ص ۱۴۷)
اولاً: آوردن دو فعل پشت سرهم، زمانی که مثلاً بیهقی کبیر، «خواهم» را حذف می کند تا از تکرار بپرهیزد، برای مترجم امروز با وسعت امروز زبان فارسی، طبیعی است؟ (وسعت این زبان را در شعرهای شاملو، اخوان، آتشی، بهار، منوچهری و ... دریابید) نمی شد مترجم ترجمه کند «خیلی کم می شد او را بدون بسته ی سیگار گلواز مجسم کرد، که مدام در دسترسش قرار داشت»؟
ثانیاً: خیلی کم می شد، یعنی چه؟ بهتر نیست چنین بیاید «بعضی وقت ها می شد»؟ وقت ها لا یتچسبک!! است؟ اصلاً اگر مترجم، چنین ترجمه می کرد، دنیا زیر و رو می شد؟ «نمی شد او را بدون سیگار گلواز مجسم کرد که همیشه در دسترسش بود.»؟
▪ در نوامبر ۱۹۱۴ زمانی که سکوتی که از لهستان سرچشمه می گرفت، روز به روز بیشتر به سکوت نقش ها تبدیل می شد. (ص ۱۶۸)
دقت کنید: دو حرف ربط که، آن هم زمانی که یک کلمه میانشان فاصله است، بعد از که دوم، حرف ربط از. حروف اگر به جا و دقیق نیایند، چنان لکنتی به جان نثر داستانی مخصوصاً می اندازد که خواننده را عصبی می کند. مطلب به همین سادگی است: در نوامبر ۱۹۱۴، زمانی که سکوت از لهستان سرچشمه گرفت، روز به روز بیشتر به سکوت نقش ها تبدیل شد.
▪ لیلا قدری با من قهر بود، او همیشه از به آزمایش در آوردن من لذت می برد. (ص ۱۶۹)
انصاف را در چند جمله ی کوتاه چند حرف ربط و اضافه؟ اصولاً قدری چه میزان است؟ قدری آب به من بده، شاید معنی جرعه ای یا کمی بدهد ولی در قهر بودن چه مفهومی دارد؟ اما جمله ها را راحت بنویسیم: لیلا با من قهر بود (یا وانمود می کرد که قهر است؟) او همیشه از آزمودنم لذت می برد. (به آزمایش درآوردن من، چه اصطلاحی است و چه تعبیری از آن به دست می آید؟)
▪ حالا به این جمله توجه کنید: «به محض آن که سرم شروع به گیج رفتن کرد.» گویی مترجم محترم توجه نداشته که «به محض آن که» در واقع همان شروع را می رساند: به محض رسیدنش راه افتادیم، یعنی همینکه رسید، همینکه سرم گیج رفت، یعنی زمانی که سرم شروع کرد به گیج رفتن. باری جمله باید چنین می آمد: همینکه سرم گیج رفت. یا بی سلیقگی کنیم و بیاوریم به محض آن که سرم گیج رفت.
▪ سایه ی غروب فقط به آن اندازه وجود داشت که ما را از بهتر دیدن یکدیگر معاف کند. (ص ۱۷۰)
بیچاره رومن گاری: همین جمله های نازیبا را مترجم می توانست بدون حروف و کلمات نالازم کمی، (یا به قول خودشان قدری) می پیراست: (و همیشه پیراستن به قاعده زیباتر می کند) مثلاً سایه ی غروب فقط آن اندازه بود که ما را از خوب دیدن هم معاف کند. (چون در این تصویر خوب دیدن و خوب ندیدن، آشکار دیدن و نا آشکار دیدن مطرح است. یعنی به ـ که بیشتر وقت ها معنی صفت برتر می دهد ـ جایی در اعراب جمله ندارد و خوب و خوب تر مناسب تر است، کلمات هم معنایش یعنی به و بهتر است.)
به جمله ها برگردیم. باید ترجمه ی فارسی جمله ها چنین می آمد: سایه ی غروب آنقدر جاگیر شده بود (شاید هم عمق گرفته بود؟) که ما را از آشکار دیدن هم محروم می کرد. یا چرا چنین نیاوریم سایه ی غروب نمی گذاشت همدیگر را روشن (یا آشکار یا خوب) ببینیم.
▪ «سپس شروع به در آوردن دستکش از دست کرد.» مگر دستکش را به پا هم می کنند که ذکر مظروف لازم باشد؟ جمله باید چنین می آمد: سپس دستکش ها را درآورد. (سعی بر آن دارم که عین جمله ی مترجم را بیاورم، چه بسا بتوان سلیس تر و بهتر هم نوشت.)
▪ «فقط به خود اجازه می دهم بعضی حرکات او را که دوست دارم، مثل وقتی که دست هایش را در موهایش فرو می برد، طولانی تر کنم.» (ص ۱۷۰): «فقط به خود اجازه می دهم بعضی از حرکاتش را که دوست دارم، طولانی تر کنم مثل زمانی که دست هایش را در موهایش فرو می برد.»
▪ «... یا دست هایش را بی حرکت می کنم.» (ص ۱۷۴) بی حرکت کردن دست ها، یعنی چه؟ شاید این جمله را بتوان کم نقص تر نوشت: «دست هایش را از حرکت بازمی دارم.»
▪ هیچ چیز مثل اینکه او را می دیدم که عوض نشده و همان که بود هست، به من اطمینان نمی دهد. (ص ۱۷۵)
واقعاً از این مغشوش تر می توان نوشت؟ این جمله ها می توانند چنین بیایند: «وقتی می دیدم عوض نشده و همان هست که بوده، اطمینان پیدا می کردم و هیچ چیز از این بیشتر مطمئنم نمی کرد.» یا «هیچ چیز بیشتر از این به من اطمینان نمی دهد وقتی می بینم که او تغییر نکرده و همان هست که بوده [است]
▪ (ص ۱۷۶) «حق این بود که مرا در مد نظر داشته باشند.»: «حق این بود که زاغ سیاهم را چوب بزنند.» یا حق داشتند که زیر نظرم بگیرند.
▪ (ص ۱۷۹) «با دویدن به خارج با به سرعت یک خرگوش ترسیده و مفقود شدن...» به احتمال قوی مفقود شدن غلط چاپی است و گویا مفقود شده بوده، با این همه جمله پر شده از حروف اضافه و ربط که جز ویرانی جمله ها کاری از پیش نبرده اند. جمله ها را بازنویسی کنیم: «بی درنگ، سریع (یا با سرعت) به خارج دوید، با سرعت خرگوشی ترسیده که از چشم [صیاد] غیب شود.»
▪ (ص ۱۸۴) «غالباً با زحمت بر از پای درآمدن خویش غلبه می کنم.»: «غالباً با زحمت خود را نگاه می دارم تا از پای در نیایم.»
▪ (ص ۱۸۵) «اینجا پشت محکم و مهارت کامل لازم دارد.» به جای «اینجا پایمردی (یا استقامت و ایستادگی) و مهارت کامل لازم دارد.»
می توانم کتابی مفصل در بد نوشتن فارسی مترجم بنویسم. هر صفحه اش متأسفانه پر است از این انتقال الکن مترجم که پنداری سال هاست از فارسی جاری و توفنده و سرشار از مفهوم و زیبایی دور بوده. باور کنید غلو نمی کنم. بفرمایید برای ختم مقال ـ که دارد به قال و مقال تبدیل می شود ـ بپریم به صفحه ی ۲۳۳ بادبادک ها: «اسب کلمانتین با قدم مرا می برد.»
عجبا! مگر اسب های دیگر با سر کسی را برده اند تا حالا؟ غرض مثلاً نه یورتمه است، نه چهارنعل، غرض نویسنده این بوده که اسب، گام زنان و آهسته مرا می برد. در واقع نویسنده خواسته بگوید، اسب را به حال خود رها کرده بودم، تا آلمانی های اشغالگر به رفتارم ظنین نشوند. چند سطر پایین تر هم متوجه گاف مهمتری می شویم، اینکه نام اسب، کلمانتین بوده، پس آوردن اسبی که نامش کلمانتین بود، لازم می شود. خود مترجم چند سطر بعد آورده. ...کلمانتین را متوقف کردم.
حاصل کلام: چنان که اشاره کردم، می توانم صفحه ها سیاه کنم از این قلم انداز کژ و مژ مترجم، اما ما بنا را در این پایگاه بر اختصار گذاشته ایم. بادبادک های رومن گاری، الحق یکی از نوشته های درخشان است در حیطه ی جنگ و داستان های جنگ جهانی دوم، با درایت و آگاهی و مهمتر، طنزی سخت گیرا و تخیلی وسعت یافته، نوشته شده است. طنز، خاص بیشتر کارهای این نویسنده است که در روسیه متولد شده به سال ۱۹۱۴ و در چهارده سالگی، با مادرش به فرانسه رفته و در آن کشور رشد کرده است. نویسنده ای است که هم نوشتن می داند و سواد و جوهره اش را دارد، هم دکترای حقوق گرفته، یعنی تحصیلات دانشگاهی داشته و «گراجوئیت» شده است و چنین نویسنده ای نمی تواند این همه شلخته و کژ و کول بنویسد. مخصوصاً که ترجمه های خوبی از خداحافظ گاری کوپر و سگ سفیدش خیلی پیش تر، در ایران ترجمه و چاپ شده. و این مطلب را باید هم مترجم، هم ناشر در نظر می گرفتند. گناه ناشر در ارتکاب این جرم معنوی بیشتر است، می توانست کتاب را به ویرایشگری بسپارد. اما....
اما متأسفانه در دنیای نشر، پول بعضی ها به جانشان بسته است و این جیفه ی چرکین را، از شهرت و آبروی خود، دوست تر دارند.

دانیال بویایی