چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
قربانیان نامدار ناسپاسی
![قربانیان نامدار ناسپاسی](/mag/i/2/jg3nm.jpg)
چند روز پیش در سفری به نیویورک فرصتی دست داد که دوباره به دیدار موزه بزرگ متروپولیتن بروم. تالار اصلی و سالن های جانبی را پشت سر گذاشتم که بیشتر به یونان و روم قدیم و خصوصاً آثار و تندیس های مرمرین و موزائیک های رومی و سه پایه ها، کاسه ها،کوزه ها، دیگ ها و جام های سفالین با نقش های شاخص یونانی اختصاص دارد، و به سراغ تالار ایران و هنرهای اسلامی در طبقه دوم رفتم که متاسفانه بسته بود. از پس ریسمان حائل، شکوهمند ترین قطعه تالار آثار ایران باستان را که سردیسی بزرگ از زر و سیم با تاج و قبه بزرگ ساسانی است و بر آن نور تابانده بودند، دیدم که متعلق به شاپور دوم ساسانی است.
و بقیه آثار آن تالار تاریک را با حسرت و تا جایی که گردن کشیدن از راه دور اجازه می داد، مروری کردم و به سراغ نقاشی های غربی رفتم که ساعت ها وقت می خواهد. پس از پنج ساعت پرسه زدن سرانجام خود را در تالار تندیس های اروپایی یافتم. برنز را دوست دارم. کارهای برنزی که گاهی مدل های مرمرین و حتی سفالین آنها که قالب های ریخته گری مجسمه اصلی برنزی از روی آنها گرفته شده است و اکنون آنها نیز به اندازه مجسمه های اصلی برنزی ارزش تاریخی- هنری دارند به فراخور حال در آنجا جایگاهی برای خود یافته اند. از کنار تندیس های برنز کوچک و بزرگ لویی چهاردهم پادشاه خورشید، که مجموعه بزرگی را از ۱۴سالگی آن پادشاه تا سنین شکوهمندی اش نشان می دهد با سرعت بیشتری گذشتم. گمان نمی کنم از هیچ پادشاهی به اندازه لویی چهاردهم با آن کلاه گیس ها و شمشیرها و لباس های فاخر و مجلل پرتره کشیده و تندیس و سردیس ساخته باشند. گویا به زیبایی خودش بسیار مطمئن بوده است. انسان وقتی در جایگاه قدرت آن هم قدرت همراه با ثروت باشد، زیبا هم می شود، زیرا لابد همه به او می گویند چقدر زیبا و برازنده است، که در نتیجه خود را زیبا می یابد و دستور می دهد تا می توانند از او شمایل بکشند و تندیس بسازند. اینها تازه گوشه یی از آنها بود، قطعاً در جاهای دیگر، خصوصاً در موزه ها و کاخ های کشور خودش فرانسه شمار آنها بسیار بیشتر است. باری در حال عبور از کنار آن پیکره های شاهانه ناگهان زیبایی و ابهت تندیسی عجیب مرا ایستاند. به تماشایش پرداختم. گویی رازی در خود داشت که مرا با شیفتگی در کنار خود نگاه می داشت. سرانجام به سراغ پلاک مشخصات آن رفتم و در شگفت ماندم. بلیزاریوس، بله بلیزاریوس خودمان، گویی آن تندیس را از آن خود می دانستم و با آن نوعی احساس خویشاوندی داشتم. مدت ها به تماشایش ایستادم. یادداشت کنار تندیس گویای همان رازی بود که به آن روح و معنای دیگری می بخشید. همان یادداشت مرا به نوشتن این سطور واداشت. اکنون ببینیم این بلیزاریوس کیست و با من چه نسبتی دارد،
بلیزاریوس در واقع یکی از بزرگ ترین سرداران روم و شاید بزرگ ترین و نامدارترین سردار آن امپراتوری است. روم سرداران سرشناس بسیار داشته است، که شهرت برخی به خاطر سلطنت یا به عبارت دیگر به خاطر نیل به مقام امپراتوری یا کنسولی بوده است. شاید تنها سردار دیگری که در تاریخ روم یادآور او باشد کراسوس است. همان که در کتاب های تاریخ مان خوانده بودیم از سورنا سردار ارد یا اشک سیزدهم شکست خورد. در آن زمان درس تاریخ که باید برای بچه ها به شیرینی قصه می بود، هرگز برایمان چنین نبود. درس های تاریخ ما یک جایش می لنگید. بعدها که خودم در این وادی قدم هایی برداشتم به این نتیجه رسیدم که شاید اشکال در یکسویه نگری درس های تاریخ ما بوده است، در حالی که تاریخ مانند هر داستان و ماجرای دیگری چندوجهی است و توجه به همین چندوجهی بودن است که قصه ها را دلنشین می کند، و تاریخ های ما دلنشین نبود. منظورم این است که در قصه عناصر سازنده آن و قهرمانان به تدریج وارد صحنه داستان می شوند و با آنها آشنا و مانوس می شویم؛ چهره هایی که با یکدیگر ارتباطاتی دارند، که می تواند حاکی از عشق و رقابت و نفرت و انتقام و ایثار و غیر آن باشد. وهمه طرف ها در کل داستان حضور دارند و آشنایی با آنها برای خواننده کششی ایجاد می کند که می خواهد بداند سرنوشت هر یک از قهرمانان داستان به کجا می انجامد، رقابت ها بر سر چه بود، توطئه ها چگونه و چرا شکل گرفت و احتمالاً چگونه خنثی شد؟ و این شریک شدن خواننده با متن داستان است که در او ایجاد کشش، جانبداری و علاقه برای آگاهی از بقیه داستان و ماجراهای آن می کند. تهیه کنندگان سریال های تلویزیونی و نویسندگان رمان های تاریخی از همین روش برای مجذوب کردن خوانندگان بهره می برند. به همین دلیل است که رمان های تاریخی مانند آثار ویکتور هوگو، الکساندر دوما، رابرت گریوز و دیگران بیشتر از اصل کتاب تاریخ با جزییات محیط و روابط در یادها می ماند.
در درس های تاریخ ما یک ایران وجود دارد و یک خارج، یا دشمن، یا غرب یا شرق. حال ممکن است غربی ها گاه نام رومیان داشته باشند، گاه یونانیان، و گاه نام های دیگر، و شرقی ها ممکن است گاه نام هیاطله و هفتالیان به خود بگیرند و گاه مغولان و ازبک ها. در حالی که در همان شرق یا غرب هم ماجرا و تاریخی در جریان بوده است که بعضاً آگاهی هایی از آن داریم، اما آنها را با وقایع و اتفاقات تاریخی خود تلفیق نمی کنیم و تطبیق نمی دهیم و تصویری جهانی و جامع از اوضاع نداریم، و این است که در خاطرمان نمی ماند و فراموش می کنیم. انگار دور ایران دیواری است و داخل دیوار شاهی است، گاهی از بیرون دیوار حمله هایی انجام می شود و هر شاهی به فراخور حال خود کاری می کند. گاهی شاه از دیوار بیرون می رود و کارهایی می کند، و گاه مصیبتی بر ما وارد می شود و گاه ما مصیبتی بر دیگران وارد می کنیم.
مثلاً درباره همین کراسوس که نامش به میان آمد، سردار هم عصر و شریک سزار در حکومت، که شاید دیدن تندیس ها و نقاشی های متروپولیتن مرا به یاد او می اندازد؛ خصوصاً صحنه قتل ژولیوس سزار به دست حمله کنندگان که ناپسری اش بروتوس هم در میان آنها بود، و آن خطاب نومیدانه سزار؛ «بروتوس تو هم» را شاید بسیاری به خوبی به یاد داشته باشند، زیرا این بخش تاریخ روم را از زبان شکسپیر و دیگران بیشتر شنیده و حتی فیلم های سینمایی درباره آن را دیده ایم. سزار همانی است که جمهوری روم را برانداخت و نام دیکتاتور بر خود نهاد، و این واژه که در مناظره موسوی و احمدی نژاد هم به میان آمد از همان ماخذ است.
باری ما سزار را بهتر از ارد اول یا اشک سیزدهم می شناسیم. پمپی و آنتونی و کلئوپاترا را هم در ارتباط با نام سزار می شناسیم. و شاید اکتاویوس اگوستوس ناپسری دیگر سزار و بنیانگذار امپراتوری روم را هم بشناسیم. اما نمی دانیم که پیش از برافتادن جمهوری یک هیات سه نفره به نام ترایومویرا، یا به اصطلاح امروزی تر یک ترویکا یا شورای سه نفره بر روم حکومت می کرد و پیش از آن دو کنسول حکومت می کردند که آخرین شان پمپی و همین کراسوس بود و همین کراسوس بود که حامی سزار بود و او را برکشید، و زمانی هم که به اتفاق سزار و پمپی همان ترویکای حاکم را تشکیل دادند میان آنها رقابت شدیدی هم وجود داشت. به ما گفته اند کراسوس سردار روم در سال ۵۳ پیش از میلاد به ایران حمله کرد و اسپهبد سورنا سردار ارد یا اشک سیزدهم او را شکست داد، اما دیگر نمی دانیم در آن زمان در جهان غرب چه جوش و خروشی وجود داشت و کراسوس در واقع عضو شورای رهبری روم و شریک سزار و پمپی بود و همزمان با کلئوپاترا آخرین فرعون بطلمیوسی و یونانی زیبا روی مصر و آنتونی کنسول آینده و رقیب عشقی پمپی در حال بالیدن بود و آن همه داستان ها، و نمی دانیم کراسوس همان سردار خشنی است که قیام اسپارتاکوس را درهم شکست؛ همان قیامی که هاوارد فاست آن را در کتابش جاودانه کرد و در آن فیلم سینمایی تاریخی سر لارنس اولیویه هنرمند بی نظیر نقش همین کراسوس و کرک داگلاس نامدار نقش اسپارتاکوس را بازی کردند. همین کراسوس بود که اسپارتاکوس را پس از دستگیری چهارمیخ بر چلیپا کشید، و او بود که شش هزار برده اسیر آن جنگ را نیز «برای عبرت دیگران» در کنار شاهراه سنگفرش معروف آپیان که شهر رم را به جنوب ایتالیا وصل می کرد به صلیب کشید و دستور داد همان جا بمانند تا بپوسند و باد و باران اجزایشان را فرو ریزد. همین کراسوس بود که پیش از پایان کار اسپارتاکوس، و زمانی که یکی از لژیون هایش در جنگ عقب نشست، دستور داد یکی از وحشیانه ترین و ظالمانه ترین مجازات های رومی به اجرا درآید، که آن را دسیماسیون، یعنی اعدام یک از ۱۰ می نامیدند؛ یعنی لژیون ها را ردیف می کردند و از نقطه یی آنها را شمارش می کردند و نفرات دهم، بیستم، سی ام، چهلم، پنجاهم و... را اعدام می کردند، و کراسوس چنین کرد. همین کراسوس ثروتمند ترین مرد روم بود، و ثروت او بود که سزار را برکشید، اما آزمند بود.
ایران مرکز تجارت و صنعت بود و با خزانه یی ثروتمند. خاطره اسکندر و نامداری او سرمشقی شده بود برای سرداران رومی که بخواهند آن ماجرا را تکرار کنند، و همین بود که کراسوس را واداشت از فرات بگذرد و برای تاراج رو به ایران نهد. در آن زمان فرات مرز ایران و روم بود و گذر از فرات به معنی جنگ، ارد شاهنشاه ایران در پیامی شگفت زده از او پرسید که سرخود به ایران می تازد یا با تصمیم آگاهانه دولت روم است، که احتمالاً نوعی پیمان شکنی رسمی تلقی می شد. هم او بود که گفت؛ «پاسخ تو را در سلوکیه (تیسفون) خواهم داد،» و این جمله معروف از ارد است که گفت؛ «اگر بر کف دستان خود مویی دیدی سلوکیه را نیز خواهی دید،» و سرانجام هنگامی که اسپهبد سورنا با جنگ و گریز اشکانی وار، با سپاهی کوچک، در کارهائه غیا حران بعدی در ترکیه کنونیف او را به دامی مرگبار کشاند و کمانداران ایرانی دمار از روزگار او برآوردند، اوکتاویوس پسرخوانده و جانشین بعدی سزار و نخستین امپراتور روم نیز در همین جنگ فرماندهی یکی از لژیون های رومی را بر عهده داشت که موفق شد بگریزد و با گریز خود مسیر تاریخ را دگرگون کرد و سردار کراسوس، پس از آنکه سر فرزندش، افسر سواره نظام روم، را بر سر نیزه دید به همراه باقیمانده سپاهیان درهم شکسته اش تسلیم شد. اسپهبد سورنا نیز نسبت به آن سردار آزمند و اسکندر تجاوزگر رحم و گذشتی روا نداشت. دستور داد جامی از زر مذاب به او بنوشانند و گفت؛ «به دنبال زر آمدی؟ نوشت باد،»
در این نبرد عقاب درفش نشانه شرف و اقتدار ارتش روم به دست ایرانیان افتاد و آن را همراه با سر سردار دشمن به ارمنستان نزد ارد فرستادند. چون به شاه گزارش رسیده بود که عموزاده اش پادشاه ارمنستان سر و سری با کراسوس داشته، برای خنثی کردن هر توطئه یی از جانب او به جای جنگ، خود دوستانه به اردشهر یا آرتاشات پایتخت ارمنستان رفته بود. هنگامی که آن غنایم به شهر رسید، شاه ارد در جشنی به خاطر عروسی خواهرش با پاکر پسر اردواز یا به بیان ارمنی آتاواز شرکت کرده بود. به مناسبت آن جشن داستانی از اوریپید نویسنده یونان باستان را به نمایش گذاشته بودند و هنرپیشه نامدار آن زمان ژاسون ترالسی بازیگر اصلی بود. بنا بر منابع غربی وقتی ژاسون در پشت صحنه از ماجرا باخبر شد برای شادکردن غافلگیرانه شاه یا به قول امروزی ها به عنوان سورپرایز، با آن سر به میان صحنه آمد و دکلمه شعری از اوریپید را چاشنی نمایش خود کرد و چنین خواند؛
شگفتا، شکاری است،
این، ساقه پیچک نوبریده،
رهاورد ما، ارمغانی است از کوهساران،
و شاید این سرانجام و مصیبت مرگ فرزند انتقام بیدادی بود که او بر سپاهیان خودش و بر اسپارتاکوس و اسیرانش روا داشته بود. سپاهیانش هرگز به روم بازنگشتند. هزاران نفر به مرو رفتند و گروهی به ارتش ایران پیوستند، و به جنگ های شرقی و حتی به چین اعزام و ماندگار شدند و هنوز نشانه ها و آثاری از آنان از چین تا آسیای میانه دیده می شود، این کراسوس سرداری بدکار و بدنام بود. چه بر سر سورنا آمد؟ می گویند ارد بر او حسد ورزید، و او بمرد،
اما حضور پادشاه اشکانی در تئاتر و اجرای نمایش اوریپید به عنوان برنامه جشن عروسی پدیده یی است نشانگر فرهنگ پیشرفته و مدرن اشکانی، که گویی ما در این عرصه هنوز هم می لنگیم، و نمی دانم آن نمایشنامه امروز می توانست پروانه اجرا بگیرد؟ راستی اوریپید چیست؟
اما ماجرای بلیزاریوس چیز دیگری است. بلیزاریوس زمانی از چهره های سرشناس تاریخ و ادبیات و هنر اروپایی بود. گرچه این روزها لابد دیوید بکام و لئوناردو دی کاپریو جای او را گرفته اند، او در ایران، جز در میان معدود کسانی که با فرهنگ اروپا آشنا بوده اند، شهرتی نداشت. رابرت گریوز از بزرگ ترین ادیبان و شاعران و تاریخدانان انگلیس که اهمیتی در حد شکسپیر دارد و تخصص او ادبیات تاریخی است، زندگینامه او را در قالب رمانی دلنشین نوشته است. من که با آثار او آشنایی نزدیک داشتم و کارهایی از او را هم به فارسی ترجمه کرده بودم، چند سال پیش که کتاب کنت بلیزاریوس را به فارسی برمی گرداندم، با اینکه اغلب در حفظ نام اصلی کتاب ها اصرار دارم، مانده بودم که با این نام چه کنم، زیرا برای خواننده ایرانی بسیار بیگانه و نا آشنا می نمود، پس با توجه به متن کتاب که بخش مهمی از آن را شرح کشمکش های ۵۰ساله خسرو انوشیروان شاهنشاه بزرگ ایران و یوستی نیان امپراتور مشهور و قانونگذار و قانون شکن روم تشکیل می داد، نام قیصر و کسرا بر آن نهادم و نام اصلی را با حروف ریز به جایگاه فرعی بردم. باری، بلیزاریوس سرداری است که سه بار در برابر خسرو ایستاد، یک بار که خسرو او را بسیار نیرومند یافت با هوشمندی شبانه از برابرش گریخت و فرسنگ ها دور تر گروهی از سپاهیانش با او درگیر شد تا سپاه اصلی با کمترین خسارت بتواند سالم به پادگان خود بازگردد. بلیزاریوس همان سرداری است که وقتی پیروز سردار انوشیروان در نبرد دارا سرمست از پیروزی های پیشین و مغرور از برتری نظامی فراموش کرد این بار با بلیزاریوس روبه رو است، و چنان که رسم رجزخوانی ما ایرانیان است پیکی به اردوگاه بلیزاریوس در دارا روانه کرد و آن پیام متکبرانه معروف اما ناپخته را برای بلیزاریوس فرستاد؛
«ای سردار، پیروز، دارنده سربند زرین، فرداشب در شهر دارا می ماند. بگویید برایش گرمابه یی آماده کنند،»
بلیزاریوس پاسخی نظامی وار به او داد؛ «بلیزاریوس دارنده کلاهخود فولادی به سردار ایرانی اطمینان می دهد که هم خزینه گرم و هم حوضخانه آب سرد برایش آماده خواهد بود.» که به عبارت دیگر همان سونا- جکوزی خودمان باشد، در آن نبرد پیروز در دام خندق مرگبار بلیزاریوس گرفتار شد و شکستی سخت خورد. اما در دو جنگ بزرگ دیگر بخت با بلیزاریوس یار نبود. که بزرگ ترین آن پیروزی انوشیروان در گشودن انتاکیه بود، انتقامی از اسکندر که آن شهر نام خود را از آنتیخوس سردار اسکندر و فاتح ساتراپی سوریه گرفته بود.
بلیزاریوس برخلاف کراسوس بسیار محبوب و خوشنام و وفادار بود و این کاملاً برخلاف صفات سرورش امپراتور یوستی نیان بود که بسیار خسیس و بخیل و بدنام بود، بلیزاریوس یک بار با فرونشاندن شورش قسطنطنیه او را از مرگ نجات داده و به سلطنت بازگردانده بود. بلیزاریوس سرزمین های غربی امپراتوری روم را از تراسیا و ایتالیا تا ایبریا و آفریقا از پادشاهان گت و ژرمن بازستانده و امپراتوری روم را دوباره یکپارچه کرد و کاروان غنایم را در شاهراه سنگفرش قسطنطنیه رژه برد، اما برای او که اکنون شهرتی اسکندری یافته بود برخلاف آیین همیشگی جشن پیروزی برپا نکردند و یوستی نیان آن پیروزی ها را به حساب خود گذاشت و سرانجام با بهانه جویی او را برکنار کرد، دارایی اش را مصادره کرد و باز هم چشم دیدار او را نداشت، که هموطنانش به او احترام می گذاشتند، و سرانجام بر دیدگانش نیز میل گداخته زرین کشید و او را کور کرد، کنت بلیزاریوس بزرگ، اکنون که جز غلام بچه یی که راهنمایش بود و کشکولی که به یادگار از اسقف قسطنطنیه گرفته بود ثروتی نداشت، برای اعتراض در رواق دیر ایوب مقدس در قسطنطنیه به گدایی نشست، آن کشکول را روی زانوی غلام بچه اش گذاشت و با صدای بلند مردم را فرا خواند که؛ «صدقه، صدقه، پشیزی برای بلیزاریوس، پشیزی برای بلیزاریوس که زمانی در این خیابان ها زر می افشاند، ای مردم شریف قسطنطنیه، پشیزی برای بلیزاریوس، صدقه، صدقه،»
مردم و سربازان از دیدن این منظره و از آن بیدادگری برآشفتند، ولوله یی در شهر افتاد، کشکولش را از سکه های زر انباشتند و بر دستش بوسه زدند، و یوستی نیان نگران شد، خانه و همسرش را به او بازگرداند تا دور بماند و دور از دوستداران در خودش بمیرد، و اینها همزمان با انوشیروان و بزرگمهر می گذشت.
ناسپاسی، این بود نصیب سورنا، و بلیزاریوس، ابومسلم، بابک، افشین، رضاقلی میرزا، قائم مقام و امیرکبیر، و این بود نکته یی که در یادداشت کنار آن تندیس بلیزاریوس نوشته بود، که مرا نیز بر آن داشت تا این سطور را بنویسم و همراه با تصویر آن تندیس در اینجا بیاورم که نشانگر خشم هنرمند و مردم فرانسه از ناسپاسی دیگری است که آخرین قطره لبریز کننده جام صبر مردم فرانسه بود و آنان را برانگیخت و دودمان شاه ناسپاس را بسوزانید. ژاک نکر وزیر دارایی اصلاح گر و محبوب لویی شانزدهم بود که برای جبران خسارات و ویرانی های ناشی از هزینه های نظامی و سوءمدیریت های جنگ طلبی های لویی پانزدهم، برنامه های مالی و اقتصادی موثری در دولت فرانسه به اجرا گذاشت، جلو ولخرجی ها و دخالت های لویی شانزدهم و درباریان را گرفت و پیوسته آماج کارشکنی های فاسدان درباری بود و سرانجام در ۱۱ ژوئیه ۱۸۷۹ از وزارت برکنار و خانه نشین شد. این کار در واقع آخرین امیدهای مردم را مبدل به یأس کرد و روز بعد در ۱۴ ژوئیه ۱۸۷۹ مردم به خیابان ها ریختند و زندان باستیل (باستی) را به عنوان نماد شرارت و بیدادگری استبداد گشودند و انقلاب فرانسه آن نظام خودکامه را به زیر کشید. در کنار آن مجسمه نوشته است ؛
« تندیسگر آن را به عنوان نماد ناسپاسی و به یاد ژاک نکر و اعتراض به جفایی که بر او رفت ساخته است.» درود بر هنرمند متعهد، چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار،
فریدون مجلسی
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست