دوشنبه, ۱۹ آذر, ۱۴۰۳ / 9 December, 2024
مجله ویستا


عشای نیمه‌شب


عشای نیمه‌شب
● ژواکیم ماریا ماشادو د آسیس
ژواکیم ماریا ماشادو د آسیس معروف به ماشادو، نویسندهٔ برزیلی، از نام‌دارترین نویسندگان آمریکای لاتین و –به عقیدهٔ روبرتو گونزالس اچه وریا- از بهترین ایشان در همهٔ زمان‌هاست که اگر در فرانسه یا انگلستان به دنیا آمده بود آثارش بی‌گمان جای‌گاهی والا در ادبیات غرب می‌یافت. بنا به عقیدهٔ اچه‌وریا، ماشادو د آسیس در قارهٔ آمریکا هم‌تراز ملویل، هاثورن و پو است و در ادبیان اسپانیایی هیچ‌کس به سبک صیقل‌خورده و نیز به اصالت او نخواهد رسید.
ژواکیم ماریا ماشادو د آسیس نه رمان منتشر کرد که مشهورترین آن‌‌ها «گورنبشته‌ای برای پرندگان کوچک»، «میراث کیناس بوربا»، «دون کاسمورو» و «عیسی و یعقوب» است.
هیچ‌وقت نتوانستم از گفت‌وگویی که سال‌ها پیش با خانمی داشتم سر دربیاورم. من هفده‌ساله بودم و او سی‌ساله. شب کریسمس بود. با یکی از همسایه‌ها قرار گذاشته بودیم که به مراسم عشای ربانی برویم و من می‌بایست نیمه‌شب بیدارش می‌کردم.
خانهٔ دوطبقه‌ای که در آن زندگی می‌کردم متعلق به آقای منزس دفتردار بود که همسر اولش دخترخالهٔ من می‌شد. همسر دوم آقای منزس، کونسسیائو و مادرش، چند ماه پیش که به این خانه آمده بودم، با روی خوش پذیرایم شده بودند. من از مانگاراتیبا به ریودوژانیرو آمده بودم تا خودم را برای امتحانات ورودی دانشگاه آماده کنم. بیش‌تر اوقات سرم به کتاب‌های خودم گرم بود. چند نفری آشنا داشتم و گه‌گاه به گردش می‌رفتم. خانوادهٔ صاحب‌خانه جمع کوچکی بود. دفتردار، همسرش، مادرزنش و دو زن برده. خانواده‌ای با آداب و رسوم قدیمی. ساعت ده شب که می‌شد همه به اتاق خواب خودشان می‌رفتند و ساعت ده و نیم خانه در خواب بود.
تا آن روز پا به تأتر نگذاشته بودم و هر بار که منزس می‌گفت می‌خواهد به تأتر برود ازش می‌خواستم مرا هم با خودش ببرد. در این‌جور مواقع ابروهای مادرزن او در هم می‌رفت و زن‌های خدمتکار پوزخند می‌زدند. منزس جوابم را نمی‌داد، لباسش را می‌پوشید و می‌رفت و فردا صبح به خانه برمی‌گشت. بعدها فهمیدم که تأتر در واقع بهانه است. منزس با زنی که از شوهرش جدا شده بود سروسِری داشت و هفته‌ای یک‌بار به سراغ آن زن می‌رفت. کونسسیائو اول‌ها خیلی ناراحت می‌شد، اما بعدها به این وضع عادت کرده بود. عادت تبدیل به تسلیم شده بود و او سرانجام پذیرفته بود که این رابطه ایرادی ندارد.
چقدر متین و باوقار بود کونسسیائو. می‌گفتند از قدیسان است و به‌راستی شایستهٔ این عنوان بود. بی‌هیچ شکوه و شکایت بی‌اعتنایی شوهرش را تحمل می‌کرد. باید بگویم خلق و خوی بردبار داشت. نه در اندوه و نه در شادی کار را از حد نمی‌گذراند. همه‌چیز و همه‌کارش آمیخته با اعتدال و آرامش بود. این اعتدال حتی در چهره‌اش هم پیدا بود. نه زیبا نه زشت. از آن‌هایی بود که به‌شان می‌گویند آدم خوب. از هیچ‌کس بد نمی‌گفت، بر هر خطایی چشم می‌پوشید. اصلاً نفرت را نمی‌شناخت و بسا که عشق را هم نمی‌شناخت.
آن شب کریسمس (سال ۱۸۶۱ یا ۱۸۶۲) سردفتر به تأتر رفته بود. من قرار بود به مانگاراتیبا بروم اما تصمیم گرفته بودم بمانم و مراسم عشای ربانی نیمه‌شب کریسمس را در آن شهر بزرگ تماشا کنم. اهل خانه مثل همیشه در اتاق‌هاشان بودند. من لباس پوشیده و آماده در اتاق مهمان‌خانه نشسته بودم. از این اتاق می‌توانستم بی‌ آن‌که کسی را بیدار کنم به سرسرای ورودی بروم. خانه سه تا کلید داشت، یکی با سردفتر بود، یکی با من و یکی هم در خانه.
مادر کونسسیائو پرسید: آقای نوگیرا، از حالا تا نصفه‌شب می‌خواهید چکار کنید؟
- کتاب‌ می‌خوانم خانم ایگناسیا.
ترجمهٔ قدیمی سه تفنگ‌دار را داشتم که فکر می‌کنم اول بار به صورت پاورقی در مجلهٔ «تجارت» چاپ شده بود. وسط اتاق، کنار میزی که چراغی نفتی روی آن بود نشستم، و در آن ساعت که خانه به خواب می‌رفت، بار دیگر بر یابوی دارتانیان سوار شدم و به دنبال ماجراها رفتم. چیزی نگذشته غرق مطالعه شدم. لحظه‌ها پشت سرهم سپری شد، و این چیزی است که وقتی در انتظاری کم‌تر پیش می‌آید. یازده ضزبهٔ ساعت را شنیدم، اما انگار درست ملتفت نشدم. کمی بعد صدایی که از داخل خانه می‌آمد وادارم کرد که چشم از کتاب بردارم. صدای پایی بود که از راه‌روی میان اتاق مهمان‌خانه و اتاق ناهارخوری به گوش می‌آمد. سرم را بلند کردم و همان دم پیکر کونسسیائو را بر درگاه دیدم.
پرسید: هنوز نرفته‌اید؟
- نه، هنوز نه. فکر نکنم نصفه‌شب شده باشد.
- چه صبری!
کونسسیائو که دم‌پایی به پا داشت آمد توی اتاق. لباس خواب سفیدی پوشیده بود که کمربندی شل و ول روی آن بسته بود. اندام باریکش ظاهری رمانتیک به او می‌داد که کاملاً با حال و هوای رمان من می‌خواند. کتاب را بستم. رو به‌روی من روی صندلی کنار کاناپه نشست. وقتی ازش پرسیدم مبادا با سروصدای خودم بیدارش کرده باشم، توی حرفم دوید که:
-نه خودم همین‌طوری بیدار شدم.
نگاهی به او انداختم و در گفته‌اش شک کردم. چشم‌هایش چشم کسی نبود که تازه از خواب بیدار شده باشد. اما خیلی زود این فکر را که او ممکن است به دروغ تن بدهد از سر بیرون کردم. آن لحظه اصلاً به ذهنم نرسید که ممکن است من مانع خوابش شده باشم و حالا دارد دروغ می‌گوید تا ناراحت نشوم. گفتم که زن نازنینی بود، مهربان بود.
گفتم: فکر می‌کنم این‌قدر ها به نصفه‌شب نمانده.
-چه تحملی دارید. تمام شب بیدار می‌مانید، آن‌وقت رفیقتان با خیال راحت گرفته خوابیده و شما همین‌جور تنها تا نصفه‌شب برسد منتظر می‌مانید. از ارواح نمی‌ترسید؟ انگار وقتی من را دیدید هول کردید.
-صدای پای‌تان را که شنیدم تعجب کردم. اما بعد دیدم شما هستید.
-چه کتاب ی می‌خوانید؟ نه، نمی‌خواهد بگویید، فکر کنم می‌دانم: سه تفنگ‌دار.
-بله درست گفتید. خیلی جالب است.
-شما رمان دوست دارید؟
-بله.
- هیچ‌وقت «محبوبهٔ کوچولو» را خوانده‌اید؟
-نوشتهٔ ماسدو؟ دارمش، در مانگاراتیباست.
-من هم عاشق رمان هستم، اما این‌قدر وقتی برای خواندنش ندارم. شما چه‌جور رمان‌هایی می‌خوانید؟
بعضی رمان‌ها را اسم بردم. کونسسیائو گوش می‌داد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم‌هایش نیمه باز بود. گاه‌به‌گاه لب‌هاش را با زبان تر می‌کرد. وقتی ساکت شدم چیزی نگفت. چند لحظه‌ای هر دو مان ساکت بودیم. بعد او سرش را از پشتی صندلی برداشت، دست‌هاش را درهم کرد و چانه‌اش را روی دست‌هاش گذاشت، آرنج‌هاش را بر دستهٔ صندلی بود، بی آن‌که در تمام این مدت چشم‌های درشت و زیرکش را از من بردارد.
با خود گفتم: شاید حوصله‌اش را سر بردم. بعد با صدای بلند: خانم کونسسیائو، فکر کنم دارد دیرم می‌شود، باید...
-نه هنوز خیلی زود است، همین حالا ساعت را دیدم، یازده و نیم است. هنوز وقت دارید. ببینم، شما اگر تمام شب بیدار بمانید، فرداش خوابتان نمی‌گیرد؟
-قبلاً یک‌بار این‌کار را کرده‌ام.
-من که اصلاً نمی‌توانم. اگر شب نخوابم، فرداش حتماً باید چرتی بزنم، اگر شده نیم ساعت. خب معلوم است که سنم دارد بالا می‌رود.
-آه ابداً خانم کونسسیائو. اصلاً این‌طور نیست.
چنان با هیجان حرف زدم که لبخندی بر لب‌هاش نشست. معمولاً حرکاتش کند بود و رفتاری آرام داشت. اما حالا یک‌باره از جا برخاست، رفت به آن‌طرف اتاق، بی‌تاب و بی‌قرار فاصلهٔ میان پنجره و در اتاق کار شوهرش را رفت و برگشت. با همهٔ لاغری، گام‌هاش همیشه چنان لرزان بود که انگار خودش را به‌زور این‌سوی و آن‌سوی می‌کشد. هیچ‌وقت این حالتش را به این خوبی حس نکرده بودم. چندبار ایستاد، دستی به پرده‌ای کشید یا جای چیزی را روی بوفه عوض کرد. سرانجام درست روبه‌روی من ایستاد. میز میان من و او. دامنهٔ افکارش به‌راستی محدود بود. دوباره رفت سر این‌که از دیدن من که لباس پوشیده بیدار مانده بودم تعجب کرده. چیزی را که دیگر می‌دانست دوباره توضیح دادم، گفتم هیچ‌وقت عشای ربانی را در شهری بزرگ ندیده‌ام و نمی‌خواهم این فرصت را از دست بدهم.
-این‌جا هم مثل روستاست. عشای ربانی همه‌جا یک‌جور است.
-حدس می‌زنم همین‌جور باشد. اما توی شهر لابد باشکوه‌تر است، با جماعت بیش‌تر. هفتهٔ مقدس این‌جا توی ریو خیلی بهتر از روستاست. از روز یوحنای قدیس و آنتونی قدیس خبر ندارم...
کم کم به جلو خم شده بود، آرنج‌هاش را بر میز مرمر تکیه داده و صورتش را میان دو دست گرفته بود. آستین‌های بازش خودبه‌خود پایین افتاده بود و من ساعدش را می‌دیدم، سفید سفید و نه به آن لاغری که فکر کرده بودم. پیش از آن، بازویش را دیده بودم، البته فقط چندبار، اما این‌بار تماشای دستش تأثیری دیگر بر من گذاشت. رگ‌ها آن‌قدر آبی بود که در آن نور بی رمق می‌توانستم رد هر کدام را بگیرم. حضور کونسسیائو، حتی بیش‌تر از کتاب، خواب از چشمم می‌راند.
ژواکیم ماریا ماشادو د آسیس
نقل از کتاب: داستان‌های کوتاه آمریکای لاتین
گردآوری روبرتو گونزالس اچه‌وریا
برگردان: عبدالله کوثری