سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا
مداخله موعودگرایانه در فرآیند تمدن
خاستگاه حلقه فیلسوفان و متفکران علوم اجتماعیای که امروزه بهعنوان مکتب فرانکفورت نامبرده شده دهه ۱۹۲۰ است؛ یعنی زمانی که تعدادی از منتقدان و روشنفکران درصدد برآمدند مارکسیسم را با اقتضائات نظری و سیاسی عصر منطبق سازند. ویژگی بارز رویکردی که توسط فرانکفورتیها ارائه گردید، بیشتر در بهکار بستن رشتههای مختلف علوم اجتماعی در پروژه نظریه انتقادی جامعه است تا درج هتگیری نظری آن. اهداف این ابتکار نظری، در مقابل تمام رویکردهای مارکسیستی سنتی توسط ماکس هورکهایمر و مقالات متعددی که طی دهههای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ نوشت، مدون گردید. نقد او بر فلسفه نوایدئالیستی و تجربهگرای معاصر، در پی آن بود که فلسفه تاریخی را صورتبندی کند که تکامل خرد انسانی را در بر داشته باشد؛ در چنین طرحی وی تحقیق تجربی را نیز به خدمت گرفت. بنابراین انستیتو تحقیقات اجتماعی در سال ۱۹۲۹، وسیلهای بود برای تحقیق این پروژه. هورکهایمر در آثارش، از اقتصاد، روانشناسی و نظریه فرهنگی استفاده کرده است. او به دنبال آن بود که از چشماندازی تاریخی، چگونگی قابل حصول بودن سازماندهی عقلانی جامعه را به تحلیل درآورد. با وجود این، پس از اینکه ناسیونال سوسیالیسم به قدرت رسید و مؤسسه را به تبعید فرستاد. خوشبینی فلسفی ـ تاریخی به بدبینی فرهنگی ـ انتقادی راه برد. زین پس هورکهایمر و آدورنو کارکرد نظریه انتقادی جامعه را در ان میدیدند که با بازگشت به تاریخ تمدن، دلایل ظهور فاشیسم و استالینیسم را روشن سازند. دیالکتیک روشنگری آنها که شباهتهائی نیز با تفکر هایدگر دارد، به طرز تحسینبرانگیزی به این تغییر جهتگیری دلالت میکند؛ کتاب دیالکتیک روشنفکر حتی این سؤال را مطرح میکند که ”چرا توتالیتاریسم ظهور کرد؟“ و چشماندازی شناختی و عملی از جهان بهدست میدهد که به سبب تعلق آن به کنترل تکنیکی اشیاء و اشخاص، فقط به یک عقلانیت ابزاری اجازه رشد و نما میدهد. اما با این ”نقد خرد“ که تمایل دارد توتالیتاریسم را بهعنوان پیامد چرخه گریزناپذیر خرد ابزاری و کنترل اجتماعی ببیند، مخالفتهائی نیز شده است. مفهوم شیءشدگی تام، توسط تعدادی اعضاء حاشیهای مؤسسه که زیر نظر آدورنو و هورکهایمر کار میکردند، مورد تردید قرار گرفت. اینان بسیار مشتاق بودند که بدانند آیا تحت سیطره وضعیت توتالیتر، میتوان بقایای نوعی همبستگی ارتباطی را تعیین کرد؟ فیلسوف دیگر، والتر بنیامین، تحلیل رابطه متقابل قدرت و تخیل را صورتبندی میکند. فرانس نیومن و اتوکیرکهامیر، فرهنگ توافق قانونی و کنترل اجتماعی را بررسی کردند.در حالیکه اریک فروم یک تحقیق روان تحلیلگرایانه از نیازهای ارتباطی و توان بالقوه این ارتباط برای بقا و تداوم بهدست داده است.پس از اینکه اعضاء اصلی مکتب از تبعید بازگشتند مؤسسه کارهای خود را دوباره در فرانکفورت از سر گرفت و پروژههای تجربی پهن دامنه را در دستور کار خود قرار داد. از همان ابتدا، فاصله قابل توجهی بین تحقیقات تجربیای که بر کارگاه صنعتی تأکید داشت و افراطگرائی فلسفی در مورد ”سلبیت“ که آدورنو و هورکهایمر با تلقیهای متعدد و متمایز دربارهاش کار کرده بودند، وجود داشت.این فراق و فاصله، تنها زمانی برطرف شد که هابرماس شروع کرد مبانی نظاممند نظریه انتقادی را به چالش بکشد و مفاهیم فلسفی بنیادین و جهتهای تحقیق اجتماعی تجربی آن را بازنگرد. اندیشه محوریای که هابرماس با آن در تاریخچه حلقه فرانکفورت فصل جدیدی را گشود، فهم او از شکلی از عقلانیت است که بهجای کنترل ابزاری اشیاء، توافق ارتباطی بین سوژهها را تبیین میکند. از همینرو مفهوم عقلانیت ارتباطی که از این نگاه برخاسته است، مبنائی را برای زمینههای اخلاقی و کاربرد دموکراتیک نظریه انتقادی حاصل میآورد.
بنیانها و اهداف نظریه انتقادی: هورکهایمر و مارکوزه
نظریه انتقادی، میان دو جنگجهانی، از کوششهای متعدد برای توسعه یک مدل فرآورنده از مارکسیسم، سربرآورد. این رویکرد از جریانهای مشابه دیگر، اساساً از نظر اهداف روششناختی متمایز است تا اصول نظریاش، این اهداف همگی از تصدیق تردیدناپذیر و ضابطهمند علم ناشی میوشد. هدف بنیادین نظریه انتقادی این بود که تمام رشتههای علم اجتماعی را در پروژه نظریه ماتریالیستی جامعه در برگیرد. از این طریق، نظریه انتقادی جامعه، بر نابگرائی نظری، که سالیانی دراز در ماتریالیسم تاریخی ادامه حیات داده بود، غلبه کرده و بستری را برای ادغام پرثمر و نتیجهبخش علوم اجتماعی آکادمیک و نظریه مارکسیستی ایجاد نمود.این وجه روششناختی، به طرز بسیار ماهرانهای توسط ماکس هورکهایمر که پروژه مارکسیسم میانرشتهای را در دهه بیست بنا نهاد، ارائه گردید.زمانیکه هورکهایمر در گرونبرگ به سمت ریاست مؤسسه تحقیقات اجتماعی در دهه ۱۹۳۰ رسید، فرصت مناسبی برایش دست داده بود تا این طرح را عملی سازد. وی برای اولینبار، برنامهنظری یک نظریه انتقادی جامعه را در سخنرانی افتتاحیه خود به ظهور رساند. او در مجله تحقیقات اجتماعی که از ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۱ منتشر و تبدیل به کانون فکری آثار مؤسسه شده بود، با همکاری هربرت مارکوزه این رویکرد را گسترش داد. ایده برطرف کردن شکاف علمی و تاریخی موجود میان تحقیق علمی و فلسفه، یک چارچوب روششناختی پدید آورد. به پیروی از یک مدل هگلی تاریخ، هر دو شاخه دانش باید که دوباره در صورت واحدی از تأمل متمرکز شود تا آن اندازه که تحلیل تجربی واقعیت، بتواند با تعیین فلسفی خرد متقارن و هماوا شود. برای نائل شدن به چنین مقصودی، به نظریه تاریخی نیاز هست که استعداد تعیین توانائیهای خرد را آنگونه که در طی فرآیند بهعمل آورده است داشته باشد. اگر چه رویکردهای تأویلی هورکهایمر و مارکوزه با هم تفاوت دارند، با وجود اینچنین مفاهیم بنیادین فلسفی ـ تاریخی را هر دو از سنت مارکسیستی به ارث بردهاند.در دهه ۱۹۳۰ هورکهایمر و مارکوزه، همچنان بر نظریه تاریخ مارکسیستی کلاسیک راسخ بودند. مطابق این دیدگاه، ساز و کار اصلی پیشرفت اجتماعی در توسعه نیروهای تولید مکتوم است و از آنجا که سلطه طبیعت، از طریق مراحل تکنیکی فزاینده تداوم مییابد، مراحل جدید روابط تولید را نیز تعیین میکند. نظریه انتقادی ـ همانگونه که در مورد علوم تجربی دیده میشود ـ صرفاً بهعنوان یک نمونه معرفتی از فرایند کار، وارد این توسعه تاریخی نشده بود؛ بلکه این نظریه یک الگوی انتقادی درباره خودآگاهی جامعه است. مطابق نظریه هورکهایمر و مارکوزه، فقط با توسعه نظریه انتقادی است که از توانائیها و امکاناتی که تاکنون در یک وضعیت تاریخی، در حال رشد بوده است آگاهی مییابیم. با وجود این، اینان به هیچوجه معتقد نیستند که عقلانیت همانگونه که در نیروهای تولیدی معاصر تجسم یافته است، همزمان در آگاهی انقلابی پرولتاریا نماد و تجلی مییابد. آنان از همان ابتدا، مطلع بودند که نظریه مارکسیستی بهعلت ادغام فزاینده طبقات کارگر در سیستم اجتماعی سرمایهداری، ربط و مناسبت اجتماعی خود را از دست داده است. از اینرو تحلیلهای تجربی، که بهعنوان بخش دایمی نظریه جامعه در حال تکامل بود، باید به طرز موشکافانهای سازوکارهای اجتماعی و روانی را که به وسیله آنها نیروهای بالقوه مقاومت اجتماعی، منسجم شده است تشریح کند.تأملات فلسفیه اولیه هورکهایمر و مارکوزه، علیرغم اندیشههای لوکاچ و کُرش، در امتداد سیر عمومی فلسفه تاریخ تولیدگرا تداوم یافت و بازبودن روششناسی آنها بر روی تحقیقات تجربی اجتماعی، آنها را قادر ساخت تا طرحی نو دراندازند. ایده در برگرفتن تمام شاخههای علوم اجتماعی در ترکیب یک نظریه انتقادی اجتماعی، همانگونه که در موضوعات پژوهشهای تجربیشان دیده میشود، آنها را به فراسوی تلاشهای معاصرشان برای احیاء مارکسیسم برد. بهعنوان یک نمونه تحقیقی کامل در مؤسسه، هورکهایمر در صدد بود که این مسئله را بکاود که سازوکار روانی، چگونه میتواند از پیدایش تضاد بین طبقات اجتماعی که در اصل میتواند ناشی از تنشها و تفاوتهای اقتصادی باشد، جلوگیری کند. این سئوال یک تحول تجربی هوشیارانه را در مسئله فاعل انقلابی ایجاد میکند که تا این زمان، همواره محل معضلات تاریخی و فلسفی بوده است. گرانیگاه تحقیقات میان رشتهای مؤسسه در دهه ۱۹۳۰، اکنون کاملاً واضح است و پروژهای که هر یک از اعضاء دانش تخصصی خود را در آن بهکار انداختهاند، صورت خاصی از انسجام اجتماعی را که سرمایهداری بهنحوی نظاممند در مرحله پسا لیبرالیاش ساخته و پرداخته کرده، شرح و بسط داد.افتخار تشریح و تبیین شکل و محتوای نظریه انتقادی جامعه، متعلق به هورکهایمر است. وی از موقعیت خود بهعنوان رئیس مؤسسه استفاده کرد تا متخصصان را برای وظایف پهن دامنه طرحهای تحقیقاتی میان رشتهای در یکجا مجتمع کند.این برنامه انستیتو، از ارتباط متقابل سه رشته به ظهور رسید. از نظر هورکهایمر، تحقیق اساساً باید مبتنی بر تحلیل اقتصادی مرحله پسالیبرالی سرمایهداری باشد. وی این وظیفه را بهعهده دوست خود فردریک پولوک نهاد و او به دنبال این پرش کار خود را آغاز کرد که آیا نظام سرمایهداری متفاوتی از آنچه اقتصاد برنامهای جدید در پی آن بود در حال پدیدار شدن است؟ مرحله بعدی تحقیق، نشانگر مطالعات روانشناختی در مورد همبستگی افراد در جامعه بود. اریک فروم که در این موقع سخنگوی چپ فرویدی بود و از ادغام ماتریالیسم تاریخی با روانتحلیلگری دفاع میکرد، انجام این پروژه را بهعهده داشت. او کارهای خود را با این قضیه آغاز کرد که ادغام شدن افراد در نظام سلطه اجتماعی سرمایهداری به موازات شکلگیری و اجتماعیشدن بُعد روانی ـ جنسی شخصیت آنها وقوع مییابد. از اینرو وی تحقیق در مورد تأثیرات دگرگونی ساخته نظام سرمایهداری به اجتماعی شدن افراد در خانواده و شکلگیری شخصیت فردی طی این فرایند را وجهه همت خود قرار داد.نظریه فرهنگی و تحلیل او از عملکرد فرهنگ تودهای برنامه تحقیق میانرشتهای مؤسسه را تکمیل کرد.تعاریف هورکهایمر از موضوعات این تحلیل فرهنگی، دوگانه و حتی متناقض بود. اما آنان در طی همین مدت، به طرقی که رسانههای ارتباطی صنعت فرهنگی جدید، انطباق رفتاری افراد را صورتدهی میکند، تأکید کردند، تئودور ویزنگروند آدورنو و لئولوونتال، مطالعه بعد اساساً فرهنگی مسئله انسجام را در فرآیند سرمایهداری بهعهده داشتند.هورکهایمر و همکارانش با بهکارگیری نوعی کارکردگرائی ساده، توانسته بودند این موضوعات را به یک منظومه نظری بدل سازند. این امر، ترکیب مفهومی مطالعات فردی را تنها بدین سبب که هر فرایند اجتماعی، مطابق کارکردش در بازتولید و توسعه کار در یک زمینه اجتماعی اندیشیده و آزمایش شده حاصل میآید، تضمین میکرد. دلایل این تقلیل به کارکردگرائی، مقدمات و پیشفرضهای فلسفی ـ تاریخیای بود که اندیشههای مارکوزه، آدورنو و هورکهایمر را بیمه کرده بود. از آنجا که هیچ نوع فعالیت اجتماعی دیگری غیر از کار، در نظر گرفته نشده، حتی در سطح نظریه اجتماعی نیز فقط اشکال ابزاری عمل اجتماعی میتواند مورد توجه قرار گیرد. اما برخلاف کارکردگرائی رسمی، این نوع کارکردگرائی، بالضروره دید همه جانبهتری نسبت به عمل روزمره دارد که توسط آن، فاعلان اجتماعی شده، بهصورت ارتباطی باز تولید شده و بهطور خلاقانه یاد میگیرند که کنش عمومی خودشان را اعمال کنند.
بازگشت به فلسفه منفی تاریخ: تئودور آدورنو
مفهوم تحقیق اجتماعی میان رشتهای تنها تا آغاز دهه ۱۹۴۰ در یک صورت سازنده و حیاتی، به حیات خود ادامه داد. مقالاتی که هورکهایمر در آخرین شماره مجله تحقیقات اجتماعی در ۱۹۴۱ ارائه داد، دگرگونی عمومی جهتگیری مؤسسه را اعلام کرد. این مقالات هم پیشفرضهای فلسفی ـ تاریخی، نظریه انتقادی و هم ماهیت سیاسی مهم این نظریه را تحتتأثیر قرار داد. هر چند در مواجهه با فاشیسم در طول دهه سی تمایل به عزلت و کنارهگیری در اعضاء مؤسسه شدت گرفت، اما کارهای مؤسسه همچنان با امید به پیشرفت نظریهای مبتنی بر مفهوم مارکسیستی تاریخ تداوم یافت. علیرغم اینکه تردیدهائی در مورد احزاب کارگری رسمی وجود داشت، هورکهایمر همچنان تحقیقات مؤسسه را در جهت تأملات عقلانی جنبشهای کارگری میدانست. سرانجام در واپسین سالهای دهه ۱۹۳۰، جهانی که توسط مؤسسه معرفی و به چالش کشیده شده بود، از هم فرو پاشید. تجربه سیاسی ـ علمی دایره بسته فاشیسم، استالینسم و فرهنگ تودهای سرمایهداری ـ که بهنظر میرسد در آن روزها تبدیل به توتالیتاریسم مطلق شده بود، هورکهایمر و همکارانش را متوجه ساخت که از هر نوع مفهوم مارکسیستی پیشرفت اجتماعی تبری جویند و از تحقق آن قطع امید کنند. این امر در نتیجه عدول از مفهوم مثبت کار به مفهوم منفی آن حاصل آمده بود، مفهومی که نظریه انتقادی را از نو بازسازی کرد و زان پس مرحله جدیدی در تاریخچه حلقه فرانکفورتیها آغاز گردید. بنابراین نقد رادیکال خرد و پیشرفت که در مورد قابلیتهای ایجاد انقلاب در روابط اجتماعی تردید افکنده بود، مفهومی از پیشرفت مبتنی بر تولید را وارد قاموس این مکتب کرد.نماینده برجسته این نگرش جدید، هورکهایمر نیست، بلکه تئودور آدورنو است. اندیشههای او بیش از افراد دیگر، به تجربه تاریخی فاشیسم بهعنوان فرجام تمدن، میپردازد. تجربه فاشیسم او را بر آن داشت که ایده پیشرفت تاریخی ـ ماتریالیستی اصیل مؤسسه را به پرسش نهد. علاوه بر این تمایل او در وسعت نظر دادن به افکار، آنچنان هنرمندانه بود که درصدد برآمد عقلانیت محدود سنت نظری مارکسیسم را تماماً مورد تجدید نظر قرار دهد.تحتتأثیر والتر بینامین، وی اقدام به بسط روشهای مؤثر تفسیر زیبائیشناسانه فلسفه ماتریالیسیت تاریخ کرد.در اثر همکاری با هورکهایمر ـ قرائت وی از اندیشههای شوپنهاور، او را آماده تأملات انتقادی در مورد تمدن کرده بود ـ شکاکیت آدورنو در مورد پیشرفت، قوت گرفت. این همکاری و قرائت در دهه ۱۹۳۰ بسیار بود. ”دیالکتیک روشنگری“ (۱۹۴۷) ـ که محصول همکاری مشترکشان در اوایل دهه چهل است ـ این مضمون جدید را در یک فلسفه منفی تاریخ ترکیب کرده است. این فلسفه منفی، بدون شک از تلاشهای اولیه مؤسسه پا را فراتر نهاد و گوی سبقت را ربود. وضعیت تمامیتطلبانهای که نظام فاشیسم در آن پا به جهان گذاشت، طولی نکشید که بهعنوان یکی از پیامدهای تضاد بین نیروها و روابط تولید تبیین شد و البته بهعنوان یکی از پیامدهای دینامیسم درونی رشد آگاهی انسانی. هورکهایمر و آدورنو، چارچوب نظری سرمایهداری را رها کرده و ”فرآیند تمدن“ را چارچوب مرجع خود قرار دادند. از اینرو فاشیسم در یک منطق اضمحلال ـ که برای صورت اصیل بقای انواع، ذاتی و ضروری است ـ رفته رفته مرحله نهائی تاریخ در نظر گرفته شد. کوششهای پیش از تاریخ تفکر ابزاری، که بشر توسط آن انگیزه بقا و فرونشاندن تنوع و گوناگونی طبیعت را آموخت، به تدریج در تنظیم غرایز و نیازهای طبیعی انسان، تضعیف توانمندیهای حسی و گسترش روابط قدرت اجتماعی باز تولید شد. بنابراین، یک شیءشدگی فزاینده، که توسط اولین تأثیرات و کنشهای سلطه طبیعت بهکار افتاد و نتیجه منطقی آن در فاشیسم تجلی یافت، فرایند تمدن را شکل داده است.حتی این نظریههای فلسفی ـ تاریخی که دقیقاً مبتنی بر سلسلهای از مطالعات انسانشناختی و مردمشناختی است و نیز متأخرین خوانش از آنها، بر مقدماتی مارکسیستی اشاره دارد پیش از تاریخ انواع انسانی، به بُعد واحد مداخله انسان در طبیعت تقلیل یافته بود و بنابراین رشد تمدن برحسب یک الگوی سلطه بر طبیعت تفسیر شده است.اما درونمایههای رمانتیسم و فلسفه حیات که دوباره در تحقیقات هورکهایمر و آدورنو مطرح شده بود، فرایند تدبیر و تنظیم طبیعت را در شکلی کاملاً متفاوت باز مینمایاند. اگر آنچنان باشد که آزادی آدمی باید توانمندیها و ظرفیتهای خود را صرف حیات طبیعی کند، هر اقدامی در کنترل ابزاری طبعیت، مرحلهای بهسوی از خودبیگانگی انواع خواهد بود.از این چرخش منفی در فلسفه مارکسیستی، دو نکته متفاوت بر میآید. از یکسو مطلق و بیچون و چرا در نظر گرفتن فرایند تمدن، کل حوزه عمل ارتباطی روزمره را آنچنان در بر میگیرد که تحقیق پیشرفتهای اجتماعی دیگر امکانپذیر نخواهد بود. در نتیجه، ”دیالکتیک روشنگری“ مجبور شده است که ابعاد دیگر پیشرفت تمدن را نادیده بگیرد، بدینمعنا که تببین دقیقی در مورد تقویت نیروهای تولید ارائه نداده است اما به افزون کردن آزادیهای قانونی و دامنه کنش فردی توجه بسیار کرده است.پیامد دوم دیالکتیک روشنگری ناشی از ماهیت سیاسی آن است و این مسئلهای است که در توسعه نظریه انتقادی چندان قابل توجه نیست. در اینجا هر نوع عمل سیاسی، بهعنوان صورتی از کنش اجباری تفسیر میشود. از آنجا که عمل سیاسی از دامنهای از بدیلهای مثبت موجود ترکیب یافته است، در نهایت خود هورکهایمر و آدورنو از اینکه فعالیت تحقیقیشان را در یک حوزه سیاسی واقعی بهکار ببندند پرهیز میکنند. در حالیکه برای چنین نتیجهگیریای هیچ امکانی برای اینکه نظریه انتقادی را بهخود تخریبی کامل سیاسی منتهی سازد وجود ندارد، فحوای چنین استنتاجی، از آن مفهومی از انقلاب طرفداری میکند که حتی جزئیترین امکان رهائی سیاسی از طریق سرنگونی رادیکال روابط اجتماعی را بهدست نمیدهد. این نتیجهگیری به مداخله موعودگرایانه در فرایند تمدن نظر دارد.از اینرو کتاب ”دیالکتیک روشنگری“ در استنتاجی از این دست ـ که در حقیقت توسط خود هورکهایمر در مقاله ”دولت اقتدارگرا“ (۱۹۴۲) ارائه شده است ـ با اندیشههائی که در نظریه فلسفه تاریخ والتر بنیامین تبیین شده است مطابقت میکند. فلسفه تاریخ والتر بنیامین بر آن است که مدل پیشرفت اجتماعی دموکراتیک را به نقد بکشد.
حاشیهایهای فراموش شده
تنها جایگزینی که میتوانست در مؤسسه تحقیقات اجتماعی سربرآورده و با چنین رویکردهای منفیگرایانه به مقابله برخیرد، در لابهلای برخی از پژوهشهائی که توسط فرانس نیومن و اتوکیرکهایمر انجام شد یافت میشود. اینان به همراه والتر بنیامین گروهی را تشکیل دادند، بعدها اریک فروم نیز به جمع آنها پیوست.البته بنیامین و فروم تنها بهطور مختصر آن هم غیرمستقیم در تحقیقات مؤسسه سهیم هستند.کارهای هر یک از این نویسندگان، مبتنی بر یک انگیزه ضد کارکردی است که توانسته بود تصور جامعه بهطور مطلق اداره شده را به چالش بکشد؛ تصوری که ضرورتاً به تنگنای دوگانه خود تخریبی سیاسی یا موعودگرائی انقلابی انجامیده بود. اما نگرشهای فلسفی مسلط آدورنو، هورکهایمر و مارکوزه هیچگاه به این رویکردهای نظری جایگزین، اجازه قوت گرفتن نداد.نیومن و کیرکهایمر که هر دو تحصیلکرده رشته حقوق بودند و در فضای سوسیال دموکراسی آلمان به عرصه سیاست آمدند، از زمان تبعید به نیویورک، در تحقیقات مربوط به حقوق و مسائل قانون اساسی مشارکت میکردند. بستر سیاسی و پژوهشی که در آن واقع بودند آنان را از بادی امر متقاعد کرد که قانون، وسیله مرکزی کنترل در جامعه بورژوازی است. آنها در میان مقررات قوانین مشروطه، جوهره اجتماعی توافق سیاسیای را تشخیص دادند که در آن، طبقات مختلف، بهطور متنوعی توسط وضعیت سرمایهداری خصوصی تقویت میشوند و بنابراین افراد همه طبقات با این میثاق و سازشکاری سیاسی متوافق هستند. این چارچوب موضوعی اجتماعی ـ نظری، بستری را فراهم آورد برای تحلیلی که در آن نیومن و کیرکهایمر، تغییرات قوانین مشروطه ـ که تحتتأثیر سرمایهداری، تحول ساختاری حوزه اقتصاد را به همراه دارد ـ را به بررسی نهادند.بنابراین، اینان خیلی بهتر از آدورنو و هورکهایمر توانسته بودند، میانجیگریهای سیاسی و قانونی مقررات سرمایهداری را تحلیل کنند. آدورنو و هورکهایمر از نظریه سرمایهداری دولتی پولوک تبعیت میکردند که به مدلی از جامعه بهصورت مرکزی کنترل شده تعلق خاطر داشت. آنچه که دیدگاههای نیومن و کیرکهایمر را برتری میبخشد، ایدههای اجتماعی ـ نظریای است که تلویحاً تحقیقاتشان را تحتتأثیر قرار داده است.از همان ابتدا آنها از زاویه دیدی متفاوت از آنچه که در حلقه هورکهایمر رایج بود، نظم اجتماعی را مینگریستند. از نظر آنان انسجام اجتماعی، دلالت بر فرایندی دارد که بدون تحقیق دائمی و ناآگاهانه لوازم کارکردی جامعه رخ نمیدهد. از نظر آنان این امر در نتیجه ارتباط سیاسی بین گروههای اجتماعی حاصل میآید.نیومن و کیرکهایمر در مخالفت با پدیده مشروعیت سیاسی، سؤالاتی درباره دولت مشروطه مطرح ساختند. در نظرگاه آنان، نظم مشروطه جامعه همواره نماینده و تجلیگر توافق یا اجماع عمومی بین قدرتهای سیاسی است. تمایلات متنازع طبقاتی که از ویژگیهای جمهوری وایمار بود، به ارزیابی رئالیستی روابط قدرت در منافع اجتماعی منجر شد، این روابط قدرت که از کنترل ابزار تولید توسط سرمایهداری خصوصی ناشی میشد، نمیتوانست اغراقآمیز باشد. مشخصه توافق نظم اجتماعی، بهعنوان یک کل، نهایتاً از طریق کار بر روی مارکسیسم اتریشی به آنها مکشوف شد: ساختارهای نهادی یک جامعه، نباید چیزی غیر از تعیین لحظهای قراردادهای اجتماعی پنداشته شود، که گروههای گوناگون ذینفع، بر طبق ظرفیت قدرت خاصشان در آن دخیل هستند.همگی اینها در اندیشههای نیومن و کیرکهایمر، مفهومی از جامعه را که در مرکز آن فرایند فراگیر ارتباط بین گروههای اجتماعی قراردارد، میسازد. این مفهوم جامعه که برای جهتدهی پژوهشهای نظری مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت بهکار گرفته شده است، نه تنها مانع از پذیرش بیچون و چرای اندیشههای همبستگی کامل اجتماعی میشد، بلکه میتوانست روشهای جدید جهتگیری سیاسی را نیز برای تحقیقات مؤسسه عرضه دارد.
بنیانها و اهداف نظریه انتقادی: هورکهایمر و مارکوزه
نظریه انتقادی، میان دو جنگجهانی، از کوششهای متعدد برای توسعه یک مدل فرآورنده از مارکسیسم، سربرآورد. این رویکرد از جریانهای مشابه دیگر، اساساً از نظر اهداف روششناختی متمایز است تا اصول نظریاش، این اهداف همگی از تصدیق تردیدناپذیر و ضابطهمند علم ناشی میوشد. هدف بنیادین نظریه انتقادی این بود که تمام رشتههای علم اجتماعی را در پروژه نظریه ماتریالیستی جامعه در برگیرد. از این طریق، نظریه انتقادی جامعه، بر نابگرائی نظری، که سالیانی دراز در ماتریالیسم تاریخی ادامه حیات داده بود، غلبه کرده و بستری را برای ادغام پرثمر و نتیجهبخش علوم اجتماعی آکادمیک و نظریه مارکسیستی ایجاد نمود.این وجه روششناختی، به طرز بسیار ماهرانهای توسط ماکس هورکهایمر که پروژه مارکسیسم میانرشتهای را در دهه بیست بنا نهاد، ارائه گردید.زمانیکه هورکهایمر در گرونبرگ به سمت ریاست مؤسسه تحقیقات اجتماعی در دهه ۱۹۳۰ رسید، فرصت مناسبی برایش دست داده بود تا این طرح را عملی سازد. وی برای اولینبار، برنامهنظری یک نظریه انتقادی جامعه را در سخنرانی افتتاحیه خود به ظهور رساند. او در مجله تحقیقات اجتماعی که از ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۱ منتشر و تبدیل به کانون فکری آثار مؤسسه شده بود، با همکاری هربرت مارکوزه این رویکرد را گسترش داد. ایده برطرف کردن شکاف علمی و تاریخی موجود میان تحقیق علمی و فلسفه، یک چارچوب روششناختی پدید آورد. به پیروی از یک مدل هگلی تاریخ، هر دو شاخه دانش باید که دوباره در صورت واحدی از تأمل متمرکز شود تا آن اندازه که تحلیل تجربی واقعیت، بتواند با تعیین فلسفی خرد متقارن و هماوا شود. برای نائل شدن به چنین مقصودی، به نظریه تاریخی نیاز هست که استعداد تعیین توانائیهای خرد را آنگونه که در طی فرآیند بهعمل آورده است داشته باشد. اگر چه رویکردهای تأویلی هورکهایمر و مارکوزه با هم تفاوت دارند، با وجود اینچنین مفاهیم بنیادین فلسفی ـ تاریخی را هر دو از سنت مارکسیستی به ارث بردهاند.در دهه ۱۹۳۰ هورکهایمر و مارکوزه، همچنان بر نظریه تاریخ مارکسیستی کلاسیک راسخ بودند. مطابق این دیدگاه، ساز و کار اصلی پیشرفت اجتماعی در توسعه نیروهای تولید مکتوم است و از آنجا که سلطه طبیعت، از طریق مراحل تکنیکی فزاینده تداوم مییابد، مراحل جدید روابط تولید را نیز تعیین میکند. نظریه انتقادی ـ همانگونه که در مورد علوم تجربی دیده میشود ـ صرفاً بهعنوان یک نمونه معرفتی از فرایند کار، وارد این توسعه تاریخی نشده بود؛ بلکه این نظریه یک الگوی انتقادی درباره خودآگاهی جامعه است. مطابق نظریه هورکهایمر و مارکوزه، فقط با توسعه نظریه انتقادی است که از توانائیها و امکاناتی که تاکنون در یک وضعیت تاریخی، در حال رشد بوده است آگاهی مییابیم. با وجود این، اینان به هیچوجه معتقد نیستند که عقلانیت همانگونه که در نیروهای تولیدی معاصر تجسم یافته است، همزمان در آگاهی انقلابی پرولتاریا نماد و تجلی مییابد. آنان از همان ابتدا، مطلع بودند که نظریه مارکسیستی بهعلت ادغام فزاینده طبقات کارگر در سیستم اجتماعی سرمایهداری، ربط و مناسبت اجتماعی خود را از دست داده است. از اینرو تحلیلهای تجربی، که بهعنوان بخش دایمی نظریه جامعه در حال تکامل بود، باید به طرز موشکافانهای سازوکارهای اجتماعی و روانی را که به وسیله آنها نیروهای بالقوه مقاومت اجتماعی، منسجم شده است تشریح کند.تأملات فلسفیه اولیه هورکهایمر و مارکوزه، علیرغم اندیشههای لوکاچ و کُرش، در امتداد سیر عمومی فلسفه تاریخ تولیدگرا تداوم یافت و بازبودن روششناسی آنها بر روی تحقیقات تجربی اجتماعی، آنها را قادر ساخت تا طرحی نو دراندازند. ایده در برگرفتن تمام شاخههای علوم اجتماعی در ترکیب یک نظریه انتقادی اجتماعی، همانگونه که در موضوعات پژوهشهای تجربیشان دیده میشود، آنها را به فراسوی تلاشهای معاصرشان برای احیاء مارکسیسم برد. بهعنوان یک نمونه تحقیقی کامل در مؤسسه، هورکهایمر در صدد بود که این مسئله را بکاود که سازوکار روانی، چگونه میتواند از پیدایش تضاد بین طبقات اجتماعی که در اصل میتواند ناشی از تنشها و تفاوتهای اقتصادی باشد، جلوگیری کند. این سئوال یک تحول تجربی هوشیارانه را در مسئله فاعل انقلابی ایجاد میکند که تا این زمان، همواره محل معضلات تاریخی و فلسفی بوده است. گرانیگاه تحقیقات میان رشتهای مؤسسه در دهه ۱۹۳۰، اکنون کاملاً واضح است و پروژهای که هر یک از اعضاء دانش تخصصی خود را در آن بهکار انداختهاند، صورت خاصی از انسجام اجتماعی را که سرمایهداری بهنحوی نظاممند در مرحله پسا لیبرالیاش ساخته و پرداخته کرده، شرح و بسط داد.افتخار تشریح و تبیین شکل و محتوای نظریه انتقادی جامعه، متعلق به هورکهایمر است. وی از موقعیت خود بهعنوان رئیس مؤسسه استفاده کرد تا متخصصان را برای وظایف پهن دامنه طرحهای تحقیقاتی میان رشتهای در یکجا مجتمع کند.این برنامه انستیتو، از ارتباط متقابل سه رشته به ظهور رسید. از نظر هورکهایمر، تحقیق اساساً باید مبتنی بر تحلیل اقتصادی مرحله پسالیبرالی سرمایهداری باشد. وی این وظیفه را بهعهده دوست خود فردریک پولوک نهاد و او به دنبال این پرش کار خود را آغاز کرد که آیا نظام سرمایهداری متفاوتی از آنچه اقتصاد برنامهای جدید در پی آن بود در حال پدیدار شدن است؟ مرحله بعدی تحقیق، نشانگر مطالعات روانشناختی در مورد همبستگی افراد در جامعه بود. اریک فروم که در این موقع سخنگوی چپ فرویدی بود و از ادغام ماتریالیسم تاریخی با روانتحلیلگری دفاع میکرد، انجام این پروژه را بهعهده داشت. او کارهای خود را با این قضیه آغاز کرد که ادغام شدن افراد در نظام سلطه اجتماعی سرمایهداری به موازات شکلگیری و اجتماعیشدن بُعد روانی ـ جنسی شخصیت آنها وقوع مییابد. از اینرو وی تحقیق در مورد تأثیرات دگرگونی ساخته نظام سرمایهداری به اجتماعی شدن افراد در خانواده و شکلگیری شخصیت فردی طی این فرایند را وجهه همت خود قرار داد.نظریه فرهنگی و تحلیل او از عملکرد فرهنگ تودهای برنامه تحقیق میانرشتهای مؤسسه را تکمیل کرد.تعاریف هورکهایمر از موضوعات این تحلیل فرهنگی، دوگانه و حتی متناقض بود. اما آنان در طی همین مدت، به طرقی که رسانههای ارتباطی صنعت فرهنگی جدید، انطباق رفتاری افراد را صورتدهی میکند، تأکید کردند، تئودور ویزنگروند آدورنو و لئولوونتال، مطالعه بعد اساساً فرهنگی مسئله انسجام را در فرآیند سرمایهداری بهعهده داشتند.هورکهایمر و همکارانش با بهکارگیری نوعی کارکردگرائی ساده، توانسته بودند این موضوعات را به یک منظومه نظری بدل سازند. این امر، ترکیب مفهومی مطالعات فردی را تنها بدین سبب که هر فرایند اجتماعی، مطابق کارکردش در بازتولید و توسعه کار در یک زمینه اجتماعی اندیشیده و آزمایش شده حاصل میآید، تضمین میکرد. دلایل این تقلیل به کارکردگرائی، مقدمات و پیشفرضهای فلسفی ـ تاریخیای بود که اندیشههای مارکوزه، آدورنو و هورکهایمر را بیمه کرده بود. از آنجا که هیچ نوع فعالیت اجتماعی دیگری غیر از کار، در نظر گرفته نشده، حتی در سطح نظریه اجتماعی نیز فقط اشکال ابزاری عمل اجتماعی میتواند مورد توجه قرار گیرد. اما برخلاف کارکردگرائی رسمی، این نوع کارکردگرائی، بالضروره دید همه جانبهتری نسبت به عمل روزمره دارد که توسط آن، فاعلان اجتماعی شده، بهصورت ارتباطی باز تولید شده و بهطور خلاقانه یاد میگیرند که کنش عمومی خودشان را اعمال کنند.
بازگشت به فلسفه منفی تاریخ: تئودور آدورنو
مفهوم تحقیق اجتماعی میان رشتهای تنها تا آغاز دهه ۱۹۴۰ در یک صورت سازنده و حیاتی، به حیات خود ادامه داد. مقالاتی که هورکهایمر در آخرین شماره مجله تحقیقات اجتماعی در ۱۹۴۱ ارائه داد، دگرگونی عمومی جهتگیری مؤسسه را اعلام کرد. این مقالات هم پیشفرضهای فلسفی ـ تاریخی، نظریه انتقادی و هم ماهیت سیاسی مهم این نظریه را تحتتأثیر قرار داد. هر چند در مواجهه با فاشیسم در طول دهه سی تمایل به عزلت و کنارهگیری در اعضاء مؤسسه شدت گرفت، اما کارهای مؤسسه همچنان با امید به پیشرفت نظریهای مبتنی بر مفهوم مارکسیستی تاریخ تداوم یافت. علیرغم اینکه تردیدهائی در مورد احزاب کارگری رسمی وجود داشت، هورکهایمر همچنان تحقیقات مؤسسه را در جهت تأملات عقلانی جنبشهای کارگری میدانست. سرانجام در واپسین سالهای دهه ۱۹۳۰، جهانی که توسط مؤسسه معرفی و به چالش کشیده شده بود، از هم فرو پاشید. تجربه سیاسی ـ علمی دایره بسته فاشیسم، استالینسم و فرهنگ تودهای سرمایهداری ـ که بهنظر میرسد در آن روزها تبدیل به توتالیتاریسم مطلق شده بود، هورکهایمر و همکارانش را متوجه ساخت که از هر نوع مفهوم مارکسیستی پیشرفت اجتماعی تبری جویند و از تحقق آن قطع امید کنند. این امر در نتیجه عدول از مفهوم مثبت کار به مفهوم منفی آن حاصل آمده بود، مفهومی که نظریه انتقادی را از نو بازسازی کرد و زان پس مرحله جدیدی در تاریخچه حلقه فرانکفورتیها آغاز گردید. بنابراین نقد رادیکال خرد و پیشرفت که در مورد قابلیتهای ایجاد انقلاب در روابط اجتماعی تردید افکنده بود، مفهومی از پیشرفت مبتنی بر تولید را وارد قاموس این مکتب کرد.نماینده برجسته این نگرش جدید، هورکهایمر نیست، بلکه تئودور آدورنو است. اندیشههای او بیش از افراد دیگر، به تجربه تاریخی فاشیسم بهعنوان فرجام تمدن، میپردازد. تجربه فاشیسم او را بر آن داشت که ایده پیشرفت تاریخی ـ ماتریالیستی اصیل مؤسسه را به پرسش نهد. علاوه بر این تمایل او در وسعت نظر دادن به افکار، آنچنان هنرمندانه بود که درصدد برآمد عقلانیت محدود سنت نظری مارکسیسم را تماماً مورد تجدید نظر قرار دهد.تحتتأثیر والتر بینامین، وی اقدام به بسط روشهای مؤثر تفسیر زیبائیشناسانه فلسفه ماتریالیسیت تاریخ کرد.در اثر همکاری با هورکهایمر ـ قرائت وی از اندیشههای شوپنهاور، او را آماده تأملات انتقادی در مورد تمدن کرده بود ـ شکاکیت آدورنو در مورد پیشرفت، قوت گرفت. این همکاری و قرائت در دهه ۱۹۳۰ بسیار بود. ”دیالکتیک روشنگری“ (۱۹۴۷) ـ که محصول همکاری مشترکشان در اوایل دهه چهل است ـ این مضمون جدید را در یک فلسفه منفی تاریخ ترکیب کرده است. این فلسفه منفی، بدون شک از تلاشهای اولیه مؤسسه پا را فراتر نهاد و گوی سبقت را ربود. وضعیت تمامیتطلبانهای که نظام فاشیسم در آن پا به جهان گذاشت، طولی نکشید که بهعنوان یکی از پیامدهای تضاد بین نیروها و روابط تولید تبیین شد و البته بهعنوان یکی از پیامدهای دینامیسم درونی رشد آگاهی انسانی. هورکهایمر و آدورنو، چارچوب نظری سرمایهداری را رها کرده و ”فرآیند تمدن“ را چارچوب مرجع خود قرار دادند. از اینرو فاشیسم در یک منطق اضمحلال ـ که برای صورت اصیل بقای انواع، ذاتی و ضروری است ـ رفته رفته مرحله نهائی تاریخ در نظر گرفته شد. کوششهای پیش از تاریخ تفکر ابزاری، که بشر توسط آن انگیزه بقا و فرونشاندن تنوع و گوناگونی طبیعت را آموخت، به تدریج در تنظیم غرایز و نیازهای طبیعی انسان، تضعیف توانمندیهای حسی و گسترش روابط قدرت اجتماعی باز تولید شد. بنابراین، یک شیءشدگی فزاینده، که توسط اولین تأثیرات و کنشهای سلطه طبیعت بهکار افتاد و نتیجه منطقی آن در فاشیسم تجلی یافت، فرایند تمدن را شکل داده است.حتی این نظریههای فلسفی ـ تاریخی که دقیقاً مبتنی بر سلسلهای از مطالعات انسانشناختی و مردمشناختی است و نیز متأخرین خوانش از آنها، بر مقدماتی مارکسیستی اشاره دارد پیش از تاریخ انواع انسانی، به بُعد واحد مداخله انسان در طبیعت تقلیل یافته بود و بنابراین رشد تمدن برحسب یک الگوی سلطه بر طبیعت تفسیر شده است.اما درونمایههای رمانتیسم و فلسفه حیات که دوباره در تحقیقات هورکهایمر و آدورنو مطرح شده بود، فرایند تدبیر و تنظیم طبیعت را در شکلی کاملاً متفاوت باز مینمایاند. اگر آنچنان باشد که آزادی آدمی باید توانمندیها و ظرفیتهای خود را صرف حیات طبیعی کند، هر اقدامی در کنترل ابزاری طبعیت، مرحلهای بهسوی از خودبیگانگی انواع خواهد بود.از این چرخش منفی در فلسفه مارکسیستی، دو نکته متفاوت بر میآید. از یکسو مطلق و بیچون و چرا در نظر گرفتن فرایند تمدن، کل حوزه عمل ارتباطی روزمره را آنچنان در بر میگیرد که تحقیق پیشرفتهای اجتماعی دیگر امکانپذیر نخواهد بود. در نتیجه، ”دیالکتیک روشنگری“ مجبور شده است که ابعاد دیگر پیشرفت تمدن را نادیده بگیرد، بدینمعنا که تببین دقیقی در مورد تقویت نیروهای تولید ارائه نداده است اما به افزون کردن آزادیهای قانونی و دامنه کنش فردی توجه بسیار کرده است.پیامد دوم دیالکتیک روشنگری ناشی از ماهیت سیاسی آن است و این مسئلهای است که در توسعه نظریه انتقادی چندان قابل توجه نیست. در اینجا هر نوع عمل سیاسی، بهعنوان صورتی از کنش اجباری تفسیر میشود. از آنجا که عمل سیاسی از دامنهای از بدیلهای مثبت موجود ترکیب یافته است، در نهایت خود هورکهایمر و آدورنو از اینکه فعالیت تحقیقیشان را در یک حوزه سیاسی واقعی بهکار ببندند پرهیز میکنند. در حالیکه برای چنین نتیجهگیریای هیچ امکانی برای اینکه نظریه انتقادی را بهخود تخریبی کامل سیاسی منتهی سازد وجود ندارد، فحوای چنین استنتاجی، از آن مفهومی از انقلاب طرفداری میکند که حتی جزئیترین امکان رهائی سیاسی از طریق سرنگونی رادیکال روابط اجتماعی را بهدست نمیدهد. این نتیجهگیری به مداخله موعودگرایانه در فرایند تمدن نظر دارد.از اینرو کتاب ”دیالکتیک روشنگری“ در استنتاجی از این دست ـ که در حقیقت توسط خود هورکهایمر در مقاله ”دولت اقتدارگرا“ (۱۹۴۲) ارائه شده است ـ با اندیشههائی که در نظریه فلسفه تاریخ والتر بنیامین تبیین شده است مطابقت میکند. فلسفه تاریخ والتر بنیامین بر آن است که مدل پیشرفت اجتماعی دموکراتیک را به نقد بکشد.
حاشیهایهای فراموش شده
تنها جایگزینی که میتوانست در مؤسسه تحقیقات اجتماعی سربرآورده و با چنین رویکردهای منفیگرایانه به مقابله برخیرد، در لابهلای برخی از پژوهشهائی که توسط فرانس نیومن و اتوکیرکهایمر انجام شد یافت میشود. اینان به همراه والتر بنیامین گروهی را تشکیل دادند، بعدها اریک فروم نیز به جمع آنها پیوست.البته بنیامین و فروم تنها بهطور مختصر آن هم غیرمستقیم در تحقیقات مؤسسه سهیم هستند.کارهای هر یک از این نویسندگان، مبتنی بر یک انگیزه ضد کارکردی است که توانسته بود تصور جامعه بهطور مطلق اداره شده را به چالش بکشد؛ تصوری که ضرورتاً به تنگنای دوگانه خود تخریبی سیاسی یا موعودگرائی انقلابی انجامیده بود. اما نگرشهای فلسفی مسلط آدورنو، هورکهایمر و مارکوزه هیچگاه به این رویکردهای نظری جایگزین، اجازه قوت گرفتن نداد.نیومن و کیرکهایمر که هر دو تحصیلکرده رشته حقوق بودند و در فضای سوسیال دموکراسی آلمان به عرصه سیاست آمدند، از زمان تبعید به نیویورک، در تحقیقات مربوط به حقوق و مسائل قانون اساسی مشارکت میکردند. بستر سیاسی و پژوهشی که در آن واقع بودند آنان را از بادی امر متقاعد کرد که قانون، وسیله مرکزی کنترل در جامعه بورژوازی است. آنها در میان مقررات قوانین مشروطه، جوهره اجتماعی توافق سیاسیای را تشخیص دادند که در آن، طبقات مختلف، بهطور متنوعی توسط وضعیت سرمایهداری خصوصی تقویت میشوند و بنابراین افراد همه طبقات با این میثاق و سازشکاری سیاسی متوافق هستند. این چارچوب موضوعی اجتماعی ـ نظری، بستری را فراهم آورد برای تحلیلی که در آن نیومن و کیرکهایمر، تغییرات قوانین مشروطه ـ که تحتتأثیر سرمایهداری، تحول ساختاری حوزه اقتصاد را به همراه دارد ـ را به بررسی نهادند.بنابراین، اینان خیلی بهتر از آدورنو و هورکهایمر توانسته بودند، میانجیگریهای سیاسی و قانونی مقررات سرمایهداری را تحلیل کنند. آدورنو و هورکهایمر از نظریه سرمایهداری دولتی پولوک تبعیت میکردند که به مدلی از جامعه بهصورت مرکزی کنترل شده تعلق خاطر داشت. آنچه که دیدگاههای نیومن و کیرکهایمر را برتری میبخشد، ایدههای اجتماعی ـ نظریای است که تلویحاً تحقیقاتشان را تحتتأثیر قرار داده است.از همان ابتدا آنها از زاویه دیدی متفاوت از آنچه که در حلقه هورکهایمر رایج بود، نظم اجتماعی را مینگریستند. از نظر آنان انسجام اجتماعی، دلالت بر فرایندی دارد که بدون تحقیق دائمی و ناآگاهانه لوازم کارکردی جامعه رخ نمیدهد. از نظر آنان این امر در نتیجه ارتباط سیاسی بین گروههای اجتماعی حاصل میآید.نیومن و کیرکهایمر در مخالفت با پدیده مشروعیت سیاسی، سؤالاتی درباره دولت مشروطه مطرح ساختند. در نظرگاه آنان، نظم مشروطه جامعه همواره نماینده و تجلیگر توافق یا اجماع عمومی بین قدرتهای سیاسی است. تمایلات متنازع طبقاتی که از ویژگیهای جمهوری وایمار بود، به ارزیابی رئالیستی روابط قدرت در منافع اجتماعی منجر شد، این روابط قدرت که از کنترل ابزار تولید توسط سرمایهداری خصوصی ناشی میشد، نمیتوانست اغراقآمیز باشد. مشخصه توافق نظم اجتماعی، بهعنوان یک کل، نهایتاً از طریق کار بر روی مارکسیسم اتریشی به آنها مکشوف شد: ساختارهای نهادی یک جامعه، نباید چیزی غیر از تعیین لحظهای قراردادهای اجتماعی پنداشته شود، که گروههای گوناگون ذینفع، بر طبق ظرفیت قدرت خاصشان در آن دخیل هستند.همگی اینها در اندیشههای نیومن و کیرکهایمر، مفهومی از جامعه را که در مرکز آن فرایند فراگیر ارتباط بین گروههای اجتماعی قراردارد، میسازد. این مفهوم جامعه که برای جهتدهی پژوهشهای نظری مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت بهکار گرفته شده است، نه تنها مانع از پذیرش بیچون و چرای اندیشههای همبستگی کامل اجتماعی میشد، بلکه میتوانست روشهای جدید جهتگیری سیاسی را نیز برای تحقیقات مؤسسه عرضه دارد.
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست