پنجشنبه, ۱۳ دی, ۱۴۰۳ / 2 January, 2025
مجله ویستا
رویارویی دنیای روستا و جهان شهر
داستان نخست مجموعه، ماجرای پیرمردی روستایی به اسم کبلرجب است که با زنی به نام مشدیسکینه زندگی میکند. گرچه این دو با هم اختلافهایی هم دارند اما پیداست که با یکدیگر بسیار انس گرفتهاند. رجب به دلیل اینکه فرزند ندارد، همه مهر و علاقه خود را به بزی که رنگ و پیکرهای طرفه دارد میبندد. این بز فضای خالی زندگی او را پر میکند. سکینه گرچه به صورت ظاهر از حضور بز در خانه گله و شکوه میکند اما در اعماق قلب خود بهاین حیوان علاقهمند است. داستان به دست آوردن این بز، هم ساده و هم درخور توجه است اوج داستان آنجاست که رجب پس از مرگ بز در پیش بام افتاده و بزها آمدهاند دور او حلقه زدهاند و سکینه (زنش) رواندازی گلمنگلی را رویش میاندازد و گریه میکند یا به قول نویسنده <گل پیش بام خیس میشود(>ص ۱۹)، در بین بزهایی که یک عمر به آنها عشق ورزیده، مرده است. این داستان یعنی <قشقابل> مفهوم قابل تاملی از عشق است که در دو لایه خودنمایی میکند؛ به دست آوردن بز و ماجرای زندگانی صاحب بز و از طرفی مشدیسکینه و ارتباطش با کبلرجب، تلخ و شیرین عشق را به نمایش درمیآورد و همین نگاه، این داستان را از بقیه داستانها متفاوت کرده است.
<نسترنه> دومین داستان مجموعه از بهترین داستانهای کتاب، ماجرای دختری است ۴۰ یا ۴۵ ساله که خویشانش به قزوین رفتهاند و خودش در <میلک> تنها مانده است .به موازات ماجرای نسترنه، رحمان و مادرش را داریم که از دهی دیگر به اینجا آمدهاند و گویا اهالی میلک، کارهای این دو را نمیپسندند. رحمان و مادرش خیلی فقیرند و کاروبار معینی هم ندارند. رحمان گاهی برای نسترنه کاری میکند و مزدی دریافت میکند. نسترنه اکنون در بیابان است و باران سیلآسایی میبارد و مسافت زیادی هم از ده دور شده است. او به دنبال بز گم شده خود است. زمانی که تصمیم میگیرد برگردد، خستگی و ترس، سراپای او را فرامیگیرد. روی زمینی دراز میکشد و چادرش را به دور خود میپیچد. به نظر میرسد در اینجا کار نسترنه تمام است. امیدی به بازگشت او نیست. در اینجا، نویسنده دوربین روایت را به دست اهالی میدهد: <بعدها گفتند رحمان، پسر مشدیطلا که داشته از ده آن طرف کوه برمیگشته، بز نسترنه را پیدا میکند و بین راه میرسد به او. خدا عالم است به کردکارشان. یکی میگوید:
- خدا عمر بده بهش. باز این. خدا خیر به جوونیاش بده.
- خدا شانس بده.( >ص ۲۸)
ابهامی که در داستان وجود دارد در اینجا باز میشود. ما در صحنه آخر رحمان را میبینیم که گوسفندان نسترنه را خود به چرا میبرد و خود و مادرش هم در خانه نسترنه کنگر خوردهاند و لنگر انداختهاند.
حفظ خط روایت در <نسترنه> و پایان تاثیرگذار و قابل تاویل داستان، نسترنه را به یکی از بهترین داستانهای مجموعه تبدیل کرده است.
در داستان <دیولنگه و کوکبه> معلمی به میلک میآید و بین دانشآموزان مدرسه، به دختری به نام کوکبه علاقهمند میشود. این علاقه دوطرفه است، بهطوری که کوکبه، حتی لباسهای آقا معلم را میشوید و به تعبیر نویسنده <جزئی از وسائل معلم خانه> میشود. بالاخره معلم با کوکبه قرار مدار میگذارد که او را از ده ببرد. مردم روستا که در این موارد خیلی غیرتی هستند، میخواهند معلم را از ده اخراج کنند. معلم تصمیم میگیرد فرار کند. برادران کوکبه هم از قزوین آمدهاند. آقا معلم به مدرسه ده پشت کوهی میرود که دخترها برای جمع کردن قارچ به نزدیکی آنجا میروند. در اینجا اوسانهای است: <زمانی که دخترها، سیر و سبزه و قارچ جمع میکنند، دیولنگه، جفت میزند و میان گله دخترها، یکی را میگیرد و با خود میبرد.> در حالی که برادران کوکبه و راننده و اهالی منتظرند سروکله معلم پیدا شود تا حسابش را برسند، معلوم میشود که معلم مانند دیولنگه جفت زده و از دهات در رفته است. مدتی بعد شایعه میگوید که معلم حالا زن و بچه دارد و کوکبه هم که دیگر کوکوهه (مرغ حق) شده، میرود نزدیک اتاق آقای معلم و کوکو میکند.
قصه در اینجا، هم ابهام دارد و هم بامزه و طنزآمیز است. کوتاه سخن اینکه کوکبه به طور افسانهآمیزی در بین رعد و برق و باران و روییدن قارچها و سبزیها و حمله دیولنگه به گله ناپدید میشود و مثل داستان، ما هم این را مبهم میگذاریم.
داستان <گورچال> درباره روستایی است که یک خانوار بیشتر ندارد. مردی است به نام حسن که پسر یک ساله دارد و زنی کاری و زحمتکش به نام قدمبخیر. فقر و تنگنا، حسن را به دزدی میکشاند و به زندان میافتد. بعد از دو سال از زندان آزاد میشود و به سوی گورچال به راه میافتد. تصویر آغاز داستان که پسرک، پدرش را بالای سرش میبیند، خیلی تجسمی و دیداری است: <پسرک سه ساله چه میدانست آنکه پا از چپر داخل گذاشته و آمده رسیده بالای سرش، پدرش است. حتی سگهای گورچال هم پارس نکرده بودند که غریبهای آمده و وقتی پسرک نگاهش را از روی کفش رزین پدرش بالا برد و شلوار سربازیاش را دید و بعد پیراهن یقه خرگوشیاش را و آن وقت مردی بلندقامت که ایستاده بود خیرهخیره نگاهش میکرد، فقط هقهق کرد و دراز به دراز افتاد جلو انار درخت.( >ص ۳۷)
<گورچال> بیآنکه تلاش کند تا به داستانی حسی تبدیل شود، تاثیر عاطفی عمیقی بر مخاطب میگذارد و شاید این حس و عاطفه به خاطر پسرک باشد که همان اول داستان به سادگی یک حس تلخ کودکانه میمیرد و این بحران حادثه است که لایه زیرین < گورچال> را میسازد.
اما داستان <اژدهاکشان> که نسبت به داستانهای دیگر غامضتر و رمزیتر است. داستان این است که روستاییان میلک، کوه نزدیک به روستای خود را به شکل اژدهایی میبینند؛ اژدهایی که حضرتقلی او را کشته است. در ذهن افسانهپرداز اهالی میلک، حضرتقلی همین که میفهمد اژدها قصد حمله دارد تا این روستا را با خاک یکسان کند، سوار قاطرش میشود و یکراست از قزوین میکوبد و خود را به نزدیک کوه میرساند و با اژدها وارد کاروزار میشود. جنگ حضرتقلی با کوه (اژدها) به صورت روایی بیان میشود. حضرتقلی با سه ضربه اژدها را سه تکه میکند. میلکیها پس از گذشت سالها همچنان در انتظار آمدن حضرتقلی ماندهاند. منتظر نوری هستند که از امامزاده میلک میرود و با نوری که از کوه اژدهاکشان به هم رسیده، کی میروند پیش امامزاده شارشید.
گمان میکنم که در این قصه عناصر نیرومندی از اسطورههای ایران باستان مثل اژدها موجود باشد؛ حضرتقلی که میتواند نمونه بعدی <میترا> باشد و <شارشید> که میتواند معبد خورشید باشد. اگر این عناصر زندگیبخش و نجاتبخش با هم یگانه شوند، آن وقت اهالی میلک میتوانند روزهای خوشی را بگذرانند. داستان گرچه در حال و فضای پاستورال (روستایی) است، نمادهای بومی داستانی ما را در خود دارد؛ مثل خورشید و میترا (ایزدمهر و روشنی) و ستیزه اسطوره میترایی.
<ملخهای میلک> هم در همین حال و هوا سیر میکند. داستان حالت واقعگرایی و افسانهای، هر دو را با هم دارد؛ ابن یامینه که در شهر درس میخواند به ده میآید. ده در معرض هجوم ملخهاست. ملخها به باغستان رسیدهاند و نزدیک میلک شدهاند. میلکیها میگویند حتما کسی معصیتی کرده که میلک دچار چنین بلایی شده است. اکنون باید کسی به <سارابنه> برود و آب متبرک چشمه آنجا را به میلک بیاورد و آب را به زمین و اطراف روستا بپاشند تا بلا رفع شود.(در واقع سارهای ساربنه بیایند و ملخها را بخورند.) ابنیامینه که در مدرسه شهر درس خوانده است، به این باورها، خنده و طعنه میزند. او که باید پس از تمام شدن درسش به روستا برگردد، خودش را بین روستاییان غریبه میبیند:
<پرسیده بود:
- راسته چنین چیزی؟
- مثلا برفتی درس بخواندی. شماها ره توی مدرسه چی یاد بدادن؟
- خیلی چیزا خب.
- یعنی نگفتن هرکسی برای خودش سارابنه داره.( >ص ۵۳)
اما بعد میبینیم که همین ابنیامینه زیر تاثیر افسانههای محلی، خری را از طویله بیرون میکشد و بدون پالان سوار آن میشود و به سوی چشمه سارابنه میرود. پیداست که میخواهد آب آن چشمه را به ده بیاورد.
نقطه محوری این داستا، آب شفابخش است؛ آب زلال و نیروبخشی که در اسطورههای ایرانیان باستان حتی به مرتبه ایزد بانوی آب و باران <آناهیتا> درآمده است. آناهیتا چنانچه از اسمش پیداست، دوشیزهای زیبا با اندام کشیده و موهای افشان است و نماد مطلق بیعیبی و بیگناهی. گمان میکنم اگر نویسنده در نوشتن این داستان، عناصر افسانهای آناهیتا را در زیر متن داستان قرار میداد، قصه ژرفتر و منسجمتر از آب درمیآمد.
در داستان <اوشانان> یکی از اهالی میلک یعنی پدربزرگ راوی مریض میشود و خانوادهاش او را به شهر (قزوین) میبرند. راوی داستان نوه این شخص است. پیدایش شهر بزرگ قزوین و وسعت گرفتگی آن، با کساد شدن کار زراعت و دامداری سبب میشود اهالی میلک تکتک یا با خانواده به قزوین بروند و ده به تقریب کمکم خالی میشود. حضور شهرنشینی جدید به نظر میلکیهای در روستا مانده، نشان از پیدا شدن اوشانان (از ما بهتران) دارد که در سیمای یک زن و دو کودک که به طور مرموزی به روستا آمدهاند، تجسم پیدا کرده است. راوی با خاله که اوشانان را میبیند، گفتوگو و چالش دارد. راوی میخواهد خالی ماندن روستا و گرفتاری میلکیها را به طور علمیو واقعی توضیح بدهد اما حریف خاله گلناز نمیشود.
راوی میخواهد بداند خاله گلناز درباره آمدن مجدد اوشانان چه میگوید و زمان آن را بازگو کند اما خاله خاموش است: <میپرسم: خاله نگفت کی دوباره میآید؟
حرف نمیزند. میدانم هر چه بمانم جوابی نخواهم گرفت. ازش میخواهم لااقل بگذارد صدای کبکها را بشنوم که میلک را گرفتهاند دست خودشان.( >ص ۸۹)
نویسنده در این داستان چه میخواهد بگوید؟ میلکیها در جهانی نامطمئن زیست میکنند. گویا کمکم متوجه شدهاند که خبرهایی هست. دگرگونیهایی هست، اما نمیتوانند به کنه قضیه پی ببرند. راوی مدرسهرفته هم نمیتواند با خاله گلناز و مادرش و دیگران همپرسی کند. او در جهان دیگری زیست میکند؛ جهانی بیقصه و بیافسانه؛ جهانی که همه کارها به دست علم و تکنیک است. در زیر متن قصه، رویارویی جهان افسانهها و جهان علم و تکنیک را میبینیم. خاله گلناز و مادر راوی هم متوجه شدهاند که تقدیس باورهای آنها در نزد راوی که نماینده شهروند امروزی است، استهزایی بیش نیست. سکوت خاله گلناز در آخر داستان زیرکی نویسنده را میرساند. این سکوت خیلی بامعناست. خاله گلناز میداند که به هیچ وجه نمیتواند راوی قصه را به حضور و وجود اوشانان باورمند کند و به همین دلیل سکوت میکند. این سکوت از هر گفته و تصویری گویاتر است.
کتاب داستانهای دیگری هم به نامهای <شول و شیون>، <سیامرگ و میر>، <تعارفی>، <کل گاو>، <آه دود>، <اللهبداشت سفیانی>، <آب میلک سنگین است> و <ظلمات> دارد که حال و هوای روستایی و وضع زیست اهالی میلک و روستاییان مهاجر را نشان میدهد. داستان <شول و شیون> پرده از خصومتی برمیدارد که همیشه بین روستاییان دیده میشود. مشدی اکبر که سنوسالی از او رفته است خواستگار خواهرزاده مشدیسالار میشود اما سالار به او جواب رد میدهد و وی را استهزا میکند. افزوده بر این، این دو بر سر زمین زیور نیز اختلاف دارند. در بین بگومگوها، مشدیاکبر، مشدیسالار را با تفنگ میزند و فرار میکند. سالار میمیرد. زن سالار از حرصش شروع میکند به زدن جنازه و شیون کردن. جنازه سالار روی سکوی ایوان امامزاده است و هرکسی حرفی میزند. در این میان غلامرضا، پسر شرور مشدیعباد سر میرسد و با تیر و کمان، سارهای امامزاده را هدف میگیرد: <نشانه میگیرد. سار گیج گیجی میخورد و پر پر میزند و میافتد روی شمدی که مشدیسالار انگار هزار سال بود زیرش خوابیده بود.( >ص ۶۲)
نکته معمایی داستان در این است که مشدیاکبر مدام غلامرضا را تعقیب و تهدید میکرده است که کاری به کار سارهای امامزاده نداشته باشد و همان ساعتی که با تفنگ، سر در پی پسر شرور گذاشته بوده، با مشدیسالار درگیری پیدا میکند. آن خشمی که غلامرضا در او برمیانگیزد، وی را که مرد خوبی است، از حال عادی خارج میکند.
در داستان <سیا مرگ و میر>، مشدیدوستی به خانه عنقزی، زن پدربزرگ میرود و به رغم تندرستیاش، پس از نوشیدن چای میمیرد. عنقزی حیران میشود؛ همه به فندق چینی رفتهاند. پس از مدتی، روستاییها فرا میرسند و با تلاش بسیار جنازه را پشت امامزاده دفن میکنند. روایتی میگوید عزیزالله، شوهر مشدیدوستی هر پرسشی را که از زن مردهاش میکرده او پاسخ میداده و <عجیبتر اینکه عزیزالله خودش هم سالهاست مرده است.( >ص ۶۹)
حالا چه طور مردهای از مرده دیگر پرسش میکند و پاسخ میگیرد، این را هیچ کسی نمیداند.
در قصه <اللهبداشت سفیانی>، اللهبداشت، پسر مشدیناهید و کبلاییمرادعلی، سفیانی (جنزده) میشود و میرود بالای درخت <تادانه> حیاط امامزاده و روی شاخهای مینشیند. مادر و پدر پیرش هر قدر التماس میکنند پایین نمیآید. راننده ماشینی که روستاییان را به قزوین میبرد و میآورد میگوید: <رشته برفته بوده عملگی. پولهاش ره بگیرن. بلاها سرش بیاورن. این هم سفیانی بشوه و برگرده زیار.( >ص ۱۲۷) اما پیرزنی باور دارد ماجرا، ماجرای عشق و عاشقی است.
در همه داستانهای این مجموعه نکتههای ساده است که از متن بیرون میزند و طرفه و عجیب است. در مثل <نسترنه> زن بیشوهر که در پی گوسفند گمشدهاش در شامگاهی بارانی و توفانی بدون هراس از گرگهای گرسنه به بیابان میزند، نادانسته چیز دیگری را نیز تعقیب میکند: <پایش را از باغستان بیرون نگذاشته بود که فکر کرد سه کوه آن طرفتر باران تمام بشود، رنگین کمان درمیآید.( >ص ۲۲)
درباره مجموعه <اژدهاکشان> و داستانهای آن باید بگویم که بیشتر روایتها با گفتوگو زنده میشود و پیش میرود. تصویرهای آمده در کتاب، غالبا تصویرهای خیالی محیط روستایی است و با ذهنیت روستاییان و وضع جغرافیایی میلک و شارشید و گورچال و... تناسب دارد. در بعضی داستانها، معمایی طرح میشود و گفتوگو و کردار روستاییان، قدم به قدم، به سوی گشودن این معما پیش میرود. این معماسازی در مجموعه داستان پیشین یوسف علیخانی <قدمبخیر مادربزرگ من بود> بهتر و ژرفتر از آب درآمده بود. در این مجموعه هم در داستانهای <اژدهاکشان>، <اوشانان> و <نسترنه> جلوه نمایانی دارد.
گویش الموتی (دیلمی) گرچه در مجموعه دوم علیخانی کمتر است ولی باز فراوان است و گاه خیلی بامزه و مطایبهآمیز میشود. اشخاص داستانی غالبا زن و مرد و دختر و پسر، به همان شیوه گویش روستایی و باستانی حرف میزنند و سلوک میکنند اما در اینجا گردش غیرمترقبهای میبینیم و آن حضور شهر بزرگ و شهرنشیان در محیط پاستورال است. حضور شهرنشینان یا رفتن روستاییان میلک به قزوین، مانند سنگی است که ما به وسط دریاچهای پرتاب کنیم. دریاچه موج برمیدارد و چین و شکن پیدا میکند و دوایر خیزآبهایش به ساحل میرسد. یوسف علیخانی توانسته است با سادگی و شوخ طبعی ویژهای، این خیزآبهای مدور بهوجود آمده در زندگانی این روستای بسیار باستانی را تصویر کند.
انتشارات نگاه، چاپ اول،۱۳۸۶
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست