یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


کودکی پیتر ایلیچ چایکوفسکی


کودکی پیتر ایلیچ چایکوفسکی
چه سعادتی بالاتر از این که سال ها و دهه ها و سده ها در اندوه و شادی میلیون ها انسان سهیم باشی و آن ها تو را محرم پنهان ترین رازهای مکنون قلب خویش بشمارند؟ چه سعادتی بالاتر از این که با موسیقی خود قلب و روح میلیون ها انسان را تسخیر کنی، از شادی و روشنی مالامال سازی، و به آن ها آرامش و بهجت ببخشی؟ این وظیفه ای بود که تاریخ هنر بر عهدهیتر ایلیچ چایکوفسکی گذاشته بود و این سعادتی شیرین بود که سرنوشت نصیب او کرده بود.
پیتر که او را در کودکی « پتیا» می نامیدند در سال ۱۸۴۰ میلادی در خانواده ای میان حال به دنیا آمد. پدرش « ایلیا پتروویچ» افسری نظامی و مهندش معدن بود و مردی با هوش و فرهنگی متوسط به شمار می رفت. او بسیار مهربان و ملایم و محترم بود و فرزندانش او را می پرستیدند. مادرش « الکساندرا» از خانواده فرانسویان مهاجری بود که در دوران انقلاب کبیر فرانسه به روسیه مهاجرت کرده بودند ، و زنی بالا بلند و خوش هیکل با چشمانی زیبا و درخشان بود. او زبان های آلمانی و فرانسه را به خوبی صحبت می کرد و با مهارت پیانو می نواخت و آوازی دلنشین داشت.
پیتر سه برادر و دو خواهر داشت و به خصوص به خواهرش « ساشا» ( الکساندرا» که فرزند پس از او بود و دو سال از او کوچکتر بود عشقی بی پایان داشت. در منزل بزرگ آن ها که همیشه در آن رفت و آمد بود و از میهمان پر و خالی می شد، دو ابزار موسیقی جلب توجه می کرد: یکی پیانو بزرگی بود که در گوشه سالن پذیرایی قرار داشت و پیتر کوچولو به شدت شیفته و مجذوب آن بود و عاشق بی قرار آن که پشتش بنشیند و آزادانه با کلاویه های آن بازی کند و تقلید نوازندگی بزرگتر ها را در آورد و به خیال خود نغمات موزون و دلنشینی از آن بیرون بیاورد. دیگری یک جعبه موزیک بود که دسته آن را می چرخاندند و آهنگ هایی که بر آن ضبط شده بود نواخته می شد.
جعبه موزیک آن ها نغمه هایی از موتسارت و روسینی و بلینی را پخش می کرد و از همین راه بود که پیوتر با موتسارت آشنا و عاشق او شد و از طریق همین عشق مجذوب و مفتون و مسحور موسیقی شد. عشق به موتسارت و موسیقی او که از دوران کودکی و با شنیدن نغمات موسیقی جعبه موزیک در جان پیتر کوچولو برافروخته شده بود تا پایان عمر در ذهن او شعله ور باقی ماند.
مادرش نخستین معلم موسیقی او بود و نواختن پیانو و آهنگ هایی را که بلد بود به او آموخت. خاطره این آموزش نخستین و معلم مهربانش هرگز از یاد او نرفت از درخشان ترین خاطره های دوران کودکی او به شمار می رفت. سال ها بعد؛ در نامه ای به مادر مهربانش نوشت: « چند روزی است که مرتب آهنگ هزاردستان را می نوازم، که مرا به یاد گذشته می اندازد، و اندوه وجودم را فرا می گیرد. به یاد می آورم که شما آن را می نواختید و من کنارتان روی زمین نشسته بودم و زانوی شما را در آغوش گرفته بودم و بی صدا اشک می ریختم و در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، با هم شعر آن را به آواز می خواندیم، و هر دو صمیمانه به آن عشق می ورزیدیم.
در سال ۱۸۴۴ در حالی که پیتر تازه وارد پنج سالگی شده بود، دوشیزه فانی که دختر فرانسوی پراحساس و پر معلوماتی بود به عنوان معلمه برادر بزرگتر او « نیکلا» به خانه آن ها آمد و آموزش و پرورش «نیکلا» و «لیدیا»- دختر عموی پیتر- را بر عهده گرفت.
در نخستین روز ورود او پیتر ۴ ساله از دوشبزه فانی خواهش کرد که در کلاس های درس او شرکت کند و دوشیزه فانی هم خواهش او را پذیرفت و به زودی پیتر خردسال و شیرین، سوگلی او شد و او نیز به ملکه بزرگ و الهه قلب پیتر کوچولو و مالک روح و جان این کودک نابغه و حساس تبدیل شد. ۴ سالی که پیوتر نزد دوشیزه فانی آموزش دید در تحول و تکامل روحی او بسیار موثر بود و پیتر از دوشیزه فانی عشق به ادبیات، هنر و فرهنگ را آموخت. در ۶ سالگی به برکت آموزش های دوشیزه فانی می توانست به خوبی پیانو بنوازد و کتاب های ادبی بخواند و به زبان های فرانسه و آلمانی خوب و روان صحبت کند. فانی به خصوصیت های استثنایی پیتر پی برده بود و او را تحت پرورش و نظارت قرار داده بود.
پیتر بی نهایت ظریف و شکننده بود و دوشیزه فانی به او لقب «کوچولوی شکننده» داده بود. پیتر بسیار مهربان، با اراده، سخت کوش و مصمم بود. از دیگران تقلید نمی کرد و مبتکر و خلاق بود. گاهی تند و پرخاشجو می شد ولی خیلی زود آرام و ملایم می گشت. شادی اش به سرعت به اندوه و اشکش بشتاب به خنده تبدیل می شد.
موسیقی بر او اثری شگفت انگیز داشت. تا چشم دیگران را دور می دید و فرصتی پیدا می کرد، به سرعت و با شور و التهاب خود را به پیانو می رساند و سرشار از احساس، آهنگی می نواخت.اگر مانع او می شدند با انگشتانش روی هر چیز که دم دستش بود ضرب می گرفت. یک بار روی شیشه شکسته ای ضرب گرفت و دستش را با لبه تیز شیشه بد جوری برید و زخمی کرد. هنگامی که پیانو می زد، عصبی و ملتهب می شد.
شبی پس از نواختن پیانو سراسیمه و بی قرار به سوی اتاقش دوید. دوشیزه فانی که دورادور مراقبش بود دنبال او رفت و او را دید که در بستر نشسته و مثل سیلاب بهاری اشک می ریزد و هق هق می کند. او را در آغوش گرفت و در حالی که می بوسیدش و نوازشش می کرد، پرسید: « چی شده عزیزم؟ از چی ناراحتی؟»، پیتر هق هق کنان گفت: « موسیقی! موسیقی!» و سپس چند روزی از پیانو زدن خودداری می کرد و مرتب به دوشیزه فانی التماس می کرد: « نجاتم بدهید. از دست موسیقی نجاتم بدهید.» و به سر خود اشاره می کرد و می گفت: « اینجاست. راحتم نمی گذارد. التماس می کنم که نجاتم بدهید.»
پیتر کوچولوی ما از همان کودکی به ادبیات علاقمند بود و از هفت سالگی شعر های کوتاهی به زبان فرانسه می سرود و تصمیم داشت کتابی در باره ژاندارک- این شخصیت محبوب او در تمام عمر- بنویسد.پیتر از هشت سالگی و پس از رفتن دوشیزه فانی، به یک بحران عصبی شدید دچار شد و دست به کارهای عجیب و غریب زد.
بی دلیل اشک می ریخت. افسرده حال و بیمار بود. رنگ پریده و پژمرده می نمود، و به دوشیزه فانی نامه های عاشقانه می نوشت و او را « عزیز گم شده» خطاب می کرد. مادرش هم که در همان سال مجبور به سفری طولانی شده بود باعث شد که اندوه سنگینی دیگر بر اندوه عمیق پیتر افزوده شود. مادرش در نامه ای شکایت آمیز به دوشیزه فانی از پیوتر گله و شکایت می کرد و چنین می نوشت: « پتیا دیگر آن پتیای همیشگی نیست. دمدمی مزاج و بهانه گیر شده است. به هیچ چیز علاقه و دلبستگی نشان نمی دهد. من دیگر پتیا را درک نمیکنم. تنبل شده و هیچ کار مفیدی انجام نمی دهد. نمی دانم با او چه بکنم؟ گاه کارهایی می کند که اشکم را در می آورد. تقریباً همیشه اندوهگین و ملول است.
تنها وقتی غمش را فراموش می کند که روبروی پیانو نشسته، چیزی می نوازد. ظاهراً موسیقی بزرگ ترین مایه تسلا و تسکین روح رنجور اوست.» در این روزهای سخت و بحرانی که قلب او مجروح و در هم شکسته بود، موسیقی و کتاب تنها مرهم های قلب افسرده او بودند. خودش در این باره به دوشیزه فانی چنین نوشته است: « تنها چیزی که مرا سرگرم می کند کتاب خواندن است. تازگی« شب نشینی» از گوگول را دو بار خوانده ام، اما فعلاً چیزی برای خواندن ندارم و نمی دانم از کجا « تلماک» یا « نامه های خانم سوینه» را پیدا کنم؟» توجه به این نکته جالب است که در زمان نوشتن این نامه پیتر ما بیشتر از ده سال نداشته است!
پس از تولد برادران دو قلویش- مودست و آناتولی- حال روحی پیتر کم کم بهتر شد و این دو برادر- به خصوص مودست- تا آخر عمر بهترین دوست او و محرم پنهان ترین رازهای زندگی و روح او بودند. در دوازده سالگی او را در مدرسه حقوق ثبت نام کردند و به مدت دو سال پیتر نو جوان ما که در آستانه بلوغ بود، در این مدرسه تحصیل کرد و از دوری خانواده رنج برد و زجر کشید.
مهم ترین شادی این سال ها را مادرش به او هدیه داد و شبی او را به تماشای اپرای « یک زندگی برای تزار» ساخته « گلینکا»- پدر موسیقی ملی روی- برد. دیدین این اپرا اثر بسیار عمیق و شگفتی بر روح و ذهن تشنه موسیقی پیتر کوچولو گذاشت و شاید این شب را بتوانیم، شب پایان کودکی پیتر و آغاز نوجوانی او به شمار بیاوریم.
نویسنده: مهدی عاطف راد
( این متن با استفاده از کتاب « زندگی پر اضطراب چایکوفسکی» نوشته « هربرت ولتسوک» ترجمه « دکتر محمد مجلسی» نوشته شده است.)
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید