جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به فیلم «جنگ دنیاها» ساخته «استیون اسپیلبرگ»


نگاهی به فیلم «جنگ دنیاها» ساخته «استیون اسپیلبرگ»
از دیرباز معمایی دیرینه درباره فیلم های سینمایی وجود داشته كه سئوال مهمی را مطرح می كند: آیا كارگردانی متوسط به كمك فیلمنامه ای قوی می تواند اثر هنری بهتر و ارزشمندتری را خلق كند، یا كارگردانی ماهر و هنرمند می تواند با فیلمنامه ای متوسط و معمولی دست به خلق چنین اثری بزند؟ «جنگ دنیاها» تازه ترین ساخته «استیون اسپیلبرگ» را می توان نمونه ای برای نوع دوم دانست. بلندنظری زیادی لازم است تا فیلمنامه جنگ دنیاها را فقط «معیوب» بخوانیم. داستان اصلی فیلم كه در سال ۱۸۹۸ توسط «اچ جی ولز» نوشته شده، چیزی از استانداردهای امروزی كم ندارد. هرچند تغییرات «دیوید كوئپ» و «جاش فریدمن» برای امروزی كردن داستان، به گونه ای كاملاً مناسب، تصویرهایی امروزی را جایگزین وقایع داستانی كتاب كرده، اما در نهایت، داستانی را به تصویر كشیده كه پر از خطاهای منطقی است. چفت و بست محكمی ندارد و در واقع همه جای آن لنگ می زند. ولی با سكان داری اسپیلبرگ، در حالی كه مسیری هموار و گاه نفس گیر را طی می كنیم، خیلی متوجه از این شاخه به آن شاخه پریدن ها نمی شویم.سابق بر این، وقتی استیون اسپیلبرگ به آسمان نگاه می كرد، چیزهایی می دید مثل امید و نورهای رنگی و روشن و دوستانه «برخورد نزدیك از نوع سوم»، یا پیام های خوش آهنگ و مسالمت آمیز «ئی تی: موجود ماورای زمینی». اما این بار، كارگردانی است كه از پشت شیشه ای تاریك به آسمان نگاه كرده است. اسپیلبرگ در جنگ دنیاها به نوعی تصویرهای ترس و وحشت را كه قبل از این در شخصیت های شیطانی «آرواره ها» و «پارك ژوراسیك» ظهور كرده بود، از نو آفریده و میان ستاره ها حیاتی تازه به آنها بخشیده است. این شیطان هایی كه از سیاره هایی دیگر آمده اند، بیشتر به موجودات فیلم «بیگانه» شباهت دارند، تا موجودات ئی تی. این شیطان ها اهل صلح و آشتی نیستند و نمی خواهند در زمین ساكن شوند، هدف آنها نابودی و براندازی است.داستانی كه دیوید كوئپ و جاش فریدمن، یك قرن بعد از داستان اصلی ولز نوشته اند، بیش از هر چیز، نشان دهنده دورانی است كه پرده سیاه تروریسم مانند ابری خرابكار بر تمام رابطه های انسانی در همه دنیا سایه افكنده است. و این، جایی است كه معنا و ماهیت ارتباط بین همه پدیده ها دارد تغییر می كند، جایی است كه انسان دارد به موجودی اسیر و دربند تبدیل می شود. «ری فرایر» (با بازی تام كروز) یك كارگر متوسط یقه چركین است كه در خانه ای درهم و برهم زندگی می كند. با داشتن چنین شغلی به سختی می تواند قسط های ماهانه اش را پرداخت كند. ری، یك روز صبح با عجله از سر كار به خانه برمی گردد تا دختر ده ساله اش «ریچل» (با بازی داكوتا فانینگ) و پسر شانزده ساله اش «رابی» (با بازی جاستین چاتوین) را ببیند. آنها بچه های او و همسر سابقش «مری آن» (با بازی میراندا اوتو) هستند. ری، رابطه خیلی خوبی با بچه هایش ندارد و كاستی هایی كه می توان در رفتارش به عنوان یك پدر دید، خیلی زود به چشم می آیند. اما این یك روز عادی نیست و پیش از آن كه به پایان برسد، موجودات غول پیكر و عظیمی كه سه پا دارند، از زیر زمین بیرون می آیند و كاری می كنند كه رعد و برقی عجیب همه شهر را با خاك یكسان كند. ری و بچه ها در یك سفر جاده ای به دنبال ماری آن می روند. اما اوضاع به گونه ای است كه هیچ چیز نمی تواند جلوی موجودات غول آسای مكانیكی را بگیرد و مردم حتی برای برآورده كردن نیازهای روزمره شان با هم جدال می كنند. با چنین وضعی می توان سراغی از امنیت گرفت؟بعد از یك بررسی دقیق، شاید نتوان جنگ دنیاها را به عنوان قوی ترین افسانه علمی كه تا حالا روی پرده سینماها رفته ارزیابی كرد (هرچند وقتی به فیلم هایی مثل روز استقلال توجه كنیم، قطعاً جنبه های قوی تر و جذاب تر جنگ دنیاها بیشتر به چشم می آید) اما به نظر می رسد هر نوع قضاوتی درباره این فیلم، كاملاً بنا بر تجربه ای كاملاً شخصی و فطری است. احساس تماشاگر در برابر این فیلم، بسیار شبیه آن حسی است كه در زمان دیدن پارك ژوراسیك می شد تجربه اش كرد، جایی كه احساسات برتر انسانی و تلاش برای حفظ بقا در برابر موجودات عظیم الجثه ای كه نیرومند و توقف ناپذیر بودند، به نمایش گذاشته می شد. حقیقتاً غرش و خروش این موجودات غول آسای سه پا ترسناك است و موسیقی غیرهارمونیك «جان ویلیامز» این ترس را تشدید می كند. فیلم آن قدر خشن هست كه مستحق درجه «سیزده سال به بالا با همراهی والدین» باشد. تنها چیزی كه جنگ دنیاها را از گرفتن درجه «R» نجات داده، این است كه بسیاری از مرگ های روی پرده، ناشی از بخارشدن هستند و شیوه ای خشن تر ندارند. در بیشتر صحنه هایی كه در طول دو ساعت فیلم به چشم می آیند، استیون اسپیلبرگ، مرتب ما را از صحنه و موقعیتی عجیب و ترسناك، به صحنه ترسناك و هیجان انگیز دیگری هدایت می كند. صحنه های فیلم، در ذات خود، مثل موجودات غول آسا و عجیبش، كاملاً بی رحمانه و بی وقفه ظاهر می شوند. حس تعلیق و ترس پیاپی، در طول فیلم بیشتر می شود و اسپیلبرگ فقط گاهی به تماشاگرش اجازه می دهد كه نفس راحتی بكشد. همچنین، جنگ دنیاها، از منظر اجتماعی، نشان می دهد كه شرایط هولناك و بحرانی چگونه می توانند گوشه هایی از هر دو جنبه فرومایه و والای طبیعت انسان را به تصویر بكشند. تماشاگر از سویی شاهد ازدحام گروه های اراذل و اوباش است كه برای نجات جان خودشان دست به هر كاری می زنند و از سوی دیگر، پدری را می بیند كه برای نجات جان دخترش تلاش می كند. استیون اسپیلبرگ فیلمش را با تصویرهایی بسیار زیبا، اثرگذار و واقع نما ساخته است. آنچه در این بین اهمیت دارد، ویرانی هایی است كه به صورتی متوالی در طول فیلم دیده می شوند. با این همه، صحنه های بسیار ساده ای مثل تصویر حركت آرام انبوه جسدهای شناور بر آب رودخانه، بیشتر در ذهن تماشاگر نقش می بندد و تا مدت ها چنان اثری بر ذهن او می گذارد كه صحنه های ویرانی های عظیم (ویرانی خانه ها، پل ها و جاده ها) چنین تاثیری نخواهند گذاشت. این صحنه حركت بدن های بی جان، یكی از آن صحنه های تكان دهنده ای بود كه بیش از هر لحظه دیگری اثری عمیق بر ذهن من گذاشت. آرامش و سكوت این لحظه، اندك اندك، به ترس و وحشت تبدیل می شود و تاثیری خاص بر ذهن تماشاگر می گذارد.پایان بندی فیلم، با كمال تاسف، ضعیف است، چون همه آن مسائل و دغدغه های فیلم، در طول چند دقیقه حل شده و غیب می شوند. البته اگر از سر انصاف به موضوع فیلم نگاه كنیم، می بینیم كه موجودات بیگانه و غول آسای فیلم، دقیقاً مثل كتاب به زمین می خورند و نابود می شوند. بنابراین، اسپیلبرگ احتمالاً نهایت سعی خود را كرده كه پایان سینمایی دراماتیكی را خلق كند. از قهرمان بازی فیلم هایی مثل روز استقلال و آرماگدون هم در این فیلم خبری نیست. در واقع، اسپیلبرگ نباید اسم این فیلم را جنگ دنیاها می گذاشت، چون موضوع فیلم، جنگی دوطرفه نیست، بلكه كشتار و خون و خون ریزی یك طرفه است. فیلم، درباره نوعی مبارزه برای زنده ماندن است، نه جنگیدن با یك دشمن.تام كروز در نقش ری، بسیار خوب ظاهر شده است. شخصیت او به گونه ای كاملاً اثرگذار، از پدری ظاهراً خودخواه و بی عاطفه، به یك پدر دلسوز و صمیمی تغییر می كند و از آنجا كه هسته مركزی جنگ دنیاها، روابط احساسی ری، ریچل و رابی است، اهمیت بازی كلیدی ری بیشتر به چشم می آید. چهره زیبا و اثرگذار داكوتا فانینگ هم ترس و وحشت را خوب به تماشاگر منتقل می كند و این همه آن مسئولیتی است كه در تك تك لحظه های فیلم به عهده او گذاشته شده است. چیزی كه اهمیت دارد این است كه محدودیت ها و واكنش های ریچل، بیشتر ناشی از كاركرد عنصرهای مختلف فیلم است، تا بازی خود داكوتا فانینگ. شخصیت رابی در فیلم، به نوعی آزاردهنده است و آیا نمی توان احتمالاً جاستین چاتوین را بابت این موضوع سرزنش كرد؟ از یك منظر شاید، رابی نمود یك تین ایجرِ دمدمی مزاج و عنق باشد، اما در واقع جنبه های آزاردهنده شخصیت او، اثر خوبی بر ذهن تماشاگر می گذارند. تنها بازیگران دیگری كه زمان قابل ملاحظه ای در فیلم حضور دارند، یكی «میراندا اوتو» آبستن است و آن یكی «تیم رابینز» كه هر دو بازماندگانی تقریباً خل وضع هستند. «مورگان فریمن» هم ابتدا و انتهای داستان را روایت می كند، هرچند خودش در فیلم ظاهر نمی شود. جنگ دنیاها، به طور كلی، فیلمی است كه صحنه هایی فاجعه آمیز، هولناك و وحشت انگیز آفریده است و به عبارت دیگر، بیشتر به فیلم های ترسناك شباهت دارد، تا افسانه های علمی. بی شك شباهت هایی به روز استقلال دارد و كمی هم به نسخه ژاپنی گودزیلا شبیه است. و لحظاتی از تنش نهفته هم وجود دارد، مثل آن صحنه طولانی كه در آن «ساقه چشمی» یكی از موجودات بیگانه، به دنبال بازماندگان است. (این صحنه جست وجوی عنكبوتی در گزارش اقلیت هم هست) همچنین در حالی كه دوربین بر بازی تام كروز متمركز می شود، اسپیلبرگ ماهیت و معنای مبارزه و تقلا را بیشتر كرده و آن را به تصویر می كشد. هرچند نمایش ویرانی شهرها در نقطه های مختلف كره زمین، بسیار خارق العاده و دیدنی است، اما هدف كارگردان را برای جست وجو و كشف روابط احساسی و عاطفی اعضای خانواده در اوج فاجعه های هولناك، اندك اندك، ضعیف و كم اهمیت می كند. جنگ دنیاها، نقطه اوج كارنامه اسپیلبرگ نیست، اما به هرحال ارزش زمانی را كه برایش صرف شده دارد.

جیمز براردینلی
ترجمه: نگین جواهریان
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید