پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نخستین گلوله


نخستین گلوله
● روزهای مقاومت خرمشهر به روایت یك خرمشهری
نخستین گلوله های خمپاره كه بر سر شهر بارید، از رادیو تقاضای كمك كردند. گفتند مجروحان در بیمارستان مصدق نیاز به خون دارند. مردم به طرف بیمارستان هجوم بردند. من و مادرم هم رفتیم. همه نگران و مضطرب بودند. بیمارستان مملو از مجروح بود و انتقال مجروحان به بیمارستان هم تمامی نداشت. وقتی ما رسیدیم، وانتی پر از زن و بچه آمد. همه مجروح و خون آلود بودند، برخی هم شهید شده بودند.در راهرو و داخل اتاق ها هیچ كس آرام نبود. هر كس هر كاری از دستش برمی آمد، انجام می داد. من و مادرم تا دیروقت در بیمارستان ماندیم و آخر شب با پای پیاده و قسمتی از راه را هم با ماشین آمدیم تا به خانه رسیدیم.
از روز بعد، جنگ به صورت رسمی آغاز شد. برق شهر از شب پیش رفته بود و آب هم داشت قطع می شد. گفتند آب بردارید. از لوله ها قطره قطره آب می آمد. مردم نگران ، به جنب و جوش افتادند. ماشین ها از شب قبل در پمپ بنزین ها صف كشیده بودند. دشمن همین طور شهر را زیر آتش توپخانه گرفته بود. هیچ كس به درستی نمی دانست اوضاع از چه قرار است. ۳ روز پشت سر هم وضع به همین ترتیب بود. شب ها خیابان ها و كوچه های شهر در تاریكی فرو می رفت و روزها همه جا زیرباران تركش توپ و خمپاره بود.
به نظر می رسید مرگ همه جا در كمین است و در شهر هیچ جای امنی وجود ندارد. بدتر از همه این كه خانه ما نزدیك به منطقه راه آهن بود؛ جایی كه دشمن به محض عبور از مرز، به راحتی می توانست به آن نزدیك شود. شبی كه به خانه برگشتیم تا صبح بیدار ماندیم، شاید فقط بچه ها توانستند بخوابند. روز بعد هم خانه همسایه مان هدف توپ دشمن قرار گرفت و ویران شد. بچه های همسایه تكه پاره شدند، طوری كه بعد از حادثه، گوشت بدنشان بر در و دیوار و روی گلدان های خانه ویران شده پاشیده بود.
در آن دوران من كمتر از ۲۰ سال داشتم. پیش از شروع جنگ با جهاد سازندگی همكاری می كردم و به عنوان معلم كلاس های قرآن در روستاهای اطراف شهر بودم. وقتی جنگ آغاز شد، احساس كردم باید برای امداد و یاری رزمندگان همكاری كنم. از روز دوم جنگ به مسجد جامع رفتم. مسجد مركز پشتیبانی و امداد رسانی به نیروهای رزمنده ای بود كه از شهر دفاع می كردند.
گذشته از آن پناهگاه خانواده هایی بود كه خانه هایشان زیر آتش توپ و خمپاره دشمن ویران شده بود و یا در معرض خطر حمله دشمن قرار داشت. بیشتر امدادگران و نیروهای پشتیبانی كه در مسجد حضور داشتند زن ها و مردان خرمشهری بودند كه همسران، برادران و یا پسرانشان در مرز خرمشهر با نیروهای عراقی درگیر بودند و برای جلوگیری از پیشروی دشمن جانفشانی می كردند. علاوه بر آن كه مسجد جامع پایگاه نیروهای پشتیبانی و امدادگران مردمی بود، بسیاری از نیروهای كمكی و اعزامی از شهرهای دیگر نیز مستقیم وارد آنجا می شدند و از مسجد به سمت نقاط درگیری می رفتند.
قسمتی از مسجد محل نگهداری اسلحه و قسمتی دیگر محل رسیدگی به مجروحان بود. پناهگاه مردم شبستان مسجد بود و داخل حیاط محل آشپزی و امكانات مورد نیاز رزمندگان شده بود، حتی پس از آن كه نیروهای خودی عراقی ها را به اسارت می گرفتند، آنان را مستقیم به مسجد می آوردند و در آنجا بازجویی می شدند و به محل دیگری انتقال می یافتند. مهم تر از همه این كه مسجد محل تبادل اخبار جنگ بود. خبرها را نیروهای خودی می آوردند و ما كه در آنجا بودیم از لحظه به لحظه جنگ در خرمشهر خبردار می شدیم. اوایل یكی از پزشكان داوطلب از تهران آمده بود و به مجروحان رسیدگی می كرد، با خود رادیوی كوچكی داشت كه اخبار را از آن می شنید. بچه ها به او می خندیدند.
وقتی دكتر علت خنده شان را می پرسید، به او می گفتند: «برو جلوی مسجد دكتر! اخبار دست اول را آنجا بشنو!»با این حال مسجد هم مانند همه جای شهر ناامن بود. خمپاره و توپ های دشمن مدام در گوشه و كنار مسجد فرود می آمد.
خطر در كمین بود. دشمن همه جای شهر را با توپ و خمپاره می كوبید. خانواده هایی كه مانده بودند شب و روز در ترس و دلهره بودند، اما روحیه همكاری، شجاعت و محبت در مردم بالا بود. همین كه از مسجد جامع خبر می دادند، مجروحی نیاز به خون دارد یا مواد غذایی لازم است، هر كس هر چه در توان داشت با خود به مسجد می آورد. وقتی مجروح یا شهیدی را می آوردند، همه با شعار الله اكبر به استقبال می رفتند. از دیدن شهید و مجروح قوت قلب می گرفتند و احساس پایداری و مقاومت در آن ها بیشتر می شد. یك بار وقتی مادرم شنید نیروهای رزمنده برای مقابله با دشمن نیاز به كوكتل مولوتف دارند، بی درنگ دست به كار شد. هر چه صابون در خانه بود جمع كرد. رنده آورد و نشست صابون ها را رنده كرد. سپس صابون رنده شده را با مقداری ملحفه با خود به مسجد برد و تحویل داد.
در مسجد جامع زن ها نقش ویژه ای داشتند. آنها كه سن شان بالاتر بود در كار پخت و پز و فرستادن غذا برای رزمندگان شركت داشتند. بعضی هم دوخت و دوز لباس نیروهای جنگنده را برعهده گرفته بودند. چند نفری هم در گورستان كار می كردند. یك بار به آنجا رفته بودم. جنازه های زیادی را می آوردند. دو تا از خانم ها را دیدم. كارشان دفن كردن شهدا بود، در حالی كه عراقی ها قبرستان را هم زیر آتش توپخانه و خمپاره خود داشتند.
دختران جوان هم در كار رسیدگی و انتقال مجروحان بودند و بعضی هم در میدان نبرد پا به پای رزمندگان با سربازان دشمن می جنگیدند. با این حال شهر و نیروهایی كه در آن مقاومت می كردند، هر روز در تنگنا و تنهایی بیشتری فرو می رفتند.
كمبود آب، مهمات و اسلحه در آن شرایط بسیار رنج آور بود. هر قدر كه دشمن با آمادگی و امكانات فراوان به میدان آمده بود، نیروهای خودی كه اغلب جوانانی خودجوش و با غیرت بودند از لحاظ خورد و خوراك و اسلحه و تجهیزات نظامی در مضیقه بودند. گاه پیش می آمد كه برای قطره ای آب یا چند دانه فشنگ به رنج و سختی می افتادند.
یكی از كارهایی كه برعهده من و بعضی از خواهران گذاشته بودند، رساندن آب به رزمندگان در سطح شهر بود. آن روزها از قمقمه و امكانات مخصوص نظامی خبری نبود. حتی نیروها با لباس ها و كفش های معمولی به جنگ می رفتند. تانكر آب از آبادان و اطراف خرمشهر می آمد. از زیر آتش و توپ و خمپاره می گذشت و اگر سالم به مسجد می رسید، ما آن را تقسیم می كردیم. سهم رزمندگان را در قابلمه و بشكه می ریختیم و با وانت بار به محل هایی می بردیم كه در آنجا نیروهای خودی و دشمن در حال نبرد بودند.
آن زمان دیگر عراقی ها از مرز عبور كرده بودند و پای آنها، به خیابان ها و كوچه های شهر باز شده بود. ماشین حركت می كرد و به جاهای مختلف سركشی می كردیم. یك بار نیروها اطراف راه آهن بودند؛ در حال جنگ و در اوج تشنگی. وقتی رسیدیم آنقدر كه آمدن نیروهای كمكی و رسیدن مهمات برایشان اهمیت داشت، آب و غذا مهم نبود. همین كه رسیدیم سراغ مهمات و نیروهای پشتیبانی را كه در چند روز گذشته به آنها قول داده بودند، گرفتند.
منبع : روزنامه ایران