یکشنبه, ۱۱ آذر, ۱۴۰۳ / 1 December, 2024
مجله ویستا
صفحهٔ حوادث
اردشیر و بهمن پولشان را روی هم گذاشتند و بعد از چند روز كتاب «حسینكُرد شبستری» را خریدند و در راه مدرسه مشغول خواندن شدند. یكبار به خود آمدند كه نیمساعت از زنگ كلاس گذشته است.
بهمن گفت: حالا چهكار كنیم؟
اردشیر گفت: چهقدر پول داری؟
بهمن یك قران داشت. اردشیر پول را گرفت. خیالش راحت بود كه خانم یگانه روزنامه میخواند. از یك دكهٔ روزنامهفروشی یك روزنامه گرفت. ازشانس آنها روزهای جشن بود. شركتها و مؤسسات دولتی به مناسبت اینروز پیام تبریك فرستاده بودند. روزنامه سی صفحه بود و اردشیر نصف روزنامه را به بهمن داد و با هم به مدرسه رفتند.
بهمن در زد و گفت: با اجازه.
آقای مقدم پرسید: چرا دیر كردی؟
بهمن گفت: برای شما روزنامه گرفتم.
بچهها خندیدند. آقای مقدم آنها را ساكت كرد. زنگ انشاء بود. آقای مقدم از ضرورت مطالعه گفته بود كه فكر انسان را باز میكند. روزنامه را از بهمن گرفت و گفت: خوب كاری كردی.
و به بچهها گفت كه تشویقش كنند. بچهها برایش دست زدند. یك ربع دیگر زنگ كلاس میخورد. خبر صفحهٔ حوادث نظرش را جلب كرده بود. چند تا موضوع روی تخته سیاه نوشت كه هفتهٔ بعد از روی آنها انشاء بنویسند. بچهها مشغول نوشتن شدند. آقای مقدم روزنامه را روی میز پهن كرد و مشغول خواندن شد. مطلب خیلی شیرین بود. بقیه را در صفحهٔ هشت باید میخواند. روزنامه را ورق زد، اما بقیه را پیدا نكرد. در همین موقع زنگ خورد و بچهها با هیاهو از كلاس بیرون رفتند.
توی دفتر كه رفت، روزنامه را به خانم یگانه نشان داد.
ـ روزنامهٔ امروز را مطالعه كردهاید؟
خانم یگانه فهمید كه چه میخواهد بگوید. برای همین خندید. آقای مقدم با تعجب نگاهش كرد: مگر حرف خندهداری زدم!
خانم یگانه گفت: آخر من هم دنبال صفحهٔ حوادث میگشتم. بقیه پیش من است.
آقای مقدم گفت: چهطور؟
خانم یگانه گفت: از اردشیر شاگرد كلاسم پرسیدم. اول نمیگفت. بعد جریان را تعریف كرد.
و ماجرا را برای آقای مقدم گفت.
آقای مقدم گفت: این موضوع میتواند یك موضوع آموزشی باشد.
اردشیر و بهمن را توی دفتر خواستند.
آقای مقدم پرسید: چرا دروغ گفتید؟
بهمن گفت: ترسیدیم بگوییم چرا دیر كردیم.
آقای مقدم گفت: دفعهٔ آخرتان باشد كه دروغ میگویید.
بعد بین معلمها بحث درگرفت كه آقای مقدم و خانم یگانه همعقیده بودند. همكارها كه دلیل این تفاهم را میدانستند بحث را كش ندادند. اما آقای مدیر گفت: خدا كند همیشه این تفاهم برقرار باشد.
همه میدانستند چرا مدیر این حرف را میزند. اولیای دانشآموزان ازخانم یگانه راضی نبودند. مدیر میگفت: بدبخت كسی كه با او میخواهد زندگی كند.
آقای مقدم بارها این حرف را از او شنیده بود، اما عشق پُرقدرتتر از گلایهاش بود. روزنامه را دست بهدست كردند و به همدیگر لبخند زدند.
مجید دانشآراسته
منبع : دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست