پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا
دخیل بر دستار شروه
اگر گربه سیاهی که شاید گربه نباشد، چندک بزند توی سیاهی و کسی کاری به کارش نداشته باشد که هیچ. اما اگر همان را دخترک شیطانی با سنگ بزند، آنوقت است که زلیخا کور شود، و باید کوچهای که نصفش را با چشم آمده، نصف دیگرش را بیچشم برود، تازه اگر سرراه به کُنده کُنار پر جنی نخورد، یا شکم آماسیدهٔ دیواری، یا دو سه رگ خشتمال تنوری یا...
و این می رود تا روزگاری که زلیخا زمینگیر شود و به کنج نمور خانه برادر خو کند و پسینها تنگ غروب دستش را به دست گرم و لطیف دختر برادر بدهد و هنوز عمه نشده بیبی شود، حتا اگر این کار را بلد نباشد. و این خیلی زود است برای زلیخا، خیلی زود. این را هیچکس نمیداند، اگر هم بداند هیچکاری از دستش ساخته نیست.
و زلیخا وقتی خنکای ماسهها از ترک پاهایش تو بزند، و باد کوس از درههای ژرف پیشانیاش بگذرد، شروههای در شرجی خواندهٔ مادر را به یاد میآورد، یا شورههای شتکزده بر شلوار مردان آبادی را، وقتی از آب بیرون میزدند و توی چشمهای زلیخا میریختند تا مثل ماهی بیرون آب نمیرند، تا روز بعد که دوباره او دست کند و آنها را به دریا بسپارد و شروههای در شرجی خوانده را بدرقه راهشان کند.
و زلیخا هرچهقدر خانه را زیرورو کند و در و دیوار را به هم بریزد، شتک شوره را بر شلوار پدر نمیبیند. هرگز نمیبیند. نه توی صندوقهای پلیتی اینطرف آب، نه توی چمدانهای رمزی آنطرف آب. هرگز نمیبیند. و هروقت شلوار پدر را ببیند خشک و تمیز است و هیچ حرکتی ندارد، و هرچه پای پدر را بفشارد هیچچیز توی مشتش نمیآید. برای همین است تا جایی که زلیخا به یاد دارد، پدر شبها خواب کوسه میبیند و وقتی وحشتزده فریاد میکشد و بیدار میشود توی چشمهایش هزاران جفت باله کوسه را میبیند که وقتی شنا میکنند، خون از چشمهای پدر شتک میزند، و بوی گوشت تکه پاره یک جاشو هنوز از پایین تنهاش به مشام میرسد.
اگر گربه سیاهی که شاید گربه نباشد چندک زده توی سیاهی را، دختر شیطانی با سنگ نشانه بگیرد، آنوقت است که زلیخا کور شود و مادر باید تمام آبادی را زیر پا بگذارد و ناز تمام سبزه لیموییهای کولی را بخرد تا فالش را بارها و بارها بگیرند. «بختت بلند است زن، غصه نخور.» غصه نمیخورد، فقط شبها توی خواب هم گریه میکند. بختش بلند است. این را خوب میداند. برای همین زلیخایش کور شده و بخت بلند مادرش را نمیبیند.
مادر باید تمام آبادی را زیر پا بگذارد و پای تمام جنگیرهای جنزده دهات را ببوسد تا چلّهاش را بنشینند، و آنها وقتی دعایی میخوانند، نمیدانند و نمیدانی برای خودشان است یا برای زلیخا. تنها جنگیر جننزده آبادی هم جوان است و تازه وارث پدر شده و وقتی زلیخا را ببیند، نمیتواند غم مرگ پدر را پنهان کند و چلّه او را بنشیند، برای همین است که هنوز زیارت جنها نصیبش نشده.
سالی بعد دختر را پیش بیطار آبادی بالا میبرند، هرچند مضحکه اهل آبادی شوند، اما از دست آدم ناچاری مثل مادر چه کاری ساخته است. بیطار اما حق دارد هیچ ربطی بین کوری یک دختر و دیدن یک گربه (هر گربهای که باشد، با هر مرض لاعلاجی که باشد) نبیند و زن را بیش از پیش ناامید روانه تمسخر زنها کند.
پای زن و دختر به شهر هم کشیده میشود. اگر او را بخواهند به جراح بسپارند باید هست و نیستشان را بفروشند، که میفروشند، و نیمه جهاز زلیخا را آب کنند، که میکنند، و باز هم اگر کم بیاورند، که میآورند، کدخدای آبادی به دادشان برسد، مردان ته جیب شورهبسته را بتکانند، زنها پول سیاه مبادا را از زیر پلاس بیرون بکشند، باز هم اگر مبلغی کم باشد، که کم است، باید سید آبادی روضههای وقت و بیوقت بخواند و تن عزادار و کبود آبادی را کبودتر کند. تمام اینها یک طرف و اگر زلیخا بعد از عمل هم نتواند ببیند، که نمیتواند، آه از نهاد آبادی بلند میشود.
زلیخا چهقدر دوست دارد جیبهای شوره بسته مردان را که حالا خالیشان بازیچه باد میشود و پلاس پر از هیچ زنها را ببیند. اما افسوس اگر نتواند ببیند، که نمیتواند. هیچکس هم نباید ببیند بر درگاه نیمدری خانه او دو قطره خون تازه را که شب وقتی ضجه میکشد از بخیههای چشمش میچکد.
این میرود تا صبحی که او میفهمد باید تا غروب هرچه میخواهد آزاد راه برود، بدود، بازی کند یا... که فردا کله سحر قرار است او را سوار بر قاطر از کوره راهی کوهستانی بگذرانند و وقتی که دیگر بوی دریا را نمیشنود، او را فرود بیاورند، دست و پا و تنش را سخت ببندند بر ضریح زیارتگاهی، علم امامزادهای، پنجره پیری، جایی... که دیگر نمیتواند آزاد راه برود، بدود، بازی کند یا...
و اگر قرار باشد امامزاده کوری را شفا دهد مگر چند روز خدا باید بماند. زلیخا میماند، میماند تا وقتی که اگر بیشتر بماند میپوسد. بیشک میپوسد. ناچار دستها را از بندهایی که خیلی وقت است گشادش شدهاند، باید درآورد، و وَهچیرهکشان سرازیر آبادی شود.
زلیخا نمیداند چند ماه است آنجا مانده، که وقتی برمیگردد دیگر پدرش نیست تا شبها وحشتزده فریاد بکشد و از کابوس کوسهها برخیزد.
و غروب جمعهای که از ختم شروههای مادر پایش را از خاکستان بیرون میگذارد، ناگهان با اولین نگاهش دیوار آماسیده روبهرو را میرُمباند، و هنوز چند قدم نرفته کِنگِه پیر گز را میشکند.
هیچکس نباید بداند بعد از مرگ مادر چشمهای زلیخا چرا باید شور شود. نباید بداند چشم یک نفر کور چه طور شور میشود. همه میدانند وقتی چیزی به چشم کسی شیرین بیاید، چشم میخورد، اما هیچکس نیست بداند زلیخا که کورِکور است چهطور چیزی به چشمش شیرین میآید. برای همین است که مردم آبادی از او ترس دارند و تا بتوانند خود را از چشم او دور میکنند، حتا حیوانات خود را. مردم حق دارند. نمیخواهند عاقبت فرزندشان مثل آن بچهای شود که بعد از آن که یک روز غروب سر راه زلیخا سبز شد، شب تب کرد و بعد از دو روز آن قدر قی کرد تا مرد. باز این را هنوز به خاطر دارند که چه چیز میتواند درخت ابریشم خانه کدخدا را که چهل و پنج سال آزگار سبز بوده و حالاحالاها سبز بود خشک کند جز چشم شور زلیخا.
و مردم آنقدر باید از او ترس داشته باشند که جرأت نکنند از او متنفر شوند و خودشان هم نمیدانند که کمکم به او و چشم او معتقد شدهاند، شاید هم در دل او را پرستیدهاند؛ برای همین است که قبله بعضیشان کمی کج شده است.
و زلیخا محکوم است، هرچند اگر روحش خبر نداشته باشد، و از هیچچیز سردرنیاورد. او نمیداند چرا ناگهان همه از او رویگردان شدهاند، و هروقت دلتنگی مستش کند و از خانه بیرون بزند، چرا پچپچ گنگی را از گوشهگوشهٔ کوچههای فرتوت میشنود که از او میگریزد، و کلون درهایی را که پیش رویش انداخته میشوند، و او هرچه با فریاد آبادی را صدا بزند، تنها انعکاس صدای خودش را میشنود که خاکآلوده و مأیوس مثل خود او به سویش بازمیگردد و گاهی حتا صدا هم باز نمیگردد.
حالا مدتهاست آبادی از شکاف درهای نیمه باز پیردختری را میشناسد که پسینها دستدردست دخترکی، کِشاله کش کوچهها تا دریا جاری میشود و آنجا آفتاب کُش غروب شروههای در شرجی خوانده مادر را زیر لب زمزمه میکند و به هیچچیز نمیاندیشد، حتی به امانی که برادر از او خواسته تا از شر چشمش به دور باشد. یا وقتی دخترک از او بپرسد چرا تمام مسیرشان تا دریا بر سردر خانهها جمجمه گاو سبز شده، ساکت میشود و نمیگوید جمجمه گاو شگون دارد، چشم بد را دور میکند، بلاگردان خانه است، و به جای آن شروههای شرجی خورده را در باد رها میکند.
سعید بردستانی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست