یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

بوسه دیوژن بر دستان اسکندر


بوسه دیوژن بر دستان اسکندر
پاشنه آشیل بود یا لعنت گناه نخستین؟ درختی که این میوه تلخ را بار آورد در کدام خاک ریشه داشت؟ خاک دانشگاه؟ دخیل بستن به خاک دانشگاه، به این خاک میانمایه پرور، به این بازار فضایل و پاسدار سنگواره ها، به این خانه خناق گرفته آزاده کش که پیش از آن اسپینوزا، شوپنهاور، نیچه و ارواح آزاد بت شکنان، دل های دریایی و زبان های نیش دار در فضای تنگش، نفس کشیدن نیارسته بودند برای همدیگر همچون دوست داشتن همسایه یی منفور بود. دانشگاه جایی که به چشم هایدگر بیشتر از همه چیز جولانگاه دایناسورها و کارمندان والامقام فلسفه بود. پس درختی که این میوه تلخ را بار آورد در کدام خاک ریشه داشت؟ در دانشگاه؟ در سرشت ناسره؟ در سائقه های تفکری خاص؟ یا در خاک اروپا که در زیر پوسته فرهیخته اش از ۱۹۱۸ تا ۱۹۳۹ شرارت چون کرمی در سیب راهی برای برون شو می جست.
کرم در سیب می لولید، از درون می جوید و خود پروارتر می شد تا اینکه در انجام به هیولایی دگردیسه گشت و سهم فلاسفه در این دگردیسی کم از اوباش نبود. تمدن چون بطری علاءالدین در بطن خود دیوی داشت که برای رها شدن بی قراری می کرد، اما امروز؟ حاشا که پرونده را مختومه پنداریم. در ایام بی برگی، در عطر عسرت و به تعبیر الیوت در برهوتی احیاشدنی ماه آوریل را به جز از شکنجه یادآوری نصیبی نیست، هر پیمانباز دارنده یی می تواند متجاوزی بالقوه باشد. در عصر همزیستی مسالمت آمیز یکدیگرخواران هنوز باید پرسید که اینک صلح، این نام مستعار آتش بس، آبستن کدام دیوبچه یی است؟ این است که قضیه هایدگر مشمول مرور زمان نمی شود؛ «چه به سادگی، با چه پلشتی و چقدر ناباورانه خرافه و اصول زندگی را ممکن می سازند، به سوی بهشت رذیلت از گذرگاه دوزخ، فضیلت.» آیا قضیه هایدگر مصداق این سخن کافکا نبود یا اصلاً چرا همان را دور و زیر پای خودمان را خالی کنیم؟ چرا نگوییم خصم دژکام ماجرا را بیشتر از حد بزرگ کرده و بدین سان پرستشگاه خود را از گزند آفات مصون داریم.
اما راستی اگر این گونه باشد پس چرا یاسپرس می اندیشد هایدگر مسخر روحی شرور شده و چرا هوسرل از ناسپاسی تحمل ناپذیر شاگردش شکوه می کند؟ چرا هانا آرنت نمی خواهد یا نمی تواند باور کند؟ مگر او چه کرده؟ در اوج نازی ستیزی همه گیر، در جنجال نورنبرگ هیچ قانون مکتوبی محکومش نکرد. پس این ستاره دنباله دار چرا همچنان جوینده، ستاره یی دیگر را دنبال می کند؟ پس حقیقت دارد. اما چرا دست های بس آلوده تری چون ارنست یونگر، اشپینگلر، مایکل کلاکس و نیم دوجین اسم و عنوان برجسته از زبان شناسان و فیلسوفان و متفکران آلمانی باید از این تازیانه ملامت و رسوایی نصیبی کمتر برند؟ نه از آن رو که نام هایدگر بزرگ تر و هیبتناک تر بود؟ متفکر آغازی نو، آن که نیمی از فلسفه معاصر بدهکار او است و به قول ریچارد رورتی بی او سارتر، فوکو و مکتب فرانکفورت زاده نمی شدند، از هند، چین، ژاپن، تبت، یونان و... دیگر متفکران بزرگ و نامداری متولد نمی شد اگر هایدگر نمی اندیشید. اما با این همه باید گفت آری، حقیقت دارد که چنین مردی نقش فاستوس را بازی کرده است. کتمان درد زبون اندیشی است و چشم پوشی از آن زیبنده آزادگان نیست.
مذبوحانه تر کوچک شمردن خطا به خاطر هایدگر است. خطا بزرگ است چون از هایدگر سر زده و به نزد آن که هایدگر را دوست می دارد و بزرگ می شمارد خطا نیز باید بزرگ باشد. آخر نه تفکر ملک هایدگر است و نه ما متولی آن. «من» تنها صاحب اختیار پلک چشم های خود هستم و صاحب زبان خویش. بنا بر این است که تفسیرها تمامی ندارند. «رودریگر زافرانسکی» نویسنده زندگینامه هایدگر کتاب خود را در میان خیر و شر می نامد و پرسش همچنان برای او و ما باقی است چه بسا ما در آینده به نحوی دیگر برای من و ما و میلیون ها آلمانی، داسمن های هر روزینه و افسون زدگان خودباخته ایرانی گشوده شود. اما بر گوش گله چه حرج پیش و پس از آن نیز خلایق هیتلرهای دیگری ساخته اند. دردا و دریغا که فرد اصیل و یکه نیز به داسمن ها می پیوندد.
کسی چه می داند شاید فرد اصیل او به عدد داسمن ها تکثیر یافته، شاید حوالت تاریخی این با واپسین نفس های نیست انگاری به نفع جنگ، صلح کرده. هایدگر چنان هیجان زده است که گویی در نسیان هستی که بی بنیادی، بنیاد همه بنیادهاست، ناگهان بنیادی یافته، آن هم در اومانیسم به معنای خاص خود. به معنای انانیت (شرک مخفی) یک من دیوانه آن هم در این بی بنیادترین بنیادها. زهی شگفت و درد. چه می شد هایدگر متفکر پرسش ها نبود تا ما نیز جامه زهد و تفکر را از تن می کندیم و آن را با سکوت معامله می کردیم. ای کاش که او نیز چون کلاکس و اشپینگلر در سلک فیلسوفان حیات، ستایشگر جنگ و مرگ و سال های تصمیم بود تا جنگ نیز مغلوبه و تکلیف یکسره می شد.
اما اینک که چنین نیست، معمایی تلخ و زمهریری سرد دهان باز کرده و اشک در دیدگان خشکیده آنگاه که در زمانه عسرت دیوژن در فرایبورگ بوسه بر دستان اسکندر می زند. اگر فلسفه را مجلس ختم و پایانی باید، همین جاست.
اما کسی چه می داند شاید پس از دو هزار سال دیوژن در آلمان به گمشده اش رسیده، شاید انسانش را یافته و فانوسش را شکسته؟ کلمه رمز، کلمه حل معما را در چه باید جست؟ طوق لعنت، آزمون وجود، نفرین زمانه یا جدایی در دل قهرمان تراژدی؟ این سوال ادامه دارد...
سام محمودی
منبع : روزنامه اعتماد