جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا
پیامکی از دیار فراموششده شلمچه
![پیامکی از دیار فراموششده شلمچه](/mag/i/2/e0qag.jpg)
پس از لختی سکوتِ دو طرفه و در حالی که از درد به خودم میپیچیدم و به دستهای پرستاری که داشت وسایل دوختن پهلویم را برای پزشک آماده میکرد، چشم دوخته بودم، گفت: هی چیه؟ سال شمسی، قمری یا سال جدیدی اختراع کردی؟
درد و خنده را به هم آمیختم و گفتم: شانزده ـ هفده.
گفت: شانزده ـ هفده سال یا ماه؟ اصلا چرا رنگت پریده؟ از یک مرمی کوچک کلاشینکف ترسیدی؟
گفتم: آقای دکتر! واقعا حالا موقع شوخیه؟ بابا حالا موقع این سؤالهاست؟! یه کاری بکن درد پهلوم بیفته.
گفت: درد چیه؟ بسیجی و درد؟ الهی دردت بخوره توی قلب دشمن.
برخورد مهربانانه و شوخ طبعی آن پزشک میانسال و مجادله من با او که از فرط بی خوابی و خستگی چشمهایش را به سختی باز نگه داشته بود و نگاه به مجروحانی که وضعشان به مراتب بدتر از من بود و به هیچ روی با من قابل مقایسه نبودند، دردم را تسکین میداد. حتی وقتی که روز بعد به بیمارستان شهید بقایی اهواز و از آنجا با هواپیمایی که دویست، سیصد مجروح جور واجور داخل آن بودند، به بیمارستانی در تبریز منتقل شدم و وضعیت خودم را با آنها مقایسه کردم، به کلی درد و جراحت خود را فراموش کردم.
مجروحی که دست و پایش قطع شده بود، آن یکی که معلوم بود فک پایینش با ترکشی بر زمین شلمچه جا مانده و همه صورتش باند پیچی شده بود، و از همه سختتر، آن دو نفری که ترکش به جای حساس بدنشان نشسته و راه دفع ادرارشان را بسته بود، آنچنان فریادی زدند که صدای موتور هواپیما هنگام برخاستن از زمین در میان فریادشان گم شد، و داد و آخ و واخِ همه مجروحان ناگهان قطع شد. زمانی که پزشک بالای سرشان آمد و با وسیلهای مخصوص، راه دفع ادرارشان را باز کرد.
آری، هم در آن هواپیما و هم در آن بیمارستان صحرایی با دیدن آن صحنهها، دردم را فراموش کردم.
در بیمارستان صحرایی آن پزشک مهربان، با طمأنینه تیر را از پهلویم بیرون کشید و گفت: آها ا ا ن، بیا این هم میهمان ناخوانده که توی پهلوت جا خوش کرده بود.
سپس آن را همراه تکه زیرپوشم که به ته آن چسبیده بود، لای یک باند پارچهای پیچاند و گذاشت توی جیب بادگیرم و گفت: این را با خودت داشته باش،بعد که بابا شدی، به بچههات نشون بده و بگو با چه شجاعتی توی شلمچه جنگیدیم، در آینده وقتی بچهها این را ببیند میفهمند شلمچه یعنی چه.
اکنون بیش از بیست سال از آن ماجرا میگذرد. آن تیر را هنوز با خودم دارم با همان تکه کوچک از زیرپوشم که خونهایش دیگر رنگ خون ندارد و به فلز و پارچه زنگ زده بیشتر شبیهند تا تیر و خون و پارچه.
هر وقت هوای شلمچه به سرم میزند، آن تیر را که حسابی لای همان باند پارچهای پیچیده شده، میآورم و از خاطرات آن روزها برای بچهها تعریف میکنم و همه خاطرات برایم تازه میشود.
اما واقعیت آن است که نه آن تیر و نه قلم و بیان من تا کنون نتوانسته آنچه در خط شلمچه گذشت را برای بچهها بازآفرینی کند.
برای همین امسال پیش از عید، با بچهها قرار گذاشتیم در ایام نوروز سال ۸۷ از شلمچه بازدید کنیم.
هشتم فروردین به راه افتادیم. نخست وارد امیدیه شدیم، جاده امیدیه تا ماهشهر گرد و غبار که چه عرض کنم، توفان شدیدی وزیدن گرفته بود، تا جایی که مجبور شدم برای دقایقی کنار جاده بایستم تا جاده آشکار شود.
به ماهشهر که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را در یکی از مساجد شهر خواندیم. از بغل دستیام پرسیدم تا حالا شلمچه رفتهای؟ گفت: یک بار، ولی اگر قصد رفتن داری، امشب نرو!
گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه گرد و غبار جاده را گرفته و میگویند پلیس راه نیز به خاطر حفظ سلامت مسافران از رفتوآمد خودروها جلوگیری میکند.
چون خسته هم بودم، دیگر از کسی وضعیت جاده و حقیقت ماجرا را جویا نشدم، گفتم انگار توفیق اجباری نصیب شد که شبی را هم در ماهشهر بمانیم.
نیم ساعتی داخل شهر به دنبال راهنمای مسافران نوروزی که معمولا در همه شهرها هستند، گشتیم، ولی کسی را ندیدم. یکی از اهالی آدرس آموزش و پرورش را برای اسکان مسافران نوروزی داد، به آنجا رفتم و از کسی که در اتاقک ورودی اداره مستقر بود، جایی برای ماندن طلب کردم.
گفت: مدارس را برای این کار خالی کردهایم. گفتم: چادر داریم و میخواهیم شب را در فضایی باز بمانیم، گفت: بهترین جا، پارک روبهروی نیروی انتظامی است، راستی، اگر بچه کوچک داری مواظبش باش! گفتم چرا؟ گفت: چند شب پیش، بچه یکی از مسافران در فاضلاب شهر افتاد و متأسفانه فوت شد!
پرسان پرسان به راه افتادیم، در حین گشتن در شهر، یکی دو پارک تر و تمیز که با چراغهای آبی و سبز رنگ با فضایی دلکش، روح آدم را نوازش میدادند دیدیدم. گفتم: به به، چه جای دلنوازی برای بیتوته پیدا کردیم! اما هر چه چشم دوختم، نه چادری و نه هیچ جنبد ای در زیر درختانی که باد شدید،برگهایشان را تا نزدیک زمین شانه میزد، ندیدم و دانستم این پارک، آن پارکی نیست که آدرسش را گرفتهام.
اما بالاخره به پارک مورد نظر رسیدیم،پارک که چه عرض کنم از ماشین که پیاده شدیم، بوی تعفن و گندِ تندی به مشاممان خورد. وارد پارک شدیم و از لابلای مسافران و انبوه چادرهای شخصی، هرچه بیشتر از جاده فاصله میگرفتیم و در عرض پارک جلو میرفتیم، بوی تعفن بیشتر میشد.
به پایان عرض پارک رسیدیم. بو، آنچنان مشمئز کننده بود که احساس کردم نفس کشیدن برایم دشوار است! به پایین نگاه کردم. دیدم جلوی پایم موشها در حال رژه رفتن و در انبوهی از زباله و آبهای کثیف که احتمالا فاضلاب شهری در آن جریان داشت، در حرکتند.
به سرعت بیرون شدم و بار و بنه را دوباره داخل ماشین گذاشته، آدرس جایی دیگر را گرفتیم. جایی نزدیک یکی از ترمینالهای شهر را حواله دادند. به آنجا رفتیم. خبری از چادر نبود صاحب مغازهای در ترمینال گفت: قبلا پشت همینجا چادر زده بودند، ولی همه را جمع کردهاند. بهترین جا برای ماندن شبانه، یا مدارس است یا همانجایی که ما تازه از آن برگشته بودیم، گفتم: چرا آنجا؟ گفت: برای اینکه آنجا امن است.
دوباره به همان پارک برگشتیم، باد هم به شدت میوزید.
این بار، آقایی خندهرو جلو آمد و خود را متصدی اسکان مسافران نوروزی در آن پارک معرفی کرده گفت: دنبال جا میگردید؟ گفتم: آری، جایی را نشان داد و گفت: اینجا خوب است. گفتم ولی با این بو چگونه شب را به صبح برسانیم؟ گفت: به هر حال اینجا برای مسافران آماده شده است. حتما تو هم عازم شلمچهای؟ گفتم: بلی، در حین صحبت با او، چشمم به چند چادر برزنتی بزرگ که همه خالی بودند، افتاد و چشم آن راهنما نیز به چادری که در دست من بود.
گفتم: میشود امشب را در یکی از این چادرها بمانیم؟ گفت: نه! اینها مال کسانی است که چادر همراه ندارند. [در دلم گفتم: ای کاش چادر را از ماشین بیرون نیاورده بودم]. گفتم: نزدیک نیمه شب است و این چادرها هم خالی است و امشب هم شبی استثنایی است، این باد چادر کوچک ما را با خود میبرد. گفت: به هر حال، برای من مسئولیت دارد. هرچند از شنیدن پاسخ منفی او ناراحت شدم، ولی در دل به مسئولیت شناسی و گردن نهادن به وظیفهای که برایش مقرر کردهاند، آفرین گفتم.
چادر را باز کرده، داخل آن شدیم. از شدت باد، هر کداممان گوشهای از چادر که نزدیک بود در هوا به پرواز دراید چسبیدیم.
برای صرف شام آماده میشدیم که یکی از پشت چادر گفت: یا الله، یا الله، آقا یک لحظه تشریف بیاورید بیرون!
بیرون آمدم و گفتم: چی شده؟ گفت: اگر اینجا اذیت میشوید، میتوانید بروید داخل آن چادرها، زدم پشت شونهاش و گفتم: چی شد از نظرت برگشتی؟ گفت: ظاهرت میگوید آدم با شخصیتی باشی، زدم زیر خنده و گفتم: از کجا به این کشف رسیدی؟ گفت: از ظاهرت. گفتم: مگر ظاهرم چه جور است؟ گفت: از ریشی که گذاشتهای!
گفتم: جل الخالق! یعنی هرکس ریش ندارد...؟ اولا شما واقعا لطف داری و از مرحمت شما سپاسگزارم، ولی همه این جوانهایی که اینجا میآیند و عازم شلمچهاند و حتی صورت خود را چهار تیغه کردهاند، هم از من با شخصیتترند و هم برای اظهار محبیت و دلجویی از من سزاوارتر. حالا که اینجور گفتی، اگر داخل ماشین هم بخوابم، داخل آن چادرها نمیروم. تو را خدا مبادا اینجوری روی خلق الله قضاوت کنی!؟
او که معلوم بود مردی نجیب و با فرهنگ است، از حرفی که گویا برای دلخوشی من و ترحم بر چادر محقر و کوچکمان زده بود، پشیمان شد و گفت: شوخی کردم، قصد من خدمت بود، به هرحال، اگر چادر خواستی، هر کدامشان را که خواستی مال خودت.
از او تشکر کرده، خداحافظی کردم و داخل چادر تاریکمان مشغول خوردن غذای نیم پخت که حسابی مزه گرد و خاک هم گرفته بود، شدیم.
پس از صرف شام از چند نفر که چادر زده بودند، مقصدشان را پرسیدم. همگی عازم شلمچه و مناطق جنگی جنوب بودند.
بچهها خوابیدند، اما من که بیرون چادر دراز کشیده بودم، از بوی نامطبوع پارک خوابم نمیبرد و هر لحظه احساس میکردم، الان است که موشی مشغول جویدن جورابهایم شود. به داخل ماشین رفتم، صندلی را خواباندم و همانجا دراز کشیدم.
فردا پس از خواندن نماز صبح و کمی استراحت، بار و بنه را جمع کرده و برای خوردن صبحانه دنبال جایی مناسب روانه شدیم؛ جایی که اگر خبر از بوی سرسبزی و خرمیِ جنوب کشور، آن هم در فصل بهار نیست، دست کم بدون بوی لجنـزار و... باشد.
صبحانه را وسط یکی از بلوارهای شهر خوردیم و پس از رفع عیبی که برای وسیله نقلیه پیش آمده بود، به سوی شلمچه حرکت کردیم.
بعد از ظهر به آبادان رسیدیم، در یکی از پارکهایی که کنارش برای مسافران نورزی دهها چادر برپا شده بود، در اتاقکی حدودا ده متری که به عنوان نمازخانه آماده شده بود، نماز را به جای آوردم و همانجا دراز کشیدم که ناگهان سر و صدایی بلند شد. کاروانی از بچههای استان تهران که عازم شلمچه بودند، آنجا توقف کرده بودند، ولی جا برای نماز تنگ بود، به ویژه که کاروانیان هم از برادران بودند و هم از خواهران.
اینکه ماجرا چطور شروع شده بود، نمیدانم، اما دیدم یکی از بچهها چفیهاش را از گردنش باز کرده، دور مشتش پیچید و گفت: اینجوری میخواهید ما را با فرهنگ جبهه آشنا کنید؟ بابا ما پسرها میریم توی بیابون نمازمون را میخونیم، ولی دستکم یه جای مناسب برای این خواهرها در نظر میگرفتید یا نزدیک یه مسجد توقف میکردید که بشه دو رکعت نماز را توی اون به جماعت خوند.
پیرمردی که گویا آنجا وظیفهای داشت و خیلی غیرتی و پر جنب و جوش به نظر میآمد، آنها را به طرف چادرها هدایت کرد. تا خواهرها خواستند به طرف چادر بروند، شخصی میانسال از یکی از چادرها بیرون آمد و با صدای بلند گفت: کی اجازه داده اینها برن توی چادر؟ ای بابا، آقای [...] اینها چادر استراحت مسافران هستند، چرا هی برای من درد سر درست میکنی و...؟
پیرمرد که هم رگ غیرتش گل کرده بود و هم حسابی جلوی اون بچهها کنف شده بود و میخواست حرمت اون شخص را که به نظر میرسید مافوقش باشه، نگه داره، خیلی تقلا کرد که کارش را یه جوری توجیه کند، اما آن شخص به قدری جوش آورده بود که پیرمرد نتونست چیزی بگه. در همین حین، یکی دیگه از بچهها اومد بازوی رفیقش را که میان آن پیرمرد و شخص میانسال گیر کرده بود و نمیدونست طرف کی را بگیره گرفت و عقب کشید و گفت: بیا کنار داداش، خونت را کثیف نکن، بذار اینها بیان شاه عبدالعظیم، اون وقت ما یه جوری از اونها پذیرایی کنیم که شرمنده این رفتارشون بشن. یکی دیگه دوید وسط حرفش و دستی به سر و صورت پیرمرد کشید و گفت: بابا اینها که تقصیر ندارند، باید یقه مسئولان را گرفت؛ اینها مأمورند و معذور.
به طرف متصدی چادرها رفتم و گفتم: اگر ما شب برگردیم، چادر ِخالی هست؟ گفت: سه هزار تومن بده برو یکی از چادرها را انتخاب کن.
گفتم: سه هزار تومن برای چی بدم؟ احتمال داره شب توی خرمشهر بمونیم، گفت: شهرداری این اجاره را تعیین کرده، تو پول را بده نخواستی بمونی، چادر اینجا محفوظه، خاطرت جمعه کسی اون را اشغال نمیکنه. گفتم: ای بابا! این چادرها که همش خالیه. گفت: الان خالیه، ولی شب غلغلهای میشه و خیلیها بدون چادر میمونند.
دستی توی جیبم کردم و پس از لمس پولهایی که توی اون بود از قید اجاره چادر گذشتم.
یادم به تبلیغات مغرضانهای افتاد که میگویند دولت، برای مناطق جنگی و راهیان نور میلیارد، میلیارد خرج میکند!
بعد از ظهر از آبادان بیرون زدیم و جاده خرمشهر را در پیش گرفتیم. بوی خرمشهر را که استشمام کردم، همه خاطرات سالهای دفاع مقدس برایم زنده شد؛ خاطراتی که برای یادآوری بسیاری از آنها، باید به دفترچه خاطراتم از آن دوران مراجعه میکردم.
اما انگار هر آنچه در عملیاتهای والفجر ۸ و کربلای ۴ و ۵ و جزیره مجنون، برایم رخ داده بود و هر آنچه را در جنوب و غرب جبهه دیدها فقط شنیده بودم، همه را در نخلهای افراشته و سنگفرش تر و تمیز و ساختمانهای نسبتا شیک خرمشهر به یکباره دیدم حتی در هیبت و قیافه مردمان شیکپوش و به ویژه جوانهایش که با هیبت جوانهای آن دوران زمین تا آسمان فاصله داشتند.
صدای بلند موزیک فارسی و گاه عربی و گاه رپ غربی که از داخل اتومبیلها شنیده میشد و جوانهایی که با غرور ویراژ میدادند و به سرعت میگذشتند.
پل قدیم و جدید خرمشهر با ماشینهایی که در حدفاصل دو پل پارک شده بود، دو تلویزیون بزرگ که آنجا تعبیه شده بود و از فاصله ۳۰۰ متری هم میشد تصویرشان را دید و آقای مهران مدیری که مرد هزار چهره را بازی میکرد و انبوهی از جمعیت که تا دهها متری به آن خیره شده بودند.
چند جوان شاد و شنگول هم نزدیک لنجهای بزرگی که کنار گذرگاه پل لنگر انداخته بودند، در حال انجام حرکات موزون و سر دادن ترانههای شاد و دست تکان دادن برای کسانی که از کنار گذرگاه روی پل در حال آمدوشد بودند و قایقهای تندرویی که مسافران را در آن شب زیبا سوار میکردند و انگار در نور چراغ برقهای بزرگ ِشکسته در موجهای آب به یک پرواز رویایی میبرند.
شب را در خرمشهر ماندیم و فردا صبح راهی شلمچه شدیم... .... و به شلمچه رسیدیم
از ماشین که پیاده شدم، به بچهها گفتم: من رفتم جلو؛ اگر همدیگر را ندیدیم، وعدهمان همینجا.
در نخستین گامی که به سوی خاکریزها برداشتم، صدای انفجاری مهیب در منطقه پیچید؛ صداهایی که هر لحظه بر شدت آنها افزوده میشد! خدایا، بیست سال از جنگ میگذرد، اینجا که آرام بود! پیشتر شنیده بودم در این منطقه، هنوز مینهای خنثی نشده هست و میدانستم اینجا نزدیک بصره است و بصره چند هفته است ناآرام و جولانگاه هواپیماهای آمریکایی شده است. از کسی که به سرعت به طرف خاکریزها میرفت، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ گفت: نمیدانم! چند سال قبل که اینجا آمدم، سر و صدایی نبود.
هنوز از او جدا نشده بودم که صدای هواپیمای جنگی، با غرشی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد فضای منطقه را متلاطم کرد؛ به آسمان نگاه کردم، چیزی ندیدم، قدمهای بعدی را که بر داشتم، صداها بلندتر و بیشتر شد؛ صدای تیر و ترکش، رگبار دوشیکاها، صدای تق تق کلاشینکفها، مینی کاتیوشاها که از زیادی شلیک، صدایشان به سان گاو ِ بزرگِ دوران کودکیام در روستا میماند که انگاری، تیغهای تیز خوشههای خشک گندم در گلویش گیر کرده و از فرط ِ زیادی سرفه، به اُه، اُه، افتاده! «آر.پی.جی»های پی در پی که شلیک میشدند، صدای رژه گوشخراش تانکهای دشمن، با شنیهای زنگ زده که قیژ، قیژ آنها سوهان دل آدم بود و کسی که از پشت خاکریز، فریاد میزد: تانکها دارند دور میزنند! دارن دور میزنند!
در حالی که اشک چشمانم را گرفته بود و در این فضای واقعی خود را گم کرده بودم، به طرف خاکریزی که میشد گنبد آبی رنگِ یادمان شهدا را از آنجا دید پیش رفتم، در حالی که صداها بیشتر و بیشتر میشد و تعجب من هم بیشتر!
بالای خاکریز رسیدم، اثری از هواپیما و خمپاره و «آر.پی.جی»، نبود؛ صداهای ضبط شده، از یک عملیات واقعی دوران دفاع مقدس بود که با خوشسلیقهگی تمام از دهها بلندگوی تعبیه شده در منطقه پخش میشد و به خوبی فضای جنگ را برای زایران تداعی میکرد؛ و صدای شهید اوینی که از لابلای صدای انفجارها با طمأنینه میگفت: راز اینکه سر بر خاک میگذاری همین است؛ تا با خاک انس نگیری، راهی به سوی مراتب قرب نداری.
و پس از چندی سکوت، دوباره صدای رگباری از خمپارههای معروف به «شصت»، که ترکشهای آن زمین و آسمان را به هم میدوخت.
ناخودآگاه در چهار گوشه دشت به دنبال تلویزیونهای بزرگ گشتم که تصاویر این درگیری سخت را در آنها ببینیم، اما افسوس! تلویزیونهایی که در بسیاری از پارکهای شهری وجود دارد؛ تصاویری که اگر با آن صداها آمیخته میشد، انسان قالب تهی میکرد.
دشتِ وسیع ِمیان دو خاکریز، آکنده از جماعت جوراجور بود؛ از همه شورانگیزتر، تیپهای خاصِ بچههای شانزده، هفده، سالهای بود که کفشهای شیک و نوک برگشته خود را زیر بغل گذاشته و جاده خاکی بین یادمان تا خاکریز را هرولهکنان میپیمودند! تیپهای خاصی که اگر با چشم خود نمیدیدی، باورش مشکل بود.
نزدیک یکی از بلندگوها رفتم؛ اگر اشتباه نکنم، همان جایی است که دومین شب عملیات کربلای ۵ به آنجا رسیدیم.
از اینکه احساس میکردم از نخستین کسانی بودم که دی ماه ۶۵ به اینجا آمده بودم و با نخستین تکبیرمان خیل بعثیها پا به فرار گذاشتند و الان روی همان خاک ایستادهام، به خود میبالیدم و زانوهایم تاب تحملم را نداشتند. روی خاکریز نشستم، در حالی که از دست اشکهایی که جلوی دیدم را تار میکردند، کلافه شده بودم!
آن روز کمتر کسی چنین روزی را تصور میکرد که بتوان پس از دو دهه با افتخار بر همان خاک ایستاد و ناظر جوانهایی بود که خرابیهای جنگ را به سرعت ساخته و بر قلههای رفیع دانش بشری تاخته و صدام را با ذلتی باور نکردی به دست بهترین یار خود آمریکا به گورستان تاریخ انداخته و در این سو، یعنی چسبیده به شلمچه ایران، خرمشهری شاداب و با نشاط و کمی آن طرفتر یعنی چسبیده به شلمچه عراق «بصره» در آتش و خون! و البته دل ما برای بصره مظلوم هم پر از خون.
دیدن همه اینها از خاکریز شلمچه کافی است تا دل آدمی را زیر و زبر کند.
خدایا، این کانال هلالی شکل همان کانال است؟ گویا کمی عریضتر شده؛ یادم هست به قدری تنگ و باریک بود که وقتی دو نفر به صورت نیم خیز در راستای مخالف هم حرکت میکردند، باید یکی از آنها به دیواره کانال بچسبد تا راه برای گذر دیگری باز شود.
نمیتوانم فراموش کنم صورت معصومانه شهید یعقوبی را؛ او که پیش از عملیات، شبانه بلند میشد و لباس بچهها را که از صبح برای تمرین لای آب و گل، سینهخیز رفته بودند، میشست و بچهها به او میگفتند: خوش تیپ، تو که اینقدر مخلصی، جلو بایست تا به تو اقتدا کنیم؛ میگفت: استغفرالله! من کجا و پیش نمازی کجا؟! در همین کانال بود که با اصابت تیری، چند روز بر کف کانال افتاد و خیال کردیم به شهادت رسیده است؛ وقتی یکی از بچهها در حال عبور، پوتینش به صورت او خورد، ناگهان رنگ او برگشت و کف و خون از دهانش بیرون زد و ما فهمیدیم هنوز زنده است، همه فریاد زدند: امدادگر! امدادگر! و به سرعت به پشت جبهه منتقل شد، اما کمی دیر شده بود؛ سالها بعد دانستم که او درس طلبگی میخوانده است.
وای خدای من! این همان تانک است که رفیقم «آقای سرداری» شب عملیات منفجر کرد. نمیدانم شاید جایگزین شده یا کمی آن طرفتر بود، ولی آن شب بعد از غروب ماه به اینجا که رسیدیم با نخستین تکبیرمان خدمه تانک بیرون پریدند و رو در روی من قرار گرفتند؛ من که چند بعثی مسلح را که منتظر عکسالعملم بودند در پنج، شش متری خود دیدم، فقط فریاد میزدم عراقی! عراقی! و آقای جوادی، زد پشت گردنم و گفت: عراقی و [...] دِ لا [... ] بزنشون! و رفت؛ آقای سرداری هم به سرعت روی تانک رفت و ضامن نارنجکی را کشید و داخل آن رها کرد.
آن شب وقتی که با سرنیزه و کلاههای آهنیمان به زمین حمله کردیم و جان پناهی به عمق نیم متر کنده و داخل آن خزیدیم، تا صبح خودمان را سرزنش کردیم؛ چون دودِ سوختن تانک و انفجارات داخل آن، بخش زیادی از منطقه را گرفته بود و آنقدر دود خوردیم و سرفه کردیم که نایمان گرفته شد. یادم نیست در زیر نور منور عراقی بود یا در گرگ و میشی صبحدم که به رفیقم گفتم: عجبا لقدره الله! خیال کردم آقای جوادی هستی. گفت: چطور؟ آیینه کوچکم را به او دادم و او وقتی در آن نگاه کرد، آن را مقابل خودم گرفت و گفت: دیگ به دیگچه میگه روت سیاه! تو که به او شبیهتری! وقتی خودم را در آن دیدم به جز دو چشمم که سفیدیش معلوم بود، انگار صورتم را قیر اندود کردهاند
جوادی، همان فرمانده ترک زبان و سیاه چرده گروهان ما بود؛ جوان رشیدی که اگر خندههای ملیح و لهجه زیبایش نبود، او را با عراقیها اشتباه میگرفتیم و چندین بار نزدیک بود آبکشش کنیم.
همو که پس از عملیات فتح المبین جسدش را به سردخانه بردند و پس از ۴۸ ساعت که برای انتقالش از سردخانه، رفتند، با تعجب دیدند کیسه نایلونی بخار کرده. به سرعت او را به بخش ویژه منتقل کرده و نفسش را برگرداندند.
شبی که این مطلب را مینوشتم، پس از بیست سال، توانستم به سختی تلفنش را به دست آورم. پس از احوالپرسی گرم، برای اینکه مطمئن شوم خاطراتم بکر و درست است، آنها را برایش خواندم و گفتم: میخواهم آن خاطره سردخانه را هم در یادداشتم بنویسم. باورش نمیشد که به یاد کسی آمده که خاطرات سر به مهر او را بگشاید. مصرانه خواست که بیخیال شوم. گفتم: بخش اول یادداشت را نوشتهام و برای بخش دوم. نیاز به بازخوانی آنها ـ که در حقیقت بخشی از فداکاریهای توست ـ دارم و آن خاطره، نیز بخشی از یادداشت من است؛ به اصرار زیاد با بزرگواری پذیرفت.
راستی، او و صدها فرمانده زنده، مثل او الان کجا هستند؟
چند روزی است مشغول خواندن کتاب قطوری هستم، مربوط به سرگذشت یکی از مبارزان سیاسی پیش از انقلاب (۱)؛ کتابی که نویسنده اش، به اصرار زیاد نزد وی رفته، خاطراتش را گردآوری، تدوین و توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی به چاپ رسانده و در عرض دو سال، هفت بار تجدید چاپ شده است.
با همه احترامی که برای مبارزان آن دوران سخت ـ که تنها تصور یک لحظه از شکنجههایشان کافی است تا یک عمر روح انسان را شکنجه دهد ـ قایلم، اما مگر نه این است که حفظ انقلاب از اصل انقلاب مهمتر و سختتر است؟ و مگر این مجاهدتها در امتداد همان شکنجهها و زجرها نیست؟ و آیا اگر بچههای جبهه و جنگ نبودند، حفظ ایران و انقلاب و دستاورد خون دلهای پیش از انقلاب میسر بود؟
از میان هزاران اثری که از دفاع مقدس چاپ شده، چند اثر ارزشمند و ناب را میتوان بیرون کشید و به دنیایی که امروز تشنه حقایق دفاع مقدس ماست، معرفی کرد؟
چه کسی سراغ سینههای مالامال از انبوه خاطراتِ سر به مهر ایشان را گرفته است تا حتی اگر با ناز و کرشمه مقدس هم شده، صندوقچه زخمی دل آنها را باز گشاید و آنها را ثبت و ضبط کند.
کجاست تندیس و بیلبورد بچههای مخلص دفاع مقدس؟ کو یک «سریال» از زندگی نفسگیر، اما سراسر معنوی و آموزنده جانبازان شیمیایی؟ چه واهمه است که هنوز که زنده است و بر تخت بیمارستان یا کنج خانه نفسهایش به سختی دم و بازدم میشود، فرزندش، عکس و تندیس او را در ورودی شهر خود ببیند؟ نکند باور کردهایم که جماعتی مردهپرستیم!؟
کجاست آن کار هنری درباره شلمچه که رهبر انقلاب بر اصحاب آن تکلیف کردند؟ در باره کدام حادثه و واقعهای این تعبیر لطیف و زیبا را میتوان یافت که در جمع زایران شلمچه فرمودند:
«ملت ایران هر چه عظمت و عزت در دنیا دارد، به برکت خون رزمندگانی است که در این سرزمینهای خونین، حضور پیدا کردند و جان خود، سلامت و جوانی خود را برای اسلام، برای ملت و میهنشان در طبق اخلاص گذاشتند و تقدیم کردند. ایران، امروز هر چه دارد و در آینده هر چه به دست بیاورد، به برکت خون این شهیدان است... اینجا نقطه ای است که ملایکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند، به آن تبرک میجویند.
اگر «آوینی» را ـ که البته کار او مربوط به سالهای پیش است و رسانه ملی با تمسک به آنها از نوآفرینی و کار جدید شانه خالی میکند ـ و اگر برنامههای مستند خبری و روایی را که به کمترین زحمت و هنرمندی نیاز دارند از تلویزیون بگیریم، این رسانه برای نشان دادن فداکاری شهدای شلمچه وحتی اوج معنویت و فرهنگی که هم اکنون در آن دیار جریان دارد، چه کار هنری کرده است؟
کاش به جای نشان دادن روحهای سرگردان در «حلقههای سبز» و سرگردان کردن مخاطبان، برای عینیت بخشیدن به سخن رهبر معظم انقلاب، «تبرک جستن ملایکه خدا را به سرزمین شلمچه» به تصویر میکشیدیم.
کو یک بخش هنری نمایشی ویژه که بخشهای پر زرق و برق و پر دخل و خرجِ رسانه ملی برای دفاع مقدس و ارزشهای آن تربیت کردهاند؟
مگر کار عمده رسانه ملی، فرهنگسازی از اسطورههای ملی نیست؟ کو یک قاب عکس سیاه و سفید از یادمان شلمچه و روزهای حماسه و ایثار که در اتاق پذیرایی یک سریال تلویزیونی به دیوار اتاقی چسبیده شده و کودکان و نوجوانان این مروز و بوم با دیدن آن، دست کم بپرسند: بابا، مادر! این تصویر چیست و از آنِ کیست؟ و آنها را به فکر وا دارد؟
آیا میشود انکار کرد که به دلیل بیسلیقگیهای رسانه ملی، دیواری بلند میان مفاهیم و جذابیتهای هنری با ارزشهای دفاع مقدس کشیده شده است؟
از کنار خاکریزها میگذشتم که دیدم مادری برای سوار کردن پسرش بر جیپی که تفنگی ۱۰۶ میلیمتری بر آن سوار بود و گرفتن عکس یادگاری، التماس میکند و سرباز وظیفه شناس میگفت: اگر سوار شود برای من مسئولیت دارد. جلو رفتم و خواهش کردم اگر ممکن است بگذارد عکسش را بگیرد. آخر تمام حجت او بر عظمت و مظلومیت شلمچه و افتخار به آن، همین عکس یادگاری است.
به طرف برجکی رفتم که زایران دور آن تجمع کرده و با دوربین و گوشی موبایل در حال گرفتن فیلم و عکس یادگاری بودند. دیدم نگهبان عراقی از ساختمان آن طرفِ نقطه صفر مرزی بیرون آمد. تا چشم چند جوان ایرانی به او افتاد، به سوت زدن پرداختند! به یکی از جوانها که خیلی از دیگران جنب و جوش بیشتری داشت، نزدیک شدم و گفتم: داداش! داری چیکار میکنی!؟ گفت: عراقیه. گفتم: عراقی هست، ولی دشمن نیست! این عراقی با عراقیهایی که سال ۶۵ در این خاک با ما جنگیدند، زمین تا آسمان تفاوت دارد. حتی اگر این سرباز، آن روز در جنگ هم حضور داشته، یا از روی نادانی یا از روی جبر و ترس صدام بوده و امروز تحت فرمان حکومتی است که صد در صد مخالف کارهای صدام و رژیم بعثند.
جوان با هیجان تمام رو به آن عراقی که البته فاصلهاش زیاد بود و صدای او را نمیشنید فریاد زد: اخوی خیلی المخلصی؛ چاکرتیم الاخوی العزیز.
دانستم هنوز نتوانستهایم در باور جوانان بگنجانیم که هر مصیبتی بر سر دو ملت آمد، از صدام و دار و دستهاش بود.
راستی، جایگاهِ نقش اصلی آغازگر جنگ و مصیبتهای وارده بر دو ملت، یعنی صدام و حزب بعث، در فیلمها و سریالهای دفاع مقدس و کتابهای انتشار یافته در این باره کجاست؟ قطعا وقتی آمریکا از منطقه بیرون رود و ذهن دو ملت از درگیریهای خونین فعلی عراق فارغ شود و حکومتی حقیقتا مردمی و دینی سر کار باشد، تازه آغاز این پرسشها برای جوانان دو ملت است که باید با رایزنیهای فرهنگی و رسانهای بین مسئولان دو کشور از هم اکنون با ظرافت، پلی از جنگ خونین گذشته، به همزیستی دو کشور مسلمان در آینده زد.
چه خوب است در سال نوآوری و شکوفایی با میدان دادن به سلیقههای گوناگون و حتی متفاوت جوانان و نوجوانان امروزی، نگاهی نو به شلمچه انداخت و با بازسازی سنگرها و تندیسها و ماکتها و ترسیم صحنههای جنگ در مقیاس واقعی و حتی استفاده از ادوات مشقی و... حال و هوای دفاع واقعی را برای مشتاقان نوآفرینی و جسم و روح تشنه آنها را سیراب کرد؛ فضایی که در هیچ موزهای قابل بازآفرینی نیست.
من به همه کارهایی که درباره دفاع مقدس شده است، احترام و ارزش میگذارم و این یادداشت را با سخنی از عالمانه از رهبر دور اندیش انقلاب به پایان میبرم:
سرتاسر این دوران، افتخار است. جا دارد که کار هنری بشود، ثبت و ضبط بشود و کار تخصصی انجام بگیرد... در آنِ واحد دو کار: هم کار حرفهای و تخصصی و مدیریت مطلع و عالمانه بر جمعآوری خاطرات، هم در کنار آن، استفاده از عموم کسانی که در جاهای مختلف، خاطراتی از جنگ دارند و منحصر نکردن آن به یک کانال خاص که موجب محدودیت نشود. (۲۹ / ۷ /۸۵ )
از شلمچه خارج میشدیم که نوشتهای به این مضمون توجهم را جلب کرد: «برای دریافت پیامهای صوتی و تصویری و کلیپ، بلوتوث خود را روشن کنید.»
بلوتوث را روشن کردم و آرزو کردم، ای کاش پیامکی هم برای میلیونها نفری که به این سرزمین عرفانی آشنایی ندارند، فرستاده میشد و کاش مرکزی فرهنگی در نقطهای از این خاک راهاندازی شود تا روزی یکی دو پیامک فرهنگی به گوشیهای مردم در سراسر کشور، بفرستد.
ر - ثرایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست