یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مولانا در «فیه مافیه»


مولانا در «فیه مافیه»
كدام دانه فرورفت
در زمین كه نرُست
«درد است كه آدمی را راهبراست، در هركاری كه هست، تا او را درد آن كار و هوس و عشق آن كار در درون نخیزد، او قصد آن كار نكند و آن كار بی درد او میسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره» «فیه مافیه»
دیر زمانی است كه هستی انسان درگیر «بودن»ها و «شدن» هاست و این دغدغه انسان را به سمت و سوی كرانه ناپدید هدایت می كند یا می كشاند، اما در نظر مولانا جلال الدین حركت ما زاییده دردی است كه دچار آنیم. همان دردی كه معتقد است «راهبر»انسان است. البته ممكن است تعابیر دیگری نیز در این باب بیابیم كه «درد» در نظر مولانا ممكن است «جذبه» نیز باشد، اما می شود از درون یافت های شخصی به این مهم رسید كه اگر «درد» كاری در درون انسان نجنبد برای به راه افتادن و به مقصد رسیدن انسان چندان امیدی نخواهد بود. در سطرهای دیگر این پند شگفت می نویسد: «تن آدمی همچون مریم(ع) است و هر یك عیسی(ع) داریم، اگر مارا «درد» پیدا شود عیسای ما بزاید و اگر «درد» نباشد، عیسی(ع) هم از آن راه نهایی كه آمده باز به اصل خود پیوندند، الا ما محروم می مانیم و از او بی بهره». انگیزه هر فعل به عشق آدمی وابسته است و عشق همان عنایت الهی است كه اگر شامل انسانی شود، فیضی است كه از پس آن روزگار عاشق به دیگر گونه حالتی نمایان می شود. این فیض اگر به گاه رسیده باشد همان نسیم بهاری است، نسیمی كه با تن و روان انسان همانی می كند كه بادرختان، سبز و امیدوار به مقصد و مقصود. اما مولانا دانستن این شرایط و فیض و «درد» را برای آن كسی مغتنم می داند كه اهل اشارت دانستن باشد. در سطور دیگری از «فیه مافیه» می آورد: «این سخن برای آن كس است كه او به سخن محتاج است كه ادراك كند. اما آن كه بی سخن ادراك كند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمان ها و زمین ها همه سخن است پیش آن كس كه ادراك می كند. و زاییده از سخن است كه كن فیكن. پس پیش از آن كه آواز پست را می شنود مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟».
● آدمی و خیال
كلید فهم اندیشه مولوی یكی همین اثر منثور او «فیه مافیه» است كه در آن به روایت ساده نگاهش به هستی نمایان شده است. مولوی در این اثر «خیال» را دریچه ای مجازی می داند كه انسان گاه از آن به جهان می نگرد و شیفته فضایی می شود كه حقیقی نیست: «آدمی را خیال هرچیز با آن چیز می برد: خیال باغ به باغ می برد و خیال دكان به دكان. اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمی بینی كه فلان جایگاه می روی، پشیمان می شود و می گویی پنداشتم كه خیر باشد؛ آن خود نبود». دل صافی سنگ محك حق است اگر خیال تو، به دل صافی ات بتابد، سره و ناسره بودنش به آنی نمایان شده و صورت ظاهری اش، ضمیر پنهان را آشكار می سازد.
● آیینه شكستن
آیین و شیوه مولوی در مسیر دانایی و عشق برگرفته از اندیشه و ایمان اوست، ایمانی كه به حق تعالی دارد واو را بر آن می دارد كه كژی و راستی را هم در خود و هم در دیگران ببیند و بیانش دارد. «گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای كه آب خورد، خود را در آب می دید و می رمید، او می پنداشت كه از دیگری می رمد. نمی دانست كه از خود می رمد». رفتار ناشایست دیگران را دیدن و نكوهش كردن شرط انصاف و انسانیت نباشد. چرا كه ممكن است همان رفتار نكوهیده در خود ما نیز نهفته باشد و چون آئینه ای ببینیم، رفتارمان نمایان شود. «همه اخلاق بد - از ظلم و كین و حسد و حرص و بی رحمی و كبر - چون در توست، نمی رنجی، چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی».
● بحر در كوزه نگنجد
ظرف ادراك ما را اندازه ای است كه به عنایت حق بسته است و به اعتقاد و همت ما، كه هر چقدر همت و اعتقاد حركت صعودی اش را بپیماید، عنایت حق نیز بیشتر شامل حال اهل عمل قرار گیرد.
«وان من شیء الاعندنا خزائنه و ما ننزله الابقدر معلوم». سخن بی پایان است اما به قدر طالب فرود می آید. چون درخدمت عطار آمدی شكر بسیار است، اما می بیند كه سیم چند آوردی به قدر آن دهد. سیم اینجا همت و اعتقاد است؛ به قدر همت و اعتقاد سخن فرود آید. همچنین آدمی بیاید كه او را در دریاها بس نكند و آدمی باشد كه او را قطره ای بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها در عالم معنی و معلوم و حكمت نیست در همه چیز چنین است».
هر آن كه طاعت بیشتر كند و اطاعت خدای تعالی، مزدش به تأخیر افتد، اما این تأخیر را اجر و لذتی است كه ارزش عاشق را می نمایاند و این كه بوسه بر كاكل چنین خورشیدی، جانت را می خواهد و نه هر مطاع بی ارزش دیگری را. «حكایت آورده اند كه حق تعالی می فرماید كه ای بنده من، حاجت تو در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، اما در اجابت آن تأخیر می افتد تا بسیار بنالی كه آواز و ناله تو مرا خوش آید، به طور مثال دو گدا بر در شخصی آمدند، یكی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم و مغبوض است. خداوند خانه گوید به غلام كه زود، بی تأخیر، به آن مغبوض نان پاره بده تا از در ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را كه محبوب است وعده دهد كه هنوز نان نپخته اند، صبر كن تا نان برسد».
● آن كه محبوب است
محبوب و مشهور را گاه با هم یكی می پنداریم و غافل از آنیم كه مشهور، شهره است و آوازه اش به دلایل مختلف بر سر زبان هاست. مشهور را روزگاری است وقتی روزگار بگذرد، شهره بودنش از ذهن ها دور خواهد شد و شاید فقط نامی در دفتری به یادگار بماند، اما محبوب آن است كه حب او در دل عاشقانش نهفته است. «فرمودند كه هر كه محبوب است خوب است و لاینعكس، لازم نیست كه هر كه خوب باشد محبوب باشد، خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد البته خوبی باشد. جزو چیزی از كلش جدا نباشد و ملازم كل باشد».
● قومی، علف های دوزخ اند
دوراندیشان و خاصان عالم را هدیتی است كه بهایش را حق تعالی می دهد. اگر ذره ای خوبی باشد یا ذره ای بدی، حساب ها را تسویه می كند نه این كه بپنداری دیر یا دور می شود، خیر، حق تعالی مزد بندگان را هم این جهان و هم جهان دیگر به فراخور می دهد: «بعضی اول نگرند و بعضی آخر نگرند. این ها كه آخر نگرند عزیزند و بزرگند، زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آن ها كه به اول نظر می كنند ایشان خاص ترند و می گویند: چه حاجت است كه به آخر نظر كنیم؟ چون گندم كشته اند در اول، جو نخواهد رستن در آخر و آن را كه جو كشته اند گندم نخواهد رستن، پس نظرشان به اول است و قومی دیگر خاص ترند كه نه به اول نظر می كنند نه به آخر و ایشان را اول و آخر یاد نمی آید، غرقند در حق و قومی دیگرند كه ایشان غرقند در دنیا؛ و آخر نمی نگرند از غایت غفلت؛ ایشان علف های دوزخند.»
● پدران و مادران
مولانا پدر و مادر را جمع طالبی و مطلوبی می داند. نقش آنان زنی- شوهری و پدر- مادری است. «زنبور موم را با عسل جمع كرد وخود رفت. پرید، زیرا وجود او شرط بود، آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران مانند زنبورانند كه طالبی را با مطلوبی جمع می كنند و عاشقی را با معشوقی گرد می آورند و ایشان ناگاه می پرند. حق تعالی ایشان را واسطه كرده است درجمع آوردن موم و عسل. و ایشان می پرند، موم وعسل می ماند و باغبان، خود ایشان از باغ بیرون نمی روند- این آنچنان باغی نیست كه از این جا توان بیرون رفتن- الا از گوشه باغ به گوشه باغ می روند.»
● استخوان و ریشه
ای برادر، تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
انسان هر چه باشد آن گونه است كه می اندیشد. اندیشه ماست كه ما را از دیگران تفریق می كند و راه های دیگر را كه صراط مستقیم است رو به روی ما می گشاید. مولانا اما كه عاشق است و مسیر دانایی اش بیش از هر چیز عشق است چنان به اندیشه مایل بوده كه انسان را بی آن استخوان و ریشه می داند.
«پرسیدند معنی بیت را و فرمود كه: تو به این معنی نظر كن كه «همان اندیشه» اشارت به آن اندیشه مخصوص است و آن را به «اندیشه» عبارت كرده ایم برای توسع. اما در حقیقت آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست كه مردم فهم كرده اند. ما را غرض این معنی بود از لفظ «اندیشه». و اگر كسی این معنی را خواهد كه نازل تر تأویل كند برای فهم عوام، بگویدكه انسان حیوان ناطق است و نطق اندیشه باشد.»
● جان سلام
هركه صافی تر، سخن پرتأثیرتر. اگر رنجی ببری عاقبت سخنت آن قدر مؤثر خواهد افتاد كه سختی سنگ را نرم خواهد كرد. جان مصفا، كلام مصفا و معطر به مشام دیگران می رساند «برخی باشند كه سلام دهند واز سلام ایشان بوی دود آید و برخی باشند كه سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشك آید، این كسی دریابد كه اورا مشامی باشد.»
● تعارفات مولانا
هر كسی را تعارفی است به قدر بزرگواری اش، ایام پیشین این تعارفات به شیوه های گوناگونی بروز می یافت كه تعارف شعرنویسی تا این روزگار هم ریشه دوانده است.
«مرا خویی است كه نخواهم كه هیچ دلی از من آزرده شود. اینك جماعتی خود را در سماع بر من می زنند و برخی یاران ایشان را منع می كنند. مرد آن خوش نمی آید و صد بار گفته ام برای من كسی را چیزی مگویید. من به آن راضی ام. آخر من تا این حد دلدارم كه این یاران كه به نزد من می آیند، از بیم آن كه ملول نشوند شعر می گویم تا به آن مشغول شوند وگرنه من از كجا، شعر از كجا!»
كدام دانه فرو رفت در زمین كه نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
حسن گوهرپور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید