دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
سوسیالیسم یعنی آزادی انسان
![سوسیالیسم یعنی آزادی انسان](/mag/i/2/cxzbk.jpg)
هم یونانیها و هم رومیها شهروندان آزادِ بیچیز را که خواستار آزادیهای سیاسی بودند، با اشاره به بردگان خواستار آزادی، از تمایل به دموکراسی برحذر میداشتند. نه انقلاب بورژوازی سالهای ١۶۴٠ و ١۶٨٨ در انگلستان به آزادی بردگان انجامید، نه مزرعهداران آمریکایی پس از استقلال آمریکا ١٧٧۶ آزادی بردگان را عملی ساختند و نه پس از انقلاب کبیر فرانسه در سال ١٧٨٩ بردگان سرزمینهای مستعمره به آزادی رسیدند. لیبرالها در مجلس اول پس از انقلاب کبیر فرانسه، ژاکوبینها را برحذر میداشتند که تصور نادرستی از «دولتهای یونانی» دارند.
اگر خواست و هدف ژاکوبینها و زانکولوتنها(٢) برای دستیابی به آزادی به شکست انجامید، باوجود این بارها و بارها در انقلابهای جدید، از جمله در کمون پاریس و در انقلاب اکتبر سر برافراشت.
«دموکراسی» و «حقوق بشر» امروز نیز همچنان حربهای ایدئولوژیک برای برقراری حاکمیت قدرتمندان و ارتجاع و قلاب نوکتیز غارتگران است که به گوشت تن محکومان فرو میرود. در عین حال، «دموکراسی» و «حقوق بشر» حربه عدالتخواهانه در دست و در خدمت هدفهای انساندوستانهٔ مدافعان آزادی و حقوق تودهها نیز هست. فردریش انگلس دربارهٔ آزادیهای بورژوایی میگوید: ما همانند هوا به آزادی نیاز داریم.
یکی از بزرگترین موفقیتهای قدرتمندان و ارتجاعیون در دوران کنونی، این است که توانستهاند گویا در مقابل هم قرار داشتن «دموکراسی» و «سوسیالیسم» را به اقشار وسیعی از مردم، هم در کشورهای پیشرفته متروپل سرمایهداری و هم در کشورهای «جهان سوم»، بقبولانند، امری که بدون اشتباه فلسفی ـ تئوریک و سیاسی مدافعان سوسیالیسم و کمونیسم ممکن نمیبود. چنین به نظر میرسد که فروپاشی کشورهای سوسیالیستی در اروپا زمینه القای موفق این ادعا را بهوجود آورده و برای اقشار وسیعی، از جمله برخی نیروهای چپ، آن را قابل پذیرش ساخته است.
● علل تئوریک ناتوانی در برپایی دموکراسی سوسیالیستی
بی تردید، مشکلات اقتصادی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی اروپایی به طور مستقیم با انحرافهای فلسفی ـ تئوریک در این کشورها ارتباط داشته است، انحرافهایی که به ناتوانی عملکرد ساختارهای سیاسی حاکم منجر شد. این ناتوانی را باید بدون تردید پیامد قانونمند نقض خشن آزادیهای دموکراتیک و قانونی در این کشورها ارزیابی کرد. روبرت اشتیگروالد Robert Steigerwald، فیلسوف معاصرِ آلمانی و عضو رهبری حزب کمونیست آلمان، انحرافهای فوق را «بیتوجهی به اصول دیالکتیک» ارزیابی میکند و مینویسد: «بهخاطر خیانتی که بورژوازی نسبت به ارزشهایی که بر پرچم خود نوشته بود از خود نشان داد، بهخاطر دروغ و تزویری که بورژوازی در حق آزادیهایِ «مقدس» در برنامهٔ خود اِعمال کرد، ما گرفتار این بیخردی شدیم که تنها این جنبههای برخورد او را به آزادی ببینیم و نتوانیم به نفی دیالکتیکی «آزادی» دست بیابیم»،(٣) یعنی نتوانیم آن چیزی را که باید از این دستاورد نبرد فرهنگی ـ تمدنی طولانی بشری بهدست آمده بود، حفظ کنیم، آن را به سطحی بالاتر ارتقا دهیم و بهمثابه مضمون جامعهٔ سوسیالیستی عملی سازیم.
این ناتوانی از اینرو بهوجود آمد که نتوانستیم «ضرورت نضج پروسهها و مراعات تدریج» (احسان طبری)، یعنی دیالکتیک برش و تداوم را در رابطه با مسألهٔ آزادی و دموکراسی درک و حفظ کنیم. بهنظر احسان طبری، در حالی که ما در ساختمان سوسیالیسم دچار عدم درک دیالکتیک رشد متداوم و تدریجی فرهنگی ـ تمدنی جامعه بشری شدیم، خواستیم با قطع بهاصطلاح انقلابی این روند، کیفیت فرهنگی ـ تمدنی نوینی را برپا سازیم. بهنادرست خواستیم «جزمگرایانه» برش ضروری انقلابی در زیربنای اقتصادی جامعه را به روند ضروری نضج پروسههای تدریجیِ روبنایِ فرهنگی ـ تمدنی هستی اجتماعی منتقل سازیم. این هستهٔ مرکزی اشتباه فلسفی ـ تئوریک عملکرد ما را در ساختمان سوسیالیسم تشکیل میداد. باید از این اشتباه در برپایی جامعهٔ سوسیالیستی آینده بیاموزیم.
طبری با این سخنان خود دریچهٔ بحث بزرگی را میگشاید، بحثی که در طول تاریخ جنبش مارکسیستی وجود داشته است و فردریش انگلس را برآن داشت در سالهای آخرین حیاتش یکبار دیگر بر ماهیت دیالکتیکی نظریات مارکس و خود تأکید ورزد و بگوید که اگر مارکس و او بهمنظور برخورد با برداشت ایدهآلیستی حاکم در فلسفه، بر اهمیت شناخت شرایط عینی و زیربنایی هستی اجتماعی، یعنی ب اهمیت شیوهٔ تولید و مبادله، برای درک خصلت دورهٔ تاریخی پا فشردیم، این به معنای بیتوجهی به عامل ذهنی در این روابط نبوده است. بهعبارت دیگر، انگلس برجسته میسازد که بانیان سوسیالیسم علمی نه تنها نقش عامل ذهنی را ناچیز ندانستهاند، بکه بر نقش عامل ذهنی و فرد انسان و شخصیتهای تاریخی در سازماندهی هستی اجتماعی تأکید داشتهاند. او با این سخنان خود بار دیگر بر برداشت دیالکتیکی از وحدت عین و ذهن در نظریات مارکسیستی اشاره دارد، امری که بیتوجهی به آن، ماتریالیسم تاریخی را از محتوای دیالکتیکی تهی، و آن را به ماتریالیسم «جزمگرایانهٔ» مورد نظر طبری در سطور فوق، که همان ماتریالیسم معمولی ـ مکانیکی (وولگر) است، تبدیل میسازد.
پایبندی به وحدت دیالکتیکی عین و ذهن در مارکسیسم، نهتنها تضمینی است برای حفظ محتوای ماتریالیسم تاریخی، بلکه همچنین مانعی است در جهت مطلقگرایی دربارهٔ نقش عامل ذهنی و یا عامل عینی. چنین مطلقگرایی در اندیشهٔ ایدهآلیستی، ذهن را عامل اولیه و خالق عین میپندارد. در حالی که مطلقگرایی در ماتریالیسم غیرمارکسیستی و مکانیکی و وولگر، نقش ذهن بر عین را درک نکرده و نفی میکند. این در حالی است که مارکس بر این امر تأکید دارد که انسان است که شرایط اقتصادی هستی خود را برپا میدارد و آن شرایط را برپایهٔ شناخت تاریخی خود از ساختار و قوانین حاکم بر واقعیت عینی، تغییر میدهد.
نظریات ذهنگرایانه در نظریات اندیشمندانی همانند هربرت مارکوزه، «مکتب فرانکفورت»، «چپ نو» و مداحان اندیشهٔ «پسامدرن» که نزد برخی از سازمانهای «چپ»، از جمله ایرانی، نظریات غالب را تشکیل میدهند، نمونههای جالبی برای نشان دادن مطلقگری ذهنگرایانه بر نقش عامل ذهنی در این نظریات هستند.
مارکوزه و دیگر اندیشمندان پسامدرن، دوران گلوبالیسم کنونی در جهان را که به ابزار سودورزی نظام سرمایهداری تبدیل شده است، دورانی میپندارند که گویا در آن جامعهٔ بشری دیگر فاقد ساختار طبقاتی است. به نظر اینان، جامعه اکنون «اتمیزه» شده و تنها از «اتم»های منفرد، یعنی افراد، تشکیل شده است که گویا هرکدامشان به نوبهٔ خود و بهخودی خود «انقلابی» هستند زیرا دیگر هیچ مرز و محدودیتی را برنمیتابند و از این جهت از «آزادی» مطلق برخوردار هستند. اما واقعیت این است که در جهان گلوبالیستی امروز عکس چنین وضعی بهوجود آمده و حکمفرما است، و این «اتمهای منفرد» در بند «الزامات اقتصادی گلوبالیسم» اسیر، و به بازیچه واقعیت سیاسی ـ اقتصادی حاکم بدل شدهاند. این واقعیت دردناکی است که به اثبات مجدد آن در این سطور نیازی نیست.
نکتهٔ مورد نظر در اینجا این است که مطلقگرایی سوبژکتیویستی در برداشت از نقش ذهن و بیتوجهی به دیالکتیک وحدت عین و ذهن در نزد ایدهآلیسم، به چه نتایج وخیم نظری منجر میشود. بهعبارت دیگر، «سوبژکتیویسم» درونی یا ذهنیت فردی هر انسان میتواند، به قول طبری، در ارتباط با آثار هنری تا مرز دیوانگی جولان داشته باشد. این «سوبژکتیویسم» میتواند حاشیهایترین مرزهای شرایط واقعیت عینی تاریخی را تجربه کند، اما نمیتواند بیمحابا براند تا گویا «آزاد» و «انقلابی» بودن خود را به نمایش بگذارد.
انتقاد اندیشمندان مارکسیست نسبت به ناتوانی کشورهای سوسیالیستی و از جمله اتحاد شوروی سابق و احزاب حاکم در حفظ آزادیهای دموکراتیک بورژوایی و رشد آن به سطح آزادیهای سوسیالیستی، در هستهٔ مرکزی و اصلی خود انتقادی به ناتوانی آنان در درک و حفظ دیالکتیک عین و ذهن در نظریات مارکسیستی است. این اشتباه عمدهٔ فلسفی و تئوریکی را در این کشورها تشکیل داد که به اشتباههای سنگین سیاسی، اقتصادی، فرهنگی ـ هنری و … نیز انجامید، زیرا قادر نشد تغییرات ضروری زیربنایی را در ارتباط با آمادگی ذهنی حاکم بر جامعه عملی سازد. ماتریالیسم تاریخی از محتوای دیالکتیکی آن تهی گشت و به ماتریالیسم «جزمگرایانه» بدل شد.
مارکس برای اولین بار در نطق خود در سال ١٨۵٢ در برابر مسؤولان انترناسیونال اول، موضع پیشگفته را دربارهٔ دفاع از آزادیهای بورژوایی در استراتژی سیاسی جنبش کارگری مطرح میسازد. انگلس همین نکات را در سالهای شصت قرن نوزدهم در ارتباط با مسألهٔ آزادیهای بورژوایی مطرح میکند. و بهویژه لنین است که در اثر خود، «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» و همچنین در دومین کنگرهٔ کمینترن برنامهٔ تاکتیکی و استراتژیکی گذار از مرحلهای به مرحلهٔ دیگر را در ارتباط با آزادی و شرکت تودهها در مبارزات ارایه میدهد و مستدل میسازد. لنین مشخصهٔ ماهوی «دیکتاتوری پرولتری» را جوهر برنامههای سیاسی آن میداند، برنامههایی که بهقول اشتیگروالد (همانجا) در جوّ چپروانهٔ حاکم بر کمینترن در سالهای پایانی دههٔ بیست قرن گذشته بهدست فراموشی سپرده شد.
در تقابل با مواضع بانیان سوسیالیسم علمی، «دموکراسی شوراییِ بیرون آمده از جنبش وسیع تودهای، که بهدرستی بهمثابه کیفیتی نوین، بهمثابه یک دموکراسی پیشرفتهتر احساس و درک میشد، گام به گام از محتوا خالی شد. جای تأثیر سیاسی مستقیم تودهها را عملکرد و فعالیت حزب بهنام تودهها گرفت. قدرت سیاسی طبقهٔ کارگر در اتحاد با دیگر زحمتکشان، که پایه و اساس برقراری دموکراسی شورایی بود، عمدتاً محدود به قدرت حزب کمونیست که رهبری جامعه را بهدست گرفته بود، گشت و عملاً به قدرت رهبری آن و نهایتاً به قدرت دبیراول آن محدود شد.»(۴)
زندهیاد احسان طبری در سال ١٣۴۵ (١٩۶٩) ارزیابی فوق عضو رهبری حزب کمونیست آلمان را در تحلیلی نسبتاً مشروح با جملات زیر در مقالهای تحت عنوان «مختصات جهان و دوران ما، چشماندازی از عمدهترین مسائل»، در «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»(١٣۴۵، ص ١٣٨-١٣٧) ارایه میدهد:
«… خطاست اگر ما به تجربهٔ کنکرت ساختمان سوسیالیسم غیرنقادانه برخورد کنیم و سیر خود را در این زمینه تنها یک پویهٔ ظفرنمون و عاری از خطا جلوهگر سازیم. تجربهٔ ساختمان سوسیالیسم، تجربهٔ تازهایست.
«متأسفانه بنیادگذار خردمند جامعهٔ سوسیالیستی در شوروی، یعنی لنین، زود درگذشت و استالین آموزش علمی و پرنرمش لنینی را دربارهٔ ساختمان سوسیالیسم ساده کرد، یعنی تعبیری از آموزش مارکس، انگلس و لنین بهدست داد و الگویی از ساختمان جامعه نو را مطرح ساخت که در آن، صرفنظر از وجود بسیاری اندیشههای نغز و متین، تأثیر خصال و تمایلات شخص استالین مشهود است. لنین بر آن بود که پس از تصرف قدرت حاکم، مسألهٔ غلبهٔ عنصر سوسیالیسم بر عنصر سرمایهداری را باید بهویژه در عرصهٔ اقتصادی و با وسایل اقتصادی حل کرد و دست به محاصرهٔ طولانی دژ سرمایهداری داخلی زد. ولی استالین آموزش انقلابی مارکسیستی را بهصورت یک آیینِ مذهبی و سکولاستیک درآورد و چهبسا با اتکاء به قهر، سدها را از سر راه برداشت و اصلاحات سوسیالیستی را با تکیه بر ارادهٔ آهنین بهپیش برد و نمونهای از جامعهٔ سوسیالیستی بهوجود آورد که بعدها برخی معایب خود را در عمل نشان داد.
«اینکه استالین یک انقلابی پرشور و تئوریسین مبرّز و در این طرز عمل خود غالباً صادق بود و فکر میکرد که بهسود سوسیالیسم خدمت میکند، تردیدی نیست. اما اساس یک ارزیابی عینی تاریخی، نه مقامات و کرامات افراد است و نه ذهنیات آنها، بلکه نتایج عینی است که از عمل آنها حاصل شده است…. اشتباه اساسی … آن است که پروسههای اجتماعی، تحولات و اصلاحات اجتماعی بیشتر با اسلوب ولونتاریستی، با تکیه به ارادهٔ عامل آگاه و حتی ارادهٔ خود [استالین] و غالباً با رادیکالیسمی که به خشونت و استبداد میکشید، حل شد و عینیت و خود بهخودی، ضرورت نضج پروسهها، مراعات تدریج، تکیه به دموکراسی و ابتکار تودهها، مراعات اعتدال و غیره و غیره [از مدّ نظر دورماند].
«آیا این اسلوب عمل، تاریخاً ضرور بود؟ اگر مقصود از ضرورت تاریخی، اعتراف به خامیها و بیتجربگیها، تصادفها و بنبستها باشد، آن حرفی است. ولی اگر مقصود از ضرورت تاریخی آن است که جز این راه دیگری عقلاً متصور نبود و هر راهی غیر از این غلط بود، مسلماً این حرف نادرستی است. بر اساس اسناد میتوان کاملاً ثابت کرد که لنین تصور دیگر و بهمراتب پرنرمشتر و واقعبینانهتر و علمیتر از ساختمان جامعه نوین داشت.
«باری نمونهای که استالین از جامعهٔ سوسیالیستی بهوجود آورد … از معایب تهی [نبود و] … تحول و تغیر سخت ضرورت یافته بود. ضرورت از کجا ناشی میشد؟ از آنجایی که بین سازمانها و نورمهای موجود حزبی و دولتی و اقتصادی و اجتماعی و احکام منطبق با آن و یا ناشی از آن از طرفی، و رشد جوشان نیروهای مولده، امکانات و ظرفیت مادی و معنوی جامعه، سطح آگاهی عمومی و غیره ازطرف دیگر، تضاد عمیق پدید شده بود….
«جهت تحول که بایستی در جامعه سوسیالیستی انجام گیرد، کدام است؟ میبایست رهبری جمعی و علمی حزب و دولت و اقتصاد و غیره جای اسلوبهای اداری و بوروکراتیک، روشهای ذهنی و ولونتاریستی، شٍماسازیهای مجرد و توهمات سکولاستیک را بگیرد. میبایستی حیات اقتصادی جامعه طوری تنظم شود که در عین حفظ اولویت منافع جمع، میدان بروز ابتکار تنگ نگردد و شعلهٔ شور و علاقمندی فردی فرو ننشیند. میبایستی بهجای سانترالیزم مطلق شده، جهات دموکراسی سوسیالیستی جامعه و ابتکارات ارگانها و سازمانها پرورده گردد و بسط یابد. میبایست به خودسری و بیقانونی خاتمه داده شود و قانونیت سوسیالیستی جای تجاوز به حقوق انسانی را بگیرد، انسان جامعه سوسیالیستی احساس مصونیت کامل کند. میبایستی بهجای شیوهٔ «سیتاد»بازی و بحثهای سکولاستیک بر سر الفاظ و عبارات و مبدل کردن پیشوایان به پیغمبران خطاناپذیر و چسبیدن به احکام مأنوس و درآوردن همهٔ رهنمودها از مشتی احکام مجرد، شیوهٔ خلاقیت بندشکن و اختراع جسورانهٔ فکری بر پایهٔ بررسی واقعیت عینی مسلط شود. میبایست با کشورهای سوسیالیستی و احزاب برادر، روابط بر اساس همبستگی متساویالحقوق برادرانه و انترناسیونالیسم پرولتری برقرار گردد و غیره و غیره….»
در ارتباط با خشونت و استبداد فردی استالین، که طبری در سطور بالا برجسته میسازد، اشتیگروالد در همانجا (صفحه ٣٢) در ارتباط با سرنوشت کمونیستهای مؤمن، از جمله مینویسد: «من از سه کمونیست که نقش مسؤول سنی [مسنترین] را در اردوگاه نازیها در بوخنوالد داشتند و جان سالم بهدر بردند و در اردوگاه «ورتوکا» [در اتحاد شوروی زمان استالین] از بین رفتند، صحبت میکنم. من انگشت را روی ترورهای غیرضروری و بدون دلیل میگذارم که در ارتباط با تهدید داخلی و خارجی قرار نداشتند و یکی از علل فروپاشی را تشکیل میدهند. بههیچوجه نمیخواهم سرکوب ضروری ضدانقلاب، جاسوسان و خرابکارانی را برشمرم که در جریان هجوم ١۶ کشور خارجی به روسیهٔ شوروی پس از پیروزی انقلاب عملی شد، بلکه میخواهم دربارهٔ منشی گرگور دیمیتروف، نامزد ماکس هولتس صحبت کنم که از ترورها جان سالم بهدر برد و تا زمان مرگش در کشور ما یک زن کمونیست فداکاری باقی ماند. و مایلم از آلفرد دروگنمولر صحبت کنم که سردبیر ارگان تئوریک حزب کمونیست آلمان بود، از اریش یونگمان، فریدل لئوین، آرنولد ریسبرگ که ٢٠ سال در اردوگاه «ورکوتا» بسر برد، و دیگران صحبت کنم!»
● خط فاصل بین انتقاد ما و تبلیغات دشمن
انتقاد بهخود با مضمونی متفاوت: نه «استالینیسم» و نه «آنتیاستالینیسم»
دشمنان سوسیالیسم برای ایجاد تضاد بین آزادی و حقوق بشر از زبانی بهره میجویند که زبان انتقادی ما نیست. انتقاد ما از اسلوب ولونتاریستی و خشونت و استبدادی که با نام استالین در جنبش کارگری جهانی عجین شده است و به یکی از علل عمدهٔ فروپاشی اتحاد شوروی و کشورهای سوسیالیستی دیگر در اروپا بدل شد، از نظر ماهوی با واژه «استالینیسم» که دشمنان سوسیالیسم بهکار میگیرند متفاوت است.
اشتیگروالد در صفحهٔ ۶۴ کتاب پیشتر ذکر شده، این واژه را بیان «کیش شخصیتی» ارزیابی میکند که دشمنان سوسیالیسم با سوءاستفاده از شیوهٔ برخورد اطرافیان استالین به او، ایجاد کردند. اشتیگروالد بهکار بردن این واژه را توسط مدافعان سوسیالیسم و منتقدان واقعی جستجوگر علل فروپاشی نادرست میداند و آن را گمراهکننده ارزیابی میکند. او در ادامهٔ مطلب، مضمونی را ارایه میدهد که پیشتر از زبان احسان طبری آورده شد و خواندن آن آموزنده است. اشتیگروالد مینویسد: «در زبان آلمانی از مفهوم «ایسم» یک ساختار تئوریک فهمیده میشود که برپایهٔ نظریات شخص معینی بهوجود آمده است. مثلاً «کانتیانیسم»، «هگلیانیسم»، «مارکسیسم». آیا چنین ساختار تئوریکی به نام استالینیسم وجود دارد؟ آیا استالین چنین ساختاری خلق کرد و از خود بهجا گذاشت؟»
او سپس از رسالهٔ مارکسیست دیگر آلمانی، ژوزف شلیفرشتین Josef Schleiferstein نکاتی را نقل میکند که در سال ١٩٨٨ بیان کرده بود.(۵) شلیفرشتین میگوید: «به نظر من استالین از شایستگی برای همگانی و تفهیم کردن تئوری مارکسیسم و لنینیسم در زمینههای مختلفی برخوردار بود. بهویژه او قادر بود نظریهٔ لنین را دربارهٔ چگونگی پیشرفت روند انقلابی در روسیه و وظایف کمونیستها در این زمینه به مردم منتقل کند. همچنین پایدار ماندن او به ارثیهٔ نظریات لنین در دوران پس از مرگ لنین، نکتهٔ تعیینکنندهای برای تداوم رشد، تحکیم، نوسازی صنعتی و تأمین قدرت دفاعی کشور بود.» شلیفرشتین سپس با رد اتهام تروتسکیستها که گویا استالین یک مقلد بیاستعداد نظریات لنین بوده است، اضافه میکند که «بدیهی است که بهدنبال یک اندیشمند استثنایی قرن، ادامهکاری بر پایهٔ نظریات بزرگ او امری غیرعادی نیست. چنین امری اما بههیچوجه نمیتواند بهمعنای چشم پوشیدن بر نادرستی آنچه که دیرتر بهوجود آمد، باشد، حوادثی که کوچکترین ارتباطی با لنین و نظریات او نداشته است، حوادثی که علل ذهنی و عینی خود را دارند. اما علل عینی نیز بههیچوجه سرکوبهای دوران استالین را که ناشی از ذهنیت او بودند قابل بخشش نمیکنند.» مارکسیست آلمانی با اشاره به «نکات پراهمیت برای رشد و تکامل مشخص اتحاد شوروی که در «مسائل لنینیسم» [اثر استالین]» وجود دارد، توجه را به این امر جلب میکند که «اگرچه این نکات اغلب تنگنظرانه و یکجانبه مطرح میشوند … اما نباید یک نکته را از مد نظر دور داشت و آن اینکه در این مرحله ما با تفاوت برداشت دو نسل روبرو هستیم. من با نظریات لنین پیش از آشنایی با نظریات استالین آشنا شدم. اما نسل بعدی در جنبش کمونیستی اغلب نظریات استالین را پیش از نظریات لنین و مارکس خواندند…. این نکته از آن جهت بسیار پراهمیت است که نسل پیشین به منبع واقعی و سرشار اندیشهٔ تئوریک دربارهٔ رشد جنبش کارگری روسیه واقف بود. شناختن محدودیتها و جزمگراییهای تاریخی برای نسل قبلی ممکن بود. نسل ما نوشتارهای لنین را دربارهٔ هگل میشناخت و با آثار فلسفی او آشنا بود.»
به نظر شلیفرشتین، «انحرافات استالین، از جمله در بخش تئوریک، بیتردید صدمات بسیاری به نسل ما وارد نمود. اما صدمه به نسلی که در ابتدا با آثار استالین رشد کرد، بهمراتب شدیدتر بود.»
در ادامهٔ مطلب، اشتیگروالد در اثر خود بر این نکته تأکید دارد که «ما این نظریه را مورد تأیید کامل قرار میدهیم که استالین یک «ایسم» از خود ایجاد نکرد، اما محدودیتها و یکسویهنگریهایِ جزمگرایانهای را موجب شد که به انحرافات تئوریک انجامیدند. لذا آنجا که «ایسم»ی وجود ندارد، آنوقت نه «استالینیسم» و نه «آنتیاستالینیسم» جایی ندارد.»
اشتیگروالد سپس به نقطه نظرات استالین دربارهٔ سازماندهی هستی اجتماعی در اتحاد شوروی باز میگردد و میپرسد، آیا در اینباره میتوان از استالینیسم سخن گفت؟ او برای پاسخ به این پرسش، به نقل نسبتاً مفصلی از نظریات تاریخنگار شناخته شده، ایزاک دویچر Isaak Deutscher میپردازد. دویچر، که طرفدار تروتسکی است، به نظر اشتیگروالد در مظان جانبداری از استالین نیست و از اینرو ارزیابی او را از نقش استالین میتوان بهمثابه ارزیابی غیرمداحانهای پذیرفت.
«خلقی را که استالین رهبرش شد ـــ صرفنظر از تعدادی کارگران ترقیخواه و باسواد ـــ میتوان یک ملت وحشی نامید. این ارزیابی را اما نباید به معنای پذیرفتن خصلتی ویژه برای خلق روسیه دانست. عقبافتادگی روسیه و خصوصیات آسیایی آن، گناه آن نبود، بلکه تراژدی سرنوشت آن را تشکیل میداد. استالین کوشید، به قول معروف، بربریت را با شیوههای بربرمنشانه براندازد. اما درست بهخاطر شیوههایی که بهکار گرفته شد، بسیاری از ارثیهٔ بربریت در جامعهٔ روسیه که تصور میرفت به زبالهدان تاریخ انداخته شده باشد، دوباره به آن باز گشت. با وجود این، ملت روسیه تقریباً در تمام جوانب هستی خود به پیشرفت دست یافت. حجم تولید [داخلی] که در سال ١٩٣٠ حتی به سطح تولید یک ملت متوسط اروپایی هم نمیرسید، بهسرعت و همهجانبه توسعه داده شد، به نحوی که روسیه امروز [١٩۴٨]، اولین قدرت اقتصادی اروپا و دومین قدرت در جهان است. در کمی بیشتر از ده سال تعداد شهرهای بزرگ و متوسط روسیه دو برابر شد. تعداد اهالی شهرها بیش از دو برابر گشت. تعداد مراکز آموزشی از هر نوع و سطح بهطور چشمگیری به چندین برابر پیش رسید. کلیهٔ مردم روسیه به مدرسه فرستاده شدند. خلق روسیه امروز از آنچنان سطح معنوی برخوردار شده است که احتمالاً دیگر هیچگاه نمیتوان هشیاری را از او سلب کرد. تشنگی برای آموزش، تمایل به فراگیری علوم و هنرها توسط اطرافیان استالین آنچنان تقویت شد که گاه این برداشت بهوجود میآید که این تشنگی سیرابناپذیر و دستنیافتی است. در اینجا باید این نکته خاطر نشان گردد که با وجود آنکه استالین در روسیه را بر روی تأثیرات کنونی کشورهای غربی بست، همه نوع علایق به آنچه را که او «ارثیهٔ فرهنگی» غربی مینامید مورد پشتیبانی قرار داد و تقویت کرد. شاید در هیچ کشور دیگری چنین توجه و عشق شایستهٔ دقت نسبت به ادبیات کلاسیک و هنر ملتهای دیگر به جوانان آموخته نشده باشد، آنطور که به جوانان روسی آموزانده شد. در این نکته یکی از عمدهترین تفاوتهای میان فرهنگ نازیسم و استالینیسم نهفته است. تفاوت استالین با هیتلر در این نکته نیز به چشم میخورد که استالین مطالعهٔ آثار کلاسیک روسیه را برای جوانان کشورش ممنوع نکرد، حتی اگر این آثار با ایدئولوژی او همسویی نداشتند. او شاعران، رمان نویسان، نقاشان و یا حتی آهنگسازان زمان خود را زیر فشار و سرکوب قرار داد، اما حرمت مردگان را نگه داشت. آثار پوشکین، گوگول، تولستوی، چخوف، بیلینسکی و بسیاری دیگر که به این یا آن شکل علیه زور و ستم زمان خود موضع گرفته و آن را مورد انتقاد قرار داده بودند، انتقاداتی که بیکم و کاست بر شرایط روسیه استالینیستی نیز قابل انطباق بودند، در میلیونها نسخه و به معنای واقعی کلمه در دست جوانان روس قرار داده شد. حتی یک [گوتهولد] لسینک و یا [هینریش] هاینه [نویسنده و شاعر آلمانی قرون هیجدهم و نوزدهم] روسی وجود ندارد که آثارش بهطور علنی سوزانده شده باشد. همچنین اجازه نیست نادیده گرفته شود که در استالینیسم، آرمانی ـــ که البته توسط استالین بهشدت معیوب شده ـــ وجود دارد که مخالف حاکمیت انسان بر انسان دیگر، خلقی بر خلقی دیگر و نژادی بر نژاد دیگر است، بلکه تساوی ریشهای آنها را بهرسمیت میشناسد. حتی دیکتاتوری پرولتاریا نیز در این آرمان مرحلهٔ گذاری را بهسوی جامعه بیطبقه تشکیل میدهد. هدف و امید همچنان دستیابی به جامعهٔ متشکل از انسان آزادهای و متساویالحقوق و فارغ از دیکتاتوری است. بدین ترتیب، در استالینیسم جنبههای مثبت بیشماری وجود دارد که به احتمال قوی در طول زمان نقش تعیینکننده را در مقابل جنبههای ناخوشایند آن خواهد یافت…. با توجه به این نکات است که نمیتوان استالین را زورگو و ستمگری همانند هیتلر دانست و ارزش و نقش آنها را در تاریخ همانند و مساوی با صفر و منفی ارزیابی کرد. هیتلر رهبر و سوداگر سودورز ضدانقلابی ناب بود، در حالی که استالین رهبر میوهچین از نتایج انقلابی بود با سرنوشتی تراژیک، پرتضاد و در عین حال خلاق. همانند کرومول و روبسپیر (۶) و ناپلئون، استالین نیز راه خود را بهمثابه یک خادم خلق آغاز کرد و سپس به آقای آن تبدیل شد. استالین، همانند کرومول، نمود تداوم انقلاب در روند همهٔ مراحل و دگردیسیهای آن بود، گرچه نقش او در آغاز بیاهمیتتر از نقش کرومول بود. همانند روبسپیر خون همرهان خود را ریخت. همانند ناپلئون امپراتوری نیمه انقلابی و نیمه محافظهکارانهای برپا داشت و انقلاب را به خارج از مرزهای کشور خود رساند. آنچه در عملکرد استالین مثبت بود، بیتردید عمری طولانیتر از خالق خود خواهد داشت، همانطور که نزد کرومول و ناپلئون نیز چنین بود. اما برای آنکه نکات مثبت بتوانند برای آینده حفظ شوند، تاریخ، عملکرد استالین را هم با همان موشکافی سختگیرانه مورد بررسی قرار خواهد داد و تصحیح خواهد کرد که با عملکرد کرومول بعد از انقلاب بریتانیا و ناپلئون پس از انقلاب فرانسه رفتار کرد.»(٧)
اشتیگروالد در پایان نقل قول مینویسد که دویچه پس از مرگ استالین متممی بر این نوشته افزود، اما در آن نکات مثبتی را که به استالین نسبت داده بود مورد پرسش قرار نداد.
به نظر شتیگروالد نباید فراموش کرد که سرکوبهای قابل سرزنش دوران استالین، که البته «منظور، پاسخ به ترور ضدانقلاب و نیروهای تجاوزگر نیست»، به خصلت سوسیالیستی اتحاد شوروی صدمات بسیار وارد ساخت، اما این خصلت را بهکلی نابود نساخت. اتحاد شوروی به نیروی کمککننده برای برپایی جامعهٔ سوسیالیستی در کشورهای دیگر بدل شد. همین سوسیالیسم منادی پایان حاکمیت بلامنازع امپریالیسم شد. در خاتمه، نباید فراموش کرد که باز همین سوسیالیسم بود که با توان درونی خود، به شرایطی پایان داد که سیمای آن را لکهدار کرده بود.»
با آنچه که بیان شد، بهنظر میرسد تفاوت انتقاد از خود، بهمثابه توشهٔ راه آینده، و نظریات دشمنان روشن شده باشد. مضمون و خصلت سوسیالیسم نه با تصورات «دیکتاتور مصلح» و نه با این تصور همخوانی دارد که گویا میتوان جامعهٔ انسانی را بدون شرکت فعال و خلاق خود مردم برپا داشت. دیالکتیک رهبری سیاسی و علمی جامعه کوچکترین سنخیتی با برداشت ماکیاولیستیِ هدف راه را توجیه میکند، ندارد.● آزادی اندیشه: دیالکتیک رهبری سیاسی و علمی
ضرورت برقراری «رهبری جمعی و علمی حزب و دولت و اقتصاد» مورد نظر طبری در انتقاد فوقالذکر او به شرایط حاکم در دوران استالین، بیان فقدان درک دیالکتیکی از مقوله «تئوری و پراتیک» نزد استالین و اطرافیان او است. این امر، بهمعنای عدم درک دیالکتیک ضرورت برقراری رابطه میان رهبری سیاسی با چگونگی بهکار بردن نتایج پژوهش علمی توسط رهبری در روند هستی اجتماعی است؛ بهمعنای ضرورت توجه همهجانبه به آزادی اندیشه در جامعه است، امری که با برداشت نادرست از «رهبری علمی» به این مفهوم «حل» شده بود که گویا «درایت» در حزب و در مرکزیت آن، و بلکه حتی نزد «پیشوایان به پیغمبران خطاناپذیر» تبدیل شدهٔ آن، تمرکز یافته است. نتیجهٔ چنین وضعی، نقض خشن اصل لنینی سانترالیزم دموکراتیک در حزب، و نقض قوانین سوسیالیستی، حقوق قانونی و آزادیهای دموکراتیک در جامعه، بود.
احسان طبری رهبری علمی جنبش و جامعه را «یکی از شرایط مهم حفظ رهبران و مسؤولین امور از ذهنیگری (سوبژکتیویسم) و یا حل مسایل بهاتکاء اراده (ولونتاریسم) و غرق شدن در تجارب تنگ و محدود عملی (پراتیسیسم)» میداند،(٨) که نتیجهٔ آن تبدیل ماتریالیسم تاریخی به ماتریالیسم مکانیکی ـ معمولی است.
بیتفاوتی مردم اتحاد شوروی در روزهای بحرانی سالهای ١٩٩١ ـ ١٩٨٩ نسبت به سرنوشتِ مالکیت خود بر ابزار اجتماعی شده تولید و زمین و دیگر دستاوردهای حاکمیت هفتادسالهٔ تودهها برای برپایی زیربنای سوسیالیستی، بهخاطر بیگانگی از دستاوردها و مالکیتی بهوجود آمد که در اثر فقدان آزادیها و بهدنبال نقض قوانین، در ذهن مردم ایجاد شده بود. در ارتباط با مالکیت سوسیالیستی همانقدر بیگانگی بهوجود آمده بود که در نظام سرمایهداری نیز نسبت به مواهب تولیدشده به دست کارگران برای زحمتکشان بهوجود میآید. فقدان آزادیهای قانونی سوسیالیستی به ریشهٔ سیاسی ـ عملی مکانیسم فروپاشی جامعهٔ سوسیالیستی بدل شد.
● حاکمیت قانون غیرقابل چشمپوشی است
تجربهٔ تاریخی میآموزد که جایگزین سوسیالیستی برای سرمایهداری تنها با حفظ «حاکمیت قانون»، «تفکیک قوا» (مقننه، مجریه و قضاییه)، حضور و حاکم بودن افکار عمومی بر جامعه و برقراری آزادیها و حقوق دموکراتیک تک تک شهروندان ممکن و عملی خواهد بود. حفظ استقلال واقعی سه قوه در حاکمیت بهمفهوم قرار نداشتن کلیت آنها در جهت حفظ نظام سوسیالیستی نیست. نقض استقلال قوای سهگانه و حاکم شدن عملی فردگرایی، بهمعنایی عدم درک دیالکتیک تقسیم قوا در عین همسویی سیاسی آنها با یکدیگر است، عدم درکی که به تداخل مستقیم مسؤولیتهای قوای سهگانه، که دستاورد بزرگ انقلاب بورژوایی بود، منجر شد و به نقض «حقوق بشر» و قوانین سوسیالیستی انجامید.
در دوران کنونی حاکمیت گلوبالیستی سرمایهداری، به نظر برخی از اندیشمندان غیرمارکسیست، تقسیم قوا در حاکمیت نظام سرمایهداری از این طریق نقض شده است که استقلال «سیاست» در برابر «اقتصاد» از بین رفته است. به نظر این اندیشمندان، دموکراسی بورژوایی که گویا برای «قدرت سیاسی منتخب مردم» استقلال ایجاد میکند، از طریق دیکتهٔ «الزامات گلوبالیستی اقتصادی» از بین برده شده است. اگر واقعیتی در این انتقاد نهفته باشد، در این نکته تظاهر میکند که، به نظر این اندیشمندان مدافع نظام سرمایهداری، «نقض تفکیک قوا در جامعه» در خود خطر فروپاشی کلیت نظام را میپروراند.
موضع صریح و روشن علیه نقض قوانین سوسیالیستی، که نقضی بهشدت در تضاد با مضمون و جوهر انساندوستانهٔ اندیشه و نظام سوسیالیستی است، و همچنین اتخاذ موضع روشنگرانهِٔ انتقادی نسبت به سرکوب و حتی اقدامات جنایتکارانه در کشورهای سوسیالیستی سابق ـــ با توجه به شرایط تاریخی داخلی و خطر خارجی ناشی از سیاست تجاوزگرانهٔ امپریالیستی علیه نظام سوسیالیستی ـــ اقدامی ضرور و اجتنابناپذیر برای تصحیح قاطع اشتباههای گذشته و آموزش از آنها برای آینده است.
بر این پایه است که پروفسور نینا هاگر (Nina Hager)، سخنگوی دوم حزب کمونیست آلمان، به نقل از برنامهٔ این حزب در نشریهٔ «دفاتر مارکسیستی» (٠۶/ ۵ ، ص ۶٢) مینویسد: «با برقراری حاکمیت طبقهٔ کارگر و متحدان آن و ایجاد شدن مالکیت اجتماعی بر ابزار عمدهٔ تولید در جامعه، سوسیالیسم زمینهٔ واقعی اجتماعی را برای شکوفایی حقوق و آزادیهای دموکراتیکی ایجاد میکند که زحمتکشان در سالهای حاکمیت سرمایهداری و در جریان نبردهای سهمگین بهدست آورده بودند، بدون آنکه [در شرایط حاکم نظام سرمایهداری] تضمینی برای ثبات آنها بهوجود آمده و یا مضمون صوری آنها برطرف شده باشد….»
● محتوای آزادی و حقوق بشر
هدف والا و انسانی عنوان فوق بیانگر مضمون هستی اجتماعی جامعهٔ سوسیالیستی است که انتظار میرفت در اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی تحقق یابد. اما با فروپاشی این کشورها نشان داده شد که این مضمون نتوانست در آنجا در همهٔ ابعاد ضروری خود به واقعیت تبدیل شود. این کماکان خواست و هدف انساندوستانهٔ مبارزان را تشکیل میدهد و در دستور عمل آنها برای برپایی سوسیالیسم و کمونیسم قرار دارد. این برنامهای است که با مضمون و محتوای «آزادی و حقوق بشر» انطباق کامل دارد، زیرا حق برخورداری از کار و امنیت اجتماعی، شرایطی که برابری حقوق واقعی میان انسانها و بهویژه بین زنان و مردان را ممکن میسازد و آزادی همه جانبهٔ اجتماعی زنان را تضمین میکند، حق تشکل سندیکایی و سیاسی زحمتکشان را که امکان واقعی شرکت در سازماندهی هستی اجتماعی را برای تک تک شهروندان ممکن میسازد و حق و شانس برابر در برخورداری از امکان آموزش و فرهنگ انساندوستانه ـــ مطبوعات، تئاتر، هنر، موزیک، ورزش و دیگر فعالیتهای خلاقه و سازنده ـــ را برای همه شهروندان میگشاید، به درستی محتوا و مضمون «آزادی و حقوق بشر» را تشکیل میدهند و میتوانند محتوای صوری و طبقاتی «آزادی و حقوق بشر» را در نظام سرمایهداری برملا ساخته و اثبات کنند که تنها در یک جامعه سوسیالیستی ـ کمونیستی فارغ از استثمار انسان از انسان، فارغ از تولید بهمنظور دستیابی به سود است که تحقق این مضمون و اهداف انسانی ممکن خواهد شد. زمانی که تولید مواهب مادی و معنوی دیگر وسیلهٔ سودورزی نبوده، بلکه در خدمت رفع حوائج انسان قرار گیرد، آنگاه زمینه و شرایط لازم برای حفظ منابع و ثروتهای طبیعی و همچنین حفظ محیط زیست بهوجود میآید و رشد اجتماعی پیگیر و متناسب و هماهنگ با آن ممکن میگردد. تنها در چنین شرایطی، تداوم هستی اجتماعی و طبیعی در هماهنگی و توازن ممکن میگردد.
این اهداف در سوسیالیسم قابل دستیابی است زیرا به گفتهٔ او. ج. هویر(٩) در رسالهٔ «سوسیالیسم و دموکراسی» «برپایی هیچ بخشی از جامعهٔ سوسیالیستی وسیله و ابزار نیست، هیچ بخشی هدف نیست، مگر بهمنظور دسترسی به هدف نهایی، یعنی دستیابی به شکوفایی همهجانبهٔ شخصیت انسان. همانطور که مارکس نوشته است، سوسیالیسم جامعهای است که در آن، انسان پرارجترین موجود، و شخصیتِ انسانی والاترین ارزش را تشکیل میدهد و این اصل بیچون و چرا حاکم است که باید همهٔ روابطی که تحت تاثیر آنها، انسان ذلیل، در بند و دچار بیحرمتی میگردد برانداخته شوند.» به گفتهٔ طبری: «ما دارندگان عنوانی شگرفیم: انسان!! … انسان! با همهٔ طنین بلورینش.»(١٠) «انسان! این لفظ دارای طنینی غرورآمیز است» (١١)
● علل فرهنگی ـ ذهنی و عینی ـ تاریخی فروپاشی
▪ علل ذهنی
در ارتباط با نکات برشمرده شده در مورد نقض آزادی و حقوق قانونی و قوانین سوسیالیستی در کشورهای سابق سوسیالیستی در اروپا، ما با علل خودساخته و ذهنی ـ فرهنگی و سیاسی فروپاشی نظام مردمی این کشورها روبهرو هستیم.
یکی از این علل ذهنی فروپاشی، نگرش به مسائل فرهنگی ـــ سنت و آداب و مذهب ـــ در کشورهای سوسیالیستی بود. فیدل کاسترو، رهبر انقلاب و کشور کوبا، در سخنانی در انتقاد به تعطیل کلیساها در کوبا در دوران بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، به این نکته اشاره دارد که ما دیر متوجه شدیم که کلیسا پیش از آنکه مرکزی برای ادای آداب مذهبی باشد، محل دیدار و ارتباط فرهنگی مردم بود. ما میبایستی با توجه به این نقش کلیسا، سنت فرهنگی را تقویت میکردیم. و باید اضافه کرد، امری که دربارهٔ مساجد و تکایا در کشورهای اسلامی نیز صدق میکند.
نمونهای دیگر در این رابطه، وقایع اتفاق افتاده در کشور لهستان در ارتباط با نووا هوتا (کورهٔ جدید) در سالهای ۶٠ ـ ۵٠ قرن گذشتهٔ اروپایی است،(١٢) که آشنایی با آن برای شناخت و تعیین جایگاه اشتباههای ذهنی در روند فروپاشی آموزنده است.
ریچارد کورل Richard Corell و رونالد کوخ Ronald Koch در کتاب بسیار آموزندهٔ خود تحت عنوان «پاپ بدون حلقه نورانی؟»، دربارهٔ داستان رشد و زندگی پاپاعظم آلمانی، ژوزف راستینگر Joseph Ratzinger که با نام بندیکت شانزدهم پس از مرگ پاپ لهستانی پیشین، کارولا ویتیلا Karola Wojtyla یا یوهانس پاول دوم، در سال ٢٠٠۵ به جانشینی او انتخاب شد، نکات بسیاری را دربارهٔ روابط میان کلیسای کاتولیک در رم با سازمانهای جاسوسی آمریکا و دیگر کشورهای غربی افشا میکنند، سیاهکاریهایِ مافیاییِ در ارتباط با بانک واتیکان را برملا میسازند و…. مثلاً از ارتباط پاپ لهستانی با زبیگنیو برژینسکی، مشاور رئیس جمهور وقت آمریکا (جیمی کارتر)، پیش از انتخاب او به مقام پاپ کلیسای رم نقل میکنند و بالاخره و از جمله نشان میدهند که سازمان سیا چه نقشی در انتخاب هر دو پاپ لهستانی و پاپ آلمانی ایفا کرده است.
پاپ جدید آلمانی نزدیک به بیست و پنج سال پیش توسط پاپ لهستانی بر مسند ریاست دادگاه انگیزایسیون کلیسای کاتولیک قرار داده شده بود و در سالهای حاکمیت خود سرنوشت دگراندیشان کلیسایی را رقم زد. از جمله ١۵٠ کشیش ساده تا اسقف اعظم و پرفسورهای کاتولیک را بهخاطر داشتن نظرات متفاوت با کلیسای رسمی، از کلیسا اخراج و بیکار نمود. همین پاپ آلمانی جدید، در جایگاه سرقاضی دادگاه انگیزایسیون در دوران پاپ لهستانی، نقش عمدهای در مبارزه با اندیشه «الهیات رهاییبخش» در آمریکای لاتین ایفا کرد. این وقایع تاریخی و نمونههای بسیار دیگری که در کتاب با زبانی شیوا و افشاگرانه بهرشتهٔ تحریر درآمدهاند، بیان کنندهٔ ارزش تحقیقاتی، تحلیلگرانه و پربار اثر این دو نویسندهٔ کاتولیک هستند.
در ارتباط با موضوع نوشتهٔ حاضر دربارهٔ اشتباههای ذهنی که به علل عمدهٔ فروپاشی نظام سوسیالیستی در کشورهای اروپایی تبدیل شدند، همانطور که پیشتر ذکر شد، نمونهای در ارتباط با «نوا هوتا» در لهستان وجود دارد که در سالهای ۵٠ و ۶٠ قرن گذشته، بهوقوع پیوست و نویسندگان فوق در کتاب خود برمیشمرند:
«نوا هوتا» یا «کوره جدید»، نام شهری است در چند کیلومتری شهر قدیمی «کراکو» در لهستان که در سال ١٩۴٩ و پس از پیروزی جنبش مقاومت علیه تجاوز نازیسم، بهوجود آمد. کراکو شهری است که در دوران «باروک»(١٣) و به سبک باروک ساخته شده بود.
دو نویسنده در ارزیابی کلیسا و مذهب کاتولیک در لهستان در تاریخ چند قرن گذشتهٔ این کشور، به تبدیل شدن آن به عامل دفاع و حفظ هویت «ملی» لهستانیها اشاره کرده و خاطرنشان میکنند که قرار داشتن لهستان در بین دو کشور روسیه، با مذهب مسیحی ارتدوکس، و آلمان پروسی، با مذهب مسیحی پروتستان، همراه با تهدید و تجاوز آن دو کشور به لهستان بود. اسقف بزرگ کلیسای کاتولیک شهر کراکو در سالهای مورد بحث، کارولا ویتیلا بود که بعدها به سمت پاپ اعظم انتخاب شد. ویتیلا در تغییر سیاست امپریالیسم در جنگ سرد نقش بهسزایی ایفا کرد، تغییر سیاستی که در پایین از آن صحبت خواهد شد. در حالی که در مرحلهٔ آغازین جنگ سرد پس از جنگ جهانی دوم، محافل امپریالیستی صحبت و مذاکره را بهمثابه شیوهٔ مبارزه علیه کشورهای سوسیالیستی نمیپذیرفتند و سیاست خود را برای «به عقب راندن کمونیسم»، از طریق تهدید و زور و ایجاد بلوکهای نظامی تجاوزگر (ناتو و غیره) عملی میساختند، ویتیلا اولین نمایندهٔ سیاست ضدکمونیستی در جنگ سرد بود که اهرم مذاکره را برای عقبراندن قدرت کشورهای سوسیالیستی و احزاب کمونیستی ضروری میدانست و به آن در جریان وقایع در شهر «نوا هوتا» با موفقیت عمل کرد. پاداش موفقیتش، انتخاب او به مقام پاپ اعظم کلیسای کاتولیک رم بود.
دولت «جبهه ملی» در لهستان شهر «نوا هوتا» را در ارتباط با کارخانه ذوبآهن لنین، که هدیهٔ اتحاد شوروی بود، ایجاد کرد. نقشهٔ این شهر، نقشهای بود در انطباق با نقشهٔ شهرسازی دوران باروک که خیابانهای آن بهصورت شعاع از مرکز شهر، که بهصورت نیمدایره بنا شده بود، شهر را خیابانبندی میکردند، بهعنوان شهری مدرن با استیل باروک در برابر شهر کراکوی دوران باروک. «نوا هوتا» شهری بود با کلیهٔ وسایل زیربنایی و ارتباطات شهرسازی مدرن دوران خود، با انواع مراکز فرهنگی ـــ تئاتر، سینما، موزیک ـــ ورزشی و کودکستان و مدرسه و دانشگاه و بیمارستان و غیره. بلوک خانههای مسکونی برای ۵٠٠٠ نفر، بهدور حیاط و باغچههای بزرگ احداث شده بود. شهر برای زندگی ٣٠٠ هزار نفر در نظر گرفته شده بود که اغلب اهالی روستاهای اطراف را تشکیل میدادند. ٣٨ هزار کارگر و کارمند کورهٔ ذوب آهن لنین در این شهر زندگی میکردند. در سال ١٩٧٧، تولید آهن در کورهٔ ذوب آهن لنین به سطح ۶/۷ میلیون تن در سال بالغ شد (اکنون به زیر یک میلیون تن نزول کرده است).
تنها چیزی که در این شهر در نظر گرفته نشده بود، ساختمان کلیسا بود. امری که وسیلهای شد در دست کارولا ویتیلا، اسقف اعظم شهر کراکو، که خود از یک سو با مقامات دولتی برای کسب اجازهٔ ساختمان کلیسا در شهر جدید مذاکره کند، و از سوی دیگر با اعزام مأموران خود و برپایی یک صلیب بزرگ از چوب در زمینی که برای احداث مدرسهٔ جدیدی در نظر گرفته شده بود، کلیسای سرپایی و صحرایی را براه بیاندازد تا کارگران مشغول بهکار در آهنگدازی لنین و خانوادههای آنان، اهالی بهشدت مذهبی و معتقد به کاتولیسم که از روستا به شهر منتقل شده بودند، بهطور مداوم و بهنوبت در آنجا به دعا خوانی مشغول شوند.
پس از برخوردها و مقاومتها که به کشته شدن پلیس و کارگران کارخانه نیز منجر شد، اجازهٔ ساختمان کلیسایی در همان محل از طرف دولت در اکتبر ١٩۶٧ صادر شد که با پولهای حواله شده از کشورهای دیگر، با نقشهای بهصورت «کشتی نوحِ» به پهلو در ساحل نشسته، که دکل آن صلیب ٧٠ متری کلیسا را مینمایاند، ساخته شد. پاپ پاول ششم سنگ قبر پطروس را برای سنگ زیربنای کلیسا ارسال کرد، مسیحیهای هلند ٧ ناقوس هدیه کردند، محراب را با سنگ مرمری که میکل آنجلو نیز برای ساختمان کلیسا در واتیکان در رم بکار برده بود، برپا داشتند و کریستال قرمز رنگ کار گذارده شده در محراب کلیسا را از ایالات متحده آمریکا فرستادند که سرنشینان سفینه آپولو ١١ از ماه با خود آورده بودند. اما «حزب کارگری با اندیشهٔ کمونیسم ملی» (ص ١۶٩) دیگر قدرت آن را نداشت که فرهنگ کارگران مشغول بهکار در ذوب آهن لنین را برای اهداف خود تجهیز کند. برعکس، «سندیکای همبستگی» زائیدهٔ این وضع بود که به رهبری لخ والنسا، به بولدوزر فروپاشی جمهوری لهستان بدل گشت.
● علل ذهنی در ارتباط با شرایط خارجی
در مورد علل خارجی مؤثر در روند فروپاشی کشورهای سوسیالیستی اروپا نیز باید بین علل عینی (نبرد طبقاتی جهانی) و علل و اشتباههای ذهنی در برخورد با علل خارجی تفاوت قایل شد. علل عینی مستقل از خواست و عملکرد مبارزان وجود دارند و مؤثرند. مبارزه علیه آنها و خنثی کردن آنها، باز هم با توجه به شرایط نامساعد و غیرمتناسب عینی، از اشتباههای ذهنی بهدور نیست. اشتباههای ذهنی، تا آنجا که به قول طبری «… به خامیها و بیتجربگیها، تضادها و بنبستها…» مربوط باشند، قابل درکاند. بحث در مورد این بخش از علل شکست، موضوع این رساله نیست و باید در جایی دیگر به آن پرداخت. اما بهجا است که حداقل نگاهی گذرا به اشتباه ذهنی و برداشت و ارزیابی ذهنگرایانهٔ غیرقابل توجیه مسؤولان و رهبران کشورهای سوسیالیستی به سیاست امپریالیستی در دوران جنگ سرد، اشاره شود.
سارا واگنکنشت Sahra Wagenknecht عضو «کارپایهٔ کمونیستی» در حزب PDS آلمان، در کتابی تحت عنوان «استراتژیهای ضد سوسیالیسم در دوران برخوردهای دو سیستم»(١۴) دو تاکتیک را برمیشمرد که امپریالیسم در دوران جنگ سرد در مبارزه علیه کشورهای سوسیالیستی دنبال کرد. در مرحلهٔ نخست «استراتژی رودرویی» و در مرحلهٔ بعد «استراتژی غیرمستقیم»، شیوههای مبارزاتی امپریالیسم را در نبرد طبقاتی جهانی تشکیل میدادند. در مرحلهٔ رودررویی، کشور آلمان فدرال پایهریزی شد، ناتو و دیگر سازمانهای نظامی تجاوزگر ایجاد شدند و برلین به شهر جبههٔ مقدم بدل گشت.
نارسایی این استراتژی خود را بهویژه در سالهایی نشان داد که رشد اقتصادی در اتحاد شوروی بعد از پایان جنگ جهانی با موفقیتهای بزرگ روبرو شد، علوم با قدمهای بلند پیش رفتند و برتری نظام سوسیالیستی را به اثبات رساندند، به برتری نظامی و تسلیحاتی امپریالیسم در تکنولوژی هستهای پایان داده شد و با ارسال اولین «اسپوتنیک» به فضا، ناقوس مرگ استراتژی رودرویی نظامی امپریالیسم با کشورهای سوسیالیستی در بخش علوم با موفقیت نواخته شد. شکست آمریکا در ویتنام نشان داد که استراتژی رودرویی با کشورهای سوسیالیستی، نابودی سوسیالیسم را برای امپریالیسم ممکن نخواهد ساخت.
مرحلهٔ دوم برخورد دو سیستم، مرحله «استراتژی غیرمستقیم» بود. در این مرحله، «مذاکرات» و کوشش برای القای ایدئولوژی بورژوایی به احزاب حاکم در کشورهای سوسیالیستی از طرف کشورهای امپریالیستی دنبال شد. «سوسیال دمکرات کردن دارندگان قدرت سوسیالیستی بهمثابه پیش شرط برای نابود سازی قدرت سوسیالیسم بهدست آنان، برنامهٔ استراتژی غیرمستقیم»(ص ۴٣) را تشکیل میداد. گرچه این سیاست مدتها، از جمله در دوران ریاست جمهوری دوگل در فرانسه، مورد اختلاف بین کشورهای اروپایی و آمریکا بود، در نهایت به سیاست غالب کشورهای امپریالیستی تبدیل گشت. این در حالی است که وحدت نظر در احزاب کمونیست و کشورهای سوسیالیستی دربارهٔ چگونگی برخورد با سیاست جدید امپریالیستی بهوجود نیامد.
به نظر واگنکنشت، بهوجود آمدن وحدت نظر در غرب و تشتت در جبههٔ سوسیالیسم، که ناشی از برداشتهای ذهنی نادرست نزد احزاب حاکم بود، نقطهٔ گرهی را در شکلگیری شرایط خارجی برای فروپاشی کشورهای سوسیالیستی اروپایی در سالهای بعد تشکیل میدهد. بدینترتیب، در این مرحله پرسش دربارهٔ «نبرد که بر که» به سود امیال امپریالیستی پاسخ داده شد.
باید در همین جا اضافه کرد که تحمیل و پافشاری به پذیرش «مدل شوروی» برای سازماندهی هستی اجتماعی، که با موفقیتهای بسیاری نیز همراه بود، بهمثابه تنها مدل رشد سوسیالیسم برای همه کشورها و همه زمانها، نظریهٔ جزمگرایانهای بود که به عامل عمدهٔ برداشت و اشتباه ذهنی در این دوران بدل شد. بهعبارت دیگر، شیوهٔ دیالکتیکی تحلیل مشخص شرایط و استخراج رهنمود از وضع مشخص، نقض شد. موفقیت جمهوری سوسیالیستی کوبا در ارتقای وضع اقتصادی پس از فروپاشی کشورهای سوسیالیستی و قطع همهٔ کمکها از سوی این کشورها، نشان دهندهٔ خلاقیت و درستی شیوهٔ دیالکتیکی فوق در عمل بود. کوبا و ویتنام دو کشوری هستند که طبق گزارش سازمان ملل از یک رشد پیگیر و هماهنگ با محیط زیست برخوردارند.
سارا واگنکنشت در کتاب خود مرحلهٔ استراتژی غیرمستقیم را مرحلهٔ تقویت و بهراه انداختن «ضدانقلاب از راه همکاری و بهکار گرفتن فعال ابزارهای فشار اقتصادی، سیاسی و نظامی» توسط امپریالیسم علیه نظامهای سوسیالیستی مینامد.(همانجا، ص ٣۶) باید در همین جا خاطرنشان و برجسته ساخت که سیاست امپریالیستی در دوران کنونی علیه کشورهای جهان سوم نیز در کلیت خود از همین استراتژی پیروی میکند. «بستههای تشویقی»، صادر کردن قرارهای «محاصرهٔ اقتصادی ـ تکنولوژی» و تهدید به شبیخون نظامی علیه ایران، برای ایرانیها نمونههای شناخته شدهای هستند که دست در دست هم عمل میکنند.
«نابود ساختن سوسیالیسم تحت رهبری احزاب کمونیستی نیاز به پیششرط نابود ساختن احزاب کمونیستی بهمثابه احزاب کمونیستی داشت…. در حالی که در مرحلهٔ اول استراتژی امپریالیستی، ضد انقلاب را عناصر خارج و ضدسوسیالیستی تشکیل میدادند، در این مرحله تقویت گرایشات معینی در درون احزاب کمونیستی دنبال میشد. پشتیبانی از گروهها و افرادی با مواضع حتی کمی راستگرایانه در برابر مخالفانشان، امکان راندن سیاست بهسمت راست را در بخشهایی [از این احزاب] بهوجود آورد. هدف، تقویت هدفمند مواضع اپورتونیستی بهمثابه جهتگیری سیاسی در درون احزاب کمونیستی بود. سوسیالدموکراتیک سازی احزاب را باید پیششرط فروپاشی دانست.»(همانجا)
در اینجا هدف توضیح گسترده نظریات و ارزیابیهای واگنکنشت نیست، هرچند مطالعهٔ کتاب او را باید به علاقهمندان توصیه کرد. هدف اشاره به این امر است که اشتباههای ذهنی در برخورد به علل عینی خارجی و سیاست و استراتژی دوگانهٔ امپریالیسم چه نقشی در فروپاشی کشورهای سوسیالیستی ایفا و چه صدمهٔ اسفبار و دردناکی را برای کل بشریت ترقیخواه ایجاد کردند.
در عینحال باید در اینجا یک بار دیگر این مسأله را برجسته ساخت که فروپاشی امری سرنوشتگونه نبوده است. این ایده و آرمان سوسیالیسم نیست که با شکست روبرو شده است. این شکست، ناشی از اشتباههای ذهنی قدرتمندانی بود که با نقض قوانین سوسیالیستی، امکان بحث آزاد و رفیقانه را در جامعه و در احزاب کارگری از بین بردند و راه کشف بهموقع اشتباهها و خطرها را بستند. اشتباههای ذهنی عمدتاً ناشی از مواضع نادرست فلسفی، تئوریک و در نتیجه سیاسی و غیره بود و از این مجرا وارد و مؤثر واقع شد.
به نظر اشتیگروالد نیز علل خارجی و تاریخی برای شکست تعیینکننده نبودهاند، زیرا «اگر این علل را بهمثابه علل اصلی بپذیریم، آنگاه باید به این نتیجه برسیم که کلیه اشتباهها و نارساییها و همچنین زشتکاریهایی که به نام سوسیالیسم بهوقوع پیوستهاند، علت شکست ما نبودهاند. این بدان معنا است که عملکرد ما در این روند کاملاً بیتفاوت بوده است و در نتیجه، عاقبت و سرنوشت انقلابهای سوسیالیستی از پیش رقم خورده بوده و آنها میبایست به شکست میانجامیدند. من قویاً نظری دیگر دارم و مایلم به روشنی برجسته سازم که: بههیچوجه چنین نبود که ما به علت شرایط تاریخی عینی حاکم میبایست با شکست و فروپاشی روبهرو شویم. این ممکن بود که بتوانیم به راه حل مسائل پیشرو دست یابیم و با موفقیت وظایف مطرح شده را عملی سازیم. مشکلات عینی که لنین در برابر آنها قرار داشت، قطعاً کمتر از آنهایی نبودند که جانشینان او در پیشرو داشتند. …»(همانجا، ص ٣۶).
بدینترتیب میبینیم که ارزیابی فیلسوف آلمانی، چهار دهه پس از ابراز نظر احسان طبری در نوشتاری که پیشتر نقل شد، با آن در انطباق کامل است. طبری نیز تأثیر نقش عامل ذهنی را در فروپاشی تعیین کننده ارزیابی میکند و مینویسد: «آیا این اسلوب عمل، تاریخاً ضرور بود؟ اگر مقصود از ضرورت تاریخی، اعتراف به خامیها و بیتجربگیها، تصادفها و بنبستها باشد، آن حرفی است. ولی اگر مقصود از ضرورت تاریخی آن است که جز این راه دیگری عقلاً متصور نبود و هر راهی غیر از این غلط بود، مسلماً این حرف نادرستی است.»
سعید کبیری
منابع:
١ـ لوچیانو کانفور Luciano Canfora ، پرفسور ایتالیایی در رشتهٔ تخصصی «فلسفه کلاسیک»، «دموکراسی ـــ تاریخ یک ایدئولوژی» La Democrazia - Stori di un`ideologia (عنوان ترجمه آلمانی کتاب: «تاریخ مختصر دموکراسی»، ٢٠٠۶، نشر PappyRossa در کلن، آلمان)
٢ـ پرولترهای دوران انقلاب فرانسه که برخلاف اشراف شلوارهای بلند پایشان بود.
٣ـ روبرت اشتیگروالد، «مواضع و اختلافها در جنبش کمونیستی»، ٢٠٠٢، نشر GNN، ص ١٨
۴ـ ویلی گرنس Willi Gerns/H. Jung، «علل فروپاشی»، صفحه ١۴، بن، ١٩٩٢
۵ـ Der Intellektuelle in der Partei. Gespräch, Marburg ۱۹۸۸, S. ۱۰۸ f.
۶ـ روبسپیر که معروف به «فسادناپذیر» شده بود و مخالف حکم اعدام بود مینویسد: «میخواهیم نظامی بهوجود آوریم که در آن همه عاطفههای پست و ناهنجار به زنجیر کشیده شود و همه عاطفههای شایسته به وسیله قانونها بیدار شود … میخواهیم در کشور خود اخلاق را به جای خودپسندی، پاکدامنی را به جای افتخار … تکلیف را به جای نزاکت، سلطنت عقل و خرد را به جای سنت، نفرت از عیب را به جای نفرت از بدبختی، غرور را بهجای گستاخی، عظمت روح را به جای خودنمایی، عشق به افتخار را به جای عشق به پول، شایستگی را به جای مکر، نبوغ را به جای ذوق، حقیقت را به جای زرق و برق، لطف سعادت را به جای کسالت شهوت، بزرگی انسان را به جای کوچکی بزرگان، ملتی بزرگ و نیرومند و خوشبخت را به جای ملتی محبوب و بینوا و سبکمغز، کوتاه کنم، همه فضیلتها و معجزهای انسانی را به جای رذیلتها و مضحکههای استبداد بنشانیم….» به نقل از نشریه «چیستا»، «اشاره»، شماره ٢ و ٣، آبان و آذر ١٣٨۵، ص ١۴٩
٧ـ Issac Deutscher, Stalin. Eine Biographie. Argon Verlag Berlin ۱۹۶۷, S. ۷۱۷ ff
٨ـ احسان طبری، «یاداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، شمهای درباره رهبری، سازماندهی و مبارزه اجتماعی، ١٣۴۵، ص ٨١
٩ـ U.J.Heuer ج. هویر «سوسیالیسم و دموکراسی» بادنبادن، آلمان ١٩٩٠، ص ٢۴۵
١٠ـ احسان طبری، «با پچپچههای پاییز» ١٣۶١، فصل ده، صفحه ١٢
١١ـ احسان طبری به نقل از ماکسیم گورکی، «اندیشههایی درباره انسان و زندگی» در «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، ١٣۴۵، صفحه ١١٧
١٢ـ Richard Croll, Ronald Koch, Papat Ohne Heiligenschein? Joseph Ratzinger in seiner Zeit und Geschichte, Zambon Verlag ۲۰۰۶
١٣ـ دوران باروک، نامی است که برای دو قرن ١۶ و ١٧ تاریخ اروپایی بهوجود آمده است و مصادف است با مقابله کلیسای کاتولیک با جنبش پروتستان در اروپا. یکی از مواضع پروتستانها، مخالفت با دستگاه عریض و طویل و اشرافی فئودالی کلیسای کاتولیک بود. جنبش پروتستانیِ مسلح به ایدئولوژی بورژوازی نوپا مدافع زندگی بیآلایش و ساده بود و سختکوشی را تبلیغ مینمود. کلیسای کاتولیک در مخالفت با چنین اندیشهای، آب و رنگ پرطمطراق فئودالی را در تمام صحنههای هستی اجتماعی، از جمله و بهویژه در معماری و هنرهای نقاشی و مجسمهسازی، لباس و غیره تشدید نمود، بهنحوی که اصطلاح «باروک» کلاً به بیان زندگی هنر و فرهنگ دوران «مقابله با رنسانس» Gegenreformation تبدیل شد و در تاریخ ثبت گشت. کلیساهای پر زرق و برق و نقاشیهای سقف آنها، ازجمله توسط میکل آنجلو در Sixtinische Kapelle در واتیکان، رم، ارثیه هنری این دوران میباشند.
١٣الف ـ برای این مذاکرات، کلیسای کاتولیک در لهستان تنها به مذاکرات علنی قناعت نکرده بود، بلکه همچنین با ایجاد ارتباطات مخفی با دستگاه امنیتی جمهوری تودهای لهستان، به اجرای برنامه اسقف خود عمل میکرد. کنارهگیری اسقف جدید ورشو از مقام خود که در سالهای گذشته برای اجرای دستور کلیسا رابط با سازمان امنیت کشور بوده و اکنون توسط پاپ جدید به مقام اسقفی گمارده شد، به خاطر افشا شدن ارتباطات گذشته آن توسط مطبوعات، نشان این سیاست کلیسای کاتولیک در لهستان در مرحله نخست جنگ سرد است.
١۴ـ Sahra Wagenknecht, Antisozialistische Strategien im Zeitalter der Systemauseinadersetzung بنگاه انتشاراتی Pahl Rugenstein ۱۹۹۵
منابع:
١ـ لوچیانو کانفور Luciano Canfora ، پرفسور ایتالیایی در رشتهٔ تخصصی «فلسفه کلاسیک»، «دموکراسی ـــ تاریخ یک ایدئولوژی» La Democrazia - Stori di un`ideologia (عنوان ترجمه آلمانی کتاب: «تاریخ مختصر دموکراسی»، ٢٠٠۶، نشر PappyRossa در کلن، آلمان)
٢ـ پرولترهای دوران انقلاب فرانسه که برخلاف اشراف شلوارهای بلند پایشان بود.
٣ـ روبرت اشتیگروالد، «مواضع و اختلافها در جنبش کمونیستی»، ٢٠٠٢، نشر GNN، ص ١٨
۴ـ ویلی گرنس Willi Gerns/H. Jung، «علل فروپاشی»، صفحه ١۴، بن، ١٩٩٢
۵ـ Der Intellektuelle in der Partei. Gespräch, Marburg ۱۹۸۸, S. ۱۰۸ f.
۶ـ روبسپیر که معروف به «فسادناپذیر» شده بود و مخالف حکم اعدام بود مینویسد: «میخواهیم نظامی بهوجود آوریم که در آن همه عاطفههای پست و ناهنجار به زنجیر کشیده شود و همه عاطفههای شایسته به وسیله قانونها بیدار شود … میخواهیم در کشور خود اخلاق را به جای خودپسندی، پاکدامنی را به جای افتخار … تکلیف را به جای نزاکت، سلطنت عقل و خرد را به جای سنت، نفرت از عیب را به جای نفرت از بدبختی، غرور را بهجای گستاخی، عظمت روح را به جای خودنمایی، عشق به افتخار را به جای عشق به پول، شایستگی را به جای مکر، نبوغ را به جای ذوق، حقیقت را به جای زرق و برق، لطف سعادت را به جای کسالت شهوت، بزرگی انسان را به جای کوچکی بزرگان، ملتی بزرگ و نیرومند و خوشبخت را به جای ملتی محبوب و بینوا و سبکمغز، کوتاه کنم، همه فضیلتها و معجزهای انسانی را به جای رذیلتها و مضحکههای استبداد بنشانیم….» به نقل از نشریه «چیستا»، «اشاره»، شماره ٢ و ٣، آبان و آذر ١٣٨۵، ص ١۴٩
٧ـ Issac Deutscher, Stalin. Eine Biographie. Argon Verlag Berlin ۱۹۶۷, S. ۷۱۷ ff
٨ـ احسان طبری، «یاداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، شمهای درباره رهبری، سازماندهی و مبارزه اجتماعی، ١٣۴۵، ص ٨١
٩ـ U.J.Heuer ج. هویر «سوسیالیسم و دموکراسی» بادنبادن، آلمان ١٩٩٠، ص ٢۴۵
١٠ـ احسان طبری، «با پچپچههای پاییز» ١٣۶١، فصل ده، صفحه ١٢
١١ـ احسان طبری به نقل از ماکسیم گورکی، «اندیشههایی درباره انسان و زندگی» در «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، ١٣۴۵، صفحه ١١٧
١٢ـ Richard Croll, Ronald Koch, Papat Ohne Heiligenschein? Joseph Ratzinger in seiner Zeit und Geschichte, Zambon Verlag ۲۰۰۶
١٣ـ دوران باروک، نامی است که برای دو قرن ١۶ و ١٧ تاریخ اروپایی بهوجود آمده است و مصادف است با مقابله کلیسای کاتولیک با جنبش پروتستان در اروپا. یکی از مواضع پروتستانها، مخالفت با دستگاه عریض و طویل و اشرافی فئودالی کلیسای کاتولیک بود. جنبش پروتستانیِ مسلح به ایدئولوژی بورژوازی نوپا مدافع زندگی بیآلایش و ساده بود و سختکوشی را تبلیغ مینمود. کلیسای کاتولیک در مخالفت با چنین اندیشهای، آب و رنگ پرطمطراق فئودالی را در تمام صحنههای هستی اجتماعی، از جمله و بهویژه در معماری و هنرهای نقاشی و مجسمهسازی، لباس و غیره تشدید نمود، بهنحوی که اصطلاح «باروک» کلاً به بیان زندگی هنر و فرهنگ دوران «مقابله با رنسانس» Gegenreformation تبدیل شد و در تاریخ ثبت گشت. کلیساهای پر زرق و برق و نقاشیهای سقف آنها، ازجمله توسط میکل آنجلو در Sixtinische Kapelle در واتیکان، رم، ارثیه هنری این دوران میباشند.
١٣الف ـ برای این مذاکرات، کلیسای کاتولیک در لهستان تنها به مذاکرات علنی قناعت نکرده بود، بلکه همچنین با ایجاد ارتباطات مخفی با دستگاه امنیتی جمهوری تودهای لهستان، به اجرای برنامه اسقف خود عمل میکرد. کنارهگیری اسقف جدید ورشو از مقام خود که در سالهای گذشته برای اجرای دستور کلیسا رابط با سازمان امنیت کشور بوده و اکنون توسط پاپ جدید به مقام اسقفی گمارده شد، به خاطر افشا شدن ارتباطات گذشته آن توسط مطبوعات، نشان این سیاست کلیسای کاتولیک در لهستان در مرحله نخست جنگ سرد است.
١۴ـ Sahra Wagenknecht, Antisozialistische Strategien im Zeitalter der Systemauseinadersetzung بنگاه انتشاراتی Pahl Rugenstein ۱۹۹۵
منبع : صدای مردم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست