پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


بودن در نبودن؛دو پاسخ برای یک پرسش


بودن در نبودن؛دو پاسخ برای یک پرسش
تفسیری‌ بر فیلم‌ «زیستن‌» اثر كوروساوا
فیلم‌ «زیستن‌» اثر كوروساوا اگرچه‌ از نظر تصویری‌ بسیار غنی‌ و قوی‌ است‌، ولی‌ در واقع‌ فیلمی‌ متكی‌ به‌ دیالوگ‌ است‌. برای‌ این‌كه‌ به‌ لایه‌های‌ معنایی‌ فیلم‌ دست‌ پیدا كنیم‌، می‌بایست‌ حتماً متوجه‌ گفت‌وگوهای‌ آن‌ بشویم‌. در غیر این‌ صورت‌، صحبت‌ درباره‌ی‌ فیلم‌ بیهوده‌ است‌. یك‌ پیرمرد كارمندِ بخشِ بایگانی‌ با مراجعه‌ به‌ پزشك‌ درمی‌یابد كه‌ به‌ سرطان‌ معده‌ مبتلا شده‌ است‌ و بیش‌ از ۶ ماه‌ دیگر زنده‌ نمی‌ماند. واكنش‌ اولیه‌ی‌ او اشك‌ریختن‌ است‌ ولی‌ بعد سعی‌ می‌كند به‌ پسرش‌، یعنی‌ تنها كسی‌ كه‌ بعد از مرگ‌ زنش‌ برایش‌ مانده‌ است‌، پناه‌ ببرد. اما پسر مدت‌ها است‌ كه‌ با پدرش‌ غریبه‌ شده‌ است‌. پیرمرد تمام‌ پس‌اندازش‌ را از بانك‌ می‌گیرد تا از آخرین‌ روزهای‌ زندگی‌اش‌ لذت‌ ببرد. تلاشش‌ برای‌ دوستی‌ با یكی‌ از دختران‌ اداره‌ هم‌ كمكی‌ به‌ او نمی‌كند و عاقبت‌، كارمند می‌میرد. در نیمه‌ی‌ دوم‌ فیلم‌ در مراسم‌ یادبودش‌ با بازگشت‌ به‌ گذشته‌ می‌فهمیم‌ كه‌ او پیش‌ از مرگ‌، یك‌ زمین‌ بازی‌ برای‌ بچه‌های‌ محله‌ ساخته‌ است‌. در بخش‌های‌ پایانی‌ فیلم‌ نمایش‌ شاعرانه‌ای‌ از بازگشت‌ او در صحنه‌ای‌ خیال‌انگیز روبه‌رو می‌شویم‌ كه‌ در كم‌تر فیلمی‌ نظیرش‌ را می‌توان‌ سراغ‌ گرفت‌. پیرمرد در حالی‌كه‌ در یك‌ تاب‌ كودكانه‌ تاب‌ می‌خورد و دانه‌های‌ برف‌ فرومی‌ریزد، آهسته‌آهسته‌ آوازی‌ را زیرلب‌ زمزمه‌ می‌كند و حركت‌ خواب‌آور و آرام‌ تاب‌ با چهره‌ی‌ سرد و بی‌روح‌ پیرمرد، كه‌ بی‌شباهت‌ به‌ یك‌ مجسمه‌ی‌ سنگی‌ نیست‌، تضادی‌ چشمگیر می‌یابد. این‌ فیلم‌ دارای‌ ساختاری‌ متكی‌ به‌ باور شرقی‌ است‌؛ یعنی‌ در واقع‌ یك‌ انسان‌ شرقی‌ به‌ چنین‌ ساختاری‌ می‌تواند دست‌ پیدا كند. از نظر ساختار، در دو سوم‌ فیلم‌ قهرمان‌ یعنی‌ پیرمرد كارمند حضور دارد، اما در یك‌سوم‌ آخر فیلم‌ هیچ‌ اثری‌ از حضور فیزیكی‌ او مشاهده‌ نمی‌شود؛ برای‌ این‌كه‌ او مُرده‌ است‌. این‌ كار كوروساوا بی‌نظیر و بسیار مبتكرانه‌ است‌. به‌ قول‌ سیدفیلد، استاد فیلمنامه‌نویسی‌، ۹۹% ساختار یك‌ فیلمنامه‌ی‌ متعارف‌، مثل‌ فیلمنامه‌های‌ هالیوودی‌ را می‌توان‌ به‌ سه‌ بخش‌ تقسیم‌ كرد: در بخش‌ اول‌، قهرمان‌ و انگیزه‌هایش‌ معرفی‌ می‌شود؛ در بخش‌ دوم‌، قهرمان‌ برای‌ دست‌یابی‌ به‌ نیازهای‌ خود باید موانع‌ را از جلوی‌ پایش‌ بردارد؛ و در بخش‌ سوم‌، كه‌ نقطه‌ی‌ اوج‌ به‌ بعد است‌، تكلیف‌ قهرمان‌ مشخص‌ می‌شود. او بالاخره‌ پیروز می‌شود یا شكست‌ می‌خورد. این‌ ساختار نمایشی‌ یك‌ فیلمنامه‌ی‌ متعارف‌ است‌ كه‌ حاصل‌ آن‌ یك‌ فیلم‌ خوش‌ساخت‌ است‌. كوروساوا در فیلم‌ زیستن‌ چنین‌ ساختاری‌ را رعایت‌ نمی‌كند. ژاپنی‌ها كوروساوا را غربی‌ترین‌ فیلم‌ساز خود می‌دانند. اگر كوروساوا را با سایر فیلم‌سازان‌ دیگر ژاپنی‌ مثل‌ اوزو، میزوگوچی‌ مقایسه‌ كنیم‌، متوجه‌ می‌شویم‌ كه‌ كوروساوا كمتر از آن‌ها متكی‌ به‌ سنت‌های‌ ژاپنی‌ است‌. با این‌همه‌، كوروساوا در این‌ فیلم‌ از یك‌ بینش‌ شرقی‌ برخوردار است‌.جالب‌ این‌ است‌ كه‌ بدانیم‌ فیلم‌ زیستن‌ بر روی‌ فیلم‌سازان‌ ایرانی‌ نیز تأثیر گذاشته‌ است‌. برای‌ مثال‌، طعم‌ گیلاس‌ ، یكی‌ از فیلم‌های‌ بسیار برجسته‌ی‌ ایرانی‌، از زیستن‌ تأثیر پذیرفته‌ است‌. فیلم‌ زیستن‌ بر فیلم‌ مسافران‌ نیز اثر گذاشته‌ است‌. اساساً بهرام‌ بیضایی‌ از سینمای‌ شرق‌ و به‌خصوص‌ از نمایش‌ شرق‌ متأثر است‌. در فیلم‌ مسافران‌ قهرمانان‌ فیلم‌ را در ابتدا می‌بینیم‌ ولی‌ بعد، ناگهان‌ آن‌ها در یك‌ تصادف‌ می‌میرند و سپس‌ قسمت‌ اعظم‌ فیلم‌ را یك‌ مجلس‌ عزاداری‌ بسیار طولانی‌ تشكیل‌ می‌دهد كه‌ پس‌نگاه‌هایی‌ (فلاش‌بك‌هایی‌) به‌ گذشته‌ دارد. این‌ ساختار هیچ‌ شباهتی‌ به‌ فیلم‌های‌ غربی‌ ندارد. در آغاز فیلم‌ مسافران‌ ، قهرمانان‌ را می‌بینیم‌ كه‌ رو به‌ تماشاگران‌ می‌گویند: «می‌رویم‌ بمیریم‌.» فیلم‌ زیستن‌ نیز با یك‌ عكس‌ رادیولوژی‌ معده‌ شروع‌ می‌شود. بعد راوی‌ فیلم‌ می‌گوید این‌ معده‌ای‌ كه‌ ملاحظه‌ می‌كنید معده‌ی‌ مردی‌ است‌ كه‌ تا پنج‌ ماه‌ دیگر زنده‌ نخواهد ماند؛ یعنی‌ درست‌ همان‌ شیوه‌ی‌ روایتی‌ كه‌ در فیلم‌ مسافران‌ به‌ كار می‌رود و قهرمانان‌ فیلم‌ رو به‌ دوربین‌ می‌كنند و می‌گویند ما داریم‌ به‌ سفر مرگ‌ می‌رویم‌ و سفر ما بی‌بازگشت‌ است‌.این‌ ساختار یك‌ نوع‌ ساختار غیب‌ و شهادت‌ است‌. یك‌ جور حضور در غیاب‌ و بودن‌ در نبودن‌ است‌. در قسمت‌ اول‌ فیلم‌ قهرمان‌ را بسیار كوتاه‌ مدت‌ می‌بینیم‌ و بعد ناگهان‌، او دیگر حضور فیزیكی‌ ندارد، ولی‌ حضور معنوی‌ بسیار قوی‌اش‌ را حس‌ می‌كنیم‌. این‌ حالت‌ را نیز در نمایش‌ ایرانی‌ مانند تعزیه‌ شاهدیم‌. تعزیه‌ یكی‌ از نمایش‌هایی‌ است‌ كه‌ از خانواده‌ی‌ نمایش‌ شرقی‌ است‌؛ همان‌طور كه‌ ژاپنی‌ها پشتوانه‌ی‌ كابوكی‌ و هندی‌ها كاتاكالی‌ را دارند. در مورد ایران‌، پشتوانه‌ی‌ تعزیه‌ خیلی‌ غنی‌ است‌؛ به‌خصوص‌ برای‌ كسی‌ مانند بیضایی‌ كه‌ در شناخت‌ نمایش‌ ایرانی‌ دست‌ قوی‌ داشته‌ باشد. در تعزیه‌ی‌ شامِ غریبان‌ ، شما قهرمان‌ را ندارید و قهرمان‌، یعنی‌ امام‌ حسین‌ (ع‌) كه‌ محور داستان‌ است‌، غایب‌ است‌؛ در حالی‌كه‌ انبیا و اولیا و طایفه‌ی‌ بنی‌اسد می‌آیند و برای‌ امام‌ حسین‌ (ع‌) سوگواری‌ می‌كنند. بیضایی‌ از این‌ ساختار استفاده‌ كرده‌ است‌. او پیش‌ از این‌ نیز در مرگ‌ یزگرد ، همین‌ روش‌ را به‌ كار بسته‌ بود؛ در ابتدا، یزدگرد را می‌بینیم‌ كه‌ به‌ آسیابی‌ می‌گریزد و در آن‌جا كشته‌ می‌شود. از این‌جا به‌ بعد او حضور ندارد، اما تمام‌ رویدادهایی‌ كه‌ رخ‌ می‌دهد حول‌وحوش‌ وجود او است‌. در فیلم‌ مسافران‌ و نیز در فیلم‌ زیستن‌ ، قهرمان‌ را تا مدتی‌ مشاهده‌ می‌كنیم‌ ولی‌ به‌ناگهان‌، غیبت‌ فیزیكی‌ پیدا می‌كند؛ البته‌ حضور معنوی‌اش‌ باقی‌ می‌ماند. در مورد لایه‌های‌ معنایی‌ فیلم‌ زیستن‌ ، اولین‌ چیزی‌ كه‌ به‌ نظر می‌رسد این‌ است‌ كه‌ فیلم‌ نقد دیوان‌سالاری‌ حاكم‌ بر ژاپنِ بعد از جنگ‌ دوم‌ جهانی‌ است‌. در آغاز فیلم‌ افرادی‌ به‌ اداره‌ مراجعه‌ می‌كنند. آن‌ها تقاضایی‌ دارند كه‌ سال‌ها است‌ برای‌ انجام‌ آن‌ به‌ ادارات‌ رفت‌وآمد می‌كنند. تقاضای‌ آن‌ها این‌ است‌ كه‌ تكه‌زمین‌ بایر و متعفنی‌ كه‌ زندگی‌شان‌ را مورد تهدید قرارداده‌ است‌ به‌ پارك‌ تبدیل‌ شود. رسیدگی‌ به‌ این‌ درخواست‌ سال‌ها است‌ كه‌ ادامه‌ دارد. قهرمان‌ فیلم‌ یك‌ كارمند معمولی‌ است‌. او یك‌ دیوان‌سالار كامل‌ است‌ كه‌ زندگی‌ تكراری‌ دارد و سی‌ سال‌ است‌ كه‌ به‌ اداره‌ می‌آید و می‌رود. او در این‌ سی‌ سال‌ یك‌ روز هم‌ مرخصی‌ نگرفته‌ و خیلی‌ دست‌به‌عصا آمده‌ و رفته‌ است‌؛ تشویق‌نامه‌ی‌ اداری‌ فراوانی‌ هم‌ دارد. اما در میانه‌ی‌ فیلم‌ می‌فهمد كه‌ به‌ سرطان‌ مبتلا شده‌ است‌. به‌ نظر من‌ معنای‌ بدیع‌ فیلم‌ از ساختار شرقی‌ آن‌ بهره‌ گرفته‌ است‌ و از یك‌ پشتوانه‌ قوی‌ و غنی‌ سرچشمه‌ می‌گیرد. در واقع‌، یك‌ جور تفاوت‌ است‌ میان‌ بینش‌ انسان‌ غربی‌ و انسان‌ شرقی‌. در این‌ زمینه‌، نمایش‌ فاست‌ به‌ روایت‌ گوته‌ یا مارلو را می‌توان‌ مثال‌ زد. در آن‌جا شباهت‌هایی‌ میان‌ فاست‌ و كارمند پیر فیلم‌ زیستن‌ وجود دارد. در فاست‌ مرد دانشمندی‌ در آستانه‌ی‌ پیری‌ از این‌كه‌ هیچ‌ بهره‌ای‌ از جوانی‌اش‌ نبرده‌ است‌ پشیمان‌ می‌شود و احساس‌ غبن‌ می‌كند. پس‌ از آن‌كه‌ شیطان‌ با او ملاقات‌ می‌كند، شیطان‌ به‌ او می‌گوید كه‌ حاضر است‌ جوانی‌اش‌ را به‌ وی‌ بازگرداند به‌ شرطی‌ كه‌ او روحش‌ را بفروشد. بعد شیطان‌ او را به‌ یك‌ سفر طولانی‌ می‌برد و فاست‌ شروع‌ می‌كند به‌ عیاشی‌ و خوشگذرانی‌ كردن‌ ولی‌ سرانجام‌ می‌فهمد هوسرانی‌ها هیچ‌ بوده‌ است‌. بعد شیطان‌ می‌آید و روحش‌ را می‌گیرد و او به‌ دوزخ‌ می‌افتد. اما در فیلم‌ زیستن‌ ، می‌بینید واتانابه‌ (پیرمرد كارمند) تا جایی‌ همان‌ راه‌ فاست‌ را می‌رود. آن‌ شخصیت‌ نویسنده‌ در فیلم‌ مقداری‌ شبیه‌ شیطان‌ در نمایشنامه‌ی‌ فاست‌ است‌. این‌ نویسنده‌ در گفت‌وگوی‌ جالبی‌ در جایی‌ به‌ واتانابه‌ می‌گوید من‌ مفیستوفلیس‌ هستم‌. مفیستوفلیس‌ نام‌ دیگر شیطان‌ در فاست‌ است‌. جالب‌تر آن‌كه‌ در ادامه‌، سگ‌ سیاهی‌ به‌ آن‌جا می‌آید. در فاست‌ ، شیطان‌ در هیئت‌ یك‌ سگ‌ ظاهر می‌شود. این‌ در قلمروی‌ باورهای‌ غربی‌ است‌ كه‌ شیطان‌ به‌ صورت‌ سگ‌ سیاهی‌ ظاهر می‌شود. در زیستن‌ ، نویسنده‌ای‌ كه‌ دارد نقش‌ مفیستوفلیس‌ را بازی‌ می‌كند همراه‌ با سگ‌ سیاهی‌ وارد كافه‌ می‌شود. ولی‌ در این‌جا اتفاقی‌ كه‌ برای‌ فاست‌ افتاد، برای‌ واتانابه‌ تكرار نمی‌شود. واتانابه‌ تا جایی‌ همان‌ راه‌ را می‌رود، یعنی‌ عیاشی‌ دارد و خوشگذرانی‌ می‌كند؛ ولی‌ بعد می‌بینیم‌ پس‌ از دیداری‌ كه‌ با همكارش‌، دختر جوان‌، پیدا می‌كند، به‌ناگهان‌ تصمیم‌ دیگری‌ می‌گیرد كه‌ خیلی‌ سرنوشت‌ساز است‌. اگر مقایسه‌ای‌ انجام‌ دهیم‌، در این‌جا با یك‌ تفاوت‌ در بینش‌ شرقی‌ و غربی‌ روبه‌رو می‌شویم‌. فاست‌ را آغاز رنسانس‌ دانسته‌اند.خیلی‌ از پژوهندگان‌ معتقدند فاست‌ به‌نوعی‌ تفسیر پایان‌ قرون‌ وسطا و آغاز رنسانس‌ است‌؛ فاست‌ كه‌ به‌ دنبال‌ علوم‌ غریبه‌ و اكسیر جوانی‌ است‌ و جوانی‌اش‌ را بر سر این‌ جست‌وجو گذاشته‌ است‌. در واقع‌، یافتن‌ عمر جاوید و خوردن‌ میوه‌ زندگی‌ از دغدغه‌های‌ قرون‌ وسطی‌ بوده‌ است‌. فاست‌ به‌ناگهان‌ با شیطان‌ روبه‌رو می‌شود. در این‌جا، شیطان‌ نماد عقل‌ جدید است‌. علوم‌ جدید فاست‌ را از آن‌ معصومیت‌ قرون‌ وسطا وارد قلمروی‌ عقلانیت‌ مدرنیته‌ می‌كند. در فاست‌ ، زندگی‌ فرصت‌ كوتاهی‌ بیش‌ نیست‌ كه‌ قهرمان‌ آن‌ را از دست‌ داده‌ است‌ و حال‌ می‌خواهد جبران‌ مافات‌ كند. اما در زیستن‌ ، قهرمان‌ از فرصت‌ كوتاهی‌ كه‌ برای‌ زندگی‌كردن‌ دارد، می‌خواهد بهره‌ بگیرد؛ بیتوته‌ی‌ كوتاهی‌ است‌ بین‌ گناه‌ و دوزخ‌. این‌ بیتوته‌ی‌ كوتاه‌ فاصله‌ی‌ بین‌ زندگی‌ و مرگ‌ است‌. حال‌ چه‌ پیر شدن‌ یك‌ كارمند در یك‌ نظام‌ دیوان‌سالاری‌ باشد و چه‌ جوانی‌ از دست‌رفته‌ یك‌ دانشمند در راه‌ علم‌ باشد. هر دو یك‌ نقطه‌ی‌ پایانی‌ بیش‌ ندارند كه‌ مرگ‌ است‌. اما راهی‌ كه‌ آن‌ها برمی‌گزینند ناشی‌ از دو بینش‌ متفاوت‌ است‌. فاست‌ شادخواری‌ و عیش‌ را برمی‌گزیند و روحش‌ را به‌ شیطان‌ می‌فروشد و عاقبت‌ دردناكی‌ پیدا می‌كند. اما قهرمان‌ فیلم‌ زیستن‌ فرصتی‌ دارد برای‌ انجام‌ وظیفه‌ای‌ كه‌ فراموش‌ كرده‌ است‌. او از فرصت‌ كوتاهی‌ كه‌ دارد برای‌ انجام‌ كاری‌ كه‌ نكرده‌ است‌ استفاده‌ می‌كند. آلبر كامو در داستان‌ بیگانه‌ موضوع‌ جالبی‌ را مطرح‌ می‌كند كه‌ به‌خوبی‌ تفاوت‌ میان‌ بینش‌ یك‌ انسان‌ غربی‌ را از شرقی‌ نشان‌ می‌دهد. او می‌گوید موشی‌ كه‌ در تلّه‌ افتاده‌ باشد بهترین‌ كاری‌ كه‌ می‌تواند بكند این‌ است‌ پنیری‌ را كه‌ در تلّه‌ است‌ بخورد. این‌ سخن‌ او مثال‌ جالبی‌ از رویه‌ی‌ بشر اروپایی‌ بعد از جنگ‌ دوم‌ جهانی‌ است‌. این‌ درست‌ همان‌ برداشت‌ شادخواری‌ در فاست‌ است‌، اما یك‌ انسان‌ با بینش‌ شرقی‌ به‌ جای‌ آن‌كه‌ دم‌ را غنیمت‌ بداند تا چند روزی‌ را خوش‌ بگذراند، از خودش‌ می‌پرسد كه‌ چه‌ وظایف‌ و مسئولیت‌هایی‌ دارم‌. او شادخواری‌ را به‌ جای‌ انجام‌ وظیفه‌ انتخاب‌ نمی‌كند. ژاك‌ دریدا می‌گوید فلسفه‌ی‌ غرب‌ تا به‌ امروز به‌ جای‌ آن‌كه‌ متافیزیك‌ حضور باشد، متافیزیك‌ ظهور بوده‌ است‌؛ یعنی‌ خدایانی‌ را باور داشته‌ است‌ كه‌ به‌ چشم‌ دیده‌ شوند. اساساً، بینش‌ انسان‌ غربی‌ بر پدیداربودن‌ و ظهور چیزها استوار است‌. این‌ نوع‌ نگرش‌ به‌ جهان‌ از افلاطون‌ آغاز شد. پیش‌ از افلاطون‌، یعنی‌ در زمان‌ سقراط‌، انسان‌ غربی‌ در مرحله‌ متافیزیك‌ حضور قرار داشت‌. البته‌ این‌ سخن‌ را قبل‌ از دریدا، بزرگ‌ترین‌ ناقد فلسفه‌ی‌ غرب‌، یعنی‌ نیچه‌ نیز بیان‌ كرده‌ بود. نیچه‌ حتی‌ درباره‌ی‌ افلاطون‌ گفته‌ كه‌ از دو چشم‌ او یكی‌ كور بوده‌ است‌.چشم‌ كور او به‌ خاطر بینش‌ عقلانی‌ و چشم‌ بینای‌ او نتیجه‌ی‌ بینش‌ ماقبل‌ فلسفه‌ی‌ یونانی‌ بوده‌ است‌. مورخان‌ فلسفه‌ی‌ غرب‌ نیز همواره‌ سقراط‌ را آغاز تفكر فلسفی‌ می‌دانند. قبل‌ از او یك‌ نگاه‌ شاعرانه‌ و اسطوره‌ای‌ برای‌ تبیین‌ عالم‌ در آرای‌ فلاسفه‌ای‌ مثل‌ هراكلیت‌ به‌ چشم‌ می‌خورد. با این‌ وجود، سقراط‌ و شاگرد بلافصل‌ او یعنی‌ افلاطون‌ در موضعی‌ بینابین‌ شعر و فلسفه‌ قرار داشتند. از ارسطو به‌ بعد است‌ كه‌ فلسفه‌ به‌طور كامل‌ شعر را كنار می‌زند. كتاب‌ بوطیقا ی‌ ارسطو، پژوهشی‌ فلسفی‌ درباره‌ی‌ مهم‌ترین‌ شعرنمایشی‌، یعنی‌ تراژدی‌ است‌. ارسطو با نگاه‌ و بینش‌ عقلانی‌ به‌ شعر نگریسته‌ است‌. به‌ تعبیر دیگر، در روزگار ماقبل‌ سقراط‌، دوران‌ شعر و گفتار بود، اما از سقراط‌ به‌ بعد، كم‌كم‌، فلسفه‌ و نوشتار بر بینش‌ انسان‌ غربی‌ حاكم‌ می‌شود. اشیا در دوران‌ تفكر شاعرانه‌ی‌ انسان‌ غربی‌، همواره‌ در دسترس‌ بودند و حضور داشتند و به‌ تعبیر هایدگر، امری‌ «تودستی‌» بودند. اما با آغاز تفكر فلسفی‌، كلمات‌ به‌ صورت‌ نوشتار جایگزین‌ اشیا می‌شوند. به‌ این‌ ترتیب‌، اشیا از عالم‌ غایب‌ می‌شوند و علاماتی‌ قراردادی‌ در نوشتار جای‌ آن‌ها را می‌گیرند. دریدا این‌ حالت‌ را متافیزیك‌ ظهور می‌خواند. اما در دوران‌ متافیزیك‌ حضور، گفت‌وگو بر نوشتار غلبه‌ پیدا می‌كند، افلاطون‌ همچنان‌ به‌ این‌ سنت‌ فكری‌ وفادار است‌ و كتاب‌هایش‌ گرچه‌ نوشتار است‌، اما تماماً به‌ صورت‌ گفت‌وگویی‌ است‌ كه‌ میان‌ یك‌ شاگرد با استادش‌، سقراط‌ روی‌ می‌دهند. در نزد افلاطون‌ اصالت‌ با گفت‌وگو، و نوشتار در سایه‌ بوده‌ است‌. دریدا در واقع‌ این‌ را آغاز پارادوكسی‌ (ناسازه‌ای‌) می‌داند كه‌ در فلسفه‌ی‌ غرب‌ وجود دارد. خودش‌ پرسشی‌ را مطرح‌ می‌كند و می‌گوید: سراسر فلسفه‌ی‌ غرب‌ عبارت‌ از چیست‌؟ و خود پاسخ‌ می‌دهد كه‌ عبارت‌ است‌ از دوتكّه‌ شدن‌ و دوپاره‌ بودن‌ و این‌ همان‌ حالت‌ پارادوكس‌ است‌؛ مثل‌ تفاوت‌ بین‌ تن‌ و روان‌، بین‌ حضور و غیاب‌، بین‌ جسم‌ و جان‌ و بین‌ ماده‌ و روح‌. او سپس‌ می‌گوید كه‌ فلسفه‌ی‌ غرب‌ هستی‌ را دو تكّه‌ كرده‌ و به‌ یكی‌ اصالت‌ داده‌ و دیگری‌ را به‌ حاشیه‌ رانده‌ است‌. ساختاری‌ كه‌ من‌ به‌ آن‌ ساختار شرقی‌ اطلاق‌ كردم‌ در رابطه‌ با این‌ تحلیل‌، دریدا معنا پیدا می‌كند. زیرا در ساختار نمایش‌ شرقی‌ آن‌ چیزی‌ كه‌ اصل‌ است‌ ظهور نیست‌ بلكه‌ حضور است‌. در فیلم‌ مسافران‌ بیضایی‌ و نیز در زیستن‌ كوروساوا، قهرمان‌ در فیلم‌ حضور دارد ولی‌ خیلی‌ بی‌رنگ‌ است‌. در واقع‌ حضور حقیقی‌ این‌ آدم‌ در غیاب‌ او است‌. بودنش‌ در نبودش‌ اثبات‌ می‌شود. این‌ برعكس‌ آن‌ چیزی‌ است‌ كه‌ هملت‌ می‌گوید: «بودن‌ یا نبودن‌، مسئله‌ این‌ است‌.» سخن‌ هملت‌ نتیجه‌ی‌ بینش‌ پارادوكسی‌ انسان‌ غربی‌ است‌ كه‌ باید میان‌ بودن‌ یا نبودن‌، ظهور یا حضور، شهادت‌ یا غیبت‌، یكی‌ را انتخاب‌ كند. فیلم‌ زیستن‌ ، یك‌ فیلم‌ اخلاقی‌ هم‌ می‌تواند محسوب‌ شود. كسانی‌ هم‌ كه‌ این‌ فیلم‌ را نقد دیوان‌سالاری‌ كشور ژاپن‌ در سال‌های‌ بعد از جنگ‌ دوم‌ جهانی‌ تفسیر كرده‌اند حق‌ دارند. زیرا در فیلم‌، یك‌ مشت‌ كارمند را می‌بینیم‌ كه‌ دائماً مردم‌ را سر می‌دوانند اما در پایان‌ همه‌ی‌ كارمندان‌ با همدیگر دست‌ می‌دهند و در حال‌ مستی‌ تعهد می‌كنند كه‌ از فردا كار مردم‌ را راه‌ بیندازند. ولی‌ فردا درست‌ همان‌ رفتار گذشته‌ را در پیش‌ می‌گیرند. آقایی‌ كه‌ به‌ جای‌ واتانابه‌ رئیس‌ می‌شود در زمان‌ مستی‌ سوگند یاد می‌كند كه‌ برای‌ مردم‌ كار كند اما فردا كه‌ خورشید تابید، او سوگندش‌ را از یاد می‌برد و دوباره‌ مردم‌ را به‌ دوایر و ادارات‌ دیگر حواله‌ می‌دهد. واتانابه‌ در سكانس‌ پایانی‌ فیلم‌ از یك‌ پُل‌ عبور می‌كند. پل‌ تمثیل‌ زندگی‌ و فاصله‌ی‌ بین‌ تولد و مرگ‌ است‌. هنگامی‌كه‌ دارد از پل‌ عبور می‌كند، به‌ناگهان‌ نگاهش‌ به‌ پاركی‌ می‌افتد كه‌ خودش‌ ساخته‌ است‌. رضایت‌ خاطری‌ كه‌ در این‌ لحظه‌ در عمق‌ نگاهش‌ پیدا است‌ كاملاً از یك‌ بینش‌ شرقی‌ برخاسته‌ است‌. انسان‌ شرقی‌ در این‌ بیتوته‌ی‌ كوتاه‌ میان‌ گناه‌ و دوزخ‌ یا بین‌ تولد و مرگ‌ با این‌ پرسش‌ اخلاقی‌ روبه‌رو است‌ كه‌ آیا خوشگذرانی‌ كند یا به‌ وظیفه‌اش‌ عمل‌ نماید. حالا چه‌ باید كرد؟

منوچهر یاری‌
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر


همچنین مشاهده کنید