یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا
زبان آب
یک هفته از اقامت ما در منزل دوست پدر در کنار جنگل میگذشت. روزها و شبها آنقدر سریع میگذشت که اصلاً متوجه گذر زمان نمیشدیم. روز هفتم صبح زود، هنگام صرف صبحانه، پدر از دوستش پرسید: ”آن مردی که با آب شفابخشی میکند، هنوز بالای کوه زندگی میکند!؟“ و دوست پدر گفت: ”آری! و هنوز نمیدانم این مرد چگونه میتواند فقط با گفتن چند کلمه، آب معمولی را به آب شفاگر تبدیل کند!؟ عده زیادی از عوام و آدمهای زودباور هر روز مسیر سخت کوهستان را طی میکنند تا خود را به کلبه این شفاگر در بالای کوه برسانند تا او از چشمه نزدیک کلبهاش شیشهای آب شفابخش به آنها بدهد. در حالیکه آب رودخانهای که همین الان از داخل دهکده میگذرد از همان سرچشمه و چشمههای اطراف میآید و دیگر فرقی نمیکند که آدم کدام آب را بنوشد!؟“
پدر سری تکان داد و خطاب به ما گفت: ”آیا شما حاضرید امروز به سمت کوه راه بیفتیم و شب را در کلمه مرد شفاگر بالای کوه سپری کنیم. هر کس میخواهد با خود بطری آبی بردارد تا اگر دلش خواست جزء عوام زودباور محسوب شود، مقداری از آب شفاگر را با خود بیاورد!“ دوست پدر بلافاصله گفت: من میآیم ولی با خودم بطری آب نمیآورم. البته اگر تشنه شوم همانجا آب مینوشم.
روز بعد هر کس برای خود پوشاک و خوراکی و البته یک قمقمه آب برداشت و سوار اتوبوس شدیم تا ما را به پای کوه برساند. در مسیر قله ما تنها نبودیم و آدمهای زیادی مثل ما به سمت قله در حرکت بودند. نزدیک دو ساعت راه رفتیم و سرانجام در سرپناهی برای استراحت متوقف شدیم. در فرصت ایجاد شده خودم را به پدر نزدیک کردم و از او پرسیدم: ”آیا به راستی این فردی که به دیدنش میرویم، قدرت شفاگری دارد!؟“
پدر سری تکان داد و اشارهای به رهگذران عازم قله نمود و گفت: ”او لیوانی آب را از چشمه برمیدارد! چند کلمهای با صدای بلند خطاب به لیوان میگوید! و بعد آن را به تو میدهد تا بنوشی! همین!“
پدر با همان اعتمادبهنفس و اطمینانخاطر پاسخ داد: ”همه عوام زودباوری که قبلاً به نزد مرد قلهنشین رفتهاند میگویند که آب شفابخش میشود. بیماریها را درمان میکند و روح را پاک و تمیز میسازد“.
تازه متوجه شدم که بقیه نیز به جمع ما پیوستهاند و با دقت به حرفهای پدر گوش میدهند. فلورا با کنجکاوی پرسید: ”نقش مرد قلهنشین در این میان چیست!؟ آیا آهنگ صدای او انرژی خاصی دارد که باعث میشود مولکولهای آب شکل و آرایش خاصی بگیرند!؟“.
پدر تبسمی کرد و گفت: ”اتفاقی که میافتد فوقالعاده ساده است. مرد قلهنشین لیوان آبی را مقابل چشمان شما از آب چشمه پر میکند. چند کلمهای با آن لیوان آب مقابل دیدگان شما صحبت میکند و بعد لیوان آب را به شما میدهد. آن لیوان آب اکنون دارای نیروی شفابخشی شده است“.
سپس دوست پدر یک بطری آب برداشت آن را مقابل صورت خود گرفت و با تمسخر خطاب به بطری گفت: ”ای آب! من به تو دستور میدهم تا قدرت لطافت سخنان مرا در خود ذخیره کنی و آن را به کسانی که تو را مینوشند منتقل سازی!“ سپس بطری را مقابل پدر روی زمین پرتاب کرد و گفت: ”تمام کاری که مرد شفابخش قله انجام میدهد همین است. کلماتی که او به آب میگوید همین تعداد است. فقط شاید جملاتی که میگوید با من فرق کند. حال میفهمید که من چرا اسم کسانی که برای دیدن این مرد و گرفتن بطری آب از او خود را به کوه میزنند ”عوام زودباور“ گذاشتهام!؟“
زن صاحب پانسیون که با فاصله زیادی از ما به صخرهای تکیه داده بود و از صحبتهای ما چیزی نشنیده بود با صدای بلند گفت: ”من خیلی تشنهام! یک لیوان آب به من بدهید!؟“
پدر خم شد و بطری آبی را که دوستش مقابل پای او انداخته بود برداشت و آن را به مرد صاحب پانسیون داد تا از آب آن به همسرش داد. زن صاحب پانسیون به محض اینکه اولین جرعه آب را نوشید با نفرت آن را روی زمین تف کرد و با حالتی آشفته گفت که آب به شدت تلخ و ناگوار است. همگی با حیرت بهسوی زن صاحب پانسیون برگشتیم. و به بطری آب خیره شدیم. این همان بطری آبی بود که دوست پدر در تقلید مرد قلهنشین کلماتی را به آن گفته بود و بعد آن را روی زمین پرت کرده بود. مرد صاحب پانسیون لیوان آب را از دست همسرش گرفت و جرعهای از آب آن را نوشید و هم بلافاصله نسبت به مزه تلخ آب واکنش نشان داد و با حیرت گفت: ”مزه این آب بوی لجن میدهد و غیرقابل نوشیدن است“.
دوست پدر که انگار از این اتفاق یکه خورده باشد با عصبانیت لیوان آب را از مرد صاحب پانسیون گرفت و آن را تا ته سر کشید و گفت: ”ببینید! هیچ مزه بدی نمیدهد! شما فقط میخواهید مرا مضحکه خود سازید! چون من با بطری حرف زدم میخواهید بگوئید آب بطری مزه حرفهای تلخ و گزنده مرا به خود گرفته است“.
فلوا بهسوی مرد صاحب پانسیون رفت. بطری را از او گرفت. لیوانی تمیز را از داخل کولهپشتی خود بیرون آورد و آن را تا نیمه از آب بطری پر کرد و جرعهای از آب را نوشید. آب همانگونه که زن و مرد صاحب پانسیون گفته بودند بسیار بدمزه و تلخ بود.
دوست پدر انگار عصبی شده باشد گفت: ”شما همه خیالاتی شدهاید. من تمام لیوان را سر کشیدم و حتی یک ذره هم تلخی در آن احساس نکردم. این همان آبی است که بقیه بطریها را صبح از آب چاه پر کردیم. اگر قرار باشد تلخ باشد باید آب بقیه بطریها هم تلخ باشد“.
مسیحا به سرعت بطری آب خود را از کولهپشتیاش بیرون آورد و لیوان فلورا را خالی کرد و آن را از آب بطری خود پر کرد. فلورا آب را نزدیک دهان خود برد و مقداری از آن را چشید و با لبخند گفت: ”آب بطری مسیحا پاک و گوارا است“.
برای چند دقیقهای هیچکس سختی نگفت. سپس انگار همگی تصمیم واحدی گرفته باشیم. وسایل خود را جمع کردیم تا به سمت قله حرکت کنیم. سرانجام ساعتی از ظهر گذشته بود که به کلبه مرد قلهنشین در کنار چشمهای نزدیک قله رسیدیم. پدر به همراه دوستش و مرد صاحب پانسیون به داخل کلبه مرد قلهنشین رفتند. دقایقی بعد مرد قلهنشین به همراه پدر بهسوی جمع ما آمد و کنار ما روی زمین نشست. چهره آرام و بسیار صمیمی و رفتاری فوقالعاده راحت و آرامبخشی داشت. با حضور او در جمع ما بقیه جمعیت نیز از جا برخاستند و گرد محلی که ما اطراق کرده بودیم و در حقیقت گرد مرد قلهنشین جمع شدند. مرد قلهنشین از جا برخاست و خطاب به جمعیت گفت: ”در مورد قدرت شفابخشی کلام من شایعات زیادی پخش شده است. من میخواهم واقعیتی را اینجا در کنار چشمه برایتان بگویم و آن این است که این قدرت در تمام انسانها وجود دارد. کافی است لیوان آبی را مقابل صورت خود بگیرید و دعائی را با صدای بلند برای آب بخوانید، خواهید دید که آن آب قدرتی عجیب پیدا میکند و با نوشیدن آن آب، جریانی از روشنائی در وجود همه شما جاری میشود. بیائید همگی گرد این چشمه جمع شویم و از کاینات بخواهیم تا پاکی و لطافت و روح روشن خالق هستی را در قطره قطره با چشمه جاری سازد. خواهید دید که تمام قطرات این چشمه شفابخش خواهد شد“.
مرد قلهنشین سپس به همراه جمعیت به سمت چشمه حرکت کرد. مقابل آن ایستاد و شروع به خواندن دعای رحمت و شفا و روشنائی برای آب و تمام موجوداتی نمود که از این آب مینوشند. جمعیت هم دعای او را با صدای بلند تکرار کرد. بعد از اتمام دعا سرش را به سمت جمعیت بازگرداند و گفت: ”اکنون آب با دعا و صدای خود شما متبرک شده است و میتوانید از آن بنوشید!“
وقتی جمعیت اطراف ما پراکنده شدند سؤالی در ذهن من نقش بست که بلافاصله آن را از مرد قلهنشین پرسیدم. سؤالم این بود: ”این ذکر و دعای ما فقط روی آب لیوانی که من مینوشیم تأثیر میگذارد!؟“
و مرد قلهنشین تبسمی کرد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: ”روی هر قطره آبی که صدای ما به آن میرسد!“
دیگر چیزی برای پرسیدن نداشتم. در چند متری چشه روی سنگی نشستم و دستم را داخل کیف بردم تا یکی از کارتهای جادوئی پدر را به نیت وقایعی که شاهد آن بودم بیرون بکشم.
کارت را بیرون آوردم و به تصویر پشت آن خیره شدم. تصویر تیره مردی را نشان میداد که کنار برکهای آب ایستاده است و ماهی بزرگ در آسمان بالای سرش قرار دارد و ستارگان بیشماری در آن آسمان میدرخشند. پرندهای در گوشه تصویر و لابهلای ستارگان مشغول بال زدن بود. زمین و آسمان و آب و ماه و ستاره خیلی بههم نزدیک شده بودند و در واقع انگار همگی دور آن شخص جمع شده بودند.
کارت را برگرداندم و نوشته پشت آن را خواندم. نوشته این بود: ”آب نه تنها مایه حیات است، بلکه حامل امواج زندگی نیز هست و هر قطره آبی که در هستی وجود دارد تصویری از خاطره همه اتفاقات اطراف خود را در خود نگاه میدارد. کسی که سمت ذکر و نگاهش بهسوی خاق کاینات باشد تک تک ذرات وجودش با او همراهی میکنند و کاینات همه دارائیهایش را یکجا به او هدیه میدهد.
دوباره کارت را برگرداندم و به تصویر پشت آن خیره شدم. دقیقهای نگذشت که پدر کنار من آمد و کارت را از من گرفت و نگاهی به آن انداخت و سپس گفت: ”آب اطلاعات را در خود ذخیره میکند و از خود عبور میدهد. آب هر جا باشد حتی در هوا ارتعاشات را جذب و حفظ میکند. شصت درصد بدن انسان آب است. هشتاد درصد خون انسان آب است. و نود درصد ریههای انسان را آب تشکیل میدهد. و از همه مهمتر هفتاد درصد مغز انسان را آب تشکیل میدهد. وقتی قطرات آب معلق در هوا قادرند ارتعاشات ذکر و گفتار روزانه را در خود ذخیره کنند آیا قطرات آب بدن ما اینکار را نمیکنند!؟ اگر انسانها میدانستند که چقدر گوش شنوا داخل بدن آنها حضور دارد حتماً نسبت به کلماتی که میشنیدند و حرفهائی که به خود و دیگران میگفتند بیشتر حساس بودند“.
به سمت مرد قلهنشین که گوشهای روی زمین نشسته بود و به چشمه خیره شده بود اشاره کردم و گفتم: ”آن مرد یک انسان معمولی است. چرا اینقدر زحمت را تحمل کردیم تا او را ببینیم!؟“
پدر تبسمی کرد و گفت: ”برای اینکه به همه شما ثابت شود که فقط انسانهای معمولی قادرند کارهای بزرگ انجام دهند!“
پدر کارت را به من بازگرداند و از من فاصله گرفت و به بچهها در کنار چشمه ملحق شد. به سمت دوست بدخلق پدر خیره شدم. او کنار چشمه نشسته بود و آب آن را مزه مزه میکرد و با خود حرف میزد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست