سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
مجله ویستا
نافلز
داشتم توی جاده میروندم. توی یه جادهٔ سربالایی. وسط یه راهبندون کذایی که ماشینا کیپتاکیپِ هم وایساده بودن و میلیمتری جلو میرفتن. مچ پاهام از فشار کلاچ و ترمز تیر میکشیدن و هیچچیز غیر از سپر فلزی ماشین جلویی و چراغ شکستهٔ کامیونای لکنتهای که از روبهرو میاومدن دیده نمیشد.
همش چشم میدووندم تا شاید یه جایی پیدا کنم ـ سبزهای، رودخونهای، چشمهای چیزی ـ که چند لحظه خودمو از دست این دنیای فلزی نجات بدم؛ اما نبود که نبود؛ اگر هم بود اِنقدر پر از قوطی نوشابه و چوببستنی و پوستِهندوانه بود که بیشتر از سپر فلزی ماشین جلویی و چراغ شکستهٔ کامیونایی که از جلو میاومدن اذیتم میکرد.
تا اینکه بعدِ یه پیچ، جایی که صدبار رفته بودم و جز سنگ و کلوخ و خاکِ سلهبسته چیزی نداشت، یه سبزهزار دیدم که خورشیدش طلاییتر بود. با هزار زحمت از ماشینای سپرفلزی و کامیونای لکنتهٔ چراغشکسته راه گرفتم و زدم کنار.
روی چمنا دراز کشیدم و گذاشتم خورشید چشمامو بزنه؛ کورم کنه. غلت زدم و گونهم رو گذاشتم روی چمنا، روی گُلهای زرد کوچیکی که همیشه فکر میکردم بچههای گلافتابگردونن و گذاشتم مورچهها از صورتم بیان بالا و گازم بگیرن.
اما تا اومدم بوی چمن رو حس کنم و وزن آب چشمه رو لمس کنم دیدم هوا تاریک شده. خورشید رفته بود و عقل فلزیم به قلبم سیخونک میزد که:«وقتِ رفتنه».
پژواک خواهش قلبمو از توی قفس فلزی سینهم میشنیدم که تمنا میکرد از اون سبزهزار دورش نکنم؛ اما توی اون تاریکی دیگه حتی قرمزی بال کفشدوزک هم دیده نمیشد.
مچ پاهام از فشار کلاچ و ترمز تیر کشیدن و اینبار سپر فلزی ماشینای جلویی فلزیتر بودن و کامیونای چراغشکتهای که از روبهرو میاومدن لکنتهتر.
با دیدن رنگ سبز هر تابلوِ راهنما و قرمزی رنگورو رفتهٔ گلهای مصنوعی پشت شیشهٔ هر کامیون لکنتهٔ چراغشکسته و هر تکه خزهٔ روی تنهٔ کج و کولهٔ درختای خشکیده، چشمام تر میشدن و صدای قلبم که به یاد سبزی اون سبزهزار و سرخی بال اون کفشدوزکا خودشو به درودیوار قفس فلزیش میکوبید گوشم رو کر میکرد. اما عقل فلزیم گوشاشو گرفته بود و حواسش به نیمکلاچش بود که یهوقت عقبی نره سپر به سپر بزنه.
آخرش قلبم قفسشو شکست و من از لای ماشینایی با سپرهای فلزی و کامیونایی که چراغاشون شکسته بود، راهگرفتم و دور زدم.
اما شبِ بیمهتاب تاریکتر از اون بود که حتی با نوربالای چراغای ماشینم بتونم سبزی چمنای اون سبزهزار رو ببینم. سایهٔ دراز درختا دیوهای ترسناکی میساختن که فقط خاطرهٔ سبزهزار رو خراب میکردن. حتی یه شبپره هم از لای علفا نپرید که سکوت قلبمو بشکنه. عقل فلزیم قفس سینهم رو دهقفله کرد و مچ پاهام فلزی شدن و دیگه از فشار کلاچ و ترمز تیر نکشیدن.
حالا دیگه چشمام از ترسِ زنگ زدن، با دیدن هر سبزهای تر نمیشن. عقل فلزیم دوختتشون به سپر فلزی ماشین جلویی و چراغ شکستهٔ کامیونای لکنتهای که از روبهرو میآن.
حالا دیگه فقط باید بِرَم و بِرَم. همهٔ راه رو نیم کلاچ برم تا شاید یه روزی این سربالایی تموم بشه و برسم به یه جایی که بشه ازش تموم شهرهای سنگی و سیمانی دنیا رو زیر پاهام ببینم.
اما کاش ترمز یکی از این کامیونای لکنتهٔ چراغشکسته ببره و بیاد تو شکم ماشینم و پرتم کنه ته یه درهای که فلز نداشته باشه.
آناهیتا کمالی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست