دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


در آیینه خیال کودکانه


در آیینه خیال کودکانه
بی‌شک اگر برخی والدین، تأثیر و عاقبت رفتارشان را بر معصوم‌ترین و پاکترین مخلوق خدا یعنی کودکان ببینند، لحظه‌ای در تغییر رفتار درنگ نخواهند کرد.
روز جهانی کودک و رسانه، بهانه خوبی دست داد تا نتیجه بعضی از رفتارهای ناپسند را در آیینه خیال و از نگاه کودکان ببینیم. چه خوب است پیش از آن‌که فردای قیامت کسی به جرم کودک‌آزاری محاکمه شود، از نفسانیت خویش بیرون آمده و نتیجه کارش را از نگاه کودک معصوم مرور کند.
از خواب بیدار شد، تلویزیون را روشن کرد و آستین کاموایی‌اش را به دندان گرفت و شروع به جویدن کرد. دیشب برای دیدن تلویزیون در این روز که قرار بود برنامه‌های ویژه‌ای پخش کند، آرام و قرار نداشت؛ هنوز خواب از سرش نپریده بود و صفحه تلویزیون را زلال نمی‌دید که صدای بگو مگوها دوباره بالا گرفت.
- هرچه می‌کشم از دست توست!
- بس کن، دست‌کم به خاطر بچه!
- بس نمی‌کنم، برو بمیر! هم تو، هم ساری جونت.
- تو را خدا امروز را کمی تحمل کن؛ مثلا امروز سالگرد تولد بچه‌ات، ساراست!
- نوبرش را آوردی! بچه، بچه می‌کنی! بچه ارزونی خودت باشه!
سارای کوچولو که تو خونه «ساری» صداش می‌زدند، مضطرب و ناراحت شاهد دعوایی دیگر بود؛ دعوایی که البته برایش تازگی نداشت. او هر روز پیش از برخاستن از خواب،‌ اول دور و بر را زیر چشمی ورانداز می‌کرد تا اگر اوضاع درهم بود، خود را به خواب بزند. عادت کرده بود، هر روز ناله و نفرین‌های پدر را که گاه ترکشش به او نیز می‌خورد، بشنود.
امروز هم یک روز تعطیل و بابا خونه بود، برای همین تا لنگ ظهر خود را به خواب زده بود و تا چشماش باز شد، دعوا هم شروع شد!‌ از ترس به خودش می‌لرزید. تلویزیون را روشن کرد؛ با شنیدن صدای بلند تلویزیون مثل برق از جایش پرید و ریموت کنترل را که باطری‌های یخ‌زده‌اش توان خاموش کردن تلویزیون را نداشت، ‌از چند متری به تلویزیون نزدیک کرد و چند بار روی دکمه زد که صدایش کم شود، اما انگار تلویزیون هم با او سر سازش نداشت. دستاش شروع به لرزیدن کرد، خود را به تلویزیون رساند و با سه تا انگشت وسطی به سختی دکمه آن را فشار داد تا خاموش شد.
یواش یواش، به آشپزخانه که صدای بگو مگوها از آنجا بلند و بلندتر می‌شد، نزدیک شد، خود را به میز غذاخوری چسباند، در حالی که هنوز آستین بلوز کاموایی‌اش را که از هم پاشیده و ریش ریش شده بود، می‌جوید.
بابا، دنبال بهانه می‌گشت تا امروز مستقیم او را نیز از نوازش سیلی‌اش بی‌نصیب نگذارد. صدای قریچ و قروچ جویدن آستین که هر وقت بابا از صدا می‌افتاد، شنیده می‌شد، بهانه خوبی بود!
با عصبانیت به او نزدیک شد، سیلی محکمی به گوشش نواخت و گفت: حالا دیگه تو هم برای من دندان قروچه میری پدرسوخته؟
سارا دست خودش نبود. هر گاه می‌ترسید، عادتش این بود که پای تلویزیون می‌نشست و آستینش را می‌جوید، حتی گاهی در خواب، آستینش را لای دنداناش می‌گذاشت و صدای جویدنش بر صدای تیک تیک ساعت هم پیشی می‌گرفت. بعضی شب‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شد و آستینش را در دهانش می‌دید، فورا آب دهانش را که از لای موهای طلایی سارا خود را به بالش رسانده بود، پاک می‌کرد و از ترس این‌که مبادا بی‌اختیار آستین به دندان بگیرد و بابا صدای آن را بشنود، آن را لای انگشتاش می‌کشید و دو دستش را باز می‌کرد و زیر کمرش می‌گذاشت و تا صبح دیگر تکان نمی‌خورد.
این بار هم آستین جویدن کار دستش داد. انگار برق ساری را گرفت. لرزه بر بدنش افتاد و با صورت به زمین خورد، اما بی‌درنگ از جایش بلند شد، زانوهای لرزانش را به هم چسباند و سر جایش میخکوب شد. مادرش هر قدر تلاش کرد تا او را بغل کند و از خانه بیرون ببرد، رضایت نداد و محکم ایستاد.
وقتی بگو مگوهای بابا و مامان، کش‌دار و به اتاق دیگر کشیده شد، در حالی که هنوز به خود می‌لرزید، ملافه‌ای را که کنار اتاق افتاده بود، برداشت و به جایی که ایستاده بود، کشاند، به سرعت سعی کرد تا بخشی از فرش کوچک زیر پایش را که خیس شده بود، بپوشاند.
هوای اتاق برای سارا سرد بود. ‌نگاهی به زیر انداخت و ترسان و لرزان به اتاق دیگر رفت. چشمش به تلویزیون افتاد، رعشه‌ای بر بدنش افتاده بود و فورا به آشپزخانه برگشت. همیشه توی آشپزخانه، آرامش بیشتری داشت، شاید برای این‌که اینجا وقتی مادرش غذا می‌پحت، او هم دنبالش می‌آمد و همیشه دستش به گوشه پیراهن مادر بود.
آنقدر مادر را دوست داشت که وقتی او کنار اجاق گاز می‌رفت و صدای جیلیز و ویلیز ماهی‌ها بلند می‌شد، به او می‌گفت، دخترم من را ول کن، خطرناکه، بزار اینها سرخ شوند، بعد دوباره دستت را به لباس من بگیر و دنبالم بیا، فایده نمی‌کرد.
گاه هم قطره کوچک از روغن داغ به صورتش می‌خورد، اما از ترس اینکه مبادا مادرش به او بگوید، حالا دیگر من را رها کن، چیزی نمی‌گفت و نمی‌گذاشت مادر جای سرخ شدن پیشانی‌اش را ببیند، اما آن روز در آشپزخانه هم آرام و قرار نداشت، برای لحظه‌ای خرس سیاه و زهوار در رفته‌اش را بغل گرفت و محکم به سینه چسباند، خواست دست خرس کوچولو را توی دهانش گرفته و آن را گاز بگیرد، اما یاد چند دقیقه پیش و دست سنگین بابا افتاد و نگاهی به دور و برش کرد و ناگهان آن را پشت سرش پنهان کرد.
دوباره صدای بابا که بر سر مادر فریاد می‌کشید، بلند شد. خرس کوچولو از دست سارا رها شد.
سارا می‌خواست دست‌کم کمکی به مادرش کند، اما دست کوچک و شکننده او در برابر دست‌های خشک و کلفت بابا که از عصبانیت، رگ‌هایش بیرون زده بود، چه کار می‌توانست بکند؟
قلب نازک و لطیفش در برابر قلب سنگی و یخ زده بابا، چگونه می‌توانست مقاومت کرده و یخهای سنگی دل بابا را آب کند؟
به سختی خود را روی مبل‌های اتاق پذیرای بالا کشید و روبه‌روی تلویزیون خاموش نشست.
چشمش به تسبیح افتاد که گوشه‌ای از خانه رها شده بود؛ آن را خوب می‌شناخت؛ تسبیحی بود که مادرش، پس از نماز با آن ذکر می‌گفت؛ همان تسبیحی که مادرش توی درد دل‌هاش با زن‌های همسایه گفته بود برای این‌که خدا به آنها بچه‌ای بدهد، بارها و بارها آن را چرخانده و با آن ذکر گفته بود و شنیده بود خیلی وقت‌ها، پدرش نیز مادر را همراهی می‌کرده! یادش هست مادرش می‌گفت، به این امید بودم که با آمدن بچه به زندگی‌مان، بابا مهربونتر شود و زندگی‌مان از آشفتگی بیرون بیاید و نذر کرده‌اند اگر خدا بچه‌ سالمی به آنها بدهد، زندگی‌شان را وقف او کنند.
تسبیح را برداشت. از اتاق بیرون زد و به دنبال جایی دنج و خلوت برای چرخاندن آن گشت. در باز بود، جلوی در حیاط که آفتاب پاییزی در حال غروب، هنوز بساطش را جمع نکرده بود، رفت تا کمی از سرمای کشنده در امان باشد. وقت غروب خورشید رسیده بود، اما انگار خورشید با التماس می‌خواست تا خشک کردن بدن خیس و لرزان سارا و گرم شدن بدن نحیفش چند دقیقه‌ای برای بالا ماندن از خدا اجازه بگیرد.
انگار خورشید هم می‌گفت: ای کاش، من پسوند «خانوم» با خودم نداشتم تا این همه قلبم نازک و شکننده نمی‌شد.
سارا نگاهی به کوچه انداخت؛ کوچه‌ای که یادآور خاطرات شیرین و بچگانه‌اش با مادر بود؛ روزهایی که دست خود را در دست مادر می‌گذاشت و با قدم‌های کوچولوش دنبال مادر می‌دوید.
کوچه خلوت و بی‌روح بود.
آرام، آرام دانه‌های تسبیح را می‌شمرد؛ تسبیحی که نگاه به آن، مایه آرامشش بود و به گونه‌ای خود را مدیون آن می‌دانست. حالا صدای به هم خوردن دانه‌های درشت آن، سوهان روحش شده بود و هر کاری می‌کرد، آرامش نمی‌گرفت؛ آنقدر هول شده بود که دست‌های کوچکش، دانه‌های درشت تسبیح را چندتا، چندتا رد می‌کرد. دانه‌ها را به هم می‌زد و به تقلید از مادرش، لب‌های لرزانش را به هم زد. همانجا، زیر نور کم فروغ خورشید به سپر ماشین تکیه زد و آرام بر زمین نشست؛ انگار خورشید از پشت دیوار داشت سرک می‌کشید و پیغامی از مادرش داشت. مادری که اگر سر و صداهای بابا قطع می‌شد، برای یک لحظه هم ساری را توی این سرما رها نمی‌کرد؛ شاید هم مادر خیال می‌کرد ساری کوچولو مثل عادت همیشگی روی سجاده مادر نشسته و ذکر می‌‌گوید.
خیلی زود به خواب رفت و خورشید هم به سختی چشمش را بست و ناگهان غروب کرد.
بگو مگو چند وقتی بود که تمام شده بود و سکوتی مرگبار محله را گرفته بود؛ دقایقی پیش، حتی کلاغ‌های پر سر و صدای روی تک درخت بید مجنون که از پشت پنجره به داخل اتاق زل می‌زدند، هم از صدا افتاده بودند.
ناگهان در باز و بابا از اتاق بیرون شد. در را محکم به هم کوبید و بی‌درنگ پشت ماشین نشست؛ استارت زد و آنقدر استارت را نگه داشت که صدای لغزش استارت بر دندانه‌های چرخ موتور شنیده شد. دنده عقب را زد و به سرعت به عقب رفت؛ انگار چیزی زیر چرخ‌های ماشین قرار گرفته بود!
با عجله و عصبانیتی که هنوز فروکش نکرده بود، روی ترمز ماشین کوفت و از ماشین پایین آمد؛ زیر ماشین را نگاه کرد، چشمش به دانه‌های تسبیحی افتاد که در خون شنا می‌کردند و انگشتانی که برای گفتن آخرین ذکر در تلاش بودند، اما دیگر دیر شده بود... .
اشک، چشم‌های لرزان بابا را گرفته بود، هنوز چشم از صورت بی‌رمق ساری برنداشته بود که مادر تلویزیون را روشن کرد و مجری برنامه کودک با صدای بلند فریاد زد: بچه‌ها روز جهانی کودک و تلویزیون مبارک باد.
بابا، از صدای بلند تلویزیون از خواب بیدار شد؛ بی اختیار به طرف اتاق سارا رفت؛ سارای معصوم چشم‌های قشنگ و نازش را بسته بود؛ آستین‌ها را پایین کشیده، دست‌های کوچک خود را زیر کمر گذاشته و صاف دراز کشیده بود و انگار زیرچشمی منتظر بود تا کسی به سراغش بیاید و او را از خواب بیدار کند. بابا بغضش ترکید، به طرفش دوید، او را محکم به سینه چسبانده، سرتاپایش را غرق در بوسه کرد؛ خدا بزرگ و بخشنده را شکر گفت و هر سه نفر روزی نو و متفاوت را پای تلویزیون آغاز کردند.
ر - ثرایی