دوشنبه, ۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 24 February, 2025
مجله ویستا
آیینه شکسته

هیچ خیال نمیكردم همه چیز به این سادگیاز هم فروبپاشد باوركردنی نیست كه داغی آنعشق و دلدادگی، روزگاری به سردی چون یخبگراید. هیچ دختری پای سفره عقد وقتی زنان ودختران جوان فامیل روی پارچه سفید بالای سرعروس قند میسایند و او در آیینه، بخت خویشرا با عشق و امید مینگرد، به فروپاشیدن بنایی كهتمام آمال و آرزوهایش را، پای آن گذاشته و یاواژهای تلخ و سیاه چون طلاق نمیاندیشد...
هیچ فكر نمیكردم او مثل خیالات وبلندپروازیهایش هنرپیشه موفقی از آب درآید.خوب میدانستم روی كارآمدن و چند صباحیچهره آشنای محافل هنری شدن، صرف یكتصادف عجیب و نتیجه دوستی او با پسر اولینكارگردانی بود، كه با بازی در نقش دومفیلمنامهاش به محبوبیت رسید. در آن فیلم، كهپیامی جز افسارگسیختگی گروهی از جواناننداشت، «پوریا» نقش جوانی را بازی كرده بود كهبه خاطر شكست در عشق و برای جبران موقعیت وتثبیت بزرگیاش نزد خانواده دختر، با راهانداختن گروهی جوان عصیانگر و خشن، بهاخاذی و كیفقاپی مبادرت میورزید.
نقش پوریا جدا از آن كه فقط یك نقش بود، بهخاطر برخی ژستهای خشن و حركات نمایشیغلوآمیز او، موجبات دلزدگی از فیلم را فراهمكرد. حس میكردم در شرایطی كه دو روز دیگر بهامتحانات پایان ترمم باقی است، بسیار ابلهانه وقتخود را حرام كردهام.
خیلی عجیب است، وقتی از آن روز مینویسمو یا قدری به آن فكر میكنم، به نظرم میرسدهمه آنچه اتفاق افتاد، در زمانی بسیار دور بر منگذشته است، اما از عمر این كابوس تنها دو زمستانمیگذرد.
من دانشجوی فیزیك بودم، اما به موسیقی وسینما علاقه خاصی داشتم. فكر میكنم به خاطرآن بود كه بهترین تفریح من از بچگی سینما رفتنبه اتفاق خانواده بود. شاید اولین جرقههایآشنایی با هنر و مباحث آن از همان روزها درذهنم نقش بست. آنقدر مفتون موسیقی بودم كهپدرم با آنچه كه از حقوق كارمندی بیمه توانستهبود با كمك مادر پسانداز كند، در نهمین سالگردتولدم، ارگ كوچكی برایم خرید، اما امكانگرفتن معلم موسیقی برایم نبود. خواهر بزرگمبرخلاف من به هنرهای تزیینی و كاردستی بانوانعلاقه بسیاری داشت. خانه ما مملو از دكورهایزیبای پارچهای، مومی، گلسازی و گلدوزیمحبوبه بود و او به خوبی ولع و اشتیاق مرا بهآموختن نتها و ملودیها درك میكرد، بههمین خاطر یكی از زیباترین تابلوهایگلسازیاش را به یكی از استادان آموزشگاهشفروخت، تا من بتوانم چند صباحی درآموزشگاهی نواختن را بیاموزم.
كمكم شناخت ردیفهای موسیقی سنتی،كشش خاصی نسبت به آموختن و نواختن سنتوردر من ایجاد كرد. كار سختی بود و نیازمند اعتمادبه نفس فراوان، ولی چون دلم میخواستبیاموزم، ادامه میدادم و پیشرفت من همه را بهتعجب و شادی وامیداشت; به طوری كه در ۱۷سالگی در میان دوستان و همسالان و حتیاساتیدم به «انگشت طلایی» معروف شدم. با اینهمه، علاقه به موسیقی هرگز باعث نشد از سینماغافل بمانم. بسیاری از آشنایان و حتی خانوادهامخیال میكردند من هنر را به عنوان رشته تحصیلیو شغلی آیندهام برگزیدهام، ولی با شركت دركنكور ریاضی و انتخاب و قبولی در رشته فیزیك،همه را مطابق معمول متحیر و متعجب ساختم.
من در تمام طول دوران تحصیل مدرسه،شاگرد خوبی بودم، با این حال علاقهای بهاولشدن در مدرسه، آن هم برای تحصیلنداشتم.
فكر میكردم در حد متوسط نیز میشودموفقیتهای زیادی كسب كرد، به همینخاطربرای به دست آوردن نمره بالاتر و عنوان شاگرداولی هیچ كوششی نكردم. بسیاری ازهمكلاسیهایم، كه به مراتب در تحصیل از منباهوشتر و ساعیتر بودند، پس از گرفتن دیپلم،علیرغم گذراندن كلاسهای كنكور وپشتسرگذاشتن انواع نظریات و تئوریهایمشاوران تحصیلی، یا به آنچه میخواستندنرسیدند و از اصل هدف خود دلزده و گریزانشدند و یا دلخود را راضی كردند تا به آنچه كه بهدست آورده بودند، خوش باشند. وقتی اسم مندر فهرست قبولشدگان كنكور به چاپ رسید،هنوز باورم نمیشد، من بازیگوش و یكدنده وخونسرد، در اولین سال حضور در كنكور با رتبه دورقمی قبول شوم راهیافتن به دانشگاه تیری بودكه از كمان آرزوهایم رها شد و چند هدف راتحتالشعاع قرار داد.
فیزیك را به خاطر پیچیدگی سادهاش دوستداشتم; در ضمن خوشم نمیآمد از راههایی بهدنبال رسیدن به مقصد باشم كه برای همگانآشناست. همیشه لذت و كشش محكزدن هر چیزنویی، مرا به وجد میآورد.
دانشگاه، اوج دستیابی من به پهنه گستردهای ازخیالات بچگی و نوجوانیام بود. غرق درخواندن، جستجو كردن و یافتن بودم ومیخواستم همهچیز را با تمام وجود احساس كنم.لمس یك برگ درخت نیز به تنهایی گاه موجب بهاوج رسیدن احساس در من شد و تا بیكرانهها،مرا به پرواز درمیآورد.
قدیمترها وقتی حرف از هنر میشد، همهنگاهها و افكار به سوی هنرپیشگان سینما جذبمیشد و یا تعداد محدودی از خوانندگانی كهاغلب به نظر میرسید، نان چهره و تیپشان رامیخورند تا هنرشان را، اما امروز دیگر دستیابیبه صحنهها و پردهها چندان سخت نیست.
پوریا دانشجوی سینما بود، نمیدانم چطوریدری به تخته خورده بود و او را به دانشكده هنرراه داده بودند، اما از نظر من و هر كسی كه به هنرفقط در محدوده آنچه روی پوسترها وبیلبوردهای تبلیغاتی به چشم میخورد، هنر و باورآن بسیار فراتر از چهرهها و رنگها بود; پوریا وامثال او نماینده نسل ناپختهای بودند كه عمر برصحنهماندنشان بسیار كوتاه بود. هرگز با قصد قلبینخواستم او را برنجانم و یا غرورش را جریحهداركنم، ولی سرنوشت چنین بود كه من برخلاف دیگرهمكلاسیها و دوستانم به عنوان یكی ازجدیترین و سرسختترین منتقدان آخرین اثرسینمایی كه پوریا بهطور ناباورانهای نقش اول آنرا ایفا كرده بود، بایستم و با بیان نكتههای نهچندان مشخص و دور از ذهن به قول خودش، اورا سنگ روی یخ كنم. با این حال نمیدانم اگر اوچنین احساسی را در من دریافته بود، چرا بهعوض تلافی، خواست تا از نزدیك با او، كارش ومحل زندگیاش آشنا شوم.
به نظرم او باور نمیكرد در میان دختران زیبا وسركش و شیفته سینما، یكی هم وجود دارد كهبرخلاف سایرین، زبان تیز و بیرودربایستی داردو دربند عكس و امضاء گرفتن نیست.
بعدها وقتی دست سرنوشت ما را سر راهیكدیگر قرار داد و همهچیز به واقعیت پیوست، ازاو پرسیدم اكثر مردم به دنبال توافقهای ضمنی وگاه گول زننده، یكدیگر را برای شروع یكزندگی مشترك برمیگزینند، تو چگونه جراتتقسیم سرنوشت خود را با كسی پیداكردهای كه دراولین قدم با آن شدت در مقابلت ایستاد؟
هنوز هم پاسخ او به پرسش من مثل برقزدههااز ذهنم دور میشود. او همیشه به این سوال یكجواب باارزش میداد: «صراحت لهجه تو مرا، كهاز هیچ كس صداقت ندیده بودم، دگرگون ومطیع خواستههایت كرد». شاید هم همه اینهاتعارف بود.
نمیدانم مردها چرا وقتی به مقصود دل خودمیرسند، برعكس زنها بنای ناسازگاریمیگذارند، ولی ما زنها علیرغم همه ایستادگیهادر مقابل احساساتمان، بلافاصله قافیه را میبازیم.
خواستم از او و حسی كه او در دلم زنده كردهبود، بگذرم، اما رفتهرفته فهمیدم به او عادتكردهام. شاید واقعبینانهترین شرایط آن است كهاعتراف كنم عاشقش شدم. در دل معتقد بودمزندگی بدون عشق، هیچ است، اما باورم نمیشدكه عشق بتواند تنها بهانه خوشبختی باشد.گاه ایستادگی و مقابله من با او چنان جدیتلقی میشد كه دوستانم تصور میكردند من و اودو طبع متفاوت از هم داریم و با یكدیگر كنارنمیآییم. شاید به همین خاطر با شنیدن خبرنامزدی و ازدواج ما كسی باور نمیكرد این خبرحقیقت محض باشد.
وقتی كه خوب فكر میكنم، میبینم همهاحساس برانگیخته شده من، كه آن روزهابیشباهت به عشق و دلدادگی نبود، فقط زاییدهكمبودهایی بود كه از كودكی با آنها دست بهگریبان بودم. وقتی او اولینبار به مشكلاتخانوادگیاش اشاره كرد و بازی سرنوشتی را كهدچار آن بود، برایم توضیح داد، سعی كردم باهمه آنچه شنیده بودم، منطقی برخورد كنم.خوب یادم هست تا دو روز با شخصیتهای قصهزندگی پوریا دست و پنجه نرم كردم، او تنها فرزندپدرومادرش بود. پدرش بازیگر مستعد تئاترهایلالهزارنو، مردی خانهبهدوش و پركار، اماكمدرآمد بود كه تمام اموراتش از بازیهایخوب، ولی تكراری میگذشت. او از وقتی مشهدرا به قصد تهران ترك كرد، فكر و خیالی جز بازیدر یكی از تئاترهای پرتماشاچی تهران نداشت.
یوسف پیردوست زود خود را به برترینهایصحنه شناساند، ولی كمكم غرور صحنه و آشنایی بابرخی از واسطههایی كه قول كارهای بالا وپیشنهادهای خوب در محافل بالاشهر رامیدادند، او را فریفت. مدتی بعد پیردوست درحالی كه فقط با یكی دو بازی كمی بالاتر و یا نقشدومی در تالارهای جدی بازی كرد، برای همیشهاز صحنه رانده شد. پناهبردن او به مواد مخدر همآن اوایل تفننی بود، اما چندی نگذشته بود كه اینعادت منحوس، اعتیادی دائمی را برای او در پیداشت. بعد از آن بود كه همسرش او را ترك كرد.آن روزها پوریا سه سال و نیمه بود. مادر او یكیدو سالی را با كار در خیاطخانهها، سپری كرد، امازنی جوان، بدون یاور و حامی، زیبا و تنها، باجامعهای مملو از نگاههای عصیانگر و بیحیایی كهاو را طعمهای برای بلعیدن میدیدند، زن رامجبور به تصمیم سرنوشتساز دیگری كرد.
اینبار نیز او تن به تقدیر سپرد. «هدایتخانظهیری» مرد كار و كسب و حجره و بازار،پارچهفروش آبرومندی كه همسر اولش را سرزا ازدست داده بوده، شد مرد و قیم زن جوان وكودك بیپناهش. پوریا هیچ برخورد جدی وخشنی از هدایت خان به یاد نداشت، اما هرگز نیزنتوانست او را پدر خود و یا به عنوان آشناییحساب كند كه در خانهاش نان و نمك خوردهاست.
به عقیده او هدایت خان نماینده نسلی بود كهعمری را گوشه حجره خود لمیده و چرتكهانداخته و اسكناس جمع كرده بودند.
پوریا خوش نداشت زیاد با مادرش رفت و آمدكند. گاهی به نظرم میرسید او به خوشبختی مادرخودش نیز حسادت میكند.
نمیدانم چرا فكر میكردم او را خوبشناختهام و نمیدانم چرا احساس میكردم غیر ازاو هیچ مرد دیگری نمیتواند خوشبختم كند مندختر ساده و بیآلایشی بودم كه همه تفریحم درموسیقی، رفتن به سینما و مطالعه خلاصه میشد. بااین حال گوشهگیر بودم و دو، سه تا دوستصمیمی داشتم. اما او جوانی پرشور و حرارت بادوستان فراوان بود كه گاه چون درك حریمدوستیهایش برایم قابل درك نبود، مرا دچاریاس و بنبست میكرد.
از نظر من خطاب نام كوچك افراد، نشانهای ازصمیمیت بسیار و یا فامیلی بود و نمیتوانستم بهمرد غریبهای، حتی استاد یا همكلاسیام اجازهبدهم مرا به نام كوچك بخواند، اما در عالم هنرگویا این چیزها پیشپاافتادهترین رویدادهاییبود كه گاه مرا از آیندهام متوحش و دلگیرمیساخت.
با این حال دلم نمیخواست همسرم مراحسود و بدبین قلمداد كند. نمیدانم شاید اوجحماقتم از همان نقطهای آغاز شد كه سرسختانهتلاش كردم احساسات زنانهام را حفظ كنم واجازه ندهم عقلم برخی از روابط و رفتارها راحلاجی كند و برای تبرئه كسی كه زندگیام را باتمام وجود به پایش ریخته بودم، با قلب و احساسبیندیشم.
گاهی وقتی به آن روزهای طلایی تجرد وآزادی فكر میكنم، نمیتوانم حتی باور كنم كه بهاین سادگی فریب قلبم را خوردهام. من بااحساسم فكر كردم و با عقلم روی نتایج احساسمصحه گذاشتم. خانوادهام از ابتدا چندان رغبتیبه این وصلت نداشتند، اما هرگز یادم نمیرود كهپدرم بهخاطر نشاندادن مخالفت خود باجملهای تند و صریح مرا از این ازدواج منع كردهبود: «نكنه گول معروفیت و عكسهای بزرگسینماییش رو خوردی؟ هان»؟ زبانم بندآمدهبود.
من دومین فرزند خانوادهام بودم. خواهربزرگم محبوبه علیرغم برخورداری از تحصیل دررشته حقوق و زیبایی و كمالات فراوان در پی یكاتفاق ساده، با همسرش آشنا شد. شوهر محبوبهمردی مهربان و خوشقلب، امابسیار سادهلوحبود. با این كه در رشته مدیریت بازرگانی تحصیلكرده و تجارب مختلفی در جاهای گوناگون كسبكرده بود، اما عرضه چسبیدن به كاری را نداشت.از طرف دیگر چون تنها پسر خانواده بود و پدرشاز سالها پیش، از كارافتاده و خانهنشین شده بود،باید جور خانواده پدرش را هم میكشید.
با این همه مادر علیرضا دائم انتظاراتمختلفی از او و محبوبه داشت و بدتر از همه آن كهبا كوچكترین مسئله یا اختلافنظری كه با محبوبهپیدا میكرد، چپ و راست علیرضا را تحت فشارقرار میداد و علیرضا نیز خواهرم را میآزرد.
محبوبه به شوهر و زندگیاش علاقمند بود.همیشه از ازدواجش ابراز شادی و خوشحالیمیكرد تا این كه اولین برخورد جدی او وعلیرضا ما را در خشم و تعجب فرو برد. علیرضابر سر یك مسئله كوچك چنان دعوایی به پا كرد ودو تا سیلی به صورت خواهرم نواخت كه محبوبهاز ترس از حال رفت. نه من، نه محبوبه و نه برادركوچكمان مرتضی هیچكدام تا آن روز صدایبلند و بگومگو و یا عصبانیت پدر و مادرمان راندیده بودیم، ما در محیط آرامی زندگی كردهبودیم كه همه اعضای آن احترام یكدیگر را یكاصل و وظیفه میدانستند.
بعد از آن اتفاق دیگر علیرضا نتوانست مهر ازدست رفته در دل ما را به دست آورد. بدتر ازهمه آن كه اصولا او نمیتوانست برای مدتطولانی بر سر كاری باقی بماند. این عدم ثباتشغلی باعث شده بود خواهرم مجبور شود بامادرشوهر و دو تا برادرشوهر مجرد خود در یكخانه زندگی كند. محبوبه از خود هیچ اختیارینداشت. ما نیز چون دلمان نمیخواست او تحتفشار باشد، بجز یكبار هیچ وقت به خانه او نرفتیم.محبوبه همبهخاطر آن كه كمتر بهانه به دستمادرشوهر و شوهرش بدهد، به خانه ما میآمد.
هیچوقت روز خواستگاری پوریا از خودم رافراموش نمیكنم. محبوبه اولین كسی بود كه ازدیدن پوریا دلسرد شده بود و گفت: «مرجانخوب فكرات رو كردی؟ این پسره مثل علیرضاكار درست و حسابی و معلومی ندارهها، تازه بهامروزش، كه یكی دو تا فیلم بازی كرده نمیشهدل بست. پس فردا هم اگه معروفتر بشه، دیگهدست از سرش برنمیدارن، میتونی این شرایطرو تحمل كنی؟ مثلا وقتی تو خیابون با شوهرتقدم میزنی، ناگهان زنها و دخترای جووندورتون جمعشن و بخوان از شوهرت عكس وامضا بگیرن... میتونی تحمل كنی»؟
هیچ وقت خود را آنقدر حساسنمیشناختم، اما حتی این كوچكترین و به ظاهرپیش پاافتادهترین مسئله برای من و پوریا به یكمعضل اساسی تبدیل شد. اگر چه پوریا طی زندگیمشتركمان چند نقش محدود در چند فیلم وسریال تلویزیونی بازی كرده بود، اما چهرهجذاب و نقشهای دوست داشتنی او از نظر نسلجوان باعث شده بود ما آرامش نداشته باشیم.شماره تلفن منزل و تلفن همراه او را همه داشتند،روزی نبود كه با چند مزاحم تلفنی درگیری لفظینداشته باشیم و بدتر از همه رفتار پوریا بود كه روزبه روز بدتر، خشنتر و مرموزتر میشد، تا این كهآن اتفاق تلخ رخ داد.
او تازه با كارگردان آن فیلم سینمایی به توافقرسیده بود. همه میدانستند پوریا چندانعلاقهای به بازی در آن فیلم نداشت، اما بهطورناگهانی نظرش عوض شده بود. من این را مسئلهتلفنی از دستیار كارگردان شنیدم و همین نكتهكوچك، حس حساسیت مرا برانگیخت تا پی بهاصل ماجرا ببرم. تا قبل از آن اتفاق باورم نمیشدپوریا مرد هوسبازی باشد و با رسیدن به شهرتنسبی و پول، من و زندگیاش را به خاطر هوسهایزودگذرش تباه كند.
من باید تصمیم میگرفتم، باید بین بد و بدتریكی را انتخاب میكردم. زندگی با خون دل و بعدانتظار تولد بدبختی مثل خود را كشیدن و یاطلاق...
وقتی دفتر طلاق را امضا میكردم، به یادلحظهای افتادم كه بر سر سفره عقد به زندگیرویایی آیندهام، خانه و فرزندانم فكر میكردم وبه آیینه بختی كه شكست.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست