پنجشنبه, ۱۵ آذر, ۱۴۰۳ / 5 December, 2024
مجله ویستا
خسته از شهر ـ بخش ۲
گذشته از تمام اختلاف نظرهای مربوط به فیلمهای قبلی، با مجید مجیدی نشستیم و درباره فیلم آخرش آواز گنجشکها حرف زدیم. از اجرای درست و پخته و کامل فیلماش، از سیرت و صورت بازیگرهایش، از تلاشاش برای ساختن یک فیلم درست اتفاقا پر از پند و نصیحت و درس اخلاق، در زمانهای که دیگر کسی پشیزی برای این قبیل چیزها قائل نیست. و از همه بیشتر درباره شهری که انگار همه ما ساکناناش را از بهشت به درون آن تبعید کردهاند؛ شهر تهران.
● از صبح امروز یاد فیلمتان بودم. تصادف کرده بودم با ماشین و برای گرفتن حق بیمه؛ باید با راننده خاطی میرفتیم به یکی از مناطق جنوب شهر و شرایط و اوضاع خیلی بدی بود و من جا به جا یاد آواز گنجشکها میافتادم. فیلم را که دیدم به نظرم رسید سازندهاش حسابی از زندگی در تهران کلافه شده است...
آره. آره. شاید اصلا از زندگی شهری خسته شده. از روابطاش. آدمهایش.
● انگار آلودهتر شدهاید. قبلا فاصله بیشتر بود. حالا در دل شهرید.
نه. از قبل هم همین طور بود. میزان ارتباط من با شهر فرقی نکرده. اما کیفیتاش چرا. این دیگر شهری نیست که میشناختم. اخلاق انگار دیگر از بین رفته است. تزویر و ریا همه جا را برداشته. فاصله بین بچههای آسمان تا فیلم آواز گنجشکها حدود یازده سالی میشود. در این فاصله هیچ فیلم شهری نساختهام. اما در این فاصله زمانی کوتاه انگار خیلی چیزها تغییر کرده است. یادم هست بچههای آسمان را در محله پامنار میساختیم و در آن دوران کسی مرا به عنوان فیلمساز نمیشناخت. اما همه جا پر از صفا و صمیمیت بود.
یادم هست نشسته بودیم و صبحانه میخوردیم و خانمیکه نان گرفته بود از راه رسید؛ یک دانه نان داغ و تازهاش را هم داد ما بخوریم. از این اتفاقها زیاد میافتاد. فقط هم منحصر به جنوب شهر نبود. باز یادم میآید که شمال شهر در حال فیلمبرداری بودیم و هوا خیلی گرم بود. که دری باز شد و یکی از همسایهها برایمان یک سینی پر از شربت خنک و هندوانه آورد. حالا این را داشته باش تا برسیم به دوران فیلمبرداری آواز گنجشکها. دیگر خیلیها مرا به عنوان کارگردان میشناختند. سلام و احوالپرسی میکردیم و گاهی با هم عکس میگرفتیم و اینها. اما همه چیز زمین و تا آسمان تغییر کرده بود. مثلا آن سکانس را یادت هست که موتورها یکییکی وارد یک پاساژ میشوند و باری را تحویل میگیرند که بروند.
پاساژ در خیابان ری واقع شده بود. جایی که برایم آشناست. زیاد آن جا کار کردهام. صبح که رفتیم آن جا برای فیلمبرداری خیلی تحویلمان گرفتند. خوب هستید؟ نیستید؟ چه خبرها؟ حتی عکس، امضا. ما هم با خیال راحت رفتیم و اولین نمایمان را که یک لانگ شات از بازار بود گرفتیم. بعد که قرار شد وارد پاساژ شویم و نماهای بعدی را بگیریم، یک دفعه دیدم مشکلاتی پیش آمده و حتی یک نفر آمد در پاساژ را بست. گفتم چی شده؟ گفتند صاحبان مغازه در پاساژ برای فیلمبرداری در این مکان پول میخواهند. گفتهاند دو میلیون تومان بدهید.
حیران مانده بودم که این واکنششان چه ربطی به اتفاقات گرمیدارد که امروز صبح بین ما افتاده بود. تهاش از ما چهارصد و پنجاه هزار تومان گرفتند. شمردم سی تا مغازه بود. همه هم عمده فروش. حساب کردم این پول را اگر تقسیم کنی، به هر مغازهدار مثلا پانزده هزار تومان میرسد. باور کن بغضام میگیرد وقتی این چیزها را برایت تعریف میکنم. در همان پامناری که همسایهاش به ما نان داغ تازه داد این دفعه از پنجره شلنگ میگرفتند که خیسمان کنند! یا مثلا وقتی میگفتیم سکوت تا فیلمبرداری را شروع کنیم؛ از داخل خانهها سوت میزدند.
● شمال شهر چطور؟
آن جا هم همین طور. آن صحنهای را که کریم جلوی در یک خانه نماز میخواند در شهرک غرب فیلمبرداری کردیم. بعد از فیلمبرداری یک نما، بچههای گروه داشتند در پیادهرو استراحت میکردند که ناگهان سر و کله یکی از همسایهها پیدا شد. از یکی از همان خانههایی که ده سال پیش سر بچههای آسمان برایمان شربت و هندوانه آورده بودند؛ و شروع کرد به داد و بیداد که مگر این جا رستوران است و این چه وضعی است که راه انداختهاید. در شرایطی که ما را شناخته بودند و میدانستند کارمان چیست.ماندهام که این وسط چه اتفاقی برای جامعه ما افتاده است.
● حالا به جز این نگاه شاید بیش از حد درگیرانه به شهر، تیپهایی گذرا در فیلم وجود دارند که خیلی خوب نمایانگر بخشی از آدمهای این شهر هستند. کسانی که به جلوههای مشخصی از اجتماع امروز ما تبدیل شدهاند. همین است که میگویم به نظرم این روزها بیشتر دور و برتان را نگاه میکنید. از جمله آن آدم تپلی که با ته ریش و موهای آب شانه کرده میپرد پشت موتور کریم و توی گوشی درباره سازمان کنفرانس اسلامیو از این چیزها حرف میزند. یا مثلا آن آقایی که پیک موتوری بود و دعوا راه انداخته بود. خیلی خیلی واقعی به نظر میرسیدند.
در طول این سالها زیاد در شهر پرسه زدم. برای این فیلم هم خیلی تحقیق کردیم. با همین پیک موتوریها زیاد نشستم و حرف زدم. اینها کمکم دارند به یک خرده فرهنگ در شهر تبدیل میشوند. تعداد خودشان زیاد است که هیچ. بر فرهنگ باقی شهر هم دارند تاثیر میگذارند. نه فقط آدمها را جا به جا میکنند که گاهی حتی میبینی اسبابکشی یک خانه را هم انجام میدهند. حداقل سی، چهل هزار نفر کار دائمشان این است و دوشغله و سهشغله هم که زیاد داریم. کار ما روی فیلم همزمان شد با سهمیهبندی شدن بنزین.
ملت هجوم آوردند. میخواستند بزنند دوربین ما بشکنند. ولولهای بود. فکر میکردند که گزارشگری چیزی هستیم. میآمدند جلوی دوربین ما شعار میدادند و بد و بیراه میگفتند. خلاصه به نظرم ما غفلت کردیم. به مردم نرسیدیم. حالا صاحب یک جامعه پشت پرده هستیم که اغلب ناملایماتاش دیده نمیشود یا نمیخواهیم دیده شود. به نظرم با بحران عجیبی رو به روییم که صدایش را درنمیآوریم. مشکل اصلی ما آمریکا و مساله هستهای نیست. از درون با مشکل مواجهایم. باید نگران نسلی باشیم که این روزها دارد شکل میگیرد و هیچ ارتباطی با گذشتهاش ندارد. و همچنین با جامعهای بیاخلاق مواجهایم که مردماش خودشان را به هیچ چیز مقید نمیدانند.
● اما جالب این جاست که آواز گنجشکها واکنشی نسبت به این فضای درهم و برهم به حساب میآید. یعنی در شرایطی که این قدر آزرده این فضا هستید؛ آرامترین و شادترین فیلمتان را ساختهاید. تا جایی که نسبت به فیلمهای پیشینتان یک جور تغییر مسیر به نظر میرسد. دیگر نه وجدان سختگیری وجود دارد، نه قدرت قاهر آسمانی و نه شرایط غیر قابل تحمل اجتماعی. همه این چیزها انگار لای یک جور عرفان شیرین روزمره پیچیده شده است.
آخر احساس کردم این آدمها مقصر نیستند. قربانی شرایط اجتماعیاند. چرا باید در یک موقعیت تلخ و سیاه نشانشان بدهم.
● و به نظرم تفاوت در همین جاست. به نظرم مجیدی کارگردان، اگر قرار بود در سالهای قبل این داستان را بسازد، آدمهای بیشتری را محکوم میکرد و شرایط سیاهتری حاکم میشد.
آره خب. به هر حال این فیلمام یک جور بازگشت به فطرت است. همه ما فطرت پاکی داریم که قرار است مراقبمان باشد. اما متاسفانه زیادی داریم با این فطرت ور میرویم. در طول این سالها خیلی برای مردم باید و نباید تعیین کردهایم. اگر این فطرت را به حال خودش رها کنیم؛ خود به خود کارش را انجام میدهد. چند وقت پیش برای جشنواره فوکوئوکا رفته بودم ژاپن و یاد این حرف دکتر شریعتی افتادم که میگفت: رفتم جایی که اسلام دیدم و مسلمان ندیدم. و جایی که مسلمان بود و اسلام ندیدم. برای من ژاپن این سالها یک چنین شرایطی داشت.
آن جا دیدم که مردم به هم احترام میگذارند؛ فطرت سالمیدارند. فطرتشان کار میکرد. اما این بداخلاقیهای ما حالا به حوزه سیاست هم کشیده شده است. همین چندی پیش جایی و در برابر اظهارنظری به نظرم رسید که باید از پیامبرم دفاع کنم. اما کل قضیه و اعتراض من سیاسی دیده شد. این خیلی دردناک است. فیلم من درباره یک تولد دوباره است. درباره قهرمانی که میمیرد و دوباره متولد میشود.
● حالا و بعد از این حرفها بیشتر مطمئن میشوم که ساختن این فیلم برایتان یک جور روان درمانی بوده است. به نظرم حتی در فیلم رنگ خدا و آن طبیعتی که خواسته بودید به عنوان نشانهای از آسمان، روی زمین بیاورید، باز چنین آفتاب و چنین سرخوشی ندیده بودیم. اتفاقی که قبل از لنز دوربین باید در درون فیلمساز بیفتد.
حس خوبی داشتم دیگر. چه نسبت به محیط فیلمبرداری، چه داستان و چه شخصیتها و دلام میخواست این حس خوب، جاری و ساری شود و به بقیه هم برسد. برایم یک جور دو بیتی بود که در حال خوبی سروده باشماش. دلام میخواست تماشاگر ببیند و حالی ببرد.
شبیه همان شربتی که خانواده پولدار؛ پیش پای کریم میگذارند موقع نماز خواندن، تا گلویش تازه شود.
بلد بودم و میتوانستم سختتر و سیاهتر حرف بزنم. میتوانستم آن مرد تپل اولی را که دربارهاش حرف زدیم، جوری تصویر کنم که این معنی را برساند که سیاستمدارها بر گرده مردم سوار شدهاند. برایش سه تا موبایل گذاشتم که همین حالا هم که نگاه کنی، در دستاش میبینی. و این آدم در هر کدام از این موبایلها به شکلی و با لحنی متفاوت صحبت میکرد. اما نخواستم این طوری ضایعاش کنم. دلام نمیخواست لحن فیلم به سمت چنین انتقاد اجتماعی مستقیمیبرود. اما دو تا از مکالمههایش را حذف کردم. به نظرم خوب نبود که این طوری پیش برویم.
● درباره حذف صحبت کردید. این دفعه دوم که فیلم را دیدم به نظرم رسید زیادی با نشانه و اشاره حرف زدهاید. زیادی حذف کردهاید. همین شاید مانع ارتباط تماشاگر با فیلم شود.
مواد زیاد داشتیم. ارتباطهای ریزی در فیلمنامه وجود دارد که شاید در دفعه اول تماشا، تماشاگر تماماش را نبیند. ضمن این که اگر میخواستم همه چیز را در فیلمنامه بگنجانم، به لحاظ زمانی هم به مشکل برمیخوردیم. دلام میخواست همه این حرفها در فیلمام باشد. مثلا اول فیلم که مرد با این که اخراج شده، باز املت تخم شتر مرغاش را با تماشاگرهایش قسمت میکند
● گفتم از امروز صبح توی اداره شلوغ پلوغ بیمه، دائم یاد فیلمتان بودم و این ماجرای گردش سالم پول و ثروت در جامعه. وقتی پولام را از مسوول تصادفات گرفتم؛ دست کردم یک بخشاش را دادم به راننده خاطی. به نظرم رسید که قسمتی از آن، سهم او هم هست. اگر فیلم شما را ندیده بودم، چنین کاری نمیکردم.
به همین خاطر است که فکر میکنم آواز گنجشکها بیشتر از آن که تصویری از اجتماع امروز ما به دست بدهد، یک جور آرمانشهر است. از جمله وقتی خانواده کریم را در اوایل فیلم میبینیم. در شرایطی که این روزها اصلا خانواده را از دست دادهایم. این خانواده است که اجتماع را میسازد و در شرایط فعلی ما اصلا روابط خانوادگی درستی نداریم.
روابطی که من با پدرم داشتم، این روزها دیگر مثل افسانه است. این قدر از واقعیت امروز ما دور شده که دیگر کسی حتی تصورش را هم نمیتواند بکند. و این از هم گسیختگی باز برمیگردد به همان دور شدنمان از فطرت. تکرار میکنم که این قدر این فطرت را انگولکاش کردهایم، آن قدر برایش بکن نکن تراشیدهایم، به قدری خواستهایم برایش جهت و مسیر تعیین کنیم و به زور هدایتاش کنیم که دیگر خط و لک افتاده است. به درد نمیخورد. این قدر وارد جزئیات مسائل اخلاقی و اجتماعی و حتی مذهبی شدهایم که دیگر از دست رفتهایم. عوض این که به خودمان برسیم در پوستین مردم افتادهایم. در مدارس نماز را اجباری کردهایم، بعد هیچ نشانی از آن نماز در خانواده و اجتماعاش نمیبینید و آن وقت است که همه چیز به هم میریزد.
● خب حالا بحث را ببریم یک سمت دیگر. این حرفهایی را که تا به حال زدیم؛ گیرم کمیسادهانگارانهتر و شعاریترش را سازنده یک فیلم بد هم میتواند بزند. نکته آواز گنجشکها اما این است که سازندهاش از لحاظی شاید برای سر دادن چند شعار اخلاقی پا به میدان گذاشته؛ اما در عین حال حواساش مثلا به کاربرد صدا و ساختار روایی و هدایت جزئیات حرکت بازیگراناش هم بوده است.
سختی کار ما همین بود دیگر. خیلی از این حرفها که شعاری و بدون پشتوانهاش را در برنامههای تلویزیونی هم میشنویم. تصویری کردن این حرفها مهم بود.
● راستاش اگر فیلمنامه آواز گنجشکها را خوانده بودم؛ مطمئن میشدم که فیلم بدی خواهد شد!
خیلی از آنهایی که فیلمنامه اولیه را خواندند، چنین مشکلی با آن داشتند. و من سعی میکردم این را برایشان توجیه کنم. به همین خاطر هم سعی کردم که از نشانهها بیشتر استفاده کنم. مثل همین مورد شتر مرغ که نشانههایش را در طول فیلم پخش کردهایم. کلی هم به من خرده میگیرند که چطور مجیدی این قدر زمان فیلمبرداریاش طولانی است. آخر ساختن چنین فیلمیزمان میبرد.
حدود سه ماه و نیم فیلمبرداری داشتیم که دو برابر مدت زمان لازم برای ساختن یک فیلمفارسی است. این که شما میگوییدآفتاب خوبی در فیلم وجود دارد؛ خب ما برای به دست آوردن چنین آفتابی باید شکارچی طبیعت میبودیم. باید در زمان طلایی فیلمبرداری میکردیم که در تابستان یا از هفت صبح است تا ساعت ده و یا از چهار بعد از ظهر تا ساعت هفت. ما تمام لانگشاتهای فیلم را در این زمان گرفتیم.
● نکته مهم همین جاست که برای تعریف یک داستان اخلاقی این قدر به اجرا فکر کردهاید.
و قرار است این اجرای درست، به انتقال همان روح تعالی در فیلم کمک کند. اگر زمان دیگری فیلمبرداری میکردیم، خود شما این جا مینشستی و میگفتی که چه قدر آفتاب فیلمات کریه و کدر است.
● جالب این جاست که شاید تماشاگر عادی متوجه این آفتاب خوب نشود، ولی این نور درخشان بر ناخودآگاهاش تاثیر میگذارد.
دقیقا. مثلا آن صحنهای که پیش چشمهای کریم، زنها و بچهها مینشینند و سبزی پاک میکنند. انگار قطرههای آب دستههای سبزی در آن نور، شبیه دانههای مروارید است. خب برای گرفتن درست این صحنهها، ما روزی بیست و پنج دقیقه فرصت داشتیم. پس مجبور بودیم سه روز وقت صرف گرفتن آن چهار تا پلان کنیم. آن فنجان چایی را ببین که فقط در آن نور میتواند چنین تلالویی داشته باشد.
● فکر میکنم همین اجرای خوب است که فیلم را سرپا نگه داشته و باعث میشود تماشاگر از تماشای آن خسته نشود. چون درام قرص و محکمیاز نوع بچههای آسمان که نداریم. راستی، آواز گنجشکها چه طراحی صدای خوبی دارد.
درباره صدا که اصلا از قبل با رضا دلپاک بحث میکنیم. حتی موقع فیلمبرداری بعضی صحنهها عنصری را به عمد در کادر میگذارم که بعدا رضا بتواند به بهانه آن صدایی را به صحنه اضافه کند.
مشکل فیلمسازهای ما این است که معمولا اغلب این قدر مفتون ایده میشوند که یادشان میرود به اجرا رسیدن این ایده، مهمترین بخش ماجراست. در مورد فیلم شما این اتفاق افتاده. یعنی وقتی میخواهید تابلوی پیش چشم کریم را تزیین کنید، صحنه سبزی پاک کردن زنها و بچهها واقعا زیبا و باشکوه از آب درمیآید. فقط یک ایده برای زیبا از آب درآمدن آن قاب نیست. در اجرا هم واقعا به آن زیبایی رسیدهاید.
بخشیاش به رعایت همان جزئیات اجرا برمیگردد. مثلا صحنههای مربوط به حرکت موتورها را در شهر ببین. دوربین انگار در میان آنها حضور دارد و به شکل مهربانانهای از دل جمع با آنها حرکت میکند. این صحنه با بالا بردن دوربین و از فاصله نگاه کردن به گروه موتورسوارها، اصلا به هدر میرفت. معمولا فیلمسازها این زحمت را قبول نمیکنند. سازندگان اغلب فیلمهای شهری، برای این که وارد شهر شلوغ نشوند، دوربین را جای دوری میگذارند و رویش یک لنز تله قوی سوار میکنند و همراه قهرمان در شهر پن میکنند. بعد چون باقی فضا به جز سوژه، محو و از وضوح خارج میشود، احتیاجی به کارگردانی و صحنهچینی و صحنهسازی ندارد. اما در آواز گنجشکها دوربین را بردیم به دل شهر و تمام صحنههایی را که میبینی چیدیم. مثلا در صحنه دعوای پیک موتورسوار، تک تک موتورها و موتورسوارها را چیدیم.
● این از شهر. در طبیعت چه قدر تصرف کردید؟ چه قدر لوکیشنهای طبیعی را تغییر دادید؟
اگر منظورت صحنههای روستاست که اغلبشان را ساختیم. خانه کریم و محل نگهداری شترمرغها و حتی آب انبار را ساختیم. آن روح را باید به این صحنهها هم میبخشیدیم. اغلب محلهای نگهداری شترمرغ بسیار جاهای بیروحی هستند. ضمن این که منطقهای به مساحت ده هکتار را گندم دیم کاشتیم. آن گندمزار زیبا را خودمان ساختیم. حالا یک ماجرای جالب برایت تعریف کنم. یک روز بخشدار منطقه آمد آب انبار ما را دید و به اطرافیاناش گفت چرا این آب انبار را ثبت نکردهاید، که بعدا بهشان گفتیم کار خودمان است و قابل ثبت نیست! این شاید مشکل کسانی باشد که با من کار میکنند. این قدر سعی میکنیم حاصل کار ساده و طبیعی از آب دربیاید که نتیجه گاهی اصلا دیده نمیشود. چون از فیلم بیرون نمیزند.
● مثلا تورج منصوری به عنوان مدیر فیلمبرداری باید بیش از اینها قدر میدید.
به نظرم یکی از بهترین کارهایش است. خودش میگفت هر چی در طول این سالها یاد گرفتهام، این جا دارم خرج میکنم. تورج با همه سرمایه حرفهایاش آمد توی فیلم.
● حسن حسندوست در مقام تدوینگر هم توانسته ریتم یک دستی به داستانی این قدر فراخ و قطعه و قطعه و گسترده ببخشد. ضمن این که انگار چیزهای زیادی برای کنار گذاشتن داشته. و خیلی از نماهای زیبا که میتوانسته بیشتر طول بدهد و نداده.
آره. لانگ شاتهای خوبی داشتیم که همه را کنار گذاشتیم.
● هلی شاتها (نماهای از فاصله دور از بالا با هلیکوپتر) را هم منصوری گرفت؟ یا گروه خاص و متخصص این کار را داشتید؟
نه بابا. خود منصوری بود که با طناب بسته بودیماش به هلی کوپتر و آویزان بود. پدرمان درآمد. این در شرایطی است که معمولا برای این قبیل کارها ابزار ویژه وجود دارد. تازه باید سوار آن هلیکوپتر میشدی که ببینی. زهوارش در رفته بود و هر لحظه امکان داشت سقوط کند.
● برویم سراغ داستان. نقطه شروع کار کجا بود؟ برایم جالب است بدانم این داستان ریز ریز پر شاخ و برگ از کجا شروع شد که به این جا رسید و این همه حاشیه و نشانه به آن اضافه شد؟
حاصل دیدن و تماشا کردن بود. رفته بودم به یک منطقه پرورش شترمرغ و شیفته کسی شدم که این شترمرغها را پرورش میداد. شترمرغ موجود وحشی و احمقی است و البته میتواند خودش را با شرایط مختلف محیطی وفق دهد. و به سختی به آدمها اعتماد میکند، اما اگر اعتماد کرد دیگر مشکلی نیست. اعتماد کرده است. اما مردی که من دیدم و با شترمرغها زندگی میکرد، خیلی برایم جالب بود. اصلا بیشتر با شترمرغها کار داشت تا آدمها.
● پس مواجهه با این شخصیت، شد نقطه شروع خلق داستان.
آره. خانهای داشت نزدیک محل نگهداری شترمرغها و سگی هم داشت که خیلی این مرد را دوست داشت. دریا دل بود. خیلی دوستاش داشتم. این آدم با من ماند. بعد از خودم پرسیدم اگر این آدم بیاید تهران و پرت بشود به میان این مناسبتهای غریب و عجیب شهر شلوغ چه اتفاقی برایش میافتد. داستان از این جا شکل گرفت. گاهی وقتها فکر میکنم ما آدمهایی که در تهران زندگی میکنیم، تبعیدیهای این عالم هستیم. در برزخ زندگی میکنیم. دغدغههایم نسبت به خانواده و ارزشهای مورد علاقهام به این داستان بعدا بهاش اضافه شد. البته تعداد آدمهای خانواده کریم اول از این بیشتر بود. اما بعدا تعدادشان را کم کردیم. و هر کدام از آنها بار بخشی از داستان را به دوش کشیدند. پسر قرار بود مرد شود و دختر، کانون مهر و محبت داستان شد.
● اما برگ برنده فیلم بعد از همه این حرفها، رضا ناجی است. اوست که حلقه اتصال فیلم با تماشاگر را شکل میدهد. خلوصی دارد که معمولا در بازیگرها زیاد دوام ندارد. اما در آواز گنجشکها انگار بعد از چند سال بازی تازه رو میشود.
ناجی خصلتها و استعدادها و امتیازهایی دارد که باید از وجود آنها آگاه باشی تا بتوانی در فیلم از این قابلیتها استفاده کنی.
● با این وجود انگار از ابتدای پروژه قصد نداشتید از او استفاده کنید. دنبال بازیگر دیگری میگشتید.
ناجی را برای بچههای آسمان کشف کردم و در باران هم نقش داشت. اما همیشه احساس میکردم که از وجودش سیر نشدهام. به نظرم بعضی از استعدادهایش هنوز بالفعل نشده بود. اما چند تا کار تلویزیونی از او دیدم که بیشتر نقش آدم بامزه و لهجهدار معمول را بازی میکرد و همین باعث شد که دلام را بزند. اما بعد از کلی تلاش برای انتخاب بازیگر جدید و تست گرفتن از کلی علاقهمند به بازیگری، باز به ناجی رسیدم. روش کارم هم مثل همیشه این بود که فیلمنامه را ندادم بازیگرم بخواند. به جز این اگر باشد، مینشیند تحلیل میکند و نقش از دست میرود.
● ضمن این که معلوم است جزئیات کار بازیگرهایتان را کنترل کردهاید. مثلا صحنهای که پسر کنار پدرش مینشیند به آب پرتقال خوردن و همان طور که دارد مینوشد، حواساش به جای دیگری پرت است. و اگر مثلا مستقیم به رو به رو نگاه میکرد؛ مزه صحنه از دست میرفت. یا آن جا که مش رمضان دارد موقع حرف زدن و نصیحت کردن کریم، کتریاش را تمیز میکند.
برای پیدا کردن همین مش رمضان اگر بدانی چه قدر بین افغانیها جستجو کردیم. باید میگشتیم تا به چهرهای به این پاکی و زلالی برسیم. او از یک خانواده هفت هشت نفری میآمد که در یک اتاق سه، چهار متری زندگی میکردند. با این وجود حاضر نبود یک حبه قند حلال و حرام شود. خب حاصل این چیزهای خوب، خودش را در چهره این آدم نشان میدهد.
● چنین آدمیباید باشد که وقتی دارد کریم را نصیحت میکند که حالا اوضاع درست میشود و از این حرفها، تماشاگر باور کند. مقایسهاش کنید با اغلب این سریالهای ماه رمضان و پند و اندرزهای پایان ناپذیرشان.
فاجعهاند. دوربین را برمیدارند و همین جور دور شخصیتها میچرخانند. این طوری میخواهند تماشاگر را مرعوب کنند لابد. داستان و پند و اندرزی را هم که میخواهند منتقل کنند؛ تماشاگر عام هم از قبل میداند و پیش بینی میکند. چند روز پیش رفته بودیم مهمانی و بچههای ده، دوازده ساله حاضر در آن جا، تا آخر داستان سریالها را خوانده بودند.
● در همین فضاست که میگویم حذفها و کدگذاریهای فیلمیمثل آواز گنجشکها شاید ارتباط میان این فیلم و تماشاگر عادی را مختل کند. در حالی که شما فیلم را برای همین تماشاگر ساختهاید.
این درست. ولی قبول کن که به هر حال باید از یک جا شروع کرد. تا جایی که میتوانیم، باید آبروی این سینما را حفظ کنیم. باید این پیچیدگی را به یک جور سادگی تبدیل کنیم که در عین حال سلیقه تماشاگر سینما را هم بالا ببرد.
و یادم میآید که روزی روزگاری برای سینماگر خارجی مورد علاقهتان، جان فورد را مثال زده بودید.
● بعضی از صحنههای آواز گنجشکها، نشانهای از همان سادگی معروف فورد بزرگ را دارد.
امیدوارم که این طور باشد. برای تعریفی که تا به این جای گفتگو از سینما ارائه دادهایم، جان فورد بهترین مثال است.
● و یکی از نماهای فیلم آواز گنجشکها که فیلم «دره من چه سرسبز بود» فورد را یادم آورد. آن نما از دکمه پیراهن مرد که در دامن گلدار زن میافتد در آواز گنجشکها، در برابر آن صحنهای از فیلم فورد که پدر و برادران معدنچی، سکه حاصل از یک روز کارشان را پیش از ورود به خانه در دامن مادر میاندازند. بیربط بود؟ همین طوری الان به فکرم رسید!
جان فورد فیلمساز اسطورهای من است. در همان فیلم ببین چه اصالت شیرینی برای خانواده و ارزشهای مورد پسند خودش قائل میشود. همه چیاش اندازه است. فکرش را بکن ما نشستهایم و درباره این چیزها حرف میزنیم. فیلم میسازیم و بعد آنهایی که نشستهاند تا همه چیز را سیاسی کنند. گفتم که این یک جور بیاخلاقی سیاسی است که نتیجه همان مشکل اولیه است. این که زیادی با صفحه سفید فطرت آدمها ور رفتیم و خواستیم برایشان جهت بسازیم و به زور کانال درست کنیم و آدمها را در همان مسیر بیندازیم.
● و این فرق میکند با ماهیهای قرمزی که بچههای فیلم، برای نجاتشان، ریختندشان توی کانال آب!
و باور کن دادم برای گرفتن آن نما، جوی را لایروبی کردند، آب تمیز انداختیم توی کانال و رضا دلپاک هم صدای دریا گذاشت رویش.
امیر قادری
منبع : شهروند امروز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست