جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
محرم و نامحرم نداریم!
دیگر در تمام شهرها، جلو ماشین، یک نفر سوار میکنند؛ امّا معلوم نیست چرا این جا هنوز باید دو نفر بروند توی شکم همدیگر. من هر وقت سوار تاکسی میشوم و بین راننده و مسافر لِه میشوم، به این سؤال فکر میکنم؛ باز جای شکرش باقی است که چند لحظهای مرا از شر سؤال قبلی خلاص میکند؛ ولی باز به سراغم آمد. آخر چه چیزی میشود گفت؟ واقعاً گیج شدهام. توی این سه ساعت، فقط به این فکر کردهام. امان از این دنده عوض کردن راننده؛ دو قدم به دو قدم، یک بار دنده عوض میکند و مرا هم به بغل مسافر کناری میفرستد. خدا کند زودتر برسم خانه؛ آن وقت از دست این تاکسی قراضه، راحت میشوم. شاید هم بتوانم راحت در مورد آن سؤال لعنتی، فکر کنم. چند صد متری بیشتر نمانده است؛ آهان، رسیدم؛ درست سر کوچهمان.
- آقا! همین کنارها پیاده میشم.
این همه راه کوبیدهام و آمدهام تهران تا در این کلاس، حاضری بخورم؛آن وقت استاد تشریف نمیآورند. همه بچهها شاکیاند؛ ولی چارهای نیست؛ باید برگردم. مثل همه با بیرمقی،از پلهها پایین میروم. ته راهرو، چند نفر از بچهها را میبینم که ایستادهاند و حرف میزنند. بهروز و دو دختر همکلاسیمان هستند. بهروز، اهل یکی از این شهرهای غرب است؛ پسر خوب و سادهای است؛ با سبیلی که نشاندهنده مردمان همان خطه است؛ البته بعد از چند ماه، ریش پروفسوری نصفه و نیمهای هم به آن اضافه شده است. نزدیکشان میشوم؛ گر چه آن قدر بلند حرف میزنند و میخندند که برای شنیدن حرفهایشان، نیاز به نزدیک شدن نیست.
سلام می کنم. آنها جواب می دهند و ادامه حرفهایشان را از سر می گیرند. کنارشان میایستم تا حرفهایشان تمام شود و ادامه مسیر را با بهروز بروم. خانم عظیمی با کنایه به بهروز میگوید: «بهروز! من نمیدونم این پیرهن بدرنگ بدطرح، چه جذابیتی برات داشت که رفتی خریدیش»؟ با نگاهش، منتظر لبخند ماست؛ آرام میخندم؛ بهروز در جواب گفت: «همین که همقد مانتوی زیبای خانم عظیمی باشه، برام کفایت میکنه»! خانم عظیمی هم به شوخی، دستش را بالا آورد تا جواب حاضرجوابی بهروز را با یک سیلی آبدار بدهد که بهروز، صورتش را کنار کشید. خانم عظیمی هم گفت: «نترس! دستکش دستمه که خدای نکرده با نامحرم تماس نداشته باشی»! بهروز هم با خنده گفت: «این حرفا چیه» و دست خانم عظیمی را در دستش گرفت. چیزهای دیگری هم گفتند که دیگر نشنیدم.
برق از سرم پریده بود؛ مانده بودم چه بگویم. باید زودتر از اینها میفهمیدم که تغییرات بهروز، فقط در ریش پروفسوری نصف و نیمهاش خلاصه نمیشود. هنوز میگفتند و میخندیدند و من در آن جو سنگینی که برایم ایجاد شده بود، ایستاده بودم. حالا نوبت خانم عظیمی بود که به بهانه عمل شبه روشنفکرانه بهروز، پشت تریبون برود:
«راستش رو بخوای بهروز! اصلاً ما توی خانوادهمون، محرم و نامحرم نداریم؛ راحتیم. حالا مثلاًدست من بخوره به یه مرد، آسمون به زمین میآد؟ تو خانواده ما، احترام، به... نمیدونم چه جوری بگم به... احترام به انسان بودن گذاشته میشه؛نه به جنسیت. ما که هیچی،داییام یه چیز دیگه است؛ اصلاً اگر کسی جلوش روسری سر کند، رگهای گردنش باد میکنه؛ رنگش سرخ میشه مثل چی! میگه: مگه میخوام بخورمشون؟ مگه من لولوام؟ خیلی آدم باحالیه! یه روز اومد تو اتاقم؛ راحت پیش دوستم دراز کشید و باهاش حرف زد؛ خیلی راحت. تازه به دخترهاش هم اجازه نمیده جلوی مهمانها روسری سرشون کنن. میگه:مهمون من، مثل خودمه. من به اون اطمینان دارم که میآرمش خونه؛ اجازه نمیدم شما با این کارهاتون، به مهمونم بیاحترامی کنین».
خانم عظیمی داشت حرفهایش را ادامه میداد که ترجیح دادم تنها به راهم ادامه بدهم. خداحافظی کردم و از دانشکده بیرون آمدم. تمام ذهنم مشغول دایی بود؛ دایی خانم عظیمی. با چه شور و شوقی هم از داییاش تعریف میکرد؛ «محرم و نامحرم نداریم». خوب که چی!؟ مگه اصلاً...
صدای بوق ماشینی، مرا به خودم آورد. اصلاً حواسم نبود که دارم از خیابان رد میشوم. مگر این دایی لعنتی، فکر و حواس برای آدم میگذارد. از خیابان که رد شدم، برگشتم به ماشینها نگاه کردم. دایی جان در کدام یک از این ماشینها میتوانست نشسته باشد؟ شاید این پیکان قراضه که رد شد؛ ولی نه، روشنفکرها که توی این ماشینها نمینشینند؛ حتماً آن بنز مدل بالا، مال دایی است؛ شاید هم نه، آن پژوی آلبالویی رنگ؛ شاید... شاید هم نه؛ اصلاً چرا نباید در پیکان بنشیند؟ اصلاً چه فرقی میکند؟ دایی جان میتواند در هر کدام از این ماشینها باشد؛ اما اصل این است که شاید درست بگوید. تا رسیدن به ایستگاه مترو، پانصد متری راه هست و شاید بشود به این موضوع فکر کرد که نکند دایی جان درست بگوید!
به سمت ایستگاه مترو راه میافتم. در حین راه رفتن، به این فکر میکردم که شاید حرف دایی جان این است که باید از لایه جذابیت جنسی بگذریم؛ مثلاً همین خانمی که از روبهرو میآید، چرا باید برایم جذابیت داشته باشد؟ نگاهش میکنم؛ آرایش غلیظی کرده است؛ با آن پوست برنزه و موهای طلایی و مانتوی تنگی که دکمههایش را به زور بسته است، از کنارم رد میشود. برمیگردم و نگاهش میکنم. مانتوی کوتاهی دارد و از پشت... حالا هر چی! چرا باید توجهم را به جنسیت او متوجه کنم؟ نگاه دایی جان، نگاه بدی هم نیست؛ اصلاً خوب هم هست. کمکم دارد از دایی جان خوشم میآید؛ ولی هنوز نه آن قدر که حق را به او بدهم؛ باید بیشتر فکر کنم.
دیگر به مترو رسیدهام؛ وارد ایستگاه میشوم. در طول مسیر ورودی تا بلیتفروشی و از آن جا تا خود ایستگاه، آدمهای زیادی را پشت سر گذاشتهام. توی ایستگاه، کلی آدم ایستادهاند؛ زن و مرد؛ مگر فرقی هم میکند؟ آدمند دیگر! توی این فکرها هستم که مترو میآید؛ سوار میشوم؛ شلوغ است. طبق معمول و باز هم طبق معمول، چند زن و دختر در واگنهای مردانه چپیدهاند. راستی این واگنهای مردانه و زنانه، دیگر چه صیغهای است؟ اگر دست دایی جان بود، همه این واگنها را عمومی میکرد؛ شاید حق هم داشته باشد؛ مگر مردها لولواند؟ مگر... یکهو حواسم میرود پیش جوانی که به در مترو تکیه داده است و دارد به یکی از دخترها نگاه میکند. چند ثانیهای نگاهش میکنم. برای این که تابلو نشود، کمی تبلیغات توی واگن را میخواند و دوباره نگاهش برمیگردد سر جای اولش؛ همان دختر. چند بار این کار را میکند. ماجرا دارد جالب میشود. روی پسر دیگری تمرکز میکنم؛ نه، این پسر خوبی است؛اصلاً اهل این حرفها نیست؛ با دوستش صحبت میکند و سرش به کار خودش گرم است... اه، این هم چند ثانیه به دختر نگاه کرد و دوباره سراغ دوستش رفت؛ حتماً اتفاقی بوده است. هنوز نگاهش میکنم که دوباره همان کار را میکند؛ ولی زیرکانهتر از پسر قبلی. چند نفر دیگر را هم نگاه کردم؛ خیلیها چند باری به دخترها نگاه کردند و بعضیها هم یک بار. چند نفر هم سرشان به کار خودشان گرم بود. راستی چه میشد همه مثل این چند نفر باشند؟ حتماً بقیه هم میگویند اگر این دخترها این جا نبودند که ما نگاهشان نمیکردیم. شاید این وسط، دخترها هم مدعی شوند که شما چرا چشمتان را درویش نمیکنید؟ خلاصه شیر تو شیری میشود آن ورش ناپیدا!
درگیر این مسئله بودم که به مقصد رسیدم؛ ولی هنوز جوابی برای داییجان پیدا نکرده بودم که هیچ، ذهنم بیشتر هم به هم ریخته بود. از ایستگاه مترو تا ترمینال، ذهنم مشغول این بود که چرا نباید همه مثل دایی باشند؛ مگر چه عیبی دارد؟ به نظر من هم همین درست است؛ یعنی باید جذابیت جنسی در برخورد آدمها از بین برود. انسانها یکسان آفریده شدهاند؛ ولی به دو شکل و انسان بودن آنها مهم است؛ نه جنسیت آنها. توی این فکرها غرق شدهام که به اتوبوس میرسم. از پلهها بالا میروم و نگاهی به صندلیها میاندازم. نخیر؛ در چند ردیف جلو، جای خالی نیست. نگاهی به صندلیهای عقب اتوبوس میاندازم که به اندازه کافی جای خالی دارند. همین که به سمت عقب اتوبوس حرکت میکنم، نگاهم به ردیف پنجم میافتد. در ردیف پنجم، دختری تنها نشسته است. انگشتانش را به شیشه تکیه داده است و بیرون را نگاه میکند. صورتش بیست، بیست و دو ساله نشان میدهد. تصمیمم عوض میشود؛ ردیف پنجم مینشینم. مگر چه عیبی دارد؟ اصلاً یک وسیله نقلیه عمومی است و هر کجا که دلم بخواهد مینشینم. ردیف اول را رد میکنم؛ نکند بد باشد؟ بالاخره حتماً یک عده آدم بیفرهنگ هم داخل اتوبوس هستند؛ میآیند گیر میدهند و بلندم میکنند. ردیف دوم را هم رد میکنم. باید تصمیم خودم را بگیرم. یا شجاعانه در ردیف پنجم مینشینم یا... حالا که این طور شد، هیچ حالت دیگری وجود ندارد؛ در ردیف پنجم مینشینم. از ردیف سوم هم رد شدم و دو ردیف دیگر مانده است؛ پیش میروم؛ ردیف چهارم را هم رد کردم. حالا دقیقاً کنار صندلی خالی هستم. دو دلم که بنشینم یا نه؟ یک چیزی درونم میگوید:برو بشین. هنوز ایستادهام که صدای مسافر عقبی در میآید: «آقا! یا بشین یا برو دیگه»! معذرتخواهی میکنم. حالا دیگر کمتر از یک ثانیه فرصت دارم؛ آره یا نه؛ آن یا نه. لعنت به من بیعرضه! رفتم و در ردیفهای عقب اتوبوس نشستم. چرا باید این طور میشد؟ چرا این قدر با خودم کلنجار رفتم. اگر فرقی نداشت که آن جا بنشینم یا این جایی که نشستهام، پس آن چه بود که اصرار داشت آن جا بنشینم و چه چیزی باعث شد که این جا باشم؟ دیگر کمکم دارم به حرفهای دایی جان هم شک میکنم. اگر جنسیت مسئله نیست، پس چرا اصرار داشتم در ردیف پنجم بنشینم؟ اگر جنسیت مسئله نیست، پس آن نگاههای داخل مترو چه میشود؟ صد تا اگر دیگر هم میشود آورد دایی جان! حداقل این جا را دیگر کم آوردی. حال کردم. تا این جا خوب رو دست خوردی دایی جان! حالا می توانم با خیال راحت، تا مقصد توی اتوبوس بخوابم. به صندلی تکیه میدهم و بیرون را نگاه میکنم و خوابم میبرد...
- رسیدیم. آخرشه! آقا خواب نمونی؛ رسیدیم!
صدای کمک راننده، بیدارم میکند. گیج و منگ از اتوبوس پیاده میشوم. تاکسیها کنار اتوبوس صف کشیدهاند. سریع داخل یکی آنها میپرم. همین که راه میافتد، هوایی به صورتم میخورد و خواب را از سرم میپراند. یاد درگیریهای ذهنی چند ساعت پیش میافتم. یاد بهروز، و بالاخره دایی جان! گفتم دایی جان، یاد خوابم افتادم؛ دایی به خوابم آمده بود. باورکنید توی خواب هم دست از سرم برنداشت؛ قیافهاش اصلاًیادم نیست؛ ولی مطمئنم که خود دایی بود؛ آرام آرام به من نزدیک شد و گفت:
«تو به من رودست زدی! انگار خیلی دلت خوشه! به خاطر رفتار چهار تا بیفرهنگ مثل خودت، زدی زیر همه چیز! تا حالا فکر کردی اگه تو رو این طوری تربیت نکرده بودند، اگه این قدر محدودت نکرده بودند،چه کار میکردی؟ من بهت میگم. دیگه با دیدن یه دختر، هُرّی دلت نمیریخت پایین. سوار اتوبوس که شدی، صاف میرفتی و کنار دختره میشستی. فکر میکنی آسمون به زمین میاومد»؟
بعد خندید و دستش را چند بار طوری به شانههایم زد که احساس حقارت کردم. پشتش را به من کرد و رفت. البته برای این سؤال هم جواب نصفه و نیمهای داشتم؛ مثلاً مگر وظیفه ما توی این دنیا این است که با جنس مخالف راحت باشیم یا چیز دیگر؟ از این جور جوابها خیلی داشتم؛ ولی میدانستم این جوابها دایی را قانع نمیکند. باید دنبال جوابی برای سؤال دایی باشم که دایی را کاملاًقانع کند. هنوز با خودم درگیرم که راننده، جلوی پای مسافری میایستد. مسافر هم مثل من جلو مینشیند. بین راننده و مسافر، له میشوم و به این سؤال فکر میکنم. باز جای شکرش باقی است که چند لحظه مرا از شر سؤال قبلی خلاص میکند؛ ولی باز به سراغم آمد.
آخر چه چیزی میشود گفت؛ واقعاً گیج شدهام! توی این سه ساعت،فقط به این فکر کردهام. امان از این دنده عوض کردنهای راننده. دو قدم به دو قدم یک بار، دنده عوض میکند و مرا هم به بغل مسافر کناری میفرستد. خدا کند زودتر برسم خانه؛ آن وقت از دست این تاکسی قراضه راحت میشوم. شاید هم بتوانم راحت در مورد آن سؤال لعنتی فکر کنم. چند صد متری بیشتر نمانده است؛ آهان، رسیدم؛ درست سر کوچهمان.
- آقا! همین کنارها پیاده میشم.
بعد از رد شدن از کوچه، به در خانهمان میرسم. زنگ میزنم. همسرم مینا، در را باز میکند. وارد خانه که میشوم، مینا با همان لبخند همیشگی از من پذیرایی میکند. سلام میکند و من هم جوابش را میدهم و خسته نباشیاش را هم با ممنون، پاسخ میدهم.
آرام و راحت روی مبل نشستهام و با حوله، سرم را خشک میکنم. مینا هم در آشپزخانه است و ظرفهای شام را آماده میکند. روی پنجه پایش میایستد تا مرا ببیند و میپرسد: «امروز چه خبر»؟ یاد تمام اتفاقات امروز و امشب میافتم و بیشتر از همه، یاد دایی جان؛ یاد دایی جان و سؤال و جوابهای پشت سر هم؛ یاد آدمهای توی مترو؛ یاد اتوبوس؛ یاد امروز. مثل همه شوهرهای خوب، تمام اتفاقات را برای مینا تعریف کردم. او مثل تمام همسرهای خوب، با دقت به حرفهایم گوش داد و بعد پرسید: «حالا تو به چی فکر میکنی»؟ گفتم: «به این که حرفهای دایی را چه کار باید کرد؟ به این که چه جوابی، دایی را قانع میکند»؟ مینا هم سریع جواب داد: «حالا مگر این دایی جان کی هست»؟
ناگهان جرقهای در ذهنم به وجود آمد؛ اصلاً چرا به ذهن خودم نرسیده بود؛ «حالا مگر این دایی جان کی هست»؟ راست میگفت؛ اصلاً دایی جان کی هست که بخواهد برای بقیه، تعیین تکلیف کند؟ هیچ نیازی هم به استدلال و این حرفها نیست؛ تنها حرف حساب همین است که دایی جان اصلاًقد و اندازه این حرفها نیست؛ «حالا مگر این دایی جان کی هست» که میخواهد فرهنگ و باور دینی و ملی ما را که قرنهای قرن با آن زندگی کردهایم، به صرف این که نمیپسندد، زیر سؤال ببرد؟ «حالا مگر این دایی جان کی هست»؟ تمام شب، دنبال همین جمله میگشتم؛ پس گور بابای دایی جان!
مهدی آگاه منش
منبع : نشریه الکترونیکی پرسمان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست