سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
مجله ویستا
مثل بابا
![مثل بابا](/mag/i/2/k1jrz.jpg)
ـ غذا چی میخوری؟
نگاهم میكند.
ـ میل ندارم باشه برای بعد...
ـ ماهی! ماهی تازه! آقای یكی بخرین!
شیشه بغل دستش را بالا میكشد. اخمهایش را درهم میریزد.
ـ اصلاً چرا پرسیدم. خوب باید ماهی بخوری دیگه. آدم كه مییاد دریا باید ماهی بخوره.
ـ دریا نه ساحل!
میخندد چشمهایش هنوز با من قایم باشك بازی میكنند.
ـ اینجا نگهدار میخوام اینارو نگاه كنم. امروز چند شنبه است؟ جمعهبازاره؟...
حرفم تمام نشده با سرعت از مقابلشان میگذرد.
ـ آلو! آلوی جنگلی! آقا یه كم بخرین ...
ـ خب یه كم بخر گناه دارن.
خنده از روی لبهایش شیرجه میرود توی قلبش. اخم میكند.
آنروز به چشمهایش نگاه كردم تازه از تخم بیرون آمده بودند.
ـ من نیومدم جزوه بگیرم مثل اونای دیگه. فقط میخواهم بگم اگه خیلی درس بلدی، یه كم خودت درس بده. درس پریدن.
میخواست عصبانی بشوم. میخواست به قول خودش خیطم كند. خندیدم:«آخه بال ندارم. اونا رو بخشیدهم...»
ـ نگفتی غذا چی میخوری؟
جوابش را نمیدهم. میایستد. صورتم را برمیگرداند به طرف خودش چشمهایش را تا آخر میریزد روی نگاهم.
ـ نمیخوای بگی غذا چی میخوری؟
ـ اتاق خالی. ویلا. پلاژ. پلاژ. خونهٔ دربست
عصبانی میشود برمیگردد به طرف پنجره فریاد میزند سر پسر بچه.
ـ برو ببینم بچهٔ پررو...
پسر بغض میكند. نگاهم میكند. گرسنه است.
ـ هر چی اون پسره بخوره. منهم میخورم.
رگ گردنش برجسته میشود. دستم را رها میكند.
ـ خیلی خب! پیاده شو ازش بپرس.
از لجش در را باز میكنم. پسر را صدا میكنم با تردید جلو میآید. دستش را میگیرد.
ـ برای ناهار چی دارین؟
پسر دستش را میكشد. عقب میرود. داد میزند:«دیونه! دیونه!...» و فرار میكند.
ـ جوابتو گرفتی؟ سوار شو!
چشمهایم را میبندم و به راه میافتد. یاد اردو میافتم.
ـ چه رودخونهٔ قشنگی! چه منظرهای!...
ـ اینا كه چیزی نیست. اگه بیایی دریا، اونوقت میفهمی منظره یعنی چی!
ـ اگه یكی نتونه بره دریا تكلیف چیه آقای محترم؟
ـ كاری نداره. كی میخواد بره دریا؟ من میبرمش.
ـ دروغ میگی! هر كی بخواد بره شما میبرینش؟
ـ هر كی كه نه...
این را گفت و دور شد.
ـ چرا ناراحتی؟ مثلاً اومدهیم سفر. خیلی خب اگه ناراحت شدی ببخشید. اما بالاخره نگفتی غذا چی میخوری!
ـ چرا نمیذاری پیاده شم؟ این بچهها چه گناهی كردهن؟
باران كم كم قطعمیشود. خورشید ابرها را هل میدهد كنار. بعد میایستد و میخندد.
ـ ببین من آوردمت دریا رو ببینی نه اینارو! بابات گفت بیارمت اینجا كهغصههات فراموشت بشه. غذا نمیخوری؟
هنوز هم نمیدانم آنروز چه احساسی داشتم.
ـ ببخش!
برگشتم.
ـ من... من... میخوام بگم میایی با هم بریم دریا؟...
چشمانم داغ كرد...
ـ باشه هرچی تو بخوری منم میخورم.
میخندد.
ـ خانوادت راضیَن. تو چرا مخالفی؟ باور كن مرد خوبی میشم برات.
جوابندادم.
ـ مگه نگفتی دریا رو دوست داری؟ مگه نگفتی میخوای پرواز كنی؟ برات بال میسازم. چرا قبول نمیكنی؟
ـ اینم ماهی كباب داغ و خوشمزه! بخور اینجا میچسبه.
نگاهش مثلمورچه از درونم بالا میكشد.
ـ چی میخوای بدونی؟ بپرس!
صاف و ساده زل میزنم به چشمهایش.
ـ نگفتی بچه بودی چه كار میكردی؟ بعد از پدرت. با اون مادر به قول خودت رنجور و خسته.
بند نگاهش پاره میشود سیخ ماهی در دستانش سر میخورد پایین.
ـ آقا بادوم زمینی نمیخواهین؟ خیلی خوشمزهس ها!
نگاهم میكند. دست پسر را میگیرد مینشاندش كنار میز. تمام ماهی را میگذارد جلویش:«بخور!»
ـ نه اینطوری نمیخوام اگه بادوم نمیخرین برم.
ـ به جاش ازت بادوم میگیرم بخور...
باران همه جا را پر میكند. بازهم خشك میشود و خیس خیابان زل میزند به ما... بوی بادامزمینی ماشین را پُر كرده است. تند تند میخورد ولی نگاهم نمیكند.
ـ خیلی خوشحالم . باور نمیكنم كه بالاخره آوردمت دریا.
ـ بازم گفتی دریا؟
میخندد...
ـ نگفتی چرا قبول نمیكنی؟ من به خاطر تو شب و روز كار كردهم. بابات گفت ماشین، پول، تحصیلات. همه رو دارم دیگه چرا نه؟
ـ چون میخوای منو ببری دریا. من میترسم. ساحل رو بیشتر دوست دارم.
خندید.
ـ خیلی خب! میریم ساحل؛ اما فقط به خاطر تو. دریا خیلی بهترهها!...
ـ مگه نگفتی بابات دیگه از دریا برنمیگشت.
ـ حتماً خیلی خوب بوده و گرنه برمیگشت.
باز هم با صدای بلند میخندد...
با صدای ممتد بوق ناگهان ترمز میكند. قبل از این كه خودم را زیر باران پیدا كنم. صدای فریادش را میشنوم.
ـ بچهٔ احمق! مگه نمیفهمی نباید بدویی وسط جاده؟
پسر گریه میكند. چوب دستیاش را كه ماهی از آن آویزان كرده تا بفروشد برمیدارد و فرار میكند.
راه میافتیم. دریا از دور برایمان دست تكان میدهد.
ـ این هم ساحل خانمخانما!
دستم را میگیرد و مینشاندم روی شنها.
ـ خوب بچسب به ساحل نكند ولش كنیها.
این را میگوید و قدم زنان بهطرف دریا میرود. داد میزنم:«نگفتی چه كاره بودی؟» میخندد. همچنان میرود به طرف دریا.
ـ دریا خیلی بهتره. فقط به خاطر تو میرویم ساحل. حالا مال من میشی؟
خندیدم...
آب تا بالای ساق پاهایش میرسد. داد میزند:«بابا كه میرفت من جای تو نشسته بودم.» موجها بلند میشوند. داد میزنم «مواظب باش!» میخندد. داد میزند:«فكر نمیكردم بعد از اون ماهی بفروشم» جلوتر میرود. داد میزنم:«بیا عقب!» میخندد. داد میزند:«تو چی؟ ماهی میفروشی؟» تا زانو آب است. چشمهایم را میبندم. جیغ میكشم. خیلی طولانی. نمیدانم چهقدر. صدایش با جیغم درمیآمیزد:«یه روز میبرمت دریا.» نمیخواهم نگاه كنم. صدای خندهاش هنوز میآید. نمیدانم چهقدر طول میكشد. دستی تكانم میدهد. چشمهایم را باز میكنم. میخندد.
ـ نترس! ماهیفروش خوبی نمیشی وگرنه مثل بابا دریا رو به تو ترجیح میدادم.
سعید ابوترابی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست