شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شرحی بر «روایت حر»


شرحی  بر «روایت  حر»
برماهیان تپیدن در یا مبارک است

خداوندا خداوندا خداوندا
دل ای دل کار با اهل است با اهل است بر جا باش
به دریا می روی سهل است دریا باش دریا باش
تو بر او ره گرفتی
تو بر او ره گرفتی
ره زدی خورشید را چون شب...
چرا شب؟
دست بالا ابر...
ابری نیلگون یا رب!
چرا شب؟
دست بالا ابر...
ابری پیلگون یا رب! ...
نه، ابر پیلگون یعنی چه؟
شاید پشه ای گردان
به پشت یال شیری از قضا
...
نه خیال یال شیری از قضا
رؤیای سرگردان

من و این مایه خودبینی؟ خدایا! دور، بد کردم
چرا وقتی سخن از راه رجعت کرد
چرا وقتی به جدِّ آهنگ هجرت کرد
رد کردم
مرا مأمور کردستند، فرزند رسول الله!
مرا مأمور کردستند-
پس معذور کردستند
و چشمان دلم را کور کردستند.
و محروم از جمال نور کردستند
چرا گفتم؟ خداوندا چرا گفتم؟
ای خاک بر فرق من و کبر و غرور من
بر این ترک ادب شاید نشیند مادر مسکین به گور من

دل ای دل پای دار و هر چه پیش آید تحمل کن
و پیش از دوزخ از دل دوزخی گل کن
به رسم خونیان توبه گر
در خویشتن بشکن
ز سر بر، خود را برگیر و
از پا موزه ها برکن
پیاده تیغ و قرآن را میانجی کن
دل ای دل تکیه بر مولا و منجی کن

حقیقت خواهی این نامرد مردم نابکارانند
نه این صحراست قفر و خشک،
تشنه خیل مارانند
که صدها و هزارانند
و خصم نور و بارانند
به او گفتم: هلا
فرزند سعد ابن ابی وقاص ابن سعد
در ابر خشک بی باران، خروش رعد ابن سعد
تو با پور بتول و نور چشمان رسول الله...
ابن سعد آیا / ابن سعد آیا...
تو با او...
ابن سعد آیا؟ ... آیا... ؟
تو با او جنگ خواهی کرد؟
و صحرا را به خونش رنگ خواهی کرد
ابن سعد آیا ...؟

حربن یزید آیا چه...!
آیا چه...؟
که فرمانده است؟
که فرمانده است حر!- غیر از عبیدالله!
تو دستوری دگر داری
و پنهان میر مستوری دگر داری
شریح هانی از ما و تو کمتر درد دین دارد؟
علی نستود او را در قضا؟ قاضی چه کین دارد؟
حر! اینان، این همه، بی دین و بی دردند؟
حمیت مرده؟- حر!- آیا تمام کوفه نامردند؟
نه، حر ابن یزید ای اولین سالار می جنگیم
به قول شمر، تا یکسو شود این کار می جنگیم
به قول شمر، تا یکسو شود این کار می جنگیم
«به قول شمر» ، هم برهان مطبوعی ست
آری قول مشروعی است

در ایام صِبا
در کوفه
در صحرا
چه بود آن قصه ها درباره اینان؟
چه بودند و چه آیا می نمودند این دو تن در خاطر آیینه آیینان-
صحابی تابعی نیکان نهان بینان؟:

مگر گوساله ای در خاندان سعد
بگو در دولت بوزینگان در سال های بعد
حسین ابن علی، فرزند زهرا را به ظلم و جور خواهد کشت
چنین سالار و سردار جوانان بهشتی را به عدوان ثور خواهد گشت
و در احوال شمر و دیگران زین گونه دیدن ها و
در کعب جهان فتنه گر
زان سان دمیدن ها

برو رفتیم، ما رفتیم
در این جا تا به کی پا بسته پنج و شش و هفتیم
برو! رفتیم ما رفتیمدوستان و دشمنان دیدند
شب نه/ اسری نه/ روز روشن این و آن دیدند
اسب های تازی نیک و نژاده نه
بر دو کتفش بال/ رویش چون نگار/ انگار اسب آسمانی/ اسب ساده نه

مرد حر ابن یزید ابن ریاحی نهمرغ بر بال نسیم صبحگاهی نه
در دل گرداب ماهی نه
مصطفایی جانب معراج راهی نه
من نمی گویم ولی دیدند
دوستداران علی دیدند
آن طرف بر عرش
بر کرسی همان خون خدا تنها
این طرف تن ها و آهن ها
خیلی از من ها
خیل، کیل جوز و گندم نیست؛
کیل مرد و مردم نیست
خیل، کیل اسب و احشام است
کیل اهل کوفه
مردم شام است
کوفیان و شامیان چون چارپایان اشتر و اسبند
داغدار و نامدار عالم کسبند
باز گاهی چارپا هم زین خسان دور است
ذوالجناح و دلدل و یعفور مشهور است
در جهان، یکّه شناسان مرکب نیکند
گرچه حیوانند/ با احوال انسان/ نیک نزدیکند
مرکب هر ناکس و کس نیستند اینان
خوب می دانند زان کیستند اینان

مرد، شنها را شنا می کرد بر مرکب
روزش اسری
سیر کوی آشنا می کرد بر مرکب
دشت؛ دریا/ اسب، موج کوه پیکر/ مرد ماهی
شاهبازی بال در بال نسیم صبحگاهی
مرد، حرابن یزید آنگه ریاحی
مصطفایی جانب معراج راهی
حق حسین ابن علی بر قاف شاهی
هفت وادی هفت دم خواهی نخواهی

آی آی ای خلق
نزدیک است
راه دوست نزدیک است
این حسین است
این همان خون خدا
این اوست نزدیک است
حضرت معشوق عاشق جوست
نزدیک است
قبله آری قبله از این سوست
نزدیک است

سلام ای سبط سالار امین خاک تا افلاک
سلام ای خاندانت لایق لولاک
سلام ای پاک پورپاک
سلام ای قبله غمناک
گِردش بیشه ای از تاک

شگفتا کور و کافر قاتلانت جمله بسم الله می گویند
محمد را که جد تست با حرمت رسول الله می گویند
هم از کوثر هم از حیدر هم از قرآن و پیغمبر خبر دارند.
نه تنها خوب را بد را شنیدستند،
از بوزینه ی کافر خبر دارند و
از ابتر خبر دارند
بپرس از هر که خواهی: «سبط اکبر کیست» می داند
بگو: «جان پیمبر کیست» می داند
بگو: «خون خدا فرزند حیدر کیست» می داند
بگو: «مصباح انور کیست» می داند

تو سالار جوانان بهشتی... آه من هستی
تو در طوفان غم نوحی و کشتی... شاه من هستی
تو زیبایی به رغم هر چه زشتی... ماه من هستی
تو حسن محض و محض حسن را داری حسینی تو
تو صاف دُرد و صاف نورانواری حسینی تو

رحیق خم انوار تجلی ساغر می شد
که وقتی صاف شد دور عزیز مصر هم طی شد
حسینی ماند و با وی شور و شینی ماند در عالم
اگر از حسن آگاهی، حسینی ماند در عالم
اگر زشتند اگر مرغ بهشتند این طرف- ساقی!-
صلامان می زند مطرب، بده از آن می باقی
سلام ای حسن محض و محض حسن
اینک من آن زشتم
که خار اولین را در طریق گلرخان کشتم
من آن خصمم که سنگ فتنه را در راهتان هشتم
کنون باز آمدم زان سان که هستم خاکم و خشتم

- نه، حر! سلطان عالم گفت: تو آزاده ای مردی
به راهت چشم حسرت داشت عالم تا که برگردی
فرود آ مقدمت بادا مبارک آی قدری آب
هلا، آبش دهید؛
ای حر! فرود آ، خسته ای، بشتابو حر از دیده باران های طوفانی فرو بارید
چه یاری ها کنید از لطف یاران را
خداوندا! شمایان کاین چنین با دشمنان یارید
و حر نالید:
خدا را رخصتم فرمایی تا پیشی بگیرم
بعد از آن پیشی که نیستی بود زهرآگین
چنان نامردمانه ناگهان با پور زهرا این
در آن نوبت جوانمردانه نوشاندی مرا و
جمله خیل و سپاهم را
نهان کردی گناهم را
خدا شمع رسالت را به جای خویشتن بر کرد
و گل را در چمن بر کرد
و در بستان سخن برکرد و
وخشوران دانا را
به رغم اهرمن بر کرد

سلام والسلام ای پور مهر مادرت هستی
و نام دیگرت هستی
و آب و نور یعنی تو
و جان برترت هستی

سلام و السلام این من که حرّم بر درت فدیه
پذیرا باش من را
وین برادر را و فرزند و غلام نوجوان را
از پی هدیه

و حر حریت جاوید شد
خورشید شد
در خون

▪بند اول
این بند تک گویی درونی «حرّ» با خودش است . مقصود از اهل در سطر دوم ، یعنی ای دل به سوی کسی می روی که تنها او اهلیت تو را دارد (و ای کاش زودتر درمی یافتی که تو فقط همین دلی که اهلیت دلدار بودن را فقط او دارد).
از سطر چهارم به بعد، حر! خودش را سرزنش می کند. علت این همه ترددها: پرسش ها، پاسخ ها، و انکار پاسخ ها و به دنبال پاسخ های دیگر گشتن ، به علت همان سرزنش است . او اکنون درحال بازگشت به سوی خورشید است . ابتدا خود را «شبی» می بیند که رهزن خورشید شده بود اما سپس در تبرئه ی خود بلکه در تبرئه خورشید است که از این حرف برمی گردد و می گوید: من ابری نیلگون (یعنی کبود، چون نیل ، به رنگ آبی کبود است ) و پیلگون بودم نه شب (زیرا شب غیاب خورشید است اما ابر حضور خورشید است ، خورشید هست این ابر است که باید رفع زحمت کند) در این سطور، از فلاش بک و یادآوری آن گناه ، احساس حقارتی به او دست داده است و از این همه احساس حقارت مضطر می شود و یارب یارب می کند.
از رهگذر همین اضطرار ناگهان به آن منظره ی «محویّت» مشرف می شود. حالا دیگر خود را در آن آنات گناه (گناه رهزنی و رهگیری بر حسین علیه السلام ) پشه ای می بیند که گردان گردان در فضا، ناگهان و از قضا پشت یال شیری افتاده است بلکه نه ، خود را در خیال بر پشت یال شیر دیده است والا آن شیر همیشه همان شیر بوده است و هیچ التفاتی بر پشه و خیالات پشه نداشته است (یعنی حالا حرّ درمی یابد که حسین ، مظلوم نیست ، حسین فقط حسین است و این اوست که مظلوم است که خود بر خود ظلم روا داشته است ) ضمناً این عبارت تلمیح (و تضمین گونه ای ) از مثنوی روایی مشهوری متعلق به دکتر مهدی حمیدی شیرازی است روانش شاد .
▪بند دوم :
«مرا مأمور کردستند / پس معذور کردستند» ترجمه ای از عبارت «من مأمورم و معذور» است اما ظرافتی در آن است . این ترجمه ی شاعرانه از آن جمله این معنا را افاده می کند «من مأمورم و مجبور» پس «مجبورم و معذور» این برجسته سازی با متعدی کردن جمله صورت گرفته است . اما چرا این تأکید بر «مجبور» بودن ؟ چون آدم «مجبور» ، آدمی که گردن نهاده است و بزرگی غیر از خدا را پذیرفته است ، ناگزیر در ورطه ی تباهی می افتد. چنان که خداوند درباره فرعون و قومش می فرماید: «و استخّف قومه فاطاعوه ، انهم کانوا قوماً فاسقین» : «قومش راخوار و خفیف کرد، پس اطاعتش کردند همانا آنان قومی فاسق بودند» .
به همین علت است که بلافاصله بعد از «مرا مأمور کردستند / پس معذور کردستند» می گوید: «و چشمان دلم را کور کردستند» و این نخستین پیشانی نوشت و سرلوح داستان عاشورا است : «از آن که سر بنهی ، تن بزن» ، همان «هیهات» معروف حسین ابن علی که پیش از برداشت اجتماعی سیاسی از آن، باید به برداشت فطری آن رسید که «ذلّت در برابر غیر خدا، چشم دل را کور می کند» .
در همین بند، سطر آخر، تکرار همان شماتت مشهور امام حسین است که در پاسخ لجاجت حرّ، فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند» و حرّ در پاسخ این جمله که نزد اعراب آن روزگار در حکم دشنامی بود، ادب نشان داد و پاسخ را اینگونه عرضه داشت که : «دریغا، مادر تو زهراست» ، فتأمل .
▪بند سوم :
چه چیزی را باید پای بدارد و تحمل کند؟ شرم را و شرم را و باز هم شرم را و شرم را و دوزخی که در سطر دوم به آن اشاره می شود، همین خجلت سوزان است . دنباله ی بند، روایت مشهور است که حر، موزه ها یعنی کفش هایش را بر گردنش آویخت و با سری برهنه (بدون کلاهخود)، یک دست قرآن و دست دیگر شمشیر، به خدمت خیمه حسینی شتافت : به رسم خونیان توبه گر .
▪بند چهارم :
قفر به فتح قاف و سکون فاء، یعنی بیابان بی آب و علف ؛ برای تفسیر این سطور باید از رابطه مرد و مردم شروع کرد. مردم در فارسی خراسانی یعنی آدمیزاد در مقابل دیو. اما مرد جوهر مردمی است ؛ بنابر سنت ادبیات فارسی مردانگی مقابل زنانگی نیست ، چنانکه زنان هم به صفت نامردی متصف می شوند. پس نامرد مردم یعنی انسان هایی که واژگونند و واژگونگی صفت دیو است (به یاد بیاوریم قصه اکوان دیو را) بیخود نیست که سطر اول با استفهام حقیقت خواهی ؟ شروع می شود، چرا که دیده ای حقیقت بین (همان چشم دلی که نباید کور می شد، همان چشم دلی که اکنون باز شده است و به دیدار دلدار می رود) می تواندمردمرا ازدیو تشخیص دهد. آنگاه همان چشم حقیقت بین حقیقت صحرا را می بیند که خشک نیست و حقیقت حسین را می بیند که نه تنها تشنه نیست ، بلکه خود آب است ، همان آب که خداوند فرمود:وجعلنا من الماء کلّ شی ء حی هر چیز را از آب زنده نهادیم و زندگی زندگان به ریزش باران فیض الهی ممکن است و این باران جز از ابری که همان ذات خلیفهٔ الله باشد نمی بارد پس آب همان حسین است و بیابان حتی اگر خشک باشد، خشک نیست چون هستی او در تکوین، با هستی خلیفهٔ الله گره خورده است .
اما تشنه پس کیست ؟ تشنه همین انبوه صدها و هزاران ماری ست که قد کشیده اند. تشنه ی چیستند؟ تشنه ی خودشان هستند که فراموشش کرده اند و اشکال کار در همین جاست اگر آدمی چیزی را گم کرده باشد، تشنه ی آن می شود و آن قدر در پی اش می گردد تا بیابد. اما حکایت اینان حکایت تشنه ای است که آب را فراموش کرده است ؛ حکایت آن که خداوند فرمود:نسوا الله فانسیهم انفسهم:خدا را فراموش کرد پس خدا آنان را از یاد خودشان برد.
به عبارت دیگر، این تشنگان یعنی لشکر کوفه و شام به آب رسیده اند یعنی حسین ، اما او را به جا نمی آورند. از طرف دیگر، مار همان حیوانی است که بر شانه ی ضحاک درآمده بود و هر بار که آن دو مار را می بریدند، دوباره درمی آمدند (تمثیلی از لشکری که هرقدر با او می جنگی پایان نمی پذیرد)، مارهایی که تشنه ی مغز مرد جوان بودند؛ این را داشته باشیم و برویم به سر وقت خوش آن حدیثی که حسین را سالار جوانان بهشت می خواند، آنگاه وجه تشبیه آن لشکر که تشنه ی خون حسین بودند به مار روشن می شود.
به قیاس همان تشنگی که در صحرای خشک نیست اما در این ماران هست ، ابن سعد هم رعدی است در ابری خشک (ابری که باطنش را ازدست داده واژگون شده است چرا که رعدش هنوز برجاست اما باران ندارد) و این جا نمی توان گذشت از تشبیه پنهان خطّ معوّج صاعقه به نیش مار که از دهانش بیرون می خزد و دمی بعد پنهان می شود.
▪بند پنجم :
میر مستور: این عبارت ، باز هم رجوع به مشربراز ورزیو راز آموزی شاعر دارد. چرا که امارت ایمان غیر از امارت اسلام است همان طور که خداوند فرمود:قل لم تؤمنوا و لکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم:بگو: ایمان نیاوردید ولی بگویید: اسلام آوردیم حال آن که ایمان در دلهایتان وارد نشده است پس اسلام ، ظاهر است و ایمان ، باطن . امیر مسلمانان ، بر مسلمانان حکم می راند، اما امیر مؤمنان دانه دانه ی دلها را می داند. پس میر مستور ولی الله است که عشقش بر ستر جان عاشقانش هجوم می برد و عاشقی رسوایی ست: یکی زاد رودش عشق است و از همان نخست به این عشق رسواست چون زینب و عباس و یکی دیگر دیردیر رسوا می شود مثل حرّ.
مابقی سطور، فربهی و ستبری فتنه را نشان می دهد؛ فتنه ای که شریح قاضی می تواند در آن مستمسکی برای اثبات ریاکاری خود بیابد آن هم از که ؟ از امیر المؤمنین علی علیه السلام (زیرا امیرالمؤمنین پس از رسیدن به خلافت ، او را در مقام قضاوت ابقاء کرد.( اعتراض یاران علی و پاسخ او که چرا او را ابقاء کردم در نهج البلاغه آمده است ).
دو سطر آخر بند، تعریضی است که بر زبان مخالف خوان تعزیه ، گنجانده شده است تا خود خود را هجو کند: برهان مطبوع شمر مثل سفره ی چرب و چیل خلیفه و طعام مطبوع آن ؛ باری ، شریعت در روزگار فتنه شریعتی است که اقوال (فتاوای ) شارعانش ، بر پایه ی برهان هایی این همه مطبوع نهاده می شود.▪بند ششم :
در سطر اول صبا به کسر صاد یعنی کودکی . در سطر پنجم مقصود از این دو تن حسین و عمرسعد است . این بند، تک گویی حر است با خودش و بازگشت او به کودکی و داشته باشیم لوکیشن را که حرّ در میانه دو لشکرگاه و در حال حرکت به سوی امام حسین علیه السلام ، دارد به کودکی خود برگردد. این هم به معنای فطرت است و هم اشاره به خاستگاه اجتماعی و خانوادگی حر که در کودکی در میان آن دهان های رازگو و گوش های رازنوش بوده است ، یعنی آتش حر حالا دارد از زیر خاکستر بیرون می آید.
دیگر آن که در این بند عاشورا، واقعه ای موعود است ؛ حر از دوران کودکی خود به یاد می آورد که صحابیان و تابعان و نهان بینان ، چنین واقعه ای را پیش بینی می کردند. به قول خود علی معلم : «زمان آبستن جنگی است ، جنگی مثل عاشورا» این از نظر تاریخ اسلام و حتی قصص انبیاء، امری مسلم است که اولیا از همان ابتدای خلقت چشم به راه عاشورا بوده اند.
چنین پیشگویی هایی در گاهشمار حماسی ایران یعنی شاهنامه هم ، از پیش دیده شده است ، مثلاً کاوه ی آهنگر، آن گاه که استشهاد نامه ی ضحاک را می درد و از ایوان ضحاک به کوی و بازار می رود و مردم را به خیزش می خواند، با جملاتی و لحنی از فریدون سخن می گوید که گویی برای همه شناخته شده است و انتظارش را می کشند:
هر آن کو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
و اصولاً همان خوابی که ضحاک صدها سال قبل دیده است و براساس آن دربدر به دنبال پسری از نسل تهمورث ، همه ی پسران آن نژاد را می کشد، نشانه ای و تهدیدی آسمانی برای اوست .
افراسیاب هم ، چنین خوابی را سال ها سال قبل از آن که دستش را به خون سیاوش بیالاید، دیده است و اصلاً همین کابوس زمینه ساز پیشنهاد صلح از سوی افراسیاب می شود و همان صلح زمینه ساز خشم گرفتن کاووس بر سیاوش و ترک یار و دیار توسط سیاوش برای همیشه می شود ؛ از آن پس فصلی آغاز می شود که هرلحظه گوش به زنگ ریختن خون سیاوش در توران زمین هستیم و آخر هم می شود آنچه نباید بشود.
غرض این که علی معلم ، بنابر مبنایی که دارد و همه جا آن را ابراز کرده است ، اسطوره ها را بر ساخته و قصص را راستین می داند به همین جهت چنین پتانسیل هایی را ( که هم در قصص هست و هم در حماسه ها و اسطوره ها) اصالتاً زاده قصص می داند و این جا این پس زمینه ی قبلی واقعه ی عاشورا یعنی موعود بودن آن را دستمایه ا ین دو بند کرده است (یعنی بند ششم و هفتم ).
▪بند هفتم :
زمین هیزم کش قوزی ست قوزی مثل باعورا
زمان آبستن روزی ست روزی مثل عاشورا
باعورا مظهر زهدی ست که از عشق و پاکباختگی خالی ست به همین علت است که به سرنوشت مسخ گرفتار می آید. خداوندگار، او را که مستجاب الدعوه بوده است ، به سگ بدل می کند، چرا که او یوشع بن نون- درود خداوند و فرشتگانش بر او باد - و سپاه بنی اسرائیل را که بر در شهر بلقا اردوزده اند، نفرین می کند چرا او حاضر به این کار می شود، درحالی که ابتدا از پذیرش این درخواست از سوی حاکم شهر سر باز می زده است ؟ روایات حاکی از آن است که همسرش او را تحریض و تحریک به این کار کرده است :
متطّب بر نمی بابد به هم سودا و بلغم را
زر و زن ذلّه خواهد کرد یوشع را و بلعم را
در این قصه بلعم باعورای ما، عمرسعد است کسی که هم خودش و هم پدرش ، سعد ابن ابی وقاص به زهد و دینداری شهره اند، اما پدرش از پذیرش ولایت مولای متقیان سرباز زد و همه ی مجاهدت های قبلی خود برای اسلام را زیر سؤال برد و مولا هم او را رها کرد و هیچ اصراری بر پذیرفتن بیعت از جانب او به خرج نداد اما پسرش شاخه و میوه ی همان استنکاف از بیعت شد و این بار قاتل پسر علی شد، آن هم برای چه ؟ به چه شوقی یا طمعی ؟ ملک ری ؛ یعنی اگر بلعم را زن لغزاند، عمر سعد را زر لغزاند حالا به شعر مراجعه می کنیم : گوساله همان گوساله ی سامری است . مظهر زرپرستی بنی اسرائیل و فراموش نکنیم که سامری هم از زمره ی زهّاد بنی اسرائیل بوده است .
در سطر دوم ، مقصود از بوزینگان ، بنی امیه اند و باز هم تلمیح به آن روایت معروفی دارد که پیامبر گرامی اسلام درود خداوند بر او و خاندان بزرگوارش پس از مکاشفه ای آن را برای یکی از اصحاب بازگو کرد و در آن پیش بینی فرمود که : بوزینگان از منبر من بالا می روند.
در سطر چهارم ، ثور به معنی گاو است ، قافیه ای برای جور و مراعات نظیری برای گوساله در سطر اول ، آن گوساله که مظهر فتنه است با ریختن خون حسین ، گاو خواهد شد و فتنه به اوج خود ( یعنی شروع حضیض خود) خواهد رسید چنانکه پس از آن زوال بنی امیه شروع شد. در دو سطر آخر، کنایه ی در کعب کسی دمیدن عبارت از او را به خود بازنهادن ، یله کردن همه ی فضا برای او وحتی تحریک کردن او به ادامه ی حماقت و بلاهتش است ، استدراج سنت الهی است که مهلت رشد شجره ی خبیثه را به طاغوت ها می دهد اما ناگهان آنان را به عذاب محتوم خود می گیرد و اولیای خدا هم در روزگار فتنه احیاناً واسطه ی این سنت الهی می شوند، چنان که صلح امام حسن علیه السلام ، شاید مظهر این استدراج الهی در حق بنی امیه بود و آن گاه خون حسین نقطه ی پایان این استدراج و کبریتی برای افروختن آن صاعقه ی عذاب الهی در خرمن بنی امیه بوده است.
▪بند نهم :
اسری تلمیح به معراج رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم دارد و اسب آسمانی در سطر آخر بند، تلمیح به براقِ اسب بالدار آن حضرت در شب معراج دارد.
حر به معراج می رود. بزرگی از عرفا می فرمود: آن بالا که می روی فقط علی است . باری ؛ معراج اکثر ما بندگان به توحید محض نمی رسد بلکه به ولایت ختم می شود.
●بند دهم :
در سطر نوزدهم ، دلدل اسب امیرالمومنین و یعفور استر پیامبراست . تمثیل اسب یکه شناس به نفس اماره ای که مرکب نفس مطمئنه شده است یا تمثیل آن به آدمیزاده ای که خداوندگار خود را و ولی خود را شناخته است ، پر واضح است . یکه شناسی اطمینان می آورد: یا صاحبی السجن أارباب متفرقون خیرام الله الواحد القهار : ای دو همنشین زندان من آیا پروردگاران پراکنده بهترند یا خداوند یکتای چیره دست .
●بند یازدهم :
سطر اول ، زیباترین سطر این منظومه است و جسارتاً نگارنده را به یاد همشهری آقای معلم یعنی یدالله رؤیایی می اندازد، بگذریم .
دو سطر آخر بند، تلمیح به داستان منطق الطیر دارد اما قید خواهی نخواهی در سطر آخر که اشاره به مقام اضطرار دارد، مرا به یاد منطق الطیر امام احمد غزالی می اندازد (اگر اشتباه نکنم ) که مرغان پس از رسیدن به قاف ، ناامید و بریده بریده می شوند، چرا که سیمرغ به ایشان می فرماید: چرا آمدید؟ من که به شما نیاز نداشتم .
آنگاه مرغان به تضرع می افتند که ما این هفت دریا و هفت کوه و هفت بیابان را به شوق ِ تو پیمودیم ، دوستان خود را پرپر و بال کنده در آنجاها جا گذاشته ایم حالا به کدام پر و بال و به کدام سائقه ی خیال برگردیم ای صاعقه ی اکنون ! آنگاه سیمرغ این پرندگان مضطر را در حضرت می پذیرد. به همین علت است که شاعر می گوید: هفت وادی هفت دم خواهی نخواهی یعنی در هفت نفس طی می شود، منتهی اگر به اضطرار رسیده باشی ، و به همین علت است که بند بعد، یکسره گفتگو از نزدیکی و برداشتن پلکان هاست .
●بند شانزدهم :
آی قدری آب ، علی الظاهر و آنطور که از بالای منابر شنیده ایم ، در آن ساعت که حرّ برگشت آبی در خیمه ها درکار نبوده است ، بلکه ساعت ها پیش از آن ذخیره ی آب تمام شده بود. و علی الظاهر این آب همان آب باطنی است که ابتدا از آن سخن گفتیم ، اما تأویلی دیگر: آتش شرمساری حر بنابر نقل اهل منبر، تنها و تنها وقتی فرو کاست که نزد اهل حرم و بی بی دو عالم حضرت زینب سلام الله (علیهاالسلام ) رفت و از او حلالی خواست . پس خطاب هلا، آبش دهید از امام حسین ، خطاب به اهل حرم بوده است . سطر آخر بند، پارادوکس شگفت انگیزی دارد: بالاخره فرود آیم یا بشتابم آقای من ؟
●بند هفدهم :
خدا شمع رسالت را به جای خویشتن بر کرد ترجمه ی شاعرانه ای است ازجمله ی معروف الله اعلم حیث یجعل رسالته : خداوند داناتر ست به آن که رسالت خود را در کجا قرار دهد ؛ این جمله مأخوذ از قرآن است و در تاریخ اهل بیت علیهم السلام مکرر بر زبان کسانی رفته است که با نیت دشمنی و ستیزه بر آن بزرگواران وارد می شده اند اما لختی بعد مبهوت و شرمسار می گفته اند: الله اعلم ...
در سطر چهاردهم وخشور مثل مزدور و گنجور از وخش + ور ساخته شده است . وخش در پهلوی به معانی روح و نور است و وخشور یعنی صاحب روح و صاحب نور .
●بند هجدهم :
سلام والسلام ای پور مهر مادرت هستی ، گویند که مهریه ی حضرت زهرا سلام الله (علیهاالسلام ) آب های زمین بوده است . البته تأویل و تفسیر این جمله کار نگارنده نیست و صرفاً در اینجا یک برداشت شخصی را عرضه می کنم: مهر زهرا آب است زیرا :« و جعلنا من الماء کل شی ء حی» : از آب هر چیزی را زنده نهادیم؛ آب زادگاه هستی ست از آن طرف هستی همه هستان ،طفیل هستی زهرا و پدرش ، زهرا و همسرش و زهرا و فرزندانش است ، باری ، بیش از این جرأت سخن گفتن درباره آن بانو را ندارم و همین قدر هم که گفتم پا را از گلیم خود دراز کردم .

مؤخره : هنوز دود از کنده بلند می شود.
یا علی
زهیر توکلی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید