چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

صورت و بی‏صورتی


صورت و بی‏صورتی
منشأ کثرت موجود در عالم، یک صورت واحد نیست؛ بلکه امر بی‏صورت است. تفاوت خداشناسی مولوی با بقیه نیز در همین است. تفکر در ذات خدا حیرت‏آور است؛ زیرا آنجا مقام بی‏رنگی و عدم یقین است. نسبت امر بی‏صورت با همه صور یکسان است؛ پس باید پلورالیسم را بپذیریم.
خداشناسی مولوی از یک اصل مهم و آغازین پیروی می‏کند. یکی از نکته‏های جالب شعر حافظ، دیدن دست خداوند در پس کثرت موجود در این عالم است:
حسُن روی تو چو در آینه جام افتاد
صوفی از خنده می در طمع خام افتاد
این همه عکس می و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقی‏است که در جام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
ابیات نخستین این غزل حکایت از این دارد که محبوب ازلی فقط یک تجلی کرده است؛ اما این یک تجلی، صور و نقوش متعددی پیدا کرده است. تمثیل عرفای ما این است که گویی در مقابل خداوند آینه‏های متعددی نهاده‏اند و خداوند در هر آینه به قامت و رنگ و تناسب آن آینه تجلی کرده است. این همان چیزی است که گاهی به آن «وحدت وجود» یا «وحدت شهود» هم گفته‏اند؛ یعنی اگرچه مشاهدات شما کثیر است، لیک این کثرت به وحدت منتهی می‏شود. در ورای این مشاهدات چند کس می‏بینید؛ اما این چند کس را به یک کس تقلیل دهید. مولوی در پاره‏ای از ابیات خود به این نحوه از وحدت شهود اشاره کرده است:
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری‏
امّا آن اصلی که بدان اشاره کردم، ورای اینهاست. آن اصل در این بیت مولوی آمده است:
صورت از بی‏صورتی آمد برون‏
باز شد که انّا الیه راجعون‏
منشأ همه این صورت‏ها یک صورت نیست؛ بلکه بی‏صورتی است. فرق است بین این‏که بگوییم یک جمال و یک چهره و یک صورت داریم و از این چهره صدها عکس برمی‏داریم و هرچند این عکس‏ها متکثر و متعددند، اما صاحب تصویر یکی است، با این‏که بگوییم این عکس‏ها از آن کسی است که خودش بی‏چهره و بی‏عکس و بی‏صورت است.
می‏گوید: ای کسی که خودت بی‏نقشی و در ورای نقش‏ها نشسته‏ای، اما صورت‏های بسیار از تو در عالم پدید آمده است، با این کار خود همه را دچار تحیّر کرده‏ای:
از تو ای بی‏نقش با چندین صور
هم مشبِّه هم موحد خیره‏سر
هر دو طایفه مبهوت و متحیرند:
گه مشبِّه را موحد می‏کند
گه موحد را صور ره می‏زند
گاهی موحدان به ورطه تشبیه می‏افتند و گاهی مشبهان به جانب توحید راه پیدا می‏کنند؛ ولی تو در ورای این صورت‏آفرینی‏ها، بی‏نقش نشسته‏ای و حیرت‏افکنی کار تو و مقتضای رفتار توست.
به‏همین سبب مولوی معتقد است که ما نمی‏توانیم نسبت به عالم بالا، و در صدر آنها نسبت به خداوند، هیچ بیان درخوری داشته باشیم. نه به این دلیل که زبان نارساست؛ بلکه به این خاطر که اساساً زبان برای بیان چونی‏ها و کیفیت‏هاست و وقتی که ما به عالم و عرصه بی‏چونی می‏رسیم، کمیت زبان لنگ می‏شود. اساساً زبان برای آن عالم وضع نشده است؛ به‏همین سبب مولوی تأکید می‏کند که باید از مثال استفاده کنیم. مثال (در لسان عرفا تحت عنوان «زبان اشارت» از آن یاد می‏شود) نقش والایی در آموزش‏های عرفانی دارد.
این جهان و کائنات مادی در دستگاه فکری مولانا دو خصیصه عمده دارد: یکی وجود اضداد؛ دیگری وجود اعداد. در آن عالم که بی‏رنگ و بی‏صورت است، تضاد و تعدد راه ندارد:
آن جهان جز باقی و آباد نیست‏
زان که آن ترکیب از اضداد نیست‏
چون که بی‏رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بی‏رنگی رسی کان داشتی‏
موسی و فرعون دارند آشتی‏
جنگ‏ها بر سر همین رنگ‏هاست. وقتی که رنگ رفت، جنگ هم می‏رود. زمانی که وارد بی‏رنگی شدی، آنهایی که به‏ظاهر جنگ و نزاع دارند، بر سر صلح می‏آیند و جنگ از میان آنها برداشته می‏شود و اختلافات و نزاع‏های ظاهری از میان برمی‏خیزد:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت آرام اوفتاد
سرّ این‏که تأمل در ذات خداوند حیرت‏آور است، بی‏چونی و بی‏رنگی و بی‏صورتی اوست. ذهنی که باکیفیات و اعداد و اسما و الفاظ کار می‏کند، در مواجهه با او دچار حیرت می‏شود.
ما چه نسبتی می‏توانیم با او برقرار کنیم؟ چه صفتی را می‏توانیم به او نسبت دهیم؟ بی‏جهت نبود که پاره‏ای از فیلسوفان و عارفان می‏گفتند تنها صفت خداوند بی‏صفتی است. در خطبه اول نهج‏البلاغه جمله‏ای از امیرالمؤمنین‏علیه السلام هست که به‏صراحت دلالت بر این معنا دارد: «کمال توحید خداوند آن است که آدمی برای او صفتی قائل نباشد». بی‏صفتی به تعبیر مولوی بی‏صورتی است.
آیا ممکن است این صفات را دائماً از خدا بزداییم و او را در آن حالت بی‏اسمی و بی‏صفتی مشاهده کنیم، یا فقط باید از طریق سلبی درباره او سخن بگوییم؟ این همان است که عارفان مسیحی می‏گفتند: «راه منفی»؛ یعنی تنها می‏توانیم بگوییم چنین و چنان نیست؛ بی‏صورت و بی‏نقش و بی‏عدد و بی‏تضاد است. همین مقدار حظ ماست؟ یا این‏که می‏توانیم به نحو ایجابی و اثباتی هم درباره او سخن بگوییم؟ عارفانی که به خداشناسی رسیده‏اند یا در راه خداشناسی کوشش کرده‏اند، اما از معبر انبیا عبور نکرده‏اند، نوعاً در این ظلمت باقی مانده‏اند.
خداوند بی‏صورت است و نسبتش با همه صورت‏ها مساوی است؛ درست شبیه مثال فکر و زبان: فکری که بی‏زبان است، نسبتش با همه زبان‏ها یکی است؛ یعنی هم می‏تواند به زبان روسی دربیاید، هم به زبان عربی، هم فارسی و هم زبان‏های دیگر. چنین چیزی که بی‏صورت است، نسبتش با همه صورت‏ها یکی است. چیزی که بی‏رنگ است نسبتش با همه رنگ‏ها یکی است. اگر نسبتش با بعضی از رنگ‏ها بیشتر از رنگ‏های دیگر باشد، آن وقت معلوم است که در آن صورت کمی رنگ داشته. چیزی که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکی است. اگر این اصل را بپذیریم - که چاره‏ای هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم. یعنی قطعاً باید معتقد باشیم که خداوند به چند صورت تجلی می‏کند و همه صورت‏ها هم با او نسبت مساوی دارند.
● ‏اشاره
۱) بی‏شک ذات خداوند امری بی‏صورت و وصف‏ناپذیر و ناشناختنی و ناگفتنی است. آنچه از خداوند برای ما شناختی است، کار و کردار اوست. خداوند را تجلیاتی است و می‏توان او را در همه جا و همه چیز دید. این نقش‏ها و رنگ‏های مخالف و متضاد، همه به نحوی تجلی ذات ناشناختنی خداوندند. خداوند در جان و جهان و کلام تجلی می‏کند و خود را بر ما عرضه می‏دارد و به ما می‏شناساند و ما با قالب‏های تنگ ذهنی و زبانی خود به فهم و توصیف او می‏پردازیم. به یک معنا می‏توان گفت که همه توصیف‏های ما از آن ذات متعال تنگ و نارسا و ناکافی، بلکه نادرست است و شاید تنها بر معانی مجازی قابل پذیرش باشد. با این محدودیت انسانی که بر پیشانی ما مکتوب است و ما را از آن گریزی نیست، نمی‏توان ذات نامحدود بی‏رنگ و بی‏کیف متعالی را که از همه توصیف‏های ما تعالی دارد (اللَّه اکبر)، در قالب‏های تنگ ذهن و زبان انسانی آورد. همه صورت‏های ذهنی و زبانی انسانی را باید از ذات متعالی خداوند سلب کرد و او را تقدیس نمود. این، اصل «تنزیه» است که در نفی تشبیه است و باید به‏عنوان اصل اول در خداشناسی در نظر قرار گیرد.
۲) درکنار اصل تنزیه، اصل دیگری مطرح می‏شود که در نفی لاادری‏گری است و می‏توان آن را اصل «معرفت» نامید. بر مبنای این اصل ما می‏توانیم چیزهایی درباره خداوند بدانیم؛ ولی نه به این معنا که صورت‏های مخلوق را به او نسبت دهیم. هر چه ما تصور کنیم، در هر حال مخلوق ذهن ماست و بنابراین قابلیت نسبت دادن به خداوند را ندارد. از این روست که باید اصل معرفت را از جای دیگری جست‏وجو کرد. اینجاست که نیاز به انبیا آشکار می‏شود و احتیاج به وحی رخ می‏نماید. اصل معرفت بر مبنای تعریف و توصیفی است که خود خداوند از ذات متعالی خود می‏کند. او با در نظر داشتن محدودیت انسانی، برای برقراری امکان ارتباط میان خودش با مخلوقات، به‏ویژه انسان، در کتاب‏های آسمانی به توصیف خود پرداخته و خود را به انسان معرفی کرده است؛ گو این‏که این معرفی مسبوق به سابقه عالم ذر نیز می‏باشد و ما در این عالم با دریافت و فهم وحی متذکر به آن معرفی می‏شویم و آن را یادآوری می‏کنیم. آنچه در کتاب‏های آسمانی به خدا نسبت داده شده است، حد مجاز توصیف خداوند را تعیین می‏کند. به بیان دیگر، به لحاظ حقیقت امر، ما توان شناخت واقعی خداوند را نداریم؛ ولی در مقام نام بردن از او چاره‏ای نیست جز این‏که به چیزی اشاره کنیم. این حد مجاز را باید خود خداوند تعیین کند. به همین دلیل است که در اعتقادات اسلامی گفته می‏شود که اسماء اللَّه توقیفی‏اند و ما مجازیم تنها آن اسم‏هایی را بر خداوند اطلاق کنیم که در متون دینی استعمال شده‏اند.
همچنین مسأله احترام به امور مقدس اقتضا می‏کند که با خداوند قدوس آن گونه مواجه شویم که او می‏پسندد؛ چنان‏که قواعد اخلاقی به ما می‏گویند در برخورد با انسان‏های دیگر آنان را به‏گونه‏ای مورد خطاب قرار دهید که می‏پسندند و از به کار بردن القاب زشت، هر چند بیان‏گر واقعیتی در مورد آنها باشد، بپرهیزید. این موضوع درباره خداوند، که متعالی و مقدس است، به طریق اولی باید رعایت شود.
۳) براساس دو اصل یادشده، نمی‏توان سخن نویسنده محترم را در انتهای مقاله پذیرفت که می‏گوید:«چیزی که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکی است. اگر این اصل را بپذیریم - که چاره‏ای هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم»؛ زیرا سخن ایشان به معنای آن است که خداوند با همه صورت‏ها نسبت ایجابی مساوی دارد؛ در حالی که اصل تنزیه می‏گوید خداوند با همه صور نسبت سلبی مساوی دارد؛ یعنی باید همه صورت‏ها را از خداوند سلب کرد و در مقام سلب، هیچ صورتی بر صورت‏های دیگر ترجیح ندارد. اما پلورالیسم مقتضی آن است که صورت‏های مختلف، نسبت‏های مساوی ایجابی با خداوند داشته باشند؛ یعنی هرکس هر صورتی را به خداوند نسبت داد، آن را مانند سایر صورت‏ها مجاز و تا حدی بر حق بدانیم. اگر بخواهیم این مبنا (تساوی نسبت ایجابی) را بپذیریم، باید بر تمام افکار پست و پلید نیز مهر صحت و جواز بزنیم و هیچ عقیده‏ای را ناروا نشمریم. آنگاه دیگر فرقی میان توحید ناب اسلامی و نظام شرک‏آلود بت‏پرستی کهن و لینگا وات(۱) هندو و... باقی نمی‏ماند.
قرآن کریم در موارد مختلف اسما و توصیف‏های خودساخته ملحدان را مورد ملامت قرار می‏دهد و می‏گوید خدا را با اسمای حسنای او بخوانید: «وَلِلّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنَی‏ فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ؛ و نام‏های نیکو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانید، و کسانی را که در مورد نام‏های او به کژی می‏گرایند رها کنید. زودا که به [سزای ]آنچه انجام می‏دادند کیفر خواهند یافت.»(اعراف: ۱۸۰) برخورد پیامبران با ملحدان همواره این‏گونه بوده است که آنان را دعوت می‏کرده‏اند که خدا را آن گونه بپرستند که خود می‏گوید و اسمای خودساخته آنها و پدرانشان را بی‏فایده و بی‏تأثیر معرفی می‏کردند.(۲)
عبدالکریم سروش‏
پی نوشت:
۱) لینگا وات به معنای پیروان لینگا (= آلت رجولیت) است. این فرقه هندو در معابدشان مجسمه‏ای بزرگ از لینگا درست می‏کنند و در برابر آن به خاک می‏افتند. همچنین لینگای رهبر مذهبی‏شان را، در حالی که برهنه بر سکویی نشسته، تقدیس می‏کنند و گاهی نیز مجسمه‏ای کوچک از لینگا بر گردن خود می‏آویزند.
۲) برای نمونه رک.: اعراف: ۷۱؛ یوسف: ۴۰؛ نجم: ۲۳.
منبع : درگاه پاسخگویی به مسایل دینی