شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت جوان مغرور و آن مرد مسافر


حکایت جوان مغرور و آن مرد مسافر
یكی بود، یكی نبود، غیر از خدا هیچ كس نبود.
یك روزی، روزگاری در ولایت غربت یك جوانی بود به نام «سلیم آقا» [خوانندگان محترم عنایت داشته باشند كه اسم این جوان می توانست هر چیز دیگری هم باشد، مثلاً پلنگ قلی یا كامبیز یا حتی آلبرت! منتهای مراتب از آنجا كه نام جوان مذكور در شناسنامه همین چیزی است كه عرض كردیم، حاضر نشدیم برای ایجاد جذابیت كاذب، واقعیت را مخدوش كنیم. توضیح از بنده نگارنده.]
باری ای خواهر نور دیده و ای برادر بدندیده، یك روز صبح كه این آقاسلیم از خواب پا شد چی دید؟ دید كه ای دل غافل، یك دُم برای خودش درآورده به چه بزرگی. آقا سلیم یك مقدار چشم هایش را مالاند و دید كه نخیر، خواب نمی بیند. اول نشست خوب دُم نودمیده اش را تماشا كرد و دید كه نه، دم خوب مرغوب به دردبخوری است اما ماند كه حالا با دمی به این شكل و شمایل چه كار بكند.
اول شیطان رفت توی جلدش كه همین جور دمش را بگیرد و راه بیفتد توی كوچه ها و خیابان های ولایت غربت، به این و آن پز بدهد. اما خوب كه فكرش را كرد دید كه ممكن است به جرم ارعاب و تشویش اذهان عمومی خفتش را بگیرند و دمش را هم ببرند و بگذارند كف دستش. این شد كه از صرافت پز دادن به مردم بی دم افتاد.
بعد به این فكر افتاد كه بلیت بفروشد تا هر كس دوست داشت، پول بدهد و بیاید دمش را از نزدیك تماشا كند. اما خوب كه فكرهایش را كرد، دید كه نه، مردم بی فرهنگ ولایت غربت، بالای این جور چیزها پول نمی دهند.
باری ای عزیز دل برادر، سلیم آقا تا ظهر همین طور نشست برای خودش فكر كرد و عقلش به جایی قد نداد. سر آخر هم به خودش نهیب زد كه: مرد حسابی، در این موضع كه تویی، چه جای پز دادن و جلوه فروشی است؟ در ثانی آدمیزاد در یك همچو شرایطی می بایست علی القاعده دمش را از این و آن قایم كند نه اینكه برای نشان دادنش بلیت بفروشد! اما سلیم آقا از آن آدم هایی نبود كه به این راحتی كوتاه بیاید و از آنجا كه عزمش را جزم كرده بود كه هر جور شده از این دم نورسته پولی دربیاورد، بالاخره كار خودش را كرد.
اول نشست با چوب یك جفت شاخ قشنگ برای خودش ساخت و هوا كه تاریك شد، یواشكی بار و بنه سفر بست و از ولایت غربت راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به گردنه «غربلقا» [خوانندگان عزیزی كه با موقعیت جغرافیایی ولایت غربت و حومه آن آشنایند، بنده را ببخشند ولی برای جوان ترها عرض می كنم كه این گردنه غربلقا نقطه صفر مرزی میان ولایت غربت و ولایت جابلقا است. توضیح از بنده نگارنده] به آنجا كه رسید، شاخ ها را چسباند روی كله اش لباس هایش را هم درآورد و یك پوستین بلند پوشید و دمش را هم از پشت پوستین داد بیرون. حالا نگو كه دارد این كارها را می كند تا بگوید من غولم.
خلاصه دردسرتان ندهم سلیم آقا همان جا نشست نان و ماستش را خورد و رفت پشت تخته سنگ ها كمین كرد و منتظر شد تا مسافری، بازرگانی، كاروانی، چیزی از آنجا رد شود.
یك نیم ساعتی كه گذشت، سر و كله یك نفر از دور پیدا شد. همین كه نزدیك شد، سلیم آقا از پشت سنگ ها پرید بیرون و گفت: «هو هَه هَه هَه هَه...» [ به زبان غولی، یعنی: سلام ای رهگذر، دار و ندارت را بگذار زمین و جانت را بردار و برو. اگر هم بخواهی كَل كَل كنی، شاخت می زنم چون اصلاً اعصاب راست و درستی ندارم. ترجمه از بنده نگارنده با تشكر از همكار محترم سركار خانم «جی كی رولینگ» كه در ترجمه آن «هَه» دوم به بنده كمك كردند. مرسی.]
مسافر مذكور هم كه آدم حرف گوش كنی بود، دار و ندارش را گذاشت و جانش را برداشت و حالا ندو كی بدو.
سلیم آقا هم بار و بندیل مسافر را گشت، هر چی پول و تراول چك و خوراكی و لباس به درد بخور بود، برداشت و از آنجا كه فطرتش پاك بود، كارت پایان خدمت و گذرنامه و گواهینامه و دفترچه اقساط پژو ۲۰۶ تیپ سه و سایر مدارك مسافر بخت برگشته را هم انداخت توی صندوق پست.
باری ای برادر یا خواهری كه شما باشی، این كار خیلی به سلیم آقا مزه داد و از آنجایی كه آدمیزاد شیر خام خورده، طمعكار است، سلیم آقا هم همان جا به غول بازی ادامه داد و به قول شیخ اجل فی الجمله نماند از معاصی، منكری كه نكرد و مسكری كه نخورد.
روزها گذشت و گذشت تا اینكه یك روز، سلیم آقا نگاه انداخت و دید ای قربان لطف خدا بروم. یك مسافری دارد با چهارصد شتر بار و بنه می آید. با خودش گفت: «ای سلیم آقا خورشید اقبالت از پشت دیفال، بالا آمده. این مسافر ننه مرده را كه بترسانی، می توانی خودت را بازنشسته كنی و بروی یك گوشه بنشینی و با دُمَت گردو بشكانی.»
این شد كه رفت كمین كرد و همین كه مسافر نزدیك شد، پرید بیرون و گفت: «هو هه هه هه هه...»
- كوفت! (این كوفت را مسافر به سلیم آقا گفت.)
سلیم آقا كه هاج و واج مانده بود، پس كله اش را خاراند و گفت: «آهای عمو این چه طرز برخورد با یك غول است؟ نمی گویی اعصابم سر جا نباشد بزنم تیكه پاره ات كنم؟» مسافر پوزخندی زد و گفت: «كدام غول، تو؟» سلیم آقا گفت: «پس چی؟ شاخ و دم به این بزرگی را نمی بینی؟» مسافر گفت: «تو به اینكه داری می گویی دُم؟ پس اگر دُم ارباب مرا ببینی چه می گویی؟» سلیم آقا چشم هایش گرد شد و گفت: «اِه، مگر ارباب تو هم دم دارد؟» مسافر با موبایلش یك شماره ای را گرفت و گفت: «سلام ارباب، روسیاهم، اگر ممكن است، دم مباركتان را یك ریزه تكان بدهید. خدا نگه دار.»
هنوز صحبت مسافر تمام نشده بود كه كوه و بیابان بنا كرد به لرزیدن. مسافر رو كرد به سلیم آقا كه داشت از ترس سكته می كرد و گفت: «ای جوان بدان و آگاه باش كه ارباب من آدم خیلی دم كلفتی است و قسمت اعظم این نقاط مرزی روی دُمِ اوست.»
سلیم آقا كه خورده بود زمین و شاخش شكسته بود، با مرد مسافر رفت به ولایت جابلقا و آنجا داد دمش را بریدند و جراحی پلاستیك كردند و رفت در دم ودستگاه مرد دم كلفت استخدام شد.
ما از این داستان نتیجه می گیریم كه دُم داریم تا دُم!
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونه ش نرسید.

ابوالفضل زرویی نصرآباد
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید