یکشنبه, ۱۵ مهر, ۱۴۰۳ / 6 October, 2024
مجله ویستا
سید متهم میشود
سید مرتضی شجاع نسب، سرخوش از موفقیتی که بدست آورده بود؛ انگشتان دو دست را از پشت سر یکی در میان به هم قفل کرد و روی موکت کف اتاق ولو شد. نفس عمیقی کشید و چند ثانیه در سینه حبسش کرد، بعد لبانش را به سمت بالای صورتش جهت داد و هوایی که بیشتر اکسیژنش کشیده شده بود را محکم بیرون داد. مدتها بود آرزو میکرد روزی فرا برسد که بتواند با آرامش سرش را روی بالش بگذارد و فقط بخوابد!
او حالا میتوانست با سودی که بابت فروش کتاب جدیدش به دست آورده بود، هم وامهایی که برای چاپ این کتاب از دو تا صندوق قرضالحسنه و پدرزن جانش! گرفته بود؛ پرداخت کند و هم قرضهایی که برای کتاب قبلی تا آن روز روی گردهاش سنگینی میکرد.
روزهای طلایی زندگی سید فرارسیده بود. حالا میتوانست با غرور در میان اقوام زنش سر بلند کند و برخلاف تجربه تلخ کتاب قبلی که موجب تمسخرش در بین خاله و عمه و کوچک و بزرگ فامیل شد، به عنوان یک نویسنده! و کسی که از بقیه بیشتر میفهمد و هر چه بگوید دیگران فقط به خود اجازه میدهند به تایید سر تکان دهند، حرف بزند. و از همه مهمتر زنش!
"منیژه" حالا میتوانست علت ازدواجش را با سید کشف احساس و قریحهی ناب و اعتماد به نفس منحصر به فرد او بداند. استعدادی که در همان نگاه اول! ـ نگاهی که در یک مجمع ادبی! به او انداخته بود ــ با تمام قلبش درک کرده بود. درست برخلاف کتاب قبل که ازدواجش را حاصل طالع نحس و البته "خریت" خودش میدانست. "خریتی" که ممکن است یک "عشق احمقانه" برای هر دختر دمبختی نسبت به هر پسری، بوجود بیاورد!
سید مرتضی هنوز از فضای ترمیم خرابیها و شکستگیهای گذشته وارد فضای رفع کمبودهای موجود با باقیماندهی حق التالیف و خرید یک هدیه "چشمدرار"! برای منیژه نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
نگاهی به ساعت کرد. هنوز از ۹ نگذشته بود. از هفتهی گذشته که جشن رونمایی کتابش برگزار شد، بعضی شبها تا ساعت ۱۰ و ۱۱ شب هم خبرنگارها دست از سرش برنداشته بودند و مدام یک مشت سوالات تکراری در مورد کتابش پرسیده بودند. در مورد علت موفقیتش و احساسش، کسانی که در این راه به او کمک کردند و غیره! که البته در جواب همهشان منیژه را مشوق اصلی خود میدانست و تک ستارهای که همیشه نوید یک راه روشن را به او میداده!
گوشی را برداشت. صدای آنطرف خط آشنا بود:
- سید سلام !
▪ تویی احمد؟ سلام! چطوری؟ فکر کردم این خبرنگاران! چه عجب؟
- خوبم، شکر، اگه شما دوستان فرصت بدید یک نفس راحت بکشیم.
▪ چی شده؟ کی گند زده دوباره؟
- دیگه کی مونده بود گند بزنه؟! فقط مونده بود برای جنابعالی احضاریه امضاء کنیم که امروز امضاء کردیم.
▪ احضاریه؟ برا من؟ چرا؟!
- از من میپرسی؟ مرد حسابی ۱۰تا شاکی خصوصی داری؟ همشونم بابت این کتابی که تازه نوشتی... چی چی ورداشتی نوشتی تو این که صدای مردم دراومده؟ میگن اسرارشونو فاش کردی. موضوع شکایت اعاده حیثیته! ... الو... گوشی دستته؟ مرتضی! الو...
▪ آره گوش میکنم.
- آدم قاضی باشه بدیش همینه دیگه! مجبوره احضاریه رفیقاشم امضاء کنه. حالا خداییش فردا اومدی یک جوری آمار ندی که همدیگه رو میشناسیما! اوندفعه که اون کامران الاغ! برای اون تصادفش اومد، همچین اومد تو احمدجون، احمد جون کرد، که از همون اول شاکی پرونده شک کرد... آخرشم رفت به بازرسی گفت اینا با قاضی تبانی کردن! خدایی تو دیگه گند نزن. اومدی اونجا تو متهمی من قاضی. فقط بشین امشب، ببین چی نوشتی تو اون کتابت، یک دفاعیهای، چیزی آماده کن، دست خالی نیایی ها! یک نسخهاشم به من دادن، منم میخونم اگه چیزی به ذهنم زد که بیشتر گیر داشته باشه تا قبل از دادگاه بهت خبر میدم! گرفتی؟ الو... مرتضی گوش میکنی چی میگم؟
مرتضی نمیشنید احمد چه میگوید چون گوشی آویزان سیم مارپیچش شده بود و تا آرام شود، چند بار سرش را محکم کوبید به زمین!
صبح ؛چند دقیقه مانده به ۹، جلوی در دادگاه بود. تا خبرنگارهای دوربین به گردن و واکمن به دست را با جملهی "هنوز به من تفهیم اتهام نشده" از سرش باز کند، چند دقیقهای طول کشید.
به سالن دادگاه که وارد شد، قاضی احمدی پشت میز تریبون مانندش نشسته بود و داشت پرونده نسبتا قطوری که رویش با ماژیک قرمز نوشته بودند "سید مرتضی شجاع نسب" را، ورق میزد. کنار دستش هم یک جلد از شاهکارش را گذاشته بود.
فضای تهوع آوری برایش فراهم شده بود. تقریبا تمامی انگشت شمار دوستان و آشنایان صمیمی باقیماندهاش، آمده بودند. چهار نفر از دوستان دوران دانشگاه که هفتهای یک بار در منزل یکیشان جمع میشدند و به حساب جلسه هفتگی نقد کتاب داشتند، سه نفر از همکاران ادارهای که قبلا در آن کار میکرد و بعدا اخراج شد؛ به اضافهی خواهر زنش و خواستگار خواهر زنش! و وکیل یکی از مدیران ارشد دولتی که از رفقای زمان جنگ سید بود به اضافهی عباس آقا، سوپری محلهشان!
قاضی احمدی بعد از آنکه خوب به جمع تفهیم کرد که به دقت مشغول بررسی پرونده است؛ و اصلا متوجه نیست دور و برش چه میگذرد! نگاهی به سید کرد و شروع کرد:
"جناب آقای سید مرتضی شجاع نسب! شما متهم هستید به: افشای بدون مجوز اسرار. شاکیان پرونده مدعیاند که شما در کتابتان [...] اسرار شخصی شاکیان را که از روی اعتماد برای جنابعالی نقل کردهاند، بدون اجازه به چاپ رساندهاید، و متاسفانه نحوهی بیان مطالب و به کار بردن اسامی شبیه به اسامی شاکیان در کتاب موجب میشود؛ هر کس آشنایی مختصری با شما و شاکیان پرونده داشته باشد فورا متوجه شود که منظور شما چه کسی است. شما جمعا ۱۱ نفر شاکی دارید که همگی در حال حاضر در دادگاه حضور دارند و شما موظفید در مقابل دادگاه در مورد این شکایات توضیح بدهید و از خودتان دفاع کنید."
بهترین کلمه برای شرح حال سید در آن لحظه کلمهی "بیچاره" بود. با تعجب سرش را روی محور گردن چرخاند و نگاهی به جمع شاکیانش انداخت و نیم نگاهی به قاضی. با تعجبی که حاکی از کشف نکتهی جدیدی بود، دست بلند کرد و گفت:
"آقای قاضی اگر اجازه بدید قبل از دفاعیه، یک عرض کوچیک داشتم که باید خصوصی خدمت شما عرض کنم."
قاضی احمدی اخم در هم کشید: "تو دادگاه حرف خصوصی نداریم، از خودتون دفاع کنید وقت دادگاه رو هم نگیرید."
سید بلافاصله ادامه داد: "آخه مربوط به پرونده میشه. به نظرم یک جای کار ایراد داره جناب قاضی! اگر اجازه بدید؛ اول برای شما بگم، بعد اگر صلاح دونستید خودتون برای جمع بیان کنید."
و بعد به سرعت جلو رفت و خودش را روی پنجهی پا بلند کرد. لبانش را به صورت قاضی نزدیک کرد و با صدای خفهای گفت:
"احمد جون! قربون شکل ماهت برم! تو که دیشب گفتی ده تا شاکی دارم. حالا میگی ۱۱تا؟! این یازدهمی دیگه از کجا پیدا شد؟ نکنه دیشب تا حالا یکیشون زاییده؟"
قاضی احمدی نگاه ژرفی به چشمان سید کرد و زیر لب طوری که فقط سید میشنید و خودش، گفت: "نخیر کسی نزاییده! دیشب که گفتم ده تا، هنوز خودم کتاب و نخونده بودم. مرد حسابی حالا خوبه ما این مسوول دفترمونو عقد شرعی کردیم. اگر عقد شرعی نبود چی میخواستی بنویسی؟! فقط برو دعا کن؛ زنم این خزعبلاتت رو نخونه، که به همین قرآن قسم خودم حکم ابد برات امضاء میکنم!"
سید به جایگاه متهم بازگشت.
سید علی موسوی
منبع : کتاب نیوز
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست