چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

‏نیهیلیسم: از انکار تا واقعیت


‏نیهیلیسم: از انکار تا واقعیت
● مقدمه
وقتی به آمارهای نگران کننده ی طلاق، اعتیاد و بسیاری از آسیب‌ها، جرایم و ‏ناهنجاری‌های اجتماعی نظر می‌کنیم، آن گاه که با سطح و کیفیت نازل فرهنگ عمومی، ‏آرزوها، انتظارات، آمال و شیوه‌های زندگی و زیست (غیرجدی) گروه‌های مختلف ‏اجتماعی مواجه می شویم و به طورکلی، وقتی در پیاده روی خیابان شهر قدم می زنیم ‏و با رفتارها، کنش‌های اجتماعی، نحوه تقابل و برخورد شهروندان و به ویژه جوانان با ‏یکدیگر، روبرو می‌شویم، در می‌مانیم که واقعیت‌های اجتماعی قابل مشاهده‌مان را ‏چگونه تحلیل کنیم. و کدام دستگاه تحلیلی و توصیفی می‌تواند، به گونه‌ای این ‏واقعیت‌ها را تجزیه و تحلیل کند که زوایای بسیار متعدد و پر راز و رمز آن را ‏بازشناسی کند و دلایل قانع‌کننده‌ای برای این گونه واقعیت‌های تلخ بدست دهد. ‏نظریات مختلفی برای فهم و درک وقایع و پدیدارهای اجتماعی می‌توان و باید ‏استخدام کرد و از رویکردهای چندضلعی، به چهره‌های گوناگون آن پرداخت. یکی از ‏این تئوریها که می‌تواند ما را جهت فهم علل ناهنجاریها و کنش‌های نامتعارف ‏‏(غیراخلاقی و غیرعقلانی)، کمک کند نظریه «نیهیلیسم» است. نیهیلیسم که در مقابل آن ‏نیست انگاری، هیچ انگاری، پوچ گرایی و...، وضع کرده‌اند، به مثابه دستگاه تحلیلی ‏است تا بتوانیم از طریق آن پی به علل بسیاری از این رفتارهای بیمارگون و مخرب ‏ببریم. به واقع، مطالعه‌ی واقعیت‌های ناخوشایند وآزاردهنده، با رویکرد نیهیلیسم، ما را ‏با زمینه‌ها، علل، پیامدها و چیستی آنها، آشنا می‌سازد. بنابراین «نیهیلیسم» (در این ‏مقاله)، به عنوان چهارچوب تجزیه و تحلیل و فهم عناصری است که نیازمند درک ‏درست از آنها هستیم.‏
بررسی و فهم صحیح و دقیق رفتارهای فردی و اجتماعی، مستلزم دستیابی به ‏شناخت افراد از زندگی و نحوه‌ی مواجهه‌شان با مسئله‌هایشان است. وقتی می‌توانیم ‏چرایی ر فتار یک فرد را (آن چه در حاق واقع است) توضیح دهیم که درک او را از ‏خودش، نگاهش را به زندگی، انسان، دنیا و هستی، کشف نمائیم. هستی شناسی، ‏بنیادی‌ترین علت‌ها را در اختیار می‌گذارد. به نحو موجز این سؤال پیش می‌اید که، ‏افراد، چه درکی از زندگی و جهان و هستی دارند. وقایع، رفتارها و واقعیت‌های بیرونی ‏را چگونه معنا می‌کنند؟. به عنوان مثال، زندگی برای آنها چه معنایی دارد. رنج ها را ‏چگونه معناسازی می‌کنند. هستی خود و بودنشان را چگونه تحلیل و توجیه می‌کنندو ‏در برابر وپوشش از حیات و زندگی چه پاسخی خواهند داد؟ ‏
آیا اساسا پرسش‌های وجودشناختی «مولوی» برایشان مطرح می شود و چه ‏جواب‌هایی برای آن دست و یا کرده‌اند؟ مولوی می‌گوید: ‏
سالها فکر من این است و همه شب ‏سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‌ام، ‌آمدنم بهر چه بود
به کجا می‌روم آخر، ننمایی وطنم
دغدغه‌های وجودشناختی (اگزیستانسیالیستی) را با چه تئوری حل و فصل ‏می‌کنند؟ چگونه با پرسش‌های هستی شناختی و اضطراب‌های اگزیستانسیالیستی ‏‏(وجودشناختی) مواجه می‌شوند؟ آیا آنها را سرکوب می‌کنند، زیرا پاسخی ارام کننده ‏برایشان نمی‌یابند ویا آنها را جدی می‌گیرند و خود را به دریای مواج و سهمگین ‏‏«معناها» می‌سپارند؟ نادیده گرفتن و فراموش کردن، سرکوب و یا جنگ و ستیز با ‏پرسش‌ها و دغدغه‌ها، سه واکنش فوری (و البته غیراصولی) است که اکثریت افراد به ‏آن تأسی می‌جویند. نحوه‌ی سه گانه واکنش به حیات و زندگی و هستی و پدیده های ‏بسیار جدی و غیرقابل اغماض زیستن، عمدتا نتیجه‌ی عجز و ناتوانی در دست یافتن ‏به پاسخ‌هایی اطمینان بخش و قانع کننده است، و این همان رویکرد نهیلیستک به ‏‏«خود»، حیات و هستی است که از فرط وفور، به چشم نمی اید و یا کمتر به مثابه یک ‏مسئله ی اجتماعی مورد بحث قرار می‌گیرد. کافی است به اضطرابات، بی حوصلگی‌ها، ‏ناامیدی‌ها و سرگردانی‌ها (به ویژه جوانان) نگاهی اجمالی بیندازیم. از سوی دیگر به ‏سرگرمی‌ها، دل مشغولی‌ها، افراط در اتلاف وقت و پریشانی در زندگی‌ها و ‏بیهودگی‌ها، نظری بیفکنیم و یا آمار مفاسد و ناهنجارها و رشد آنها را ملاحظه نمائیم، ‏آن گاه به سرعت درمی‌یابیم که اتفاق ناخوشایندی در جامعه در حال تکوین است. ‏این امر نامیمون، همان «نیهیلیسم» است که روان، روح و زندگی افراد و جامعه را آزاد ‏می‌دهد.‏
● مدعیات اصلی
در این مقاله تلاش شده است تا پدیده ی «نهیلیسیم»، ‌مورد واکاوی تئوریک ‏قرارگیرد و توضیحاتی هرچند ناقص در باب چیستی، چرایی، علت شناسی و ‏پیامدشناسی آن ارائه گردد. این مقاله سه امر را مفروض می‌گیرد و لذا نسبت به آنها ‏ساکت است.این مفروضات پایه‌های اصلی و زیرین این نوشته محسوب می‌شوند. ‏بنابراین همت اصلی به شرح و کالبدشکافی «نیهیلیسم» و شناخت ابعاد آن گذاشته شده ‏است. مفروضات اصلی عبارت است از: ‏
‏۱) برای فهم کنش‌های اجتماعی و رفتارهای فردی علاوه بر توجه و شناخت ‏ساختارهای اجتماعی و سایر عوامل غیرفردی، باید به نقش انسانها در ساخت ‏واقعیت‌های اجتماعی پرداخت. در این فرض، انسانها، کاملا دست بسته ‏نیستند و بلکه در شکل‌دهی و ساخت وقایع و پدیدارها، حضور تعیین کننده ‏دارند. بنابراین نحوه‌ی نگاه آدمیان به پیرامونشان و معناسازی و معنابخشی‌ها ‏آنها نسبت به «خود»، "هستی"، "زندگی" و حیات، بسیار پراهمیت است.‏
‏۲) ساخت زندگی و چهارچوب فرهنگ عمومی در ایران، نشان می‌دهد که در ‏سطح فردی، فرایند معنابخشی به عناصر کلیدی مثل زندگی، رنج، مرگ و ‏کاستی‌ها، با چالشی بزرگ روبرو شده است و دست کم اکثریت قشر متوسط ‏و عموما جوانان، با «بحران معنا» دست و پنجه نرم می‌کنند. در سطح جمع، ‏زندگی و ساخت آن (خانواده)، دچار تزلزل بی معنایی شده است.‏
‏۳) ‏«بحران معنا» و نیهیلیسم، یکی از عوامل مهم برای واکاوی و فهم ‏ناهنجاری‌های اجتماعی است.‏
‏۴) کاهش رنج و اعطای آرامش و شادابی اجتماعی، وقتی میسر است که «بحران ‏معنا» کاهش یابد و پرسش‌های جدی (و مدرن) پاسخهای قانع کننده، ‏غیرتکرری (و مدرن) دریافت کنند. ‏
هدف اصلی مقاله ایضاح پدیده ی «نیهیلیسم» و پاسخگویی به سوالات زیر است: ‏
‏۱) عوامل مؤثر بر ترویج روحیه و منش نهیلیستی چیست؟
‏۲) نسبت نیهیلیسم اندیشی با زندگی چیست؟‏
‏۳) چگونه می‌توان نیهیلیسم را در ایران تشریح نمود؟‏
‏۴) و آیا نیهیلیسم در جامعه‌ی امروز ایران، به مثابه یک مسئله قابل تحقیق ‏وبررسی است؟
این مقاله مدعی است: ‏
۱) بسیاری از آسیب‌های جدی اجتماعی – فرهنگی و خطرآفرین و رشد آن در ‏جامعه‌ی فعلی ایران، به ویژه طلاق، اعتیاد، آفت آموزش و خیابان گردی‌های ‏بی‌حاصل و...، نشانه‌ای بارز از وجود نیهیلیسم است.‏
۲) گرچه نشانه‌های برشمرده شده منحصر به شهر و یا منطقه‌ای خاص نمی‌شود، ‏اما نیهیلیسم در بین جوانان طبقه‌ی متوسطه‌ی بشری، ترویج بیشتری دارد.‏
۳) نیهیلیسم و رشد آن، نه تنها محصول ارتباط پیچیده‌ای از عناصری مثل ‏آسیب‌های فرهنگی است، بلکه حضور و ظهور این پدیده، ‌به انواع آسیب‌ها در ‏ساحت مختلف زندگی اجتماعی می‌انجامد. ‏
● فهم کلی از نیهیلیسم
‏«نیهیلیسم» وضعیت روان شناختی و معرفت شناختی است که در آن، ‌معنای ‏زندگی، هستی، بودن، خود وحیات، از دست می‌رود و در پی آن شرایطی اضطراب ‏آفرین و سردرگمی روحی ایجاد می‌شود. نیهیلیسم، جدی نگرفتن دنیاوزندگی وهر آن ‏چیزی است که با آن مواجه می‌شویم. نهیلیست در رویارویی با شرایط بیرونی، هیچ ‏توضیح و تفسیری و توجیهی نمی‌یابد. یک نهیلیست، گویی غریبه‌ای است در این ‏عالم، در میان واقعیت‌های سخت و زمختی که نه قدرت فهم آنان را دارد و نه می‌تواند ‏آنها را تعییر دهد. روحیه نهیلیستی را می توان به روی یک طیف ترسیم کرد و آنرا از ‏حالت ضعیف و کم به سمت افراطی تقسیم بندی نمود. در سمت ر است طیف ‏نیهیلیسم، کسانی قرار می‌گیرند که به پوچی بی مسئله و غیرجدی می‌رسند، وضعیتی ‏که در آن حتی پوچی هم اهمیت ندارد. آنان به زندگی معمولی شان ادامه می‌دهند ولی ‏هر از چندگاهی (و عمدتا بر اثر فشارهای زندگی و افزایش نارضایتی)، سری تکان ‏می‌دهند و به یاد می‌آورند که به پوچی زندگی و جهان فکر کرده‌اند و نگران شده‌اند. ‏اما پس از مدتی این احساس آنهارا رها می‌کنند و آنان دوباره و سریع به زندگی‌شان ‏برمی‌گردند. آنان سعی می‌کنند احساس‌های ناخوشایند ناشی از به پوچی رسیدن را ‏فراموش کنند تابتوانند به حیات و زندگی‌شان ادامه دهند، گرچه گاه و بیگاه درمعرض ‏انواع سؤالات مبهم خود قرار می‌گیرند. هرچه به سمت چپ طیف پیش می رویم، به ‏سوی منطقه‌ی نیهیلیسم افراطی کشیده می‌شویم. در این وضعیت است که افرادی به ‏پوچی می‌رسند، اما احساس بی‌معنایی و پوچی رهایشان نمی‌کند و به مثابه‌ای ‏مسئله‌های فراموش نشدنی، زندگی روزمره و حتی روان و شخصیت فرد را دچار ‏اختلال می‌کند. زندگی و هستی، برای این گروه، مسئله‌ای است که باید حل شود و یا ‏دست کم چیستی آن درک و فهم گردد. در نیهیلیسم افراطی، اندیشه و احساس ‏بیهودگی و پوچی، غیرقابل اغماض است، به گونه‌ای که نمی‌توان از کنار آن گذشت و ‏آن را فراموش کرد. آنان نمی توانند آرام بگیرند، لذا در سفری دائمی برای یافتن معنای ‏جهان و زندگی و زیستن، حرکت می‌کنند، تا اینکه امیدشان را از دست بدهند و مانند ‏‏«کامو» معتقد شوند که هیچ چیز مهمی وجود ندارد که مجبور باشند به آن فکر کنند. آن ‏چنان که قهرمان بیگانه ی «کامو» که مادرش را از دست می‌دهد، اما بر سر تابوت مادر ‏می‌نشیند، قهوه می‌نوشد و سیگار می‌کشد. آن گاه بدون هیچ گونه احساس ناراحتی، به ‏دریا می‌رود وشنا می‌کند. این قهرمان، در فردای مرگ مادر به سینما می‌رود و به ‏تماشای فیلم کمدی می‌نشیند. برای او که بعداً به جرم قتل، محکوم به اعدام می‌شود، ‏حتی زندگی‌اش مهم نیست و «هیچ چز فرق نمی‌کند». برای او جهان ناپایدار و بی ‏معناست و لذا شادمان از این است که در نهایت، پوچی هستی خویش را پذیرفته ‏است.»‏ کامو خودکشی را از جنبه‌ی هستی شناختی مطالعه می‌کند و آن را مرگی ‏می‌داند که به اراده ی خویشتن اتفاق می‌افتد تا «فقدان دلیل جدی برای زیستن … و ‏اعتراض به بیهودگی رنج کشیدن»‏ را به رسمیت بشناسد.‏
کسی که به پوچی می‌رسد، گویی «بیگانه‌ای» است در این جهان. برای او جهان ‏بیش از هر چیز غیرقابل درک است. احساس پوچی، «احساس جدایی انسان و زندگی ‏است. انسان، هنرپیشه‌ای است که روی صحنه آمده، اما صحنه پردازی برایش آشنا ‏نیست و نمی‌داند کدام قسمت از نمایشنامه را باید اجرا کند و همواره احساس عدم ‏تعلق و آوارگی می‌کند.»‏ فلسفه‌ی «این نیز بگذرد»، فرصتی در اختیار آدمیان می‌نهد تا ‏از کنار هر چیز ناخوشایند بگذرند و بی آن که با آن درگیری عاطفی و یا شناختاری ‏پیدا نماید، بتواند به زندگی عادی‌شان ادامه دهند. در چنین رویکردی است که ‏محسوسات این عالم (و آن چه پیش می‌آید)، بی ارزش و یا کم ارزش جلوه می‌کند. ‏این رویکرد، واکنشی است که در برابر ارزش‌های متعالی شکل می‌گیرد و معتقد است ‏در پس پرده‌ی این عالم هیچ چیز، هیچ هدفی و هیچ وحدت بزرگی نهفته نیست. یعنی ‏آن گاه که نقاب از رخ گیتی برافکنیم، در پس آن با هیچ مواجه می‌شویم. آن چنان که ‏سهراب سپهری می‌گوید: ‏
به سراغ من اگر می‌آئید، پشت هیچستانم، ... ‏
‏آدم این جا تنهاست، ‏
‏و در این تنهایی، سایه‌ نارونی تا ابدیت جاری است.»‏ ‏
احساس تنهایی و بیگانگی با این جهان به گونه‌ای که سهراب سپهری آن را سروده ‏است، از ویژکی‌های بنیادین نیهیلیسم است. مولوی نیز احساس تنهایی و دلتنگی ‏می‌کند. اما ناله‌های او از آن است که می‌داند که از وطن مألوف خویش جدا شده است. ‏او می‌داند که اگر از نفیرش مرد و زن نالیده‌‌اند، از آن جهت است که از نیستان و از یار ‏خویش جدا افتاده است. بنابراین دو گونه غریبگی و احساس تنهایی شکل می‌گیرد: ‏اولا احساس تنهایی کسی که از یار خود دور شده است و ثانیا احساس بیگانگی و ‏تنهایی کسی که می‌داند که تنهاست اما نمی‌داند چرا. او فقط در این هیچستان گرفتار ‏آمده است. دلتنگی و گلایه‌ی مولوی از جدایی است و دلتنگی‌های یک نهیلیست از ‏پوچی و تنهایی است. از این روست که این جهان برای مولوی معنا می‌یابد و اگر ‏می‌نالد، همه از برای دوست و نه از بودن در این جهان است. و درست نقطه مقابل ‏نیهیلیسم، این جهان، برای مولوی، بهشت پرصفای سرسبز است. زیرا در صلح و ‏دوستی با خداوندگار این جهان است.‏
من که صلح دائمم با این پدر
این جهان چون جنتست اندر نظر
نیهیلیسم بر معیار بی معنایی شکل می‌گیرد. جهان و زندگی که بر آن نمی‌توان ‏امیدی داشت. برای یک نهیلیست نه تنها جهان و زندگی بی‌معناست که ناامید از یافتن ‏معنا توسط ایدئولوژیها و اندیشه‌های متافیزیکی است. به عبارت دیگر، حتی ‏اندیشه‌های موجود هم نمی‌توانند پاسخگویی پرسش های زندگی باشند.‏
ژان گیتون فیلسوف کاتولیک معتقد است، وقتی آدمی در برابر جهان و هستی قرار ‏می‌گیرد، دو گونه واکنش از خود نشان می دهد. آن دو گونه موضع آدمی در قبال ‏جهان و زندگی عبارت است از: پوچی و راز.آدمی وقتی دربرابر هستی، زندگی وحیات ‏قرار می گیرد ازخود می پرسد «درپس این پرده چیست؟ افراد در برابر این معما دو ‏گونه واکنش نشان می دهند: یکی بر جانب پوچی رهنمون می‌شود و دیگری به جانب ‏‏«راز».. رازها حقایقی نیستند فراتر از ما، حقایقی هستند فراگیرنده‌ی ما»‏
در این رویکرد مسایل نهایی و اساسی زندگی، از جنس رازند. «پوچی»، وقتی سر ‏برمی‌آورد که معنایی برای مسایل مناسبی نمی‌یابیم و آن را نیز از جنس رازها ‏برنمی‌شماریم. «معناداری، بدین منظور است که آدمی توجیه روانی و فکری برای ‏اولویت‌های و ارزش گذاری‌های خویش بدست آورد، بدون آن که او نیازمند ‏‏«هویت‌داری» (پاسخ به پرسش‌های عالم و آدم) باشد.» هنگامی که انسان معاصر( و بعد ‏از رنسانس) قصد آن کرد که برپای خویش بایستد و معنای زندگی را خود دریابد، ‏هنگامی که از زیر سیطره اقتدارهای سنتی بیرون آمدو «رازهای» این عالم را(که عارفان ‏را مسحور و مقهور می‌ساخت) از جنس مساله‌هایی تلقی کرد که باید حل شوند و ‏متعلق آگاهی انسانی قرار گیرد، آن وقت بود که بن بست‌های متوالی را تجربه می‌کرد. ‏نیچه، انسانی راکه قرار است برپای خودبایستد، « ابر انسان» نام نهاد. از نظر او، «ابر ‏انسان» انسانی است که بر پای خود می‌ایستد و قرار است اهداف، ارزش‌ها و اصول را ‏خود پی ریزی نماید و به قول داستایفسکی، از «حد توده‌ها فراتر» می‌رود، زیرا از ‏دیگران متفاوت و متمایز می‌شود. ‏
برای یک نهیلیست، همه‌ی آرمان‌های فراتر از بشر مرده است و یا همه‌ی ‏معنابخشی‌های فراتر از زندگی ملموس بشر مرده‌اند.‏ برای انسان دوران سنت، ‏گزاره‌های توضیح بخش (که در پرتو آن به فهم قابل قبول از جهان و زندگی نایل ‏می‌آمد) و هم گزاره‌های توجیه بخش (که در پرتو آن همه چیز موجه جلوه می‌کرد) و ‏گزاره‌های «فیصله بخش» (که در آن پرتو آن بن بستها باز می‌شد و نزاع‌ها خاتمه ‏می‌یافت)، حضوری پررنگ داشت. آرامش دوران سنت (و انسان سنتی)، ناشی از ‏معناداشتن زندگی و هستی است. برای او مسایل به راحتی حل می‌سوند و پرسش‌ها، ‏پاسخ‌هایی درخور می‌یابند. اما انسان امروز (و از آن جایی که در پی معنادهی به این ‏جهان است) با انواع اضطراب‌ها و تلخی‌ها دست و پنجه نرم می‌کند. علل اضطراب ‏آفرین در دوران پیشین نیز وجود داشته است، اما ساکنان آن زمان، به مدد دین ‏و‌اندیشه‌ی متافیزیکی آنها را معنا می‌کردند. ‏
پل تیلیش (متاله آلمانی) معتقد است، انسان همواره باسه گونه تهدید و اضطراب ‏وجودی (اگزیستانس)، مواجه می شود. سه عاملی که اضطراب می‌آفرینند و موجودیتی ‏دائمی دارند عبارتند از: ‏
▪ اضطراب ناشی از مرگ،
▪ ‏اضطراب ناشی از پوچی و بی‌معنایی
▪ ‏و اضطراب ناشی از محکومیت.‏ ‏
از نظر تیلیش همچنان که مرگ، انسان را تهدید می‌کند، پوچی و بی معنایی نیز از ‏عوامل اصلی تهدیدزا است. وی اضطراب بی‌معنایی را چنین تعریف می‌کند: «اضطراب ‏بی‌معنایی، اضطراب ازدست دادن یک مسئله‌ی غایی و تشویش درباره ی یک معنا ‏است که معنابخش همه ی معانی است. این اضطراب با از دست دادن گره‌گاهی معنوی ‏رخ می‌دهد.»‏ فقدان پاسخ به پرسش از معنای زندگی، مرگ و رنج‌ها و اضطراب‌های ‏انسان، به بی‌معنایی و نیهیلیسم منتج می‌شود. از نظر تلیش، اضطراب پوچی وقتی رخ ‏می‌دهد که محتوای خاصی از زندگی، در معرض تهدید عدم قرار می‌گیرد. در این ‏حالت قدرت مشارکت خلاق در حوزه‌های فرهنگی و عمومی از دست می‌رود. فردی ‏که به پوچی می رسد، مستمراً دلبستگی‌هایش را از دست می‌دهد و به چیزهای ‏جدیدتر (و البته موقتی) دل می‌بندد. همه چیز تجربه می‌شود، اما هیچ چیز او را قانع ‏نمی‌کند. دلبستگی متزلزل و ناپایدار از آن جهت است که گویی معنی هر چیزی که ‏بدست می‌آید، از دست می‌رود و ناپدید می‌شود. رنج‌های ناشی از سست بنیادی معناها ‏، باعث می‌شود که فرد با رها ساختن پرسش‌ها و نگرانی ‌ها، گریبان خود را از دست ‏شک‌های رنج آفرین رها سازد و با قدرت مافوق خود متحد شود. «انسان به منظور ‏اجتناب از خطر پرسیدن و شک کردن، حق پرسیدن و شک کردن را از خود سلب ‏می‌نماید، او از آزادی خویش می‌گذرد تا از اضطراب بی‌معنایی فرار کند.»‏ اریک فردم ‏نیز در کتاب گریز از آزادی مکانیسم‌های فرار و اجتناب از آزادی را توضیح می‌دهد، از ‏نظر وی آدمی، آزادی، اختیار و مسئولیت‌هایش را واگذار می‌کند تا به آرامش درونی ‏دست یابد. و این نقطه‌ی تلاقی مسئله‌ی فلسفی (نیهیلیسم) با مسئله‌ی جامعه شناسی ‏‏(شکل‌گیری پوپولیسم و توده‌گرایی) است. همرنگ و هم‌رأی جماعت گشتن، پشت ‏سر جمع قایم شدن و از خود سلب مسئولیت کردن، به معنای واگذاری خویش به ‏دیگران است. وقتی فرد نتواند معضل معنایابی رابردوش کشد، پروسه‌ی خود ‏رافراموش می کندو این چنین است که پروژه ی اضمحلال و فراموش کردن، شکل ‏می‌گیرد. جامعه ی پوپولیستیک دقیقا به همین معنا است.جامعه ای که مداوما، قهرمان ‏می‌سازد تا اولا، افراد مسئولیت‌هایش را واگذار کنند و ثانیا، معنای بودنشان را در پیروی ‏و تبعیت، جستجو نمایند. تعلق وسرسپردگی به دیگری (قهرمان) و در نتیجه پیروی و ‏تبعیت بی چون و چرا، (یابیگانگی از خود) نتیجه‌ی فرار از ناتوانی دربرابربی معنایی ‏است. ‏
ملوین سیمن ‏‎(Seeman)‎، مفهوم بیگانگی روانی را در پنج محور صورت بندی ‏می‌کند. از نظر وی بیگانگی روانی، نتیجه و محصول عوامل پنج گانه‌ای است که ‏می‌توان آنهارا چنین شمار نمود:
‏۱) احساس بی قدرتی ‏‎(Power lessness)‎‏ و بی تاثیری عمل خویش.‏
‏۲) احساس بی معنایی یا احساس بی محتوایی ‏‎(meaninglessness)‎‏ و آن ‏وقتی است که فرد نسبت به باورها و اعتقادات خویش در ابهام و تردید است. ‏
‏۳) بی هنجاری یا احساس نابهنجاری ‏‎(Norm lessness)‎
‏۴) احساس انزوای اجتماعی ‏‎(social isolation)‎‏، و یا احساس انفصال و ‏جدایی از ارزش‌ها و نظم موجود
‏۵) احساس تنفر یا تنفر از خویش ‏‎(Estrangment)‎‏، ناخرسندی از وضعیت ‏موجود و نارضایتی از شرایطی که در آن قرار دارد.‏
به واقع با سنجش بیگانگی از خود (در معنای پنجگانه فوق)، می‌توان به سنجش ‏میزان و کیفیت روحیه نهیلیستی در یک جامعه همت گماشت.‏
پیامدهای جامعه شناختی نیهیلیسم صرفادر تبعیت و اطاعت خلاصه نمی شود بلکه ‏واکنش های دیگر را باید مفروض گرفت. به سخن دیگر، از منظر جامعه شناختی، ‏افرادی که واجد خصلت و روحیه نهیلیستی می‌شوند ممکن است سه گونه رفتار ‏از خود بروز دهند: ‏
‏۱) اطاعت و تبعیت از جمع (به شرحی که آمد)‏
‏۲) انزواطلبی و گوشه نشینی و سر در لاک خود فرو بودن.‏
‏۳) پرخاشگری و شورش علیه جامعه و ساختارهای حاکم.‏
شهروند نهیلیست، از آن جایی که خود را فاقد توان و نیروی تأثیرگذار می‌داند ‏‏(احساس بی قدرتی) و از آن جایی که نظم مستقر معنایی، اجتماعی و سیاسی را وافی ‏به مقصود تلقی نمی‌کند، به درون می‌خزد. ارتباط خود را با محیط پیرامونش قطع ‏می‌کند و همه چیز را به حال خود واگذار می‌کند. او نمی‌تواند تأثیر بگذارد و بیرون را ‏مطابق با میل و انتظارش تغییردهد، اما می‌تواند، رابطه‌اش را با واقعیت‌های تغییرناپذیر، ‏قطع کند. اما آن گاه که فرد احساس نابهنجاری (عدم شیوه‌ها، راه‌ها و زمینه‌های مناسب ‏معقول و پذیرفته شده) ‌نماید، و از سویی نتواند به درون خویش پناه ببرد، به سمت ‏وندالیسم، پرخاشگری و شورش علیه آن چه موجود است تمایل پیدا می کند. در ‏تبعیت و اطاعت، خود را به نابودی می‌کشاند (ظرفیت، خلاقیت و انرژی‌اش را نابود ‏می‌کند) و در شورشگری و وندالیسم، جامعه و ساختارهایش را به ورطه‌ی نیستی و ‏نابودی تهدید می کند. به واقع فرد تابع و وندالیست، واجد یک روحیه‌ی مشترکند و ‏آن تخریب بنای برپای ایستاده است. اما آنچه متفاوت است، جهت گری روحیه ‏تخریب گری است. سمت و سوی تخریب در فرد تابع و پیرو، همانا درون خود ‏اوست و سویه وندالیست، به سمت بیرون از خود است. فرد تابع، خودباوری و ‏استعدادها و قابلیت‌های خویش را فدا و فنای دیگری (که ممکن است نامش را قهرمان ‏بنامد) می‌کند.‏
حاصل شکست "خود"وتکیه ی غیرمعقول به دیگران نتیجه ای جز میان مایگی ‏فرهنگی نیست. ازسوی دیگرفرهنگ در جامعه ای که در آن گروه زیادی به میان مایگی ‏می‌رسند، افول می‌کند و با غروب ارزش‌های متعالی و تخریب زندگی اصیل، ویرانه ای ‏از درماندگی برجای می‌ماند. از آن سو، خشم، عصبانیت‌های بی دلیل و یا دست کم ‏افراط در خشم ورزی علیه یکدیگر، از بین بردن اموال عمومی و ضربه‌زدن به دیگران، ‏فروگذاشتن اخلاق و افزایش اضطراب‌ها و تنش‌های اجتماعی، از نتایج کنش‌های ‏نهیلیستی است.‏
وجه مشترک پیش گفته (بین شهروند تابع و شهروند عصیان‌گر) عامل دیگری باید ‏افزود و آن ناامیدی است. هر دوی آنها ناامید از اصلاح و ترمیم شرایطند. این ناامیدی ‏البته به شقوق فلسفی – سیاسی و اجتماعی قابل انقسام است (بعدا توضیح داده ‏می‌شود)، اما تقریباً شقوق مختلف ناامیدی به نتیجه ی واحدی می‌رسند. اریک فروم نیز ‏معتقد است که ناامیدی و ناتوانی دست کم در دو چهره خود را نشان می‌دهد. چهره‌ی ‏اول آن، انتظار انفعالی یا کنش‌پذیر و یأس است. و درست نقطه مقابل و مخالف آن، ‏نوعی «پرگویی و ماجراجویی و عدم توجه به واقعیات و پیله کردن به مسایلی است که ‏با زور انجام پذیر نیست.»‏ «فروم» سیمای مبدل و رادیکال ناامیدی و نیست انگاری را ‏در میان بسیاری از نسل جوان شرح می‌دهد که «به بی باکی و فدایی بودن خود ‏می‌نازند، در حالی که عدم واقع بینی، فقدان درک استراتژیک و نزد برخی آنان، فقدان ‏عشق به زندگی، به بی اعتقادی آنها می‌انجامد.»‏ فروم معتقد است: «زمانی که امید از ‏میان می‌رود، زندگی بالقوه و بالفعل پایان می‌پذیرد.‏ نیهیلیسم گرچه محصول مستقیم ‏ناامیدی است، اما به نوبه ی خود ناامیدی و یأس را تشدید می‌کند. ناامیدی شرایطی ‏بسیار سهمگین و جانفرسایی است که ممکن است همگان(به درجاتی) آن را احساس ‏کرده باشیم. «دانته» ناامیدی و یأس را مهیب و جانکاه می‌داند. از نظر او دوزخ جایی ‏است که امیداز آن رخت بربسته است. دانته در کمدی الهی نقل می کند، هنگام ورود ‏به دوزخ، جمله ای نظرش را جلب کرده است جمله‌ای که بر سر در دوزخ نصب شده ‏است و توجه دانسته را به خود جلب می‌کند این است که «شما که داخل می‌شوید، ‏دست از هر امیدی بشوئید.»‏ دانته توضیح می‌دهد که دوزخیان کسانی هستند که حتی ‏امیدی به کمک ندارند، تا شاید بتوانند سرنوشت‌شان را عوض کنند.‏
‏امید نقطه مقابل سرخوردگی و پوچی است. از سوی دیگر، در مقابل در تعارض ‏با یکدیگرند. «فروم» امید را آمادگی درونی و متراکم و هنوز مصرف نشده‌ای برای ‏فعالیت می‌داند. از نظر وی آن گاه که امید زایل شود، سنگدلی – آشوبگری و ‏ویرانسازی و اغتشاش، اوج می‌گیرد. ویران سازی دقیقا به این معنا است که فرد، «چون ‏نمی‌تواند زندگی را بیافریند، آن را نابود می‌سازد.»‏ از خود و دیگران انتقام می‌گیرد. ‏سنگدلی و خشونت اجتماعی و آزار رساندن، امری طبیعی می‌شود. از منظر روان ‏شناسی، سادیسم و مازوخیسم، نتیجه‌ی قهری و حتمی نیهیلیسم است.‏
نیهیلیسم، ناامیدی سیاسی و ناامیدی مذهبی را توسعه می‌دهد. ناامیدی سیاسی به ‏مفهوم ناامیدی حاصل از طرح این سؤال است که «چرا دنیا از جهت سیاسی عادلانه ‏نیست؟» و یا چرا نمی‌توان دنیا را سامان سیاسی داده به نحوی که بتوان دنیای پر از ‏عدالت برقرار نمود؟ اما در ناامیدی مذهبی – دینی، هرگونه توجیه مذهبی برای این ‏جهان از دست می‌رود. آدمی خود در پی پاسخ به این سؤال است که «چگونه می‌توان ‏در پی یک معنی مشخصی در زندگی بود؟ و چگونه می‌توان به حیات معنا بخشید. و ‏یا اساساً آیا می‌توان از مرجع و منبع دیگری غیر از مذهب، به دنبال معنا بود یا خیر؟»‏
به طور کلی، از منظر آسیب شناختی، سه گونه جامعه و یا رفتار اجتماعی را ‏می‌توان نشانه‌هایی از نیهیلیسم به شمار آورد: ‏
الف) جامعه‌ ای که ساکنان آن یکسره تن به اطاعت و تبعیت می‌سپرند.‏
ب) جامعه‌ای که در آن ساکنین، در خود فرو رفته‌اند و انزواطلب شده‌اند.‏
ج) جامعه‌ای که در آن خشونت‌های بی حد و مرز و آزار رساندن و تخریب ‏رواج یافته است.‏
● نیهیلیسم و ارزش‌ها
در نیهیلیسم، متعالی‌ترین پدیده‌ها از اعتبار ساقط می‌شوند و ارزش‌ها تنزل می‌یابند. ‏ثبات و نظم فرو می‌ریزد و به جای آن سرگردانی می‌نشیند. وقتی امر متعالی و ‏ارزش‌های والا فرو ریخت آنگاه، چیزی وجود ندارد که انسان را موظف به احترام ‏گذاردن نماید. ثبات معنایی، محو می‌گردد و رویکرد تعبیر و تفسیرهای متعدد و متضاد ‏رشد می‌کند.همان گونه که پست مدرنیست ها معتقدندکه جهان، همان بی‌نهایت ‏تفسیرها از جهان است. گویی «مرکزیت و محوریت» از این جهان رخت برمی‌بندد. به ‏دیگر سخن، این جهان بی مرکز (و یا «مرکز زدایی شده) را می‌توان، بی‌خانمانی ‏استعلایی و آوارگی معرفت شناختی نام نهاد.‏ نیهیلیست پی جوی حقیقت نیست، زیرا ‏در نگاه او حقیقتی وجود ندارد. حقیقت طلبی، دست کم نیازمند این پیش فرض است ‏که فرد قایل به حقیقتی پیشین باشد که می‌تواند به آن دست یابد. اما از آن جا که ‏نهیلیست، بنیان‌ها را درهم می‌ریزد، به دنبال امر استعلایی نخواهد بود. وقتی اجازه ‏می‌دهد ثبات، زیبایی و امر استعلایی فرو افتد و برگ و بار طراوت خود را از دست ‏بدهد، او می‌گذارد تا تاریخ نوع بشر درهم شکسته شود و روح به سیر قهقرایی کشیده ‏شودد. نهیلیست، مقاومت عملی و عقلانی در برابر واقعیت‌های بیرونی و درونی را ‏بیهوده می‌شمارد و لذا تن می‌سپارد و تسلیم می‌شود. ولی در این هم رای و همراهی ‏ظاهری، هرجا که بتواند فرصتی بدست دهد، به او ضربه می‌زند. روح نهیلیست، خسته ‏از جدال و نفی خود و دیگران است. با درون و بیرون سرسازش ندارد و جدال دائمی ‏را در دو جبهه پی‌گیری می‌کند. به واقع، طغیان علیه خود و شورش علیه جامعه، ‏نتیجه‌ی معرکه‌ها جانفرسای جنگ و ستیز با جامعه و ساختارهایش و خویشتن و ‏ظرفیت هایش است. فئودورداستایفسکی دررمان "یادداشت‌های زیرزمینی"، ‏شخصیتی را به تصور می‌کشد که در یک زیست زیرزمینی، انزوا پیشه کرده است و ‏دست به هیچ کاری نمی‌زند. او دائما انگیزه‌ها، اهداف و آرمان‌های خود و دیگران را ‏زیر سؤال می‌برد. قهرمان داستایفسکی، وقتی از انگیزه‌ها و دلیل اعمال خود و دیگران ‏می‌پرسد، تلاش می‌کند بر بحران معنای خویش فایق آید، اما آن هنگام که جستجوی ‏معنا به بن بست می‌رسد، دست روی دست می‌گذارد و خود را به حالت تعلیق ‏درمی‌آورد. نویسنده ی یادداشت‌های زیرزمینی، حالت بی تفاوتی، انزوا و تعلیق را ‏ثمره‌ی اجتناب ناپذیر هرگونه پرسش و ابهام عمیق درباره‌ی ارزش‌ها، عنایات و ‏بالاخره معنای زندگی و عالم انسانی، می‌داند.‏
قهرمان داستایفسکی، همان وضعیتی را دارد که «آلبر کامو» در بیگانه توصیف ‏می‌کند. «کامو انسانی پوچ را توصیف می‌کند که بدون تمنا، علی رغم بی احساسی دنیا ‏نسبت به خودش، زندگی می‌کند. چنین شخصیتی بی آن که در مورد فقدان هرگونه ‏بنیان عقلانی برای زندگی، غفلت ورزد، یا آن را انکار کند، از زندگی تا آن جا که ‏ممکن است استقبال می‌کند.»‏ او می‌داند که بین خواست ما (که جهان معقول، منظم ‏و دارای لطف وعنایت باشد) و واقعیت خاموشی، بی روحی و بی احساس آن، تضادی ‏آشتی ناپذیر وجود دارد. بنابراین هنگامی که اعتراض هایش به جایی نمی رسد، آن ‏هنگام، انزوا طلب و گوشه نشین می‌شود.‏
اراده‌ی معطوف به انکار معنا از هستی، به جهان و زندگی از ویژگی های بارز ‏نیهیلیسم فعال است. جبهه گیری انکار آمیز با این جهان، به نحوی نمایان می‌شود که ‏ارزش‌هایی که فراسوی این جهان نزدفرد از رسمیت ساقط می‌شوند. در قطعی‌ترین ‏شکل نظریه‌ی نیهیلیسم که توسط نیچه مطرح شده است‏ ‏، نیهیلیسم، انکار ریشه‌ای ‏ارزش‌ها، معنا و مطلوبیت است. تفکر نهیلیستی دارای نمودهای هستی شناختی، ‏معرفت شناختی، وجودی، اخلاقی و سیاسی است. در این دیدگاه نیهیلیسم به مثابه ‏بیماری جامعه‌ی مدرن شناخته می‌شود. واتیمو معتقد است، گفتمان نیهیلیسم از جهان ‏معاصر آغاز شده است نیهیلیسم دینی (از دیدگاه نیچه)، تفسیر متافیزیکی از جهان ‏حقیقی و جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، کوچک شمرده می‌شود. در رویکرد نیچه‌ای ‏از نیهیلیسم، قضاوت یک نهیلیست افراطی درباره‌ی جهان این است که جهان چیزی ‏است که نباید باشد و چیزی باید باشد که وجود ندارد. نیچه باور دارد که یکی از ‏مشخصه‌های مدرنیته، نیهیلیسم افراطی است. ‏
● گونه شناسی نیهیلیسم
نیهیلیسم را براساس بروز رفتاری و کنش‌های عینی می‌توان به دو گونه تقسیم کرد: ‏
۱) نیهیلیسم فعال‏
۲) نیهیلیسم منفعل‏
‏«در نیهیلیسم منفعل»، نیروی ایمان به تدریج زایل می‌شود. ارزش‌هایی که دیگر ‏هیچ سازگاری با غایات ندارند، به جان هم می‌افتند و جنگ ارزش‌ها آغاز می‌گردد. ‏نیهیلیسم منفعل به معنای سرپیچی از هر کوشش و تلاشی در جهت معنابخشیدن و ‏نظام‌سازی زندگی و استغراق و پناه بردن هرچه بیشتر به انواع سرگرمی‌ها و اشتغالات ‏حرفه‌ای، است.»‏ در نیهیلیسم منفعل است که نیازی به غایات، اهداف و معنا، ‏احساس نمی شود، اما در نیهیلیسم فعال، قدرتی ویرانگر وجود دارد که منطق روزمره ‏را رها می‌کند و منطق جدیدی برای ایجاد ارزش‌های جدید و معانی نو به کار می‌گیرد. ‏در نیهیلیسم منفعل، فردیت، استقلال و خلاقیت ناپدید می‌شود و به جای آن جمع ‏گرایی، توده گرایی و همرنگ جماعت شدن توسعه می‌یابد. در این نوع از نیهیلیسم، ‏فرد، پشت سر جمع مخفی می‌شود. اما در نیهیلیسم فعال، آدمیان قدرت عبور از جمع ‏را می‌یابند و به قول نیچه، به «ابر انسان» تبدیل می‌گردند. «در نیهیلیسم فعال نوعی ‏انفجار خشم آلود نابود کننده، وجود دارد که همه‌ی ارزش‌ها، معناها و اصول به ‏ورطه‌ی نیستی کشیده می‌شود و خط بطلان بر همه چیز می‌کشد.»‏ چنانچه در این ‏صورت بندی ملاحظه می‌شود، به واقع وندالیسم، (روحیه تخریب گری و نابودسازی)، ‏نمای بیرونی نیهیلیسم فعال است. به عبارتی دیگر، تعین اجتماعی –ر فتاری نیهیلیسم ‏فعال؛ نوعی پرخاشگری علیه وضع خود و دیگران است. وقتی همه چیز معنای خود را ‏از دست می‌دهد، وقتی با واقعیاتی روبرو می‌شویم که بسیار تلخ و گزنده است، پس ‏می‌توان بدون ملاحظه، آن را نابود ساخت.تعرض علیه اموال عمومی، نوعی انتقام ‏گیری از جامعه‌ای است که نه تنها بی‌معنایی بر آن حاکم است، بلکه علیه شهروندان ‏است و حقوق افراد را به راحتی نادیده می‌گیرد.‏دریدا و دولوز نیهیلیسم را نتیجه و ثمره‌ی «شک آوری افراطی» می‌دانند و ‏تقسیم‌بندی جدیدی از نیهیلیسم برمبنای شکاکیت جدید استوار می‌کنند. شکاکیتی که ‏‏«نه تنها جلوه‌های روحیه‌ی دینی (یعنی احکامی که تعین خارجی یافته‌اند)، بلکه به ‏خود گوهر آن روحیه (یعنی اعتقاد به یک جهان معنا و هدف دار، نیز حمله کرده و ‏آن‌ها را نابود ساخته است.»‏ البته توماس نیگل معتقد نیست که شکاکیت فلسفی، ‏موجب از دست رفتن باورهای عادی آدمی می‌شود، بلکه یک طعم و چاشنی خاصی به ‏آنها می‌دهد. وی معتقد است: "پس از تصدیق این که حقانیتشان [حقانیت باورها و ‏اعتقادات] ناسازگار با شقوقی است که ما هیچ مبنایی برای محقق نبودن آن‌ها نداریم – ‏جدای از مبنای همان باورهایی که ما زیر سؤال برده‌ایم – ما به همان اعتقادات ‏معمولمان با نوعی طنز و تسلیم بازمی‌گردیم."‏ از این رو نیگل پوچی را مشکل ‏نمی‌داند، زیرا آن را از مترقی‌ترین خصوصیات انسانی برشمارده از نظر وی، در انسان ‏ویژگی نهفته است که می تواند از خود ومعرفتش و از ارزش‌ها و زندگی، فراتر رود. ‏در این تحلیل، احساس پوچی، نتیجه‌ی نوعی خودآگاهی است. خودآگاهی، وضعیتی ‏است که در آن، از معنای زندگی پرسش می‌کنیم، از معنای حیات، بودن، رفتن، ماندن و ‏‏... می‌پرسیم. و آن گاه که به معنای قانع کننده نمی‌رسیم، و یا نتوانیم معنایی برای ‏زندگی دست و پا کنیم، در معرض امواج پوچی قرار می‌گیریم. سؤال از بیهودگی ‏زندگی، رازهای نهفته در این سرای خاکی و جستجوی معنای زندگی، ممکن است فرد ‏را به ساحت پوی رهنمون سازد. پرسش از حیات و معنای زندگی، حاصل عنصر ‏خودآگاهی است و خودآگاهی نیز مختص انسانهاست. توماس نیگل می‌پرسد، "چرا ‏زندگی یک موش پوچ نیست؟" زیرا او فاقد قابلیت خودآگاهی نیست. موش نمی‌تواند ‏بیرون از خود، خود را ببیند. اگر موش هم می‌توانست از افقی برتر و خارج از خود، ‏زندگی و حیات‌اش را تماشا و ارزیابی کند آنگاه ممکن بود، زندگی‌اش پوچ شود. ‏زندگی پر از شک‌ها و سؤالاتی می‌گردد که توان پاسخگویی بدان‌ها را ندارد و لبریز از ‏مقاصدی می‌شود که توان دست کشیدن از آنها را نیز نخواهد داشت. فروید نیز معتقد ‏بود «این سؤال که هدف و غرض از زندگی انسان چیست، بارها مطرح شده و تا به ‏حال هرگز پاسخی قانع کننده نیافته است و شاید اصلا ممکن نباشد پاسخی به آن داده ‏شود.»‏
صورت بندی نیهیلیسم از دیدگاه دریدا و دولوز که بر مبنای شکاکیت افراطی ‏بنیان شده است عبارت است از: ‏
الف) نیهیلیسم معرفت شناختی ‏‎(Epistomological nihilism)‎
در این نوع از نیهیلیسم، فرض بر این است که دسترسی به معرفت و علم به گوهر ‏امور غیرممکن است. در نیهیلیسم معرفت شناختی، راه شناخت مسدود است. همچنان ‏که گرگیاس (فیلسوف یونانی) مدعی بود که هیچ چیز وجود ندارد. اگر هم وجوددارد، ‏قابل شناخت نیست و اگر هم قابل شناخت است؛ قابل بیان نیست. نیهیلیسم معرفت ‏شناختی (یا عدم توانایی انسان در شناخت ابژه های فی نفسه) به سرگردانی معرفتی ‏می‌انجامد.‏
ب) نیهیلیسم سیاسی‏
در این نوع نیهیلیسم، نفی قدرت دولت و اقتدارهای موجود و مسلط، سرلوحه ی ‏برنامه‌ی سیاسی است. این نوع از نیهیلیسم در قرن نوزدهم واوایل قرن بیستم ‏طرفدارانی پیدا کرد. کامو، باکونین از این نوع نیهیلیسم محسوب می‌شود.نتیجه ی ‏منطقی این گونه ازنیهیلیسم، نارضایتی سیاسی، پایین بودن سطح مشارکت وبی تفاوتی ‏نسبت به آینده است.‏
ج) نیهیلیسم فرااخلاقی ‏‎(Meta ethicnihilism)‎
به موجب این رویکرد، هر نوع ارزش اخلاقی، معلول شرایط اجتماعی و احکام ‏فرهنگی است و لذا، ارزش‌های اخلاقی مطلق مردود شمرده می‌شود. نسبی گرای ‏اخلاقی، نهایتا به نیهلیسم منجر می‌گردد.‏
د) نیهیلیسم وجودی ‏‎(Existential nihilism)‎
در این گونه از نیهیلیسم، زندگی، هستی و جهان به هیچ وجه دارای معنا و اعتبار ‏ذاتی و ماهوی نیست.سرگردانی، تشویق وانواع آسیب های روان شناختی، حاصل این ‏نوع از نیهیلیسم است.‏
هـ) نیهیلیسم معطوف به حقیقت ‏‎(Ateiheological nihilism)‎
طرفداران این نوع از نیهیلیسم بر این باورند که هیچ حقیقتی وجود ندارد و آن چه ‏هست صرفا اعتقادی است که در فرایندهای زندگی شکل می‌گیرد و ظاهری از حقیقت ‏می‌یابد. ریچارد رورتی (فیلسوف معاصر امریکایی) در زمره‌ی این دسته از نیهیلیسم ‏است.‏
● علل جامعه شناختی نیهیلیسم سیاسی و معرفتی‏
باتوجه به شقوق پنج گانه ی نیهیلیسم، دو گونه نیهیلیسم در جامعه‌ی ایران، ‏اساسی‌تر و مهمتر است. به عبارتی دیگر در مطالعه وضعیت اجتماعی ایران این دو ‏گونه نیهیلیسم، نسبت به سایر، از کمیت بیشتری برخوردار است. اولا نیهیلیسم وجودی ‏و ثانیا نیهیلیسم سیاسی.‏
در این مرحله است که می‌توان به روشنی ادعا نمود که بین «امید سیاسی» و ‏نهیلسیم سیاسی رابطه‌ای مستقیم وجود دارد، یعنی هرچه امید افزایش یابد، نیهیلیسم ‏سیاسی کاهش می‌یابد و بالعکس. در واقع با امیدسنجی و رضایت سنجی سیاسی و ‏سنجش میزان خوشایند و یا بدآیند بودن شرایط سیاسی نزد عامه مردم، می توان ‏نیهیلیسم سیاسی را اندازه‌گیری نمود. امااکثر نتایج تحقیقات و پژوهش‌های تجربی ‏ومطالعات میدانی، وضعیت مطلوبی از میزان امید نشان نمی‌دهند. یک نکته بسیار ‏اساسی در حضور پر رنگ نیهیلیسم وجودشناختی؛ شناخت علل و عوامل آن گونه از ‏نیهیلیسم است. نیهیلیسم اگزیستانسیالیستی (وجودشناختی) شاخص و نشانه‌ای از ‏بحران معناست. باید از بحران معنا پرسش کرد؟ چرا کسانی در یک جامعه (اکثریت ‏طبقه‌ی متوسط و شهرنشینان) در پروسه ی معنایابی حیات و هستی و حتی حوادث ‏پیرامون خویش، دچار اختلال و ناکارآمدی می‌شوند؟ چه اتفاقی رخ می‌دهد تا با ‏بحران معنا روبرو می‌شود و به عبارتی دیگر، چرا معنای پیشین و مقبول خود را از ‏دست می‌نهند؟ برای پاسخ به این پرسش بنیادین، باید علل مختلفی را تشریح و تفسیر ‏کرد. اما یک علت اساسی و بنیادی، شکسته شدن چهارچوب های معرفتی توجیه ‏بخش کنونی است. وقتی پارادایم و یا جهان زیست معنایی در برابر پرسش‌های ‏نوشونده، قدرت ایضاح و توجیه را از دست بدهد. آن گاه رو به اضمحلال و انحطاط ‏می‌گذارد. به راستی آن چه که پایه و بنیان باورها و اعتقادات و ارزش‌ها را سست و ‏شکننده و بی رمق می‌سازد؛ طرح پرسش و یا شک ورزی نسبت به ارزش‌ها نیست، ‏بلکه حقیقت آن است که ارزش‌های موجود (پارادایم مسلط)، ظرفیت پاسخگویی به ‏پرسش‌های وجودی انسانی را از دست می‌دهد و در برابر سؤالات وجودشناختی ‏جدید، به پاسخ‌های تکرار ‌ی پیشین بسنده می‌کند. پل تیلش (متاله آلمانی) معتقد است، ‏آن گاه که اوضاع و احوال واقعی عصر و زمانه چنان از اوضاعی که این محتواهای ‏معنوی در آن آفریده شده است، متفاوت می‌شود، نیاز به تعلق تازه‌ای از ارزش‌ها و ‏باورها پدید می‌آید. و لذا سرمایه‌های اجتماعی، معنوی و محتوای باورها و پنداشت‌ها ‏به هدر می‌روند و البته در پایان، «اضطراب بی معنایی» رخ می‌دهد. در این تبیین به ‏تغییرات اجتماعی و فرهنگی اشاره شده است. و این سخن بدان معناست که جامعه در ‏دوره ی گذار فرهنگی (که پارادایم معنابخش، کارایی خود را از دست می‌دهد) با انواع ‏آسیب‌ها و نابه هنجاری‌ها (دورکیم) روبرو می‌شود. یکی از این آفت‌ها، از دست رفتن ‏و یا دست کم ضعیف شدن نظام معنایی است. دستگاه معنایی که می‌توانست معنای ‏همه چیز را عیان کند و مهمتر از آن، قائلین به این نظام معنایی، نسبت به معناها مجاب ‏و اقناع می‌شدند، اینک توانایی پاسخ‌های مجاب کننده را ازدست داده است. با این ‏استدلال، پوچی، با تغییرات اجتماعی و به ویژه، با دوران گذار (دوره‌ی آشوب که نظم ‏مستقر از هم پاشیده شده است و سامان جدیدی تاسیس نشده باشد)، ربط و نسبتی ‏غیرقابل چشم پوشی پیدا می‌کند.‏
‏ زندگی درعصرسنت با ریتم و چارچوب معین و سنت‌های جاافتاده ی اجتماعی ‏به پیش می رود. گویی معنای همه چیز (و یا اکثر پدیده‌ها) روشن است. نسل‌ها از پی ‏هم می‌آیند و می‌روند و مقبولات ذهنی و معرفتی را به نسل‌های بعد از خود واگذار ‏می‌کنند. نسل‌ها می‌آموزند که به جهان، هستی، زندگی و انسان، چگونه بیندیشند. ‏سؤالات، تقریبا در چارچوب‌های تعیین شده تکرار می‌شود و پاسخ نیز برگرفته از متن ‏سنت و معقولات و مقبولات عصری، ارائه می‌گردد. همان گونه که بیشتر اشارت رفت، ‏در این جهان است که سه نوع گزاره به نحو تمام حضور پر تلالو و مسلط دارد: اولا: ‏گزاره‌های معنابخش (گزاره‌های توصیفی) ثانیا؛ گزاره‌های «فیصله بخش» (که به ‏مشاجرات و نزاع‌ها پایان می‌دهد) و ثالثا؛ «گزاره‌های توجیه بخش». گزاره‌های فیصله ‏بخش، آشوب‌های معرفتی و ذهنی را مدیریت می‌کند و بر تلاطم و امواج معرفتی مهر ‏خاتمه می‌سازند و لاجرم آنها را پایان می‌دهد. گزاره‌های توصیحی، توصیفی و ‏معنابخش، معنای هر مسئله پیچیده و غامض فلسفی و اگزیستانسیالیستی را کشف می ‏کردند و لذا انسان سنتی سرشار از خشنودی ورضایت بود. ناگفته نماند که رازهای ‏ناگشوده‌ای در این فرهنگ وجود دارد که جملگی پذیرفته‌اند به آن‌ها نزدیک نشوند و ‏به آنها نپردازند. اما زمانی که چهارچوب‌های جامعه‌ی سنتی، که تاکنون پرسش را پاسخ ‏می‌گفته است و شرایط دل انگیز و پر آرامشی را ایجاد می‌کرده است، برهم می‌خورد، ‏اهالی این جامعه (جامعه ی در حال گذار)، معقولات و مقبولات پیشین را به تدریج از ‏دست می‌دهند. نتیجه آن که معنای همه (و یا اکثر) چیزها کمرنگ می‌شود و طوفان ‏سؤالات، بر صخره‌ی سخت سنت برخورد می کند. نگاه منتقدانه و روحیه شکاکیت ‏نسبت به گذشته باعث از جا در رفتگی ارزش ها می‌شود و در نهایت به آشفتگی ذهنی ‏و اجتماعی می‌انجامد." پتیر برگر" معتقد است، اکثر جوامع قدیمی در قیاس با جوامع ‏مدرن، درجه‌ی بالای یکپارچگی را نشان می‌دهند. به رغم وجود تفاوت‌هایی میان ‏بخش‌های گوناگون زندگی در جوامع پیشین، می توانستند ‌نزاع‌ها را پایان ببخشند و ‏جهان را معناسازی کنند. آنان از طریق نظم معنایی یکپارچه‌ساز، به وحدت و ‏یکپارچگی می‌رسیدند. اما در جهان معاصر به ویژه با شهری شدن آگاهی که محصول ‏رشد رسانه‌های جمعی مدرن، گسترش باسوادی و بالارفتن سطح تحصیلات، همچنین ‏افزایش انتشارات و کتاب و... است، فرایند معناسازی یکپارچه و مقبولیت «جهان ‏زیست فرد» سست می‌شود. «هویت مدرن، هویتی گشوده، بی ثبات و دستخوش ‏تغییرات دائمی است. از این رو تعجبی نیست اگر انسان مدرن، با بحران دائمی هویت، ‏وضعیتی که اضطراب شدید را در پی می‌آورد، دست به گریبان است.»‏ ‏"والتر استیس" ‏معتقد است که انسان مدرن واجد بینشی است که مبتنی بر آن، جهان بدون طرح و ‏هدف منظم است. از نظر وی «انسان مدرن تصویر یک جهان بی‌هدف را در ذهن خود ‏دارد.»‏ ‏
‏"آنتونی گیدنز" (جامعه شناس) نیز تفاوت بین جهان جدید و قدیم را در بافت ‏اجتماعی مورد مطالعه قرار می‌دهد. وی امنیت وجودی را نتیجه‌ی پاسخ‌های مطلوب به ‏پرسش‌های وجودی می‌داند. در این جهان است که پرسش‌های وجودی در سیستم‌های ‏نظری و معرفتی جهان گذشته، به سرچشمه‌های پاسخ نزدیک می‌شود. در حقیقت ‏‏«سنت وسیله‌ی معین برای سازماندهی زندگی اجتماعی ارائه می‌دهد که چرخ دنده‌های ‏آن به طرزی خاص با احکام و فریضه‌های وجودی درگیر می‌‌شوند. در این جوامع ‏زمان تهی نیست و نوعی شیوه ی هستی قاطع و بی چون و چرا، آینده را به گذشته ‏متصل می‌سازد. دنیا چنین است که هست، چون عملا همان طور است که باید باشد.»‏ ‏گیدنز پرسش‌های وجودی را در چهار دسته صورت بندی می‌کند: ‏
‏۱) پرسش‌ از نفس هستی.‏
‏۲) پرسش از روابط بین دنیای خارج و زندگی آدمی (پرسش‌هایی درباره ی ‏متناهی بودن آدمی در قیاس با نامتناهی بودن زمان یا جاودانگی)‏
‏۳) پرسش از وجود و تجربه‌ی اشخاص دیگر (شناخت ویژگی‌ها و افعال دیگران ‏و تعبیر آنها)‏
‏۴) پرسش از هویت شخص (هویت به معنای تداوم فرد در زمان و مکان)‏
وی معتقد است در جهان تجدد این پرسش‌ها؛ پاسخ قطعی نمی‌یابند، به همین ‏دلیل است که «زیستن ما در دنیا بر همان مفهومی نیست که در اعصار تاریخی پیشین ‏بود. از این رو این احساس که در میان امواج عظیم دگرگونی جهانی گرفتار آمده‌ایم، ‏خود به خود منقلب کننده است.»‏
● سایر علل نیست انگاری
نیست انگاری علاوه بر دلایل جامعه شناختی، واجد دلایلی فلسفی و معرفتی و ‏روان شناختی نیز هست. به سخن دیگر، عوامل مختلف در یک شبکه‌ی پیچیده و ‏مرتبط، پدیده ی نیهیلیسم را ایجاد و دامن می‌زند.‏
‏۱) توماس نیگل معتقد است: «پوچی وضع ما نه ناشی از تضاد بین انتظارات ما و ‏دنیا، بلکه ناشی از تضادهای درونی خودمان است.»‏ این سخن بدان معناست ما ‏‏«اغلب زندگی را به نام‌های تلخی می‌خوانیم، اما تنها آن هنگام چنین می‌کنیم که خود ‏تلخ و تاریکیم و زندگی را خالی و عبث می‌پنداریم، اما هنگامی چنین می‌کنیم که ‏روح ما به سرگردانی در مکان‌های متروک رفته باشدو قلب ما سرمست از خویشتن ‏بینی مفرط است.»‏ مولوی نیز دارای همین رویکرد بود، از نظر وی اگر بهشتی هست، ‏همانا در درون است. اگر درونمان آباد باشد، بیرون را آباد می‌بینیم. و اگر درون ‏مخروبه‌ای محزون باشد، جز بی معنایی و سرخوردگی چیزی حاصل نمی شود.. به یک ‏معنا، گویی، این ما هستیم که وضعیت روانی خود را به بیرون پرتاب می‌کنیم و بر ‏واقعیت‌های بیرونی رنگ درونمان را می‌زنیم. شعر حافظ گویای این حالت است که ‏درون آدمی مهمتر از بیرون اوست: ‏
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین ‏باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین ‏باشد
۲) نیگل علت دیگری برای نیهیلیسم برمی‌شمرد. از نظر وی، در زندگی عادی ‏موقتی شرایط عبث و پوچ پیش می‌آید که بین دعاوی و آرمان‌ها و واقعیات، اختلافی ‏بزرگ باشد، به عبارتی، دیگر شکاف چاره ناپذیر بین بایدها(ی آرمانی) و وضعیت ‏واقعا موجود، به سرخوردگی و تنفر از واقعیات منجر می‌شود.‏
۳) استیس اشاره می‌کند که آشفتگی و سرگردانی انسان در جهان مدرن و متجدد؛ ‏ناشی از فقدان ایمان درست وبرگشتن از خدا و دین است. "ژان پل سارتر" (فیلسوف ‏و اگزیستانسیالیست فرانسوی) نیز معتقد بود تا زمانی که آدمی به خدایی آسمانی باور ‏داشت، (به تعبیر مولوی با خداوندگار عالم صلح بود)؛جهان چون مسکنی مالوف گرم ‏و صمیمی می نمود. آشتی با خدایی که حاکم است و جهانی که خیر بر او حاکم ‏خواهد شد، جهان و هستی را فضای دل آرام و پرآرامش می‌گرداند. اما در عصر تجدد، ‏‏«جهان تحت سلطه‌ی نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی اخلاقی یا غیر اخلاقی، ‏نمی‌تواند درجهان بیرون از ما وجود داشته باشد.»‏ سارتر به خود وانهادگی انسا مدرن ‏و خروج از اقتدار سنتی را در جهانی مرده و تاریک عامل اضطراب و عامل پوچی ‏انسان می‌داند. از این رو سارتر ناپدید شدن دین را «بسیار اندوهبار» می‌داند، زیرا انسان ‏در این جهان تنها و بی یار و یاور می شود.‏
۴) روحیه شکاکیت و اصرار بر شک‌های فلسفی – معرفت شناختی از جمله علل ‏نیهیلیسم است. زندگی عبث است چون شک و تردیدها و سؤالات را نه می‌توانیم ‏پاسخ گوئیم و نه آن را برطرف سازیم. شک هایی که تقریباً از اهمیت آنها کاسته ‏نمی‌شود.‏
به طورکلی روحیه جستجوگری معنا – افزایش توجه به خود و زندگی – وا ‏نهادگی انسانی به خود و این که باید خود انسان برای زندگی و آینده‌اش ضابطه ‏بیافریند – نقش کم رنگ دین در زندگی و در معنابخشی به رنج‌ها، سختی‌ها و ‏ناملایمات و پدیده‌های پیرامون (ضعیف شدن کارکرد معنابخشی دین)‏ و شکاکیت ‏مدرن و تهی شدن همه چیز از معنای سنتی خویش، دلایلی بر افزایش روحیه نهیلیستی ‏در جهان جدید است. ‏
● نشانه شناسی و پیامدها
‏«نیهیلیسم» به مثابه یک نحوه‌ی مواجهه شدن با جهان – زندگی و حقیقت، ‏کنش‌های آدمی را چه در سطح فردی و چه در سطح تعاملات اجتماعی تحت تأثیر ‏قرار می‌دهد. همچنین اخلاقیات اجتماعی و روابط بین فردی از این گونه زیستن و ‏اندیشیدن، اثر می‌پذیرد.‏
‏ پرسشنامه و شاخص‌هایی رامی توان فهرست نمودتااز آن طریق ب‌توان به وجود، ‏کیفیت و کمیت نیهیلیسم در جامعه پی برد. برمبنای آن چه توضیح داده شد و براساس ‏جدول آسیب شناسی "آبراهام. اچ. مزلو"‏، نشانه‌های نیهیلیسم به شرح زیر است. ‏ناگفته نماند که این نشانه‌ها می‌تواند با سایر آسیب‌های اجتماعی مشترک باشد بنابراین ‏می‌توان بین نیهیلیسم و آسیب‌های روانی و اجتماعی ربط و نسبتی برقرار کرد. ‏نشانه‌های حضور نیهیلیسم (بنا به شدت و ضعف و انواع آن) عبارتند از: ‏
‏ - احساس از خود بیگانگی و جدایی از دیگران
‏ - بی هنجاری‏
‏ - بحران فلسفی‏
‏ - بی معنایی زندگی، پوچی و بی رغبتی به زندگی‏
‏ - بیزاری و بی تفاوتی نسبت به سرنوشت خود، دیگران و جامعه‏
‏ - خلاء اگزیستانسیالیستی‏
‏ - نامقدس شمردن زندگی‏
‏ - آشوب معرفتی (سرگردانی)‏
‏ - بی غایتی و بی هدفی‏
‏ - افسردگی اجتماعی، بدبینی فراگیر و فروریختن ارزش فعالیت و کار از جمله ‏عوارض نیهلیسم است (نیچه)‏
‏ - تردید نهایی (آیا چیزی ارزش دارد؟ آیا چیزی اهمیت دارد؟)‏
‏ - احساس بی حاصلی و احساس بی قدرتی ‏
‏ - بحران‌های معنوی
‏ - نومیدی، ‌دلتنگی و غمگین بودن
‏ - وندالیسم‏
‏ - احساس بیگانگی نسبت به همه‌ی بزرگترها، ‌والدین، افراد صاحب قدرت و ‏نسبت به جامعه(طرد بی دلیل مراجع اقتدار سنتی)‏
‏ - انزواطلبی و انفعال (کلبی مسلکی و کناره گیری)‏
‏ - باری به هر جهت بودن و فقدان زندگی قابل توجه (تهی زندگانی)‏
‏ - کنش‌های غیرمسئولانه و معمولا فقدان احساس و عاطفه نسبت به دیگران
پیامدها و کارکردهای نیهیلیسم را می‌توان در حوزه‌های جامعه شناختی؛‌ ‏روان‌شناختی و معرفت شناختی صورت بندی کرد. به طور کلی در ساحت ‏روان‌شناختی، نیهیلیسم، به انواع بیماری‌های روانی می‌انجامد و آسیب‌های فراوانی بر ‏جای می‌گذارد. و در ساحت معرفت شناختی، منطقی اندیشی و تفکر انتقادی را به ‏یأس فلسفی تبدیل می‌کند. نیهیلیسم در بعد اجتماعی بی تفاوتی و عزلت گزینی را ‏دامن می‌زند. افراد نسبت به سرنوشت خود و جامعه شان بی‌تفاوت می‌شود.‏
احساس بیگانگی، جدایی از مسئله‌ها و مشکلات اجتماعی، باعث می‌شود که نیرو، ‏ظرفیت و توان‌های افراد، از جامعه دریغ شود. اصطلاحاً، مشارکت اجتماعی کاهش ‏یابد و هرکس سر خود گیرد و به سوی خود رود.‏
‏ مهمترین کارکردها و پیامدهای نیهیلیسم در ابعاد جامعه شناختی عبارتند از: ‏
‏ - کاهش مشارکت اجتماعی – سیاسی‏
‏ - بالا رفتن اضطرابات اجتماعی‏
‏ - افزایش کم صبری و بی حوصلگی در تعاملات اجتماعی و در نتیجه ایجاد ‏جامعه‌ی پرنزاع
‏ - افزایش طلاق‏
‏ - افزایش اعتیاد‏
‏ - افزایش ناهنجاری‌های رفتاری
‏ - نادیده گرفتن حقوق دیگران‏
‏ - خودخواهی افراطی‏
‏ - بی اعتنایی به هنجارها و ارزش‌ها (جامعه‌ی هنجارشکن)‏
‏ - لذت طلبی‌های افراطی و بی هدف
‏ - افول اخلاق و غروب فرهنگ متعالی
‏ - رشد نارضایتی‌ها
‏ - رشد بی اعتمادی اجتماعی‏
‏ - کاهش همدلی وهمکاری‌های اجتماعی (در سطوح مختلف)‏
‏ - افزایش انتظارات و آرزوهای مهارگسیخته و بی حد و مرز‏
‏ - کاهش ارزش اجتماعی کار و فعالیت و لذا رسیدن به بیشترین سود و ثروت با ‏کمترین فعالیت و کار
‏ - افزایش مصرف انواع مواد مخدر
‏ - ظهور انواع نحله‌هایی که مدعی کاهش رنج‌ها و آلام زندگی هستند.‏
‏ - مسدود شدن راه مفاهمه وگفتگو
راه‌حل‌هایی که در طول تاریخ به کارگرفته شده است.‏
آدمی همواره با انواع مصائب، رنج ها و اضطراب‌هایی روبرو می‌شود که ممکن ‏است توضیحی کافی برای آنان نداشته باشد. تحمل زندگی آن گونه که به ما تحمیل ‏می‌شود، سخت و جانکاه است. به ویژه اگر نتوانیم برای آن معنایی جستجو کنیم. لذا ‏ارمغان زندگی (کم و بیش) برای انسانها، رنج، ناکامی و وظایف ناممکن است.اما ‏ازسوی دیگر، آدمیان برای آن که بتوانند زنده بمانند و زندگی کنند، ناچار از تحمل ‏اضطرابات و رنجهایی است که از زندگی حذف ناشدنی اند. از سوی دیگر برای ‏کاهش آلام و دردها به آرامش دهنده‌ها و کاهش دهنده‌های مؤثر محتاجند.قلیلی از ‏مردم از خودشان می‌پرسند آیا کاری که انجام می‌دهند، ارزش مند است یا نه؟ زیرا آن ‏چنان که سقراط گفت: زندگی نااندیشیده، ارزش زیستن ندارد. اما وقتی با انواع و انبوه ‏پرسش‌ها و شک‌ها مواجه می‌شوند، و آن گاه که تأملاتشان درباره ی چرایی و چیستی ‏و معنای زندگی، به نتیجه نمی رسد رنج بی معنایی به آن هجوم می‌آورد و درپی ‏احساس می‌کنند زندگی پوچ و عبث است. حق آن است که با این شرایط روحی و ‏روانی نمی‌توانند زندگی کنند، لذا سعی می‌کنند همه چیز را فراموش کنند و زندگی را ‏مفروض بگیرند. آیزایا برلین (فیلسوف آلمانی) معتقد است، عموم مردم نسبت به ‏حیات و فلسفه ی زندگی، پرسش ندارند. البته مطلوب هم نیست که این گونه مسائل، ‏ذهن عموم مردم را اشغال کند، زیرا آنان فاقد تجهیزات شناختی و آمادگی‌های روان ‏شناختی اند.از سوی دیگر مطلوب هم نیست، زیرا اگر هر روز توده های مردم، همه از ‏خودشان بپرسند که چرا بدنیا آمده‌اند، مفهوم زندگی چیست، چرا باید کار کرد و...؟ ‏آن گاه چرخ زندگی و کار و فعالیت از حرکت باز می‌ایستاد.‏ اما فراموش کردن ‏مسئله‌ها، به حل آن ها کمک نمی‌کند. و از این رو است که گهگاه (و گاهی در بدترین ‏شرایط روحی) یقه‌ی انسان را می‌گیرند و طالب پاسخ‌های اقناع کننده‌اند. زندگی ‏سرشار از گزینش‌ها، انتخاب‌ها، تصمیم‌گیری‌ها و تعیین اولویت‌هاست. در این عرصه و ‏موقعیت است که چرایی و سرگردانی خود را در ذهن آدمیان باز تولید می‌کند.‏
شیوه‌ها و راه‌های متعددی خلق می‌شود تا در مواجهه با رنج و اضطراب بی‌معنایی ‏‏(نیهیلیسم)، زندگی ادامه یابد. وسایل وترفند هایی که افراد را به سمت خروج از ‏بن‌بست‌های متوالی راهنمایی کند و بتواند بار مصائب سرگردانی را از روش خود ‏بردارد، خلق می شود. این گونه است که آدمی در پی پناهگاه و سایبانی می‌گردد تا از ‏تنگنای پوچی واردهد. "بنا‌های کمکی و داربست‌های نجات"‏ که او را از پیچ و ‏خم‌های زندگی نجات دهد.‏
فروید در مطالعه روان شناختی خود دریافت که انسانها برای کاهش رنج‌ها (و از ‏جمله رنج اگزیستانسیالیستی) و افزایش احساس سعادت، راه حل‌هایی را به کار ‏می‌گیرند تا از نتایج مخرب و منفی عدم احساس سعادت و ارضای نیازها، کمتر صدمه ‏ببیند. ویکتور فرانکل، معتقد است که راه حل کلی و همه جانبه وجود ندارد.بلکه ‏معناخواهی و معناسازی زندگی و هستی، برای هر فرد ویژه و یکتاست. در نتیجه ‏معنای زندگی از فرد به فرد و از لحظه‌ای به لحظه‌ای دیگر تغییر می‌کند. پس نمی‌توان ‏معنای زندگی را جامع پاسخ گفت... زندگی برای هر فرد سرنوشت اوست و این ‏سرنوشت برای هرکسی چیز دیگر است.»‏ بنابراین افراد خود باید بیندیشند و تصمیم ‏بگیرند که زندگی‌شان را چگونه معنا کنند. گاهی باید سرنوشت محتوم و غیرقابل تغییر ‏را بپذیرند و بار رنج را بر دوش بکشند. هر موقعیتی با یکتابودن خود مشخص می‌شود ‏و معمولا تنها یک پاسخ درست در برابر هر پیش آمدی وجود دارد که افراد، خود باید ‏آن را خلق کنند و این به معنای تنهایی انسان در رنج کشیدن و در معناسازی رنج‌ها ‏است.این یکتایی وتنهایی است که افراد را از یکدیگر متمایز می‌کند و معنایی به هستی ‏و بقای او می‌دهد.‏
از طرق مختلف می‌توان اضطراب پوچی را کاهش داد.بیان این شیوه به معنای ‏تاییدآنها نیست.بلکه صرفا به منظور احصا و شناخت گوناگونی در مواجهه با مسئله ی ‏مشترک ما انسانهاست.‏
۱) کاهش توقعات انسان‌ها
آدمیان، آنگاه که به تمایلات وخواسته های خویش دست نمی یازد، لاجرم انتظار ‏خودرا از سعادت کاهش می دهند. برای وصول به این مقصود، میزان و کیفیت ‏بهره‌برداری از جهان و اصل لذت‌شان را با اصل واقعیت منطبق می‌کنند و با کاهش ‏توقعات، احساس رنج ناشی از عدم رسیدن به نیازها را کاهش می‌دهد. توماس نیگل ‏نیز با اشاره به این منطق توضیح می‌دهد که فرد «تلاش می‌کند تا با تعدیل آرمانهایش ‏یا با کوشش برای بیش تطبیق دادن آرمان‌هایش با واقعیات، یا بارور کردن کامل ‏خودش از آن وضع، آن را تغییر دهد.»‏ وقتی «هست‌»ها را نمی‌توان به «باید»ها نزدیک ‏کردو شکاف بین این دو را کم کرد، می‌توان حرکت معکوسی را شروع نمود و آن ‏تغییر و کاهش «باید»های زندگی است. ‏
۲) عزلت خودخواسته و انزوا‏
دوری جستن از دیگرانی که با پرسش‌ها و یا شک‌های جدید، نظام و نظم ‏معنایی‌مان را که می‌تواند همه چیز را معنا و توجیه کنند، برهم می‌ریزند. این راه را ‏می‌توان مهاجرت به درون و یا پناه بردن به درون خویش نام نهاد.‏
۳) مصرف انواع مواد مخدر سکرآور
فروید معتقد است از میان روش‌ها، خشن‌ترین و در عین حال مؤثرترین روش، ‏استفاده از روش شیمیایی یعنی شکر است. توسل به مخدر سکرآور و یا به قول گوته، ‏‏«غم شکنان»‏ تغییراتی در شرایط دریافت حسی مان ایجاد می‌کند تا دیگر قادر به ‏دریافت تنش‌ها و تکانه‌های رنج آور نباشیم. به کمک این "غم گسار" می‌توان هر زمان ‏از فشار واقعیت‌ها رهایی یافت و به خود ساخته پناه برد.‏
۴) استفاده مؤثر از راه‌های انصراف خاطر
در این شیوه افراد با ابداع و خلاقیت شخصی، به انحامختلف، ذهن و خاطرشان را ‏از مسئله لاینحل معنا دور می‌کنند، تا به آن فکر نکنند. آن گونه که ولتر در کتاب «ساده ‏دل» با درایت نصیحت می‌کند که به باغبانی (آراستن باغ خویش) بپردازیم. به طرق ‏مختلف می‌توان به انصراف خاطر و به فراموشی سپردن تعمدی اضطراب بی‌معنایی، ‏پرداخت. امروزه انواع سرگرمی‌های از قبیل تماشای فوتبال، سرگرم شدن به فیلم و ‏سینما و هنرهای مختلف و... می‌تواند زمینه‌ی غفلت خود خواسته‌مان را فراهم آورند. ‏شاید یکی از دلایلی که در جهان معاصر، دامنه ی گسترده و تنوع سرگرمی‌ها این گونه ‏افزایش یافته باشد، جدی بودن نیهلیسم و اضطراب معنا است.‏
۵) جانشین کردن اضطراب معنا با مسئله‌های دیگر
وقتی نتوانیم مسئله‌ی غامضی را حل کنیم، گاه آن را با مسئله‌های دیگر عوض ‏می‌کنیم و مسئله‌های ذهنی‌مان را تغییر می‌دهیم. پرداختن جدی به علم و هنر از ‏جمله‌ی این جانشینی است.از طریق عشق نیز می‌توان، اضطراب بی معنایی را درمان ‏کرد. عاشق بی توجه به ناکامی‌ها و با احساس تعلق و رابطه با واقعیات، خاموش از ‏کنار رنج‌ها می‌گذرد. رویکرد اصلی «مولوی» در مواجهه با این جهان، رویکردی ‏عاشقانه بود. او به واقع تئوری عشق درمانی را تجویز می‌کند. زیرا در مواجهه ی ‏عاقلانه با جهان، بسیاری از سؤالات، رازها و پیچیدگی آزارمان می‌دهد. ما که ‏نمی‌توانیم برای پرسش‌های هستی شناختی، پاسخ‌هایی قانع کننده و آرام کننده بیابیم. ‏پس بهتر است رویکرد عاقلانه به جهان را فرو نهیم و بر جای آن مواجهه‌ای عاشقانه را ‏انتخاب نمائیم. برای عاشق، اساسا سؤالی مطرح نمی‌شود (و نه اینکه مطرح می‌شود ‏ولی به آن وقعی نمی‌نهد) اما زندگی و هستی برای مولوی نیز گاه سخت و زمخت ‏می‌آمد. همان گونه که او ناله می‌کرد: ‌‏
از تناقض‌های دل پشتم شکست بر سرم جانا پیامی مال دست
تناقض‌های دل وراز ورنج هستی و زندگی، حل نخواهدشد مگر به معجزه‌ی ‏عشق. عارفی چون حافظ نیز وقتی به جهان می‌نگریست، انواع پرسش‌های ناجواب را ‏تجربه می‌کرد و معترضانه می‌گفت: ‏
گفتگو آئینی درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
و گاه اعتراض حافظ چنان جدی می‌شد که قصد تغییر کل هستی را در سر ‏می‌پروراند: ‏
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر ‏اندازیم
فلک‌راسقف‌بشکافیم و طرحی نو ‏دراندازیم
تئوری «عشق»، سه نقطه ضعف دارد؛ اولا، تئوری نخبگان است و عموم مردم ‏چنین ظرفیت‌هایی ندارند و ثانیا؛ «عشق» پدیده‌ای انتخابی نیست. عاشق شدن به هستی ‏و جهان، نتیجه‌ی محاسبات عقلانی و یا اراده و انتخاب افراد نیست. بلکه، «عاشق»، ‏کسی است که عشق به سراغ او می‌آید. و به عبارتی «عاشق» خود مفعول عشق است نه ‏فاعل عشق. و ثالثا؛ از نظر فروید، «در برابر رنج، بی حفاظ‌تر از هنگامی که عشق ‏می‌ورزیم، و هیچ گاه ناکامتر از وقتی که ابژه‌ی عشق را از دست می‌دهیم، نیستیم.»‏
جا به جایی اضطراب معنا با مسئله‌های جدی دیگر چون علم و هنر و عشق، به ‏معنای خودفریبی نیست، (آن چنان که در سرگرمی‌ها وجود دارد) بلکه لذت به ‏سرچشمه‌های کار روحی و فکری ارتقاء می‌یابد. آدمی رشد می‌کند و شادی خود را در ‏امور معنوی و والا جستجو می‌کند. این نوع ارضا درونی، مانند شادی هنرمند به هنگام ‏خلق و تجسم بخشیدن به تصاویر خیالی و شادمانی کاوشگر به هنگام حل مسایل و ‏شناخت حقیقت است.راسل و جان دیویی راه حل را در علمی اندیشی و ترویج ‏روحیه‌ی علم می‌دانند، اما استیس معتقد است که این ساده لوحانه است که فکر کنیم ‏علم می‌تواند اضطرابات، سرگشتگی‌ها، و ناآرامی‌های روحی انسان مدرن را تسلی ‏ببخشد و مداوا نماید. زیرا علم نمی‌تواند بگوید که چه هدفی را دنبال کنیم. همچنین ‏علم نمی‌تواند آرمانی در اختیار ما نهد، در حالی که مشکل ما آرمان‌ها و اهدافند، نه ‏راه‌های وصول به آن‌ها در این رویکرد، علم به آدمی معرفت و شناخت نسبت به جهان ‏می‌دهد و با کشف قواعد و قوانین طبیعی، او را قادر به استفاده کردن بیش از پیش از ‏طبیعت می‌کند، اما توانایی و قدرت انسان غیر از معنابخشی به پدیدارهاست. شیوه‌های ‏دیگری را می‌توان بر فهرست بالا افزود. گرچه ممکن است تداخلاتی با یکدیگر داشته ‏باشند.‏
۶) رویکرد سست گیرانه‌ و مفروض گرفتن دنیا و زندگی (جدی ‏نگرفتن دنیا و زندگی و خودمان)‏
بهتر است به دنبال دلیل زندگی و معنای دنیا نباشیم، زیرا نمی‌توان تمام زندگی را ‏بر دلیل کافی بنا نهیم. زندگی و هستی‌مان را آن چنان که هست بپذیریم و با مفروض ‏گرفتن آن چه هست، با ‌آن کنار بیاییم. برخی ممکن است به این نتیجه برسند که دلیلی ‏توجیهی در کار نیست و برخی دیگر ممکن است قایل به دلیل و یا حقایقی باشند، اما ‏آن را مفروض می‌گیرند و در پی معنا و دلیل آن آواره و سرگردان نمی‌شوند. «شاید ‏مضحک باشد که خودمان را این چنین جدی بگیریم. و اگر نتوانیم از بسیار جدی ‏گرفتن خود اجتناب ورزیم، شاید مجبور باشیم مضحک بودنمان را تحمل کنیم. ‏زندگی چه بسا نه فقط بی معنا، بلکه پوچ نیز باشد.»‏ نیگل توصیه می‌کند که خودمان ‏را جدی نگیریم. گرچه برخی تمایل دارند برای خودشان اهمیت بالایی قایل شوند. از ‏نظر وی ناخشنودی، نتیجه‌ی اهمیت دادن بیش از حد به خودمان است. قهرمان ‏داستایفسکی (در رمان یادداشت‌های زیرزمینی)، از آن جهت انزوا پیشه کرده بودکه ‏همه چیز را جدی می‌گیرد و چون نمی‌تواند معنایی برای هستی وزندگی بیابد، رنج ‏گوشه‌نشینی را بر خود حمل می‌کند. متقابلاً قهرمان کامو در رمان «بیگانه» است که به ‏جرم قتل محکوم به اعدام می شود، اما برای او حتی مرگ نیز اهمیتی ندارد برای او ‏جهان ناپایدار و بی‌معناست و لذا شادمانی از این است که در نهایت پوچی هستی ‏خویش را می‌پذیرد. انسان موردنظر کامو، انسانی است بدون تمنا که نست به فقدان ‏هرگونه بنیان عقلانی برای زندگی، غفلت می‌ورزد. زیرا برای او هیچ چیز مهم نیست.‏
۷) تحقیر و تمسخر‏
تحقیر دنیا، به معنای کم ارزش‌ شمردن آن و بی اعتنایی حقارت آمیز است.‏
۸) خودکشی‏
وقتی فرد راه حلی برای واقعیات وجود نمی‌یابد. وقتی هستی، جهان و زندگی، ‏دست کم فاقد معنای قابل فهم است و آن گاه که فردخودرا در برابر رخدادها دست ‏بسته می‌یابد. و زمانی که به اوج نیهیلیسم و درماندگی می‌رسد، آنگاه خودکشی را به ‏عنوان راه حلی تلقی می‌کند تا از آن طریق به اضطراب وجودی و اضطراب معنایی ‏خود خاتمه دهد.‏
۹) بازگشت به دین
یکی از کارکردهایی که جامعه شناسان برای دین برمی شمارند، کارکرد معنابخشی ‏است. از نگاه آنان، دین به حیات آدمی معنا می‌بخشد «کلیفورد گیرتس»‏ معتقد است، ‏آدمی نیازمند است که جهان را معنادار و سامان مند ببیند. آدمی نمی‌تواند بپذیرد که ‏جهان بر هرج و مرج و تصادف استوار است و برای آنها معنا و اعتباری وجود ندارد. ‏به ویژه آدمی نیاز دارد که تجربه‌های رنج آور پیش روی را معنا ببخشد. لذا توضیح و ‏تبیین رخ دادها و تجربه‌های نابهنجار و دردآلود، از کار ویژه های دین است ودین ‏پاسخی فوری به این رخ دادهاست. در غیر این صورت دچار سردرگمی می‌شویم. ‏دست کم سه واکنش دین را در مقابل جهان و پدیدارها می‌توان این گونه تیپولوژی ‏کرد: ‏
۱) دین پدیده‌ها را توضیح می‌دهد و معنا می‌کند تا ما سردرگم نشویم. ‏‏(شأن ‏Discribtive‏)‏
۲) دین به ما می‌گوید که رنج را چگونه تحمل کنیم و آن را بپذیریم. ‏‏(شان ‏Normative‏)‏
۳) دین می‌کوشد تا تجربه‌های بشر از نابرابری و بی عدالتی را توجیه کند.‏
بی قراری و سرگشتگی آدمی، نتیجه‌ی عدم توفیق دستگاه تبیین فرد در توصیف و ‏تبیین اموری است که نیازمند توضیح است. از این رو از نظر «پیتر برگر»، جدایی از ‏حس نظم و معنا، انسان را دچار انزوا و بی هنجاری می‌کند. در نگاه او، «دین کوشش ‏جسورانه‌ای است برای آن که سراسر گیتی برای انسان معنی دار شود. دین در شان ‏توضیحی و معنادهی، آدمی را با هست‌ها آشنا می‌سازد. دستگاهی مبین که به تبیین ‏مسایل و گره گشایی از رازها و رمزها می‌پردازد. اما انسانها، محتاجند که بدانند ‏باواقعیات تلخ و سخت چه می‌تواند بکند؟ واقعیت‌هایی چون «موقعیت‌های مرزی» که ‏جبراً با آن روبرو می شویم. «ژان – وال»‏ موقعیت مرزی را این گونه توضیح می ‏دهد؛ وضعیت و موقعیتی که در آن، با حدود و ثغور خودو با محدودیت (با مرزهای ‏وجودی خویش) روبرو می‌شویم. موقعیت مرزی ما را با شرایط خودمان روبرو می‌کند. ‏از نظر وی موقعیت مرزی آدمیان دست کم در سه طبقه قابل احصاء است: ‏
الف) مرگ و موقعیت فناپذیری
ب) موقعیت رنج، خطا و گناه
ج) مشکل حل نشدنی هستی
حقیقتا در موقعیت مرزی، ما با فقر ذاتی خود آشنا می‌شویم. توصیه به ‏مرگ‌اندیشی و خدااندیشی که در اکثر ادیان (به ویژه در دین اسلام و در کلام ائمه ‏معصومین) آمده است، به واقع توجه دادن انسان به محدودیت و فقر درونی و ‏بی‌حساب است. با خدا اندیشی، به ناتوانی، محتاج بودن و فقر خویش پی می برد و با ‏مرگ اندیشی، نیز به محدودیت زمانمند بودن خود آشنا می‌شود. یاد مرگ، نفس را با ‏درک و فهم ذلت و ناتوانی، تادیب می‌کند. یک نمونه از شأن توصیفی دین را در ‏توصیف و تشریح دنیا از زبان امام علی (ع) در نهج البلاغه، آمده است. امام در حکمت ‏‏۱۰۵ می‌فرماید: دنیا بدن‌ها را فرسوده می‌سازد، آرزوها را تازه و نو می‌کند (آرزوها را ‏دور می‌سازد) و مرگ را نزدیک می‌کند – هرکه به روزگار پیروزی یافت به رنج افتاد و ‏آن که آن را نیافت به سختی دچار شد.» دین زندگی را در مجموعه‌ی هستی ممکن و ‏مطبوع می‌سازدو با معنابخشی به آن، راه سازگاری را با جهان فراهم می سازد.‏
دین به مثابه شیوه‌ای برای فهم جهان و تحمل آن، قابل توجه بسیاری از ‏اندیشمندان بوده است. امابرخی، بازگشت و احیاء دین را (برای مقابله با نیهیلیسم و بی ‏معنا شدن جهان) چندان ممکن نمی‌دانند. به عبارتی دیگر از نظر آنان حتی اگر دین ‏وضعیت مطلوبی باشد، اما راه احیاء آن در جهان امروزه که به قول پیتر برر از زیر ‏سایبان تقدس بیرون آمده است، چندان آسان نیست و بلکه ممکن نیست. «استیس» از ‏جمله‌ی کسانی است که با نگرشی بدبینانه، بازگشت به دین را یک نوع فریب ‏می‌داند.وی معتقداست، آن چه در جهان مدرن شکست خورده است بینش معنادار ‏بودن جهان است. از نظر وی حتی اگر پیامبر و دین جدیدی ظهور کند، می‌توان پیش ‏بینی کرد که در جهان مدرن شکست خواهد خورد. ‏
۱۰) معنی درمانی ‏‎(Logotherapy)‎
‏"ویکتور فرانکل "(با تکیه بر تجارب سخت و زجر آور اسارت در اردوگاههای ‏کار اجباری)، مکتب لوگوتراپی را بنیان نهاده است. لوگوتراپی بر واژه‌ی لوگوس ‏‎(Logos)‎‏ استوار است، "لوگوس" واژه‌ای یونانی است که «معنا» را می‌رساند. ‏لوگوتراپی از نظر فرانکل، «بر پایه معنای هستی آدمی و تلاش فرد برای رسیدن به این ‏معنا است».‏ به عبارتی دیگر، این مکتب بر مبنای تئوری «معناخواهی» استوار است. ‏در معنا درمانی، در می یابیم، اگر زندگی دارای مفهومی باشد، رنج هم باید معنا داشته ‏باشد و اساسا زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد. آن کس که نتواند ‏معنای زندگی‌اش را دریابد، عموما واکنش‌ها و رفتاری رابروز می‌دهد؛ او می‌خواهد ‏زندگانی خود را با پول پرستی، میل شدید به لذت جویی و به ویژه لذت جنسی و ‏قدرت طلبی اشباع کند. بی حوصلگی، افسردگی، دلتنگی و پریشانی، پناه بردن به مواد ‏مخدر، بزهکاری و انحراف و در نهایت خودکشی از جمله‌ی این واکنش‌هاست.‏
سخن ویژه ی فرانکل این است که اولا معنای زندگی، امری کلی نیست، بلکه ‏نسبت به افراد، متفاوت و مختلف است. به عبارتی دیگر نمی‌توان راه حل و یا ‏توصیه‌ای همگان و همیشگی را تجویز کرد افراد خود رسالت معنایابی را برعهده دارند. ‏ثانیا: «فرد نباید بپرسد که معنای زندگی او چیست، بلکه باید بداند که خود او مورد ‏سوال است. به عبارتی ساده تر، ‌هر فرد جوابگوی زندگی است و اوست و فقط او که ‏می‌تواند به پرسش زندگی در پاره‌ای زندگی خود پاسخ دهد.»‏ لوگوتراپ، تلاشی در ‏معنادهی به زندگی نمی‌کند بلکه افراد را متوجه مسئولیتشان می‌کند. همچنین معنایابی ‏را از سه راه آموزش می‌دهد: ‏
الف) با انجام کار شایسته
ب) با درک ارزش روحی
ج) با پذیرش رنج
فرد، خود مسئول است و باید تصمیم بگیرد که چه معنایی برای زندگی دست و ‏پاکند و این وظیفه‌ی اوست که جوابگو باشد. بنابراین نباید منتظر بماند تا دیگران، ‏زندگی، حیات و رنج‌هایش را برایش معنابخشی کنند. ما فقط میدان دید فرد را وسیع ‏کنیم. جهان را به او بهتر بشناسانیم. و به جای آن که برای او تصمیم گیری کنیم، ‏شناخت، آگاهی و اندیشه‌‌اش را ارتقا بخشیم. زیرا حقیقت سرانجام خود را نشان ‏خواهد داد و احتیاجی به مداخله ی دیگران ندارد.»‏
نویسنده: علی - زمانیان
ارسال کننده: علی زمانیان
منبع: خبرگزاری - ایبنا
منبع : باشگاه اندیشه