چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا
برادرت شهید شده
نه آن روز، نه هیچ وقت دیگر هم نمیتوانستم به زنم بگویم برادرش شهید شده اگر هرکس دیگر هم بود نمیتوانست در چشمان معصوم زنش نگاه کند بعد بگوید: “متاسفم عزیزم! برادرت نور چشمت شهید شده!”
شاید این کارها را کردم؛ از خواب بیدار شوم هنوز که فاطمه مشغول شستن سر و صورتش است، این پا و آن پا میکنم و میگویم که: “فاطمه جان! میدانی ...” یا که نه روزنامهای میخرم و دائم از شهادت میگویم خوب جنگ است دیگر! سراغ جوانهای همه شهادت میآید ... اما نه اگر همان جا حالش به هم خورد اگر جیغ کشید چی، بعد بیبی هم سراغش را میگیرد. اصلا میبرمش بیرون، کمی راه میرویم کمی از زندگی و مرگ میگویم بعد مادر خودم که مرحوم شده بعد بابایم که سکته کرده از غم مادر ... اما اگر او هم... ! اینها فایده ندارد.
بلند که شدم نامههای رضا را زیر پلاس کشیدم که فاطمه نبیند. رفتم طرف بی بی دیدم هنوز نشسته، دارد دانههای تسبیح آبی را تند تند نخ میکشد.
فاطمه هم پت نخها را باز میکند، فاطمه اشارهای به من میکند. میایستم با چشمان مشکیاش نگاهم میکند “نمیخواهی کمکم کنی؟” نگاهش میکنم، بیبی سرش پایین است و فاطمه فقط کمان ابروهای پیوند خوردهاش، در نگاه من است چقدر شبیه رضا است.
چشمهایم پر از اشک میشود فاطمه نگاهم میکند. بیبی سر بلند میکند میخندد و میگوید: “بابا بروید پی کارتان، نخواستم.” بعد نخها را از دست فاطمه میکشد “برو مادر برو پیش شوهرت”.
من دستپاچه میدوم داخل حیاط، نخها را دور دست فاطمه میاندازم، بعد گلوله نخ را به دست میگیرم، میپیچانم؛ چشمانم میسوزد از بغض گلویم.
“سرماخوردی؟” صدای بیبی بود گفتم: “نه”
فاطمه گفت: “چته؟” گفتم: “سرمام کرده” بیبی نگاهی به لباسم کرد نگاهی به فاطمه نگاهی به کولر، خیلی شرمنده شدم، هوای خنکی بود.
صبح زود از خانه زدم بیرون. آخرین وضعیت رضا را جویا شدم گفتند: “در عملیات شیمیایی شده، جای امیدی نیست و خبر شهادتش را برسانید” پس سر حرف را با فاطمه این طور باز میکنم. بالاخره باید بفهمد، تازه سراغ رضا را هم خیلی وقت است میگیرد و دائم پرس و جو میکند.
ظهر به خانه که رسیدم بیبی پاهایش را دراز کرده بود و فاطمه پاهایش را ماسا ژ میداد، فاطمه همین طور
میگفت: “یک داروی گیاهی گرفتم، زدم به پاهای بیبی، پاهایش ورم کرده” نمیدونم چطور شد راه افتادم طرف فاطمه و بیبی یکی از مرغها از جلوی پایم دوید توی باغچه نزدیک بود بخورم زمین ...
اصلا نمیگویم خودم را خلاص میکنم... ! داشتم دیوانه میشدم بالاخره تصمیم جدی گرفتم باید به سفر میرفتیم صبح زود.
بار سفر را بستم بلیت اتوبوس هم گرفتم دست فاطمه را گرفتم بقچه بی بی را هم دست فاطمه دادم دست بیبی را هم به دست گرفتم سوار اتوبوس شدیم آنها اصلا نپرسیدند کجا؟ چرا بار و بنه بستیم؟ چرا یک دفعه؟ فاطمه موهای بیبی را توی چهارقدش داد گفت: “کجا میرویم؟”
گفتم: “مشهد” بیبیلبخند زد فاطمه آهی از ته دل کشید “چی” گفتم: “مشهد” فاطمه آرام گفت: “با این حال بیبی! تازه علی، من به تو هیچی نگفتم ما را آوردی ترمینال حالا هم ...” بیبی فقط نگاهمان کرد و لبخند زد.
میدانستم، بیبی از اینکه به مشهد میرفتیم خوشحال بود.
از سمت خیابان امام رضا وارد حرم شدیم ساکهایمان را دم در تحویل داده بودیم فاطمه یک ریز میگفت: “دیدی یادم رفت، اگر میگفتی پارچهای، لباسی برمیداشتم تبرک میکردم.”
به صحن اصلی که رسیدیم، نگاهم در قاب گلدستههای آقا گم شد. نشستم، زدم زیر گریه های ... های ... بیبی و فاطمه نیز با گریه من گریهشان را سر گرفته بودند چند تا کبوتر پریدند لب حوض! بیبی، لخلخکنان راه افتاد یکی از خدام با قندیل پر از بوی مشک و عنبر از کنارم گذشت.
چند ساعتی گذشت، ته دل دعا میکردم؛ به فاطمه التماس دعا گفتم؛ کناری فرشی پهن بود؛ بیبی و فاطمه را نشانده. گفتم: “من الان میآیم” و رفتم با مفاتیح برگشتم، گذاشتم جلوی بیبی، بیبیمفاتیح را برداشت، باز کرد؛ السلام علیک یا ...
دلم ترکید؛ صورتم سوزن، سوزن میشد، بغضم بلند بلند ترکید، فریادی بلند کشیدم. فاطمه بازویم را کشید عقب؛ “چی شده؟”
گفتم: “دلم ترکید.”
نگاه مشکی و نقرهای فاطمه، که خیس اشک بود و ابروان کمانیاش را جستجو میکردم، که در حال گریه آشفتهتر شده بود.
بلند شدم، به طرف حوض رفتم، آبی به صورتم پاشیدم، ته دل دوباره نالیدم. هوا خیلی خنک شده بود. برگشتم؛ دیدم بیبیبلند شده بود. دستهایش را که تسبیحی سبز رنگ در آن بود به پنجره فولاد گره زده بود، نزدیکش که شدم، گفتم: “بیبی! بیبی! اذیت میشوید، بیایید عقب.” بیبی برگشت، چشمانش از اشک قرمز شده بود، گفت: نه پسرم! پاهایم خوب است، دردی ندارد.”
دلم شکست؛ بیبی چقدر ساده بود، او که نمیدانست برای چه آمده مشهد، حواسم پرت رضا بود.
صبح روز بعد یک ریز بیبی و فاطمه بی من پیله کردند که؛ “حالا که مشهد آمدیم؛ سراغی از رضا بگیریم.” من گفتم: “نه.” فاطمه، اصرار مرا کمی مشکوک میدید؛ جویا شد، خندیدم، گفتم: “همین طوری غصه سلامتی بیبی است، دلم شور میزند.” کلی برای فاطمه و بیبی حرف زدم تا راضی شدند، بعد تصمیم گرفتم سر قولی که به خودم دادم باشم و هر طور شده، بیبی و فاطمه را از شهادت رضا مطلع کنم.
آن روز آسمان آبی بود و خورشید، ملایم میتابید. فاطمه کنار پنجره، زلفهای سیاه و کم پشت بیبی را گرفت. از مسافرخانه زدم بیرون، تلفنی زدم. صدای الله اکبر بلند شد، به مسافرخانه برگشتم، دست بیبی و فاطمه را گرفتم رفتیم حرم، دست به دامان آقا شدم، بیبی و فاطمه، بیخبر از همه جا در حال خواندن زیارتنامه بودند. پنجره فولاد را چسبیدم، صدای اللهم کن لولیک ...
بیبی، آرام بلند شد، به طرفم آمد. دستم را گرفت گفت: علیجان! آقا خبرم کرد، علی جان! غصه نخور مادر ...” اشک در چشمانم حلقه زد.
فاطمه هنوز زیارتنامه میخواند؛ باید میرفتم، باید در چشمان معصوم زنم نگاه میکردم و بغض چند روزهام را میترکاندم. ما روبروی پنجره فولاد بودیم. بوی مشک و عنبر بلند شد. بیبی، بی سر و صدا به طرف ضریح رفت. فاطمه، هنوز گیج بود. هی سوال میکرد:”چی شده؟” من گفتم: “از بیبی بپرس.” فاطمه منتظر بود، از بیبی چی باید میپرسید؟ حالا دیگر همه چیز فاش شده بود. فاطمه، هراسان پی بیبی میدوید.
فاطمه جهانگشته
منبع : روزنامه رسالت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست