سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا
جایگاه دین در چالش بین سنت و مدرنیته

اساساً مدرنیته در همهی زمینهها در بدو امر با یک واژگونی اساسی در بنیانهای فکری دینی شکل گرفت. یعنی معضلهی مدرنیته در بدو امر مذهب بود و مدرنیته اساساً تأسیس مفروضاتی است در قطب مقابل مفروضات مذهب در مورد هر چیزی که در این عالم شما تصورش را کنید و در مورد کل رابطهی مذهب و جهان بهطور کلی. آن چیزی که یک مقدار ابهامآفرین شد در همین مرحله هم در مورد رابطهی دین و مدرنیته، میتوان گفت که استراتژی خاصی است که مدرنها برای مواجهه با مذهب پیدا کردهاند. یعنی این استراتژی به نحوی بود که در عین حال که بنیانهای مذهب را میزد انگار که بنیانهای مذهب را نمیزند، انگار که با مذهب خشونت و مسئله ندارد، بلکه در بعضی مواقع اینطور به نظر میرسد که تمجیدهایی که اینها از مذهب میکنند کم از تمجیدهای کشیشها نیست. ولی آن چیزی که آنها تحت عنوان مذهب تمجیدش میکنند اساساً آن چیزی نیست که مذهب قبل از آنها هست، قبل از آنها بوده یا ما در حال حاضر به عنوان مذهب میشناسیم. اگر به تاریخ مدرنیته و انجام آن نگاه کنیم ابهامی ندارد، ابهام را بعداً ایجاد کردند یا بعداً تصورات مدرنیته این ابهام را ایجاد کرده است. در بدو امر اگر شما نگاه کنید به واسطهی نوع استراتژی که برای حل و فصل معضلهی مذهب در بدو امر اتخاذ شد ممکن است در مورد رابطهی دین و مدرنیته دچار ابهام و گنگی شویم، چرا؟ چون مدرنیته اضطراراً در یک فضایی رشد و پرورش پیدا میکرد که فضای دینی بود و معمولاً متجددین در ۲۰۰، ۳۰۰ سال اول حتی تا قرن نوزدهم به شدت دچار مشکل بودند. کتابهای خود را میترسیدند منتشر کنند، به عنوان مثال کپرنیک از منتشر کردن کتاب خود میترسید. و یا اینکه کتابهای ماکیاولی برای ۱۰۰ سال بهصورت پنهانی جابهجا میشد و خود او هم لقب شیطان گرفت، کسی که بنیانگذار فلسفهی سیاسی جدید است، کسی که بنیانگذار فکر سیاسی جدید است ماکیاولی است. یا هابز، یا حتی لاک، او که در بین متفکرین تجدد که در زمینهی فکر سیاسی جدید مؤثر بوده جزء معتدلترین آنها به نظر میرسد و به لاک محتاط معروف بوده است، ولی به حدی مبهم سخن گفته است. اما همین آدم دچار مشکلات بود یعنی اسپیروزا، هابز، لاک همهی اینها از این شهر به آن شهر خلاصه در بسط و گسترش ایدهها و فکر خود راحت نبودند. در نتیجه در چنین فضایی استراتژی حل و فصل معضلهی مذهب نمیتوانست صریح و مصرح باشد آنگونه که مثلاً جریان چپ تجدد انجام گرفت که خیلی مصرح بیان کردند و گفتند. البته آن زمان هم دچار مشکلات بودند یعنی تا اواخر قرن نوزدهم خیلی از همین چپها را، یعنی کسانی که با اینکه با مارکس عمل میکردند مثل اشتراوس، باخ، وقتی تفسیرهای ضد مذهبی کردند آنها را از دانشگاه بیرون کردند. در دوران متقدمتر که حتی مسئلهی قتل و مرگ وجود داشت برای مثال اسپینوزا چون با همین مسائل و مشکلات مواجه بود نام خود را عوض کرد یعنی نمیتوانست راحت زندگی کند.
این استراتژیک که کمابیش با آن آشنا هستیم، یعنی در دورهی متأخر متقدم ما در جهان اسلام توسط ملکومخان و در دورههای متقدم که ما درگیر آن هستیم و دنبال شده استراتژیک شبههناکی بود. این ابعاد مختلفی دارد که ممکن نیست ما بتوانیم وارد تفسیر آن شویم، یکی از آنها این بود که ملکومخان دنبال کرد. ملکومخان در بدو امر خیلی تند میرفت، بعداً عوض شد و یک سخنرانی در انگلیس انجام داد و به آنها گفت: اگر شما میخواهید قضیهی این مسلمین و دیانت را حل و فصل کنید، بگویید اصلاً همهی این حرفها را از دیانت شما گرفتهایم و شما از ما جلو بودهاید، منتهی شما عمل نکردید و ما عمل کردیم. این تعبیری است که بعداً مرحوم بازرگان گفت و اقبال هم اینطور گفت: که من غرب رفتم،آن چیزی که در غرب و در مدرنیته واقع شده بگوییم که اصلاً همین است که دیانت خواسته است. این در دورههای متقدم تجدد شکلهای دیگر این سیاست دنبال شده، اینها با دین ضدیت نمیکردند و نمیگفتند دین بد است. میخواستند دین را رد کنند، میگفتند دین کلیسایی بد است. کاری نداریم که این حرفها درست بوده یا نه؟ ولی میخواهیم ببینیم چه شد که دین چنین وضعیتی پیدا کرده و عدهای فکر میکنند مشکل دارد و یک عده فکر میکنند مشکل ندارد و در واقع جایگاه دین را در این چالش نباید گفت چالش بین سنت و مدرنیته، بلکه چالش بین پیدایی مدرنیته و معضلات ظهور و بروز مدرنیته، وضع دین در اینجا چگونه مشخص و تعیین میشود؟
برخی از گروههای متجدد مسیحیت خیلی صریح و تند برخورد میکردند، اینها آنطور برخورد نمیکردند اینها میگفتند که دیانت کلیسایی غلط است، دیانت آباء کلیسا خوب است یعنی دیانت اولیه آن خوب است. منتهی دیانتی که جدیداً آن را تفسیر میکردند و میبینید که چگونه رگههای فکر مدرن در آن هست و دیانت مدرن را به اتکای، یعنی فکر مدرن، زندگی مدرن یا فهم مدرن را، یک شکل قضیه این بود.
شکل دیگر استراتژی معضلات همین تشابهات برقرار کردن بین الفاظ، یعنی از مغالاتهای لفظی استفاده کردن و ابهام آفرینیهای اینطوری که مثلاً مگر آزادی یا قانون چیست؟ همین شریعت است دیگر، شریعت هم یعنی اینکه چهکار باید کنیم، چهکار نباید کنیم. بیشتر متجددین هم در مرحلهی اولیه کشته شدند، یا کلیسا کشته داد. یعنی در قرن ۱۷ بالاخص بعد از نهضت اصلاح دینی خیلی از انسانها را سوزاند در اسپانیا و در خیلی از جاهای دیگر، در این مرحله کار دیگری که اینها کردند این بود که: یا سخنی از مسیحیت نمیآوردند یا در لفافه میآوردند و آنرا نیز تأیید میکردند ولی باز با یک تفسیر دیگری، مثلاً هابز یا ماکیاولی، وی در یکی از کتابهایش یک کلمه هم از مسیحیت هم سخن نمیگوید ولی در بعضی از کتابهای دیگرش بعضی از حرفهایی را در مورد مسیحیت میگوید و خیلی هم تمجید میکند و در بعضی جاها نیز البته انتقادی دارد. یا هابز که مؤسس فلسفهی سیاسی جدید تجدد است در همهی صورتهای آن و همچنین ماکیاولی یک جاهایی از دیانت تمجیدهایی دارند که شما فکر میکنید یعنی چه؟ میگویند مگر میشود دولت بدون دیانت باشد؟ اصلاً ممکن نیست. و میگویند: حتی اگر بعضیها معتقد باشند که اینها خرافه هم است، خوب است و لازم است که باشد. پندارهای غلطی هم که هست، ما نمیگوییم ولی اگر کسی میگوید ما میگوییم خوب است دیانت لازم است چون چگونه میشود مردم را رام کرد، مطیع کرد و ملزم کرد به الزامات قانونی و اقتصاعات زندگی بدون ترس از یک امر ماورائی. دیانت این کارکرد را دارد و اتفاقاً ماکیاولی میگوید شهریار و کسی که حاکمیت را دارد مطابق با مبانی و روشی که من تأسیس کردم، این باید هواسش باشد که هیچ نظامی بدون دیانت ممکن نیست مستقر شود و پایدار بماند.این نحو ابهامآفرینیها و در یک بیان دیگر تفره رفتن از مواجهه با مستقیم و اینکه تکلیف این چیزی که ما تحت عنوان ساختارها و زندگی مدرن از آن یاد میکنیم چه نسبتی با دیانت دارد؟ منشأ این شده که بعضیها ما را دچار ابهام کنند یا ما خودمان دچار ابهام شویم که جایگاه دین در مدرنیته چیست؟ البته یک بحث پیچیدهتری هم هست که بعضاً گفته میشود که اصولاً اگر اشکال مدرنیته به اشکال اولیهی خود باقی میماند، که بحث ما این است که آیا میتوانست باقی بماند؟ این رابطهای که بعداً با دیانت پیدا کرد، پیدا نمیکرد. ولی حالا به آن شکل نماند یعنی مدرنیتهای که ما داریم این نیست که بعضیها معتقدند هیچ مشکلی نداشت، مشکل در توسعهی بعدی آن بود. این است که شمشیر مدرنیته برعلیه مذهب قرن هجدهم از رو بسته شد، البته در اینجا هم آدمهایی که چنین کنند، کم بودند تازه آنهایی که نقلهایی این تیپی از مذهب ارائه میکردند که ولتر معروفترین آنها است، او نیز میگفت من با مذهب و با دیانت مخالف نیستم بلکه با این دیانت کلیسایی مخالف هستم.
این است که قرن هجدهم قرن پیدایی بدترین مواجههها با مذهب است ولی در عین حال قرنی است که هنوز متفکرین بیدین مطلق نشدهاند بلکه دیندارهای غیرشریعتی هستند، یعنی دیانت وهیانی را نقد میکنند و میگویند موضوعیت ندارد. دیانتی که رسولی، پیامبری و کتابی دارد و معجزهای را دارد اینها رانقد میکنند و دیانتی را به نام دیانت طبیعی جای آن میگذارند. دیانت طبیعی یک دیانت عقلانی است، فقط صرفاً اذعان به اینکه این عالم آفریدگاری دارد، آن چیزهایی که اقتضاعات عقل در مورد این عالم و هستی و نحوهی حدوث و پیدایش دارد و بیشتر قبول خدای آفریدگار و اینکه این عالم یک خالقی دارد در همین حد. این نحوهی مواجههی مدرنیته با دیانت و اینکه کم، کم تکلیف دیانت را تعیین میکند اینهم یکی دیگر از دلایل ابهامآفرینی در باب رابطهی دیانت و مدرنیته است. اگر کسی از اول و امکان آن نیز وجود نداشته باشد همان کاری را کند که در انقلاب فرانسه با کلیسا کردند، در روسیه در انقلاب شوروی با کلیسا کردند چون انقلاب شوروی هم بخشی از انقلاب مدرنیته است، انقلاب مدرن است. اساساً یک صورت تام و تمامتر مدرنیته است، یعنی شکل لیبرال مدرنیته شکل تام و تمام آن نیست.
اگر از اول کلیساها را میبستند و بهصورت اسطبل درمیآوردند، کشیشها را به بیگاری میبردند و از اینکارها میکردند، ابهامی نبود. در مورد اینکه مارکسیست ضدمذهب است یا نه ابهامی داریم؟ هیچ ابهامی نداریم ولی در باب اینکه لیبرالیسم ضدمذهب است ابهام داریم یعنی تجدد دو حالت دارد: صورت لیبرالی آن یا صورت جناح راست و صورت جناح چپ آن البته هر دوتای اینها در یک فضایی زندگی کردند و به وجود آمدند که اسم آن مدرن است و متعلق به یک قالب هستند. ولی چرا در باب چپ مشکل داریم و در باب راست مشکل نداریم؟ یعنی هیچ کسی این سؤال را نمیکند که اگر قرار بود که مدرنیته صورت مارکسیستی آن باشد سؤال نبود که مارکسیست با دیانت چه میکند و چه کرده و چه خواهد کرد؟
اصلاً دیانت در مدرنیتهای که مارکسیست معرف آن است ربط و موضوعیتی دارد؟ اما در مورد جناح راست تجدد که جناح قالب آن بوده و از ابتدا تا آخر تا الان او جریان اصلی را پیش میبرده ا. اولاً دین مگر ممکن است که دین نباشد؟ و بعد اگر قرار است که تغییری در دین بدهیم دین کلیسایی خوب نیست، دین یا دیانت طبیعی، دیانت معقول و خوبی است. ما متدین هستیم ولی نه به دیانت کلیسایی یعنی دیانت وهیانی، دیانتی که شریعت دارد، ربط دارد. به ما میگوید چه کار کنید، چه کار نکنید.
در قرن نوزدهم است که آتئیزیم یا بیخدایی عینیت پیدا میکند و دیگر بحث مذهب تا اواخر قرن نوزدهم از حوزهی مباحثات اجتماعی _ سیاسی بیرون میرود. البته نکتهی اصلی این است که چرا از نظر عدهای ممکن است ابهام ایجاد شود؟ برای اینکه در آنجایی هم که مذهب حضور خود را در عرصهی اجتماعی در حذف کردند و نسبت پیوست آنرا با اجتماع و دولت قطع کردند، حتی در این دورهها هم در یک حالت تندی کلیساها را بستند (برای مثال در انقلاب فرانسه) ولی تا اواخر پیدایی جمهوری سئوپائوسب قانون لائیسیته تصویب میشود. تا همان موقع آموزشهای مدارس مذهبی است، کلیساها نقش مهمی در امور تعلیم و تربیت ایفا میکنند و خیلی جهات مختلف دیگر. این فرایند تدریجی حذف مذهب که به عنوان یک فرایند طبیعی هم قرارداد میشد این است که ابهام ایجاد کرد. اگر به انجام این تاریخ نگاه کنید دیانت را در جریان فرهنگ مدرنیته در غرب از بین نبردند، دیانت را بلاموضوع به لحاظ اجتماعی، به لحاظ واقعی، به لحاظ تاریخی موضوعیت آنرا منتفی کردند. یعنی جهانی را شکل دادند که در این جهان وجهی برای دینی بودن نمیماند و ضرورت و نیازی برای دینی بودن وجود ندارد.
به همین دلیل هم همهی متفکرینی که در امر دیانت سخن گفتهاند نظریهای را پروراندهاند به نام نظریهی سکولاریاسیون (نظریهی عرفی شدن) این نظریه میگوید خودبهخود دیانت از بین خواهد رفت. یعنی کسانی مانند دورکیم یا وبر و امثال آن که در این مقاطع سخن گفتهاند اعتقاد داشتند که اگر مدرنیته با دیانت ربطی دارد چه معنا دارد که فکر کنیم با بسط گسترش مدرنیته خودبهخود دیانت از بین میرود و منتفی میشود، اینکه آن نشد یک بحث دیگری است که زمینهی ابهامآفرینیهای بعدی را فراهم کرد. اما مدرنیته این بود که فهمیده و حس میشد و قرار بود که به لحاظ تاریخی بسط و توسعه پیدا کند، همهی نظریهپردازان مدرنیته حرف مارکس را در باب مواجهه با دین میزدند. مارکس در باب دین تندترین مواضع را دارد ولی به نظر او در مقام واقع و عمل لزومی ندارد که شما هیچ کاری در ارتباط با دین انجام دهید.
مارکس در بدو جوانی خود عضو گروهی به نام هگلهای جوان است. این گروه جناح چپ هگل را تشکیل میدادند و معتقد بودند که هگل نظریهی خود را به اندازهی کافی بسط و گسترش نداده است دارد یکی از مشکلاتی که درنظریههای هگل میدیدند این بود که به مذهب نپرداخته میگفتند که معضلهی تجدد در این مقطع که اواسط قرن نوزدهم است مذهب است (در آلمان این مطلب را میگفتند) و میگفتند که اگر بخواهیم جهان مدرن به تمامی کمال خود برسد ما باید مذهب و معضلهی آنرا حل و فصل کنیم و اولین نقد را به مذهب میکردند. مارکس میگوید: نقد مذهب اولین نقد است و مانعیت مذهب برای مدرنیته خیلی اساسی و درست است و در خط اول جنگ قرار دارد و باید اول از همه تکلیف خود را با مذهب روشن کنیم در غیر این صورت این مسیر مدرنیته به کمال خود نخواهد رسید. ولی او میگفت من معتقد نیستم این راهی که شما میگویید راه حل و فصل معضلهی مذهب است. من میگویم در عمل مدرنیته را گسترش دهید خود مذهب از بین خواهد رفت.
حسین کچوییان
منبع : وبلاگ علوم اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست