جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نجوای نیاز


نجوای نیاز
خدایا، شرمنده‏ام‏
خدایا، آمده‏ام بگویم شرمنده‏ام. شرمنده اینكه قاصدك‏های دلم سفید بودند و خودم سیاه بودم. شرمنده اینكه كارنامه اعمالم در كلاس اول عشق كه به من دادی، سفید بود و حال سیاه شده. خدایا، شرمنده‏ام كه در تمام امتحاناتم تجدید شدم. در نماز، در توبه، در همه چیز. خدایا، شرمنده‏ام كه ثلث سوم رسید و من نتوانستم كارنامه اعمالم را از تو بگیرم. خدایا، فرصتی بده پای نمازهایم، تجدیدهایم را بخوانم. خدایا، فرصت بده كه لبخندت بر قلبم سایه بیندازد. بگذار صدایت بزنم. راه برگشت را همیشه برایم گذاشته‏ای. می‏دانم كه وقتی اولین شعله لرزان صبحگاهی از روی طاقی بزرگ مسجد بر صورتم بدود، تو آنگاه مرا امتحان می‏كنی. چون آن وقت من حتماً میان صفوف فشرده نماز به هم پیوسته‏ام و با كسانی ایستاده‏ام كه آمده‏اند به میهمانی تو و تو چه مهربان‏پذیرایی؛ همه میهمان و من میهمان ناخوانده. فاطمه جهانگشته - مشهد آستان نیایش‏
یارا! وقتی باغ‏های نارنج با نام تو شكوفه می‏كنند و تمام گلبرگ‏ها، شهد را با یاد تو در خود می‏پرورانند، دیگر نمی‏توان به این دل، وعده عشقی داد! ای معشوق همیشه جاودان كه مردان حق سوگند به نامت خوردند و در ازدحام اشك‏ها روح را جلا دادند. انعكاس نور تو، اگر بر سخت‏ترین كوهها فرود آید، چون ذرات غبار متلاشی می‏شوند و دیوارهای تاریكی فرو می‏ریزند.
بر آستان نیایش می‏نشینم و زنجیر نیاز، از پای دل می‏گشایم. واژه‏های نوازشگر عشقت صحیفه روحم را می‏آراید و جرعه‏ای از آرامش بر كام گداخته دردهایم می‏ریزد. با تو می‏شود صدای اذان یاس‏ها را شنید و چون قاصدك در هوای دل‏انگیز سحر و ثانیه‏های سبك نماز رها شد!
ای خالق بنده‏نواز، ای بهترین تابش بر جوهر جان، حضور سبزت كویر دلم را فرو می‏ریزد و طراوت فصل دیدارت، ای همیشگی‏ترین بهار، ساقه‏های خشكیده آرامش را به رستن وا می‏دارد. این پهنه آبی كه بی‏ستون برافراشته‏ای چون حریری با تار و پود روشنایی و سپیدی تلألوی روشن نگاهت را تداعی می‏كند و ادراك را تا ستاره پیوند می‏دهد!
ای فصل بیداری جان، از خُم حیرانی وجودم را غرق حیرت نما تا شمیم وافر ذكرت همراه با كبوتر سپید یادت مرا به لحظه زیبای حضور رساند. ای آفتاب ابدی، این تكرارهای بی‏رنگ لحظه‏هایم را در پنجه غربت خود می‏فشارد و برگ‏های وجودم با خش خش پاییزی زیر گام‏های بی‏اعتنای تنهایی خُرد می‏شود.
چقدر بی‏قرارم! برای بوییدن گل‏های معرفت. باز اسیر یك بهانه شده‏ام تا ابری‏ترین ترانه‏ام به استقبال مقدمت بیاید. مرا از گردباد آرزوهای خاموشم، ای طلوع نفس‏های سپید، رها ساز! من قافیه‏پرداز شعر عاشقانه توام. باز مرا بخوان به میهمانی ستاره‏ها تا چون آبشاری زلال با تو سخن گویم. ای ترنم دلربا!
بگذار اشعه طلایی محبتت تا همیشه بر من بتابد و یادت چون عبوری گوارا از مرز شبزده فكرم بگذرد تا در نهادم بذرهای ایمان جوانه زند. بگذار شهاب قصه شبانه‏ام باشی ای وسعت انعكاس نور.

ابوالفضل صمدی رضایی (كیانا) - مشهد
منبع : مجله پیام زن