پنجشنبه, ۱۹ مهر, ۱۴۰۳ / 10 October, 2024
مجله ویستا

ماجرای خرس کوچولو


ماجرای خرس کوچولو
ماجرا از آن روز شروع شد که...
یک روز همراه پدرم در جنگل به شکار رفتیم. پدرم گفت: پسرم تو دیگر بزرگ شده ای من از این به بعد تو را همراه خود به شکار می آورم. خرس کوچولو گفت: باشه پدر من با شما می آیم.
من و پدرم از آن پس با هم به شکار رفتیم و به من چیزهای زیادی درباره شکار یاد داد. ما با هم هر روز به یک ناحیه جنگل می رفتیم و پدرم که همه در جنگل او را به نام خرس پیر می شناختند مرا به همه حیوانات جنگل معرفی کرد. یک روز من با جغد پیر آشنا شدم. همین طور که من با جغد حرف می زدم یک دفعه دیدم پدرم نیست. من به کمک جغد همه جا را گشتم اما مثل اینکه هم پدرم هم خانه را گم کرده بودم. خیلی ناراحت بودم. چند روزی پیش جغد ماندم او به من مهارت های بسیاری آموخت. بعد از ۲ روز از جغد خداحافظی کردم و راه افتادم. رفتم رفتم رفتم تا به یک آبشار رسیدم آن آبشار برای من خیلی آشنا بود جلوتر رفتم و کمی فکر کردم ناگهان به یادم افتاد که با پدرم به این جا آمده ام و به کمک او چند ماهی گرفتم. تمساحی را در آن جا دیدم که بسیار غمگین است با او کمی حرف زدم مثل این که او هم پدر و مادر خود را گم کرده بود. به او گفتم من پسر خرس پیر هستم او خانه مان را نشان داد و مرا به آن جا برد. او می دانست که خانه ما کجاست من از او تشکر کردم و در کنار پدرم و مادرم به خوبی و خوشی زندگی کردم.

پریناز حسن زاده
منبع : روزنامه مردم‌سالاری