چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
سرزمین مادری
( -لاله)، این همه پول و طلای من و مادربزرگ كه میتونم بهت بدم. بجز اینا، فقط یه قالیچه سه متری مونده كه باید بفروشمش، قبلا كه خوب ورش میداشتن...گریه امانش نداد...
- نمیخوام مامان... اگه بابام بفهمه تورو میكشه... تو باید به فكر خودتو (رحیم) و (مسعود) باشی... بیچاره مامان بزرگم جز تو كسی رو نداره...
- مامان بزرگ اینجا نمیمونه، واسه دایی سلمان نامه نوشتم، الان توی راهه، فردا میرسه اینجا... قرار شده مامان بزرگ رو با خودش ببره بندر.
- پس تو چی؟... تو با بچهها چه كار میكنی؟ كاش میشد با من بیای.
- كجا بیام دختر... یه زن شوهردار كه نمیتونه از خونه شوهرش فرار كنه... تو خودتم وضعت معلوم نیست... یه نفر هم نجات پیدا كنه، خیلی شانس آوردیم... بابات هیچ كاری نمیكنه. اون جون نداره سر پاهاش وایسه. به مامان بزرگ گفتم قراره رحیم و (منصور) رو هم ببره. تو نگران خودت باش، من كار زیادی نمیتونم برات بكنم. خدا لعنت كنه این مرد نزول خور رو، اون مارو به این روز سیاه نشوند. چقدر به بابات گفتم؛ به این (اسد) از خدا بیخبر اعتماد نكن... بدبختمون میكنه، گوش نكرد. از یه طرف توی مغازه كه كارمون نگرفت و موندیم زیر بدهی مردم، از یه طرف آتشسوزی اون انبار لعنتی غلام كه هر چی جنس مونده بود، دود شد رفت هوا، از این ورم چكهای دست اسد كه ده برابر قرضش، بابای بدبختت رو زیر دین خودش برده، این مرد هم نكرده لااقل از یه اهلش بپرسه كه چه كار كنه تا این بلا به سرش نیاد. خوب همه حساباش رو كرده بود، معلوم بود از همون روزی كه قدم نحسش رو به خونهمون گذاشت و چشمش به تو افتاد، چه فكرایی توی اون مغز كثیفش كرده. بابات نفهمید كه چه خبره، حالا هم میخواد دو دستی دخترشرو بده دست این نزولخور... مگه من مرده باشم كه بزارم دختر عزیز و دردونم بدبخت بشه... بابات از اسد میترسه، میگه اگر لاله قبول نكنه... همه میگن با چكهایی كه دستش دارم میتونه زندگیمونو داغون كنه، ولی اگه لاله راضی بشه، همه چكها رو پاره میكنه... ولی اون اسدی كه من شناختم هیچوقت حاضر نمیشه چكها رو پاره كنه...
- بسه مامان، اینقدر خودتو آزار نده... وقتی من برم... فوقش اسد هم بابارو میندازه زندون... این همه آدم میرن زندون، بعدشم بهشون عفو میخوره، تو خودتو نجات بده. لااقل تو بیا با من بریم. بزار بچهها هم با مامانبزرگ و دایی (سلمان) برن بندر.
- نه دختر جون، من چطوری دلم رضا بده بچههامو بفرستم بندر و بعد خودم با تو از مرز فرار كنم. اون وقت دیگه بچههامو نمیتونم ببینم. یه نفر آدم هرطوری باشه یه جور سر میكنه، خدا ازشون نگذره، هنوزم دلم رضا نمیده تو هم بری، آخه چهطوری یه دختر تنها توی این همه گرگ... میتونه... خدایا... !
- مامان باز گریه رو شروع نكن... بسكن تورو خدا، این همه دختر تك و تنها توی این دنیا زندگی میكنن یكیش من... كی میدونه...؟ شاید به همین زودی یه روزی اومد كه تونستیم دوباره دور هم جمع بشیم، اونم بدون ترس... من باید همین فردا شب خودمو برسونم زاهدان و الا همهچی از دست میره، قول میدم بهت زنگ بزنم، از هر جا كه شد... خیالت راحت باشه...
- خدا به همراهت دختر. خدا به همراهت...
- مامان بزرگ، مامان بزرگ از طرف من سلام به دایی سلمان برسون، اگه میتونین مامان رو هم راضی كنین با خودتون ببرین، اینطوری منم راحتترم، فردا شب زنگ میزنم خونه (اختر) خانم همسایهمون تا بهتون خبر سلامتیمرو بده... بهش سپردم فقط یا به شما یا به مامان بگه... مراقب خودتونو بچهها باشین...
- دست خدا به همرات دخترم... خدا حفظت كنه...
یك ساك دستی و كیفی كوچك، تنها توشه راه طولانی بود كه در پیش داشتم... قلبم به تندی میزد... میترسیدم، حتی میترسیدم با سواری به تهران بروم، حالا چهطور میتوانم از زاهدان تا پاكستان به تنهایی سفر كنم؟! برای نخستین بار در عمرم به كسی اعتماد كردم. كسی كه روزی خواستگارم بود. (رضا) برادر (ریحانه) دوست همكلاسیام از وقتی كه از سربازی برگشته، با دستفروشی و بعد هم كارگری در یك كارواش و مكانیكی مشغول شده است. او وقتی از زبان خواهرش مشكل را شنید، اول راضی نبود فرار كنم اما وقتی فهمید طرفم كسی مثل اسد است كه زیر آب كردن سر امثال رضا برایش مثل آب خوردن است، راضی شد به من كمك كند. دم آخر جلوی روی ریحانه به من گفت: اگه چرخ زندگی ننم و ریحانه و آبجی بزرگم (راحله) به دستم نمیچرخید، منم باهات مییومدم. رضا بچه سالم و زرنگی بود، دوستان و آشناهای جورواجوری هم داشت اما خودش اهل خلاف نبود. میدانستم او آدم سالمی بود كه میشد رویش حساب كرد.خستگی راه و ترافیك تهران آزارم داده بود. ساعت ۶/۳۰ باید خود را به ترمینال میرساندم. حالا كه فكرش را میكنم، میبینم زندگی فراتر از چارچوب خانه، چقدر پیچیده و گنگ است!
تصور آن كه روزی دور از خانواده به شهری دیگر یا نقطهای دورتر مثل آن سوی دنیا سفر كنم، حتی در خواب ممكن نبود اما حالا تنهایی تا زاهدان و از زاهدان تا پاكستان آن هم با راهنمایی یك بلد محلی كه قرار بود ما را غیرقانونی از مرز زمینی به پاكستان برساند و از آنجا به آمریكا... گاهی اوقات در رویاهایی كه برایم خیلی گنگ و تازه بودند، خود را میدیدم كه چهطور با موفقیت توانستهام به آمریكا برسم و زندگی خوبی تشكیل داده و خوب پول درآورم، آنوقت امكان این را دارم كه مامان و مامان بزرگ و برادرانم را هم با خود ببرم. شاید هم بابا تا آن موقع از شر اسد یك جوری خلاص شده باشد.
- خانم... خانم... رسیدیم... اینجا زاهدانه... جا نمونین...؟!
- بله... ممنون... نمیدونم كی خوابم برد...
- غریبی...؟ اگه جایی رو نمیشناسین بفرمایین خونه ما... همین نزدیكیه...
- نه ممنون، مییان دنبالم... خداحافظ.
- باشه... خداحافظ
زن جوان دست پسر بچهاش را گرفت و رفت... بین راه یكی، دو بار به من میوه و بادام تعارف كرده بود كه هر چه از شانس بدم خوردم، تلخ در آمد. در رستوران هم سر میز آنها شام خوردم. میدانستم معلم است، اما از او شنیده بودم شوهرش سروان نیروی انتظامی است. حتی از تصورش هم میترسیدم. كاری كه در فكرش بودم، غیرقانونی بود، اگر مرا میگرفتند حسابم به دادگاه و كلانتری میافتاد اما راهی هم برای ماندن و بازگشتن نبود.
- سلام آبجی... لاله خانوم.
- بله... شما؟
- من دوست رضام... اسمم (احمد) امشب رو مهمون خونه خواهرم هستین. شوهرش نیست... رفته بار ببره تا مشهد... فرداشب برمیگرده، قبلش باید راه بیفتیم.
- من وقت ندارم، نمیشه همین امشب راه بیفتیم.؟!
- نه خواهر من... باید ماشین حاضر شه... تازه مامور مثل مور و ملخ همه جا هست، حواست باشه، توی این كار عجله یعنی مرگ.
- سرم را تكان دادم... اما دلم میلرزید... میترسیدم، من این مردم را نمیشناختم. او جوان بیست و دو، سه سالهای همسن وسال رضا بود. برایم تعریف كرد كه با رضا توی سربازی آشنا شده و بعد از سربازی هم دو، سه باری همدیگر را در زاهدان یا تهران دیدهاند. این داستان تكراری را از زبان رضا هم شنیده بودم.
- آن شب با همه اضطراب و دغدغههایش شب خوبی بود. اگر چه تا صبح پلك نزدم اما خواهر احمد زن مهربان و دلسوزی بود... (فاطمه) با آغوش باز از من پذیرایی كرد. آن شب، تولد دوقلوهای فاطمه بود و تنها مهمان تولد من بودم و دایی احمد بچهها كه ساعتی نشست و با دوقلوها بازی كرد و هدیهای به آنها داد و رفت. دوقلوها چهار ساله بودند و من خجالت كشیدم كه چیز مناسبی برای بچهها نگرفتهام. فكری مثل برق از ذهنم گذشت؛ ده هزار تومان برای بچهها از كیفم در آوردم و به دست فاطمه دادم. احمد لبخندی زد و سرخ شد... و فاطمه با اصرار میخواست كه پول را پس بگیرم. احمد عصر كه برای بردنم آمده بود... جلوی فاطمه گفت: اگر راهی هست برگردم... ادامه این راه ممكن است پشیمانی داشته باشد، اما با اشاره به او فهماندم كه راهی نیست. احمد مرا با وانتش به خارج از شهر رساند و از آنجا مرا به مردی سپرد كه (یار محمد) نام داشت و حدود ۵۵ سال سن داشت. میگفت، خودش دختر و دامادش را از همین راه به پاكستان فرستاده است. اینطور كه میگفت، دامادش در ایران طلبكار زیاد داشته و اگر گیرش میآوردند به زندان میافتاد. من تنها نبودم، یك خانواده سه نفری و سه نفر دیگر مرد و زن نیز با ما همراه بودند، قسمتی از راه را با مینیبوس و قسمتی دیگر را پیاده طی كردیم. سختترین بخش آن ایست بازرسی انتظامی بود كه مجبور بودیم به خاطر آن راهمان را دورتر كنیم. بالاخره بعد از هشت ساعت به (كوتیه) نخستین شهر پاكستان رسیدیم؛ شهر كوچكی كه با دیدنش حس میكردم هنوز نزدیك ایران هستم. بعد از اینجا باید با اتوبوس به (كراچی) میرفتم و در آنجا با كمك واسطه دیگری كه احمد معرفی كرده بود، ویزای آمریكا را میگرفتم. دو ساعت بیشتر در كوتیه نبودم و عازم كراچی شدم. كراچی بندر بزرگ و شلوغی بود كه برای نخستینبار با دیدنش حس ترس و دوری از خانه بر دلم نشست.وقتی با اتومبیل از كنار دریا میگذشتم، پلاژهای جورواجور و ساختمانهای بلند و زیبایش به من یادآور شد كه دیگر در ایران نیستم. مجبور بودم پول كمتری خرج كنم چون تا همین جا نزدیك پانصد هزار تومان خرج كرده بودم. حالا فقط پنج میلیون تومان داشتم. قالیچه مادر را احمد برایم فروخت. میگفت به یك هندی پولدار قالب كرده است. آن قالیچه ابریشم، كار دست مامان بزرگ و مادر خدا بیامرزش در جوانی بود؛ همه آنچه كه از چشمان بابا و اسد دور مانده بود و ارزش نزدیك به سه میلیون تومان داشت. یك اتاق در هتلی نزدیك به ایستگاه راهآهن كراچی گرفتم. حالا باید انتظار میكشیدم. از احمد شنیده بودم بعضیها دو روز، بعضیها هم دو ماه باید منتظر بمانند شاید هم بیشتر تا ویزای آمریكا جور شود. میگفت، این واسطه آدم قدری است. با این حال نباید انتظار داشته باشم كارم زودتر از یكی، دو ماه انجام شود. خیلی گرسنه بودم اما چارهای نبود، باید حتیالمقدور با كمترین و سادهترین مواد غذایی شكم خود را سیر میكردم. روزی یك وعده بیشتر غذای گرم نمیخوردم و بقیه روز سعی میكردم با نان شیرمال و محصولاتی كه اغلب زنان پاكستانی در خانه میپختند و به مغازهها میفروختند خود را سیر كنم. غذاهای پاكستانی مرا به یاد وطنم انداخت، بریانی، شامی كباب و دال كه به ناچار روزی یكبار میخوردم تا كمتر خرج كنم.بالاخره جواب ویزای آمریكا حدود پنجاه روز بعد آمد... و من فقط با یك و نیم میلیون تومان پول باقیماندهام كه تبدیل به دلار آمریكا شده بود، باید راهی سفری طولانی میشدم، چیزی حدود هزار و ششصد دلار و آنطور كه شنیده بودم این مبلغ برای دو هفته زندگی هم كفاف نمیداد.
مقصد بعدی (لوسآنجلس) بود؛ شهری كه خیلیها آن را به شهر ایرانیها میشناختند و میگفتند در هر قدم كه برمیداری با ایرانیهای مهاجر روبهرو میشوی. فرودگاه لوسآنجلس محلی بود كه با دیدنش دوباره دلم لرزید، این بار ترس سهمگینتری به سراغم آمده بود، من خوب زبان انگلیسی بلد نبودم... دائم از روی كتاب راهنمای زبان سعی میكردم جملهای بسازم یا با ادای كلمهای مقصودم را برسانم.
ساختمانهای سر به فلك كشیده و خیابانهای عریض و طویل، محلههای زیبا و تمیز، بلوارها و اتوبانهای وسیع و پاركهای سبز و دیدنی و در مقابل، محلههای كثیف و فقر و تنگدستی مردمی كه شب و روز با لباسهای وصلهدار و چهرههای آلوده و بیمار، گوشه و كنار پیادهروها و پاركها روی تكهای مقوا لم داده و گاهی حتی مردههایی كه مردم از كنارش بیخیال میگذرند، همه آن چیزهایی بود كه در لوسآنجلس مرا غافلگیر كرد. از طرف اداره مهاجرت اتباع بیگانه مثل بقیه مهاجران غیرقانونی و حتی آنهایی كه ویزای قانونی تهیه كردهاند اما پولی برای اقامت ندارند، مثل یك حشره داخل اتاقی از یك ساختمان نیمه مخروبه در محلهای پرت از مركز شهر با چهار زن دیگر از ملیتهای مختلف هماتاق شدم. تنها نكته مثبت این اتاق آن بود كه پولی بابتش لازم نبود بپردازم اما در عوض ناچار بودم شبها را به نالههای رنجآور زن میانسال از مهاجران لبنانی كه بیمار بود و جیغهای ناگهانی زن مكزیكیتبار كه میگفتند اختلال روانی دارد و سروصداهای دو بچه یك زن هندی مهاجر سر كنم. البته اینجا كسی نمیتوانست به راحتی غذای سیری بخورد، چون آن وقت مجبور بود لقمههایی به دیگران كه بیشتر اوقات گرسنه هم بودند تعارف كند. به محض استقرار در آن اتاق، تنها چیزی كه برایم از غذا مهمتر میرسید، كار بود. دلم نگران مادرم بود. میدانستم بچهها با مامانبزرگ و دایی سلمان، راهی بندر شدهاند اما مامان هنوز اسیر بابا و اسد بود.
برای كار به هر دری زدم، دست آخر در یك رستوران به عنوان ظرفشوی استخدام شدم. رستوران متعلق به یك شیخ بود كه میگفتند وضع مالیاش خوب است. هر روز صبح از محل زندگیام تا محل رستوران در (پاسفیك اوشن پارك) را كه نزدیك یك ساعت راه بود پیاده طی میكردم و شبها با تنی خسته به اتاقم باز میگشتم. خوبی این كار آن بود كه میتوانستم دو وعده غذای گرم بخورم اما از صبح تا شب سر پا بودم، فقط یك ساعت وقت استراحت داشتیم و باز كار... من مدیر رستوران را بعد از شش ماه كار به صورت اتفاقی دیدم چون همه كارهایش را مرد درشت هیكل آمریكاییالاصلی انجام میداد كه میگفتند هم حسابدارش است و هم همهكارهاش. (ابوعبدا...) كه حدود چهل سال داشت در همان نگاه اول از من پرسید چند سال دارم و چند وقت است كه در آن رستوران مشغول هستم و از فردا كه به رستوران پا گذاشتم (اریك)، حسابدار رستوران به من گفت كه ابوعبدا... خواسته به عنوان كمك آشپز در آشپزخانه مشغول شوم. از آن روز به بعد ابوعبدا...تقریبا یك روز در میان به رستوران سر میزد. حدود دو ماه نشده از آشپزخانه به گارسنی و طی مدت كمتر از یك ماه تا سر گارسنی پیش رفتم. در حالی كه سر گارسن رستوران، زنی زیبا و حدود سی و سه، چهار ساله بود و همه میدانستند با ابوعبدا... سر و سری دارد. (نانسی) كه پورتوریكوییالاصل بود، هیچ از ارتقاء من خوشش نیامد. (امیلی) آشپز، به من گفته بود كه بهتر است از قبول این شغل انصراف بدهم وگرنه كارم به جاهای باریك میكشد. او گفته بود اینطور كه فهمیدهام (ابوعبدا...) عاشقت شده و میخواهد (نانسی) معشوقه قبلیاش را جواب كند، تا حادثهای پیش نیامده خودت را كنار بكش. باورم نمیشد. من در مقابل نانسی، دخترك خامی بیش نبودم اما قضیه جدیتر از این حرفها بود. یك روز صبح به محض ورود به رستوران ابوعبدا... با عصبانیت به نگهبان دستور داد مرا بیرون بیندازد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده اما وقتی (اریك) فریادزنان گفت كه حقوق این هفته را بابت پولی كه از صندوق دزدیدهام برمیدارد و فقط بهخاطر گذشت ابوعبدا... مرا تحویل پلیس نمیدهد فهمیدم چه بلایی به سرم آوردهاند.
بعد از ده روز بیكاری، بالاخره تصمیم به سفر گرفتم. (نیویورك) مقصد بعدی بود؛ دومین شهر بزرگ جهان و در مصب رودخانه (هودسن.) حالا دیگر به انگلیسی تسلط كافی پیدا كرده بودم. حدود یكسال و نیم از اقامتم در آمریكا میگذشت. با مختصر پساندازی كه داشتم، توانستم اتاقی مستقل در یك پانسیون در حوالی (گرینویچ ویلج) اجاره كنم و با مراجعه به بنگاههای مختلف كاریابی، بالاخره به عنوان مستخدم در خانه یك بانكدار متمول مشغول به كار شوم. زن این بانكدار، كاناداییالاصل و وكیل بود و هر دو ناچار بودند از صبح تا شب در خارج از خانه به سر ببرند. در نتیجه من و آشپز و پرستار بچهها به اتفاق دو كودك سه و پنج و نیم سالهشان در خانه تنها بودیم... دو، سه هفتهای از ورودم به خانه گذشته بود كه با بچههای صاحبخانه خیلی خوب جوش خوردم. اغلب تا فرصتی به دست میآمد با آنها بازی میكردم در حالی كه شاهد رفتارهای تند و ظالمانه و گاهی دور از احتیاط پرستار آمریكاییشان بودم. او اغلب بچهها را به خاطر كارهای كودكانه و شیطنتهای معمولی به تحمل مجازات حبس در كمد یا انباری زیرزمین كه محل نگهداری وسایل باغبانی هم بود مجبور میكرد. بالاخره یك روز تصمیم گرفتم آنچه میبینم را پیش خانم خانه اعتراف كنم. خانم (تراولینگ) اول باورش نمیشد اما با مهارت ذاتی و استعداد فوقالعادهاش، توانست مچ پرستار روانی را باز كند. بعد از اخراج او من به عنوان پرستار بچهها و امین آنها در خانهشان مشغول كار شدم. خانم تراولینگ مشكل اقامتم را با تلاش زیاد طی كمتر از سه ماه حل كرد و بالاخره توانستم اقامت دائم پیدا كنم. او مرا تشویق كرد تا برای آینده بهتر تلاش كنم... آیندهای كه در هر نقطه دنیا تامین باشد و من تصمیم گرفتم ادامه تحصیل دهم؛ كاری كه هرگز در خواب هم نمیدیدم روزی انجامش دهم. من هیچوقت در ایران به دنبال ادامه تحصیل دانشگاهی نبودم اما این غربت، فرصت مغتنمی بود تا بفهمم كه برای ماندن و زندگی خوب داشتن چقدر باید تلاش كرد.
هفت ماه بعد در ماه مارس در امتحانات ورودی دانشگاه نیویورك در رشته حقوق قبول شدم. یك ماه بعد پدرم مرد، آن هم در زندان و اسد هم خودش به زندان افتاد و مامان و بچهها و مامان بزرگ در بندرعباس ماندگار شدند. گاهی وقتی پولی جمع میكردم برای آنها میفرستادم. مامان برایم نامه مینوشت... وقتی نامه به دستم میرسید احساس میكردم دوباره او در كنار من است. چهار سال گذشت و من همزمان با فارغالتحصیلی از خانواده تراولینگ جدا شدم و به عنوان دستیار با یكی از اساتیدم كه ایتالیایی تبار بود مشغول به كار شدم و ششماه بعد با او ازدواج كردم.
وقتی به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت دادم، به یادم آمد چه تقدیری را تا آن روز طی كرده بودم. (لوچیو۳۴) ساله بود و من ۲۵ ساله... او اغلب به خاطر نفرتی كه از مافیا داشت، خود را درگیر پروندههای گردن كلفتی میكرد و من همیشه در نگرانی او به سر میبردم. بهار سال بعد ما صاحب فرزند دختری شدیم.
(آزیتا) در نقطهای خیلی دورتر از كشورم به دنیا آمد... مامان نبود تا به من بیاموزد كه چهطور باید مادری كنم اما وقتی نامه مینوشتم... حس میكردم این اوست كه در مقابلم ایستاده و به من نكات بچهداری را میآموزد. آزیتا هنوز سه سالش نشده بود كه بالاخره لوچیو در یك درگیری بر سر پرونده بازداشت و شكنجه دو جوان سیاهپوست در سوء قصدی كشته شد و من ناباورانه با كودكی كه تازه حرف زدن را میآموخت، بیوه و تنها شدم.زندگی در غربت بعد از گذشت نزدیك به ده سال برایم غیر قابل تحمل بود... بالاخره تصمیمم را گرفتم، دیگر دلیلی برای فرار نبود... حالا میشد با خیال راحت به خانه بازگشت و قرار پیدا كرد. به خانه برگشتم، اما هیچكس انتظار مرا نمیكشید تا تنهاییهای چند سالهام را پر كند و فقط دلم خوش است كه در سرزمین مادریام زندگی میكنم.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست