چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
اسطورههای سرگردان
![اسطورههای سرگردان](/mag/i/2/l48wz.jpg)
"سر هیدرا" (The Hydra Head)داستانی است سیاسی - تاریخی كه بخشی از آن به زندگی "فیلكس مالدونادو" در مكزیك میپردازد تا با نگاه به مناسبات "سیاسی - اجتماعی - اقتصادی" به لایههای مختلف فرومایگی و توطئهگری چهرههای شاخص و بهظاهر درستكار را نشان دهد.
این داستان روایت آمیخته دانای كل محدود و دانای كل نامحدود از سازمان جاسوسی مكزیك است كه قصد دارد با سازمانهای جاسوسی "سیا" و "كا.گ.ب" مقابله كند. اعضای این سازمان جاسوسی به سرِ هیدرا تشبیه شدهاند؛ سرهایی كه بهخاطر حفظ منافع ملی، شور مبارزه و مقاومت دارند و هرگاه یكی از آنها قطع شود دو سر دیگر به جایش میروید تا با استقامتی پایدارتر مبارزه را ادامه دهد. البته باید دید این امر برساخته میشود یا خیر؟
در هر صورت "یك تشكیلات اطلاعاتی، هرقدر هم كه بخواهد به آرمانهای عدالتطلبانهاش وفادار بماند، در اثر روشهایی كه به آنها توسل میجوید، یعنی عوامل ایجاد هراس، به فساد و تباهی كشیده میشود، بهجای آنكه در خدمت عدالت قرار گیرد، كه چه بسا هدف اولیهاش بود، عامل سركوب میشود. جاسوسی كانونی است كوچك با ساختار فاشیستی، كه درنهایت، مثل غدهای سرطانی، جامعهای را كه در آن رخنه كرده است، آلوده میكند.
"همه قهرمانهایش، از اولیس گرفته تا جیمز باند، ارتجاعی هستند." (ص ۳۴۴) این داستان در چهار بخش بیان میشود و من از خواننده توقع دارم خلاصه آن را بخواند تا به نقطهنظرات نگارنده بیشتر پی ببرد. در بخش مهمان خویش، "فلیكس مالدونادو" در مكزیكوسیتی نزد استادش دكتر "برنشتاین" میرود. دكتر او را از ورود زنی بهنام "سارا كلاین"، كه عشق آرمانی فلیكس است، مطلع میكند. سارا از اسراییل میآید و قرار است در مهمانی فردی بهنام "روستی"، رئیسِ دفتر مدیركل فلیكس، شركت كند. دكتر همچنین از او میخواهد كه در مراسم اعطای جایزه ملی در كاخ ملی حاضر شود، چون قرار است برنشتاین جایزه اقتصاد را از دست رئیسجمهور بگیرد. فلیكس سوار یك تاكسی میشود. یك پرستار، یك دانشجو و نامزدش، زنی با سبدی پر و دو راهبه نیز سوار تاكسی میشوند.
در هتل پروندههایی را میخواهد، ولی منشی هیچیك را نمیآورد. منشی از طریق تلفن، فلیكس را بهعنوان "فردی ناشناس" به آنسوی خط معرفی میكند. مردی بهنام "سیمون ایوب" وارد اتاق میشود و از فلیكس میخواهد كه بعدازظهر نزد مدیركل برود. فلیكس ناهار را با معشوقهاش "مری" میخورد. در اینجا ما به علت روانی این رابطه پی میبریم: فلیكس اولین مردی است كه لذت جنسی را به مری چشانده است، در ضمن "ابی بنجامین" شوهر مری بدجوری زشت است. به هر حال فلیكس عصر به ملاقات مدیركل میرود. برای رأی یك جنایت به یك اسم احتیاج دارد. فلیكس موافقت نمیكند، بعد میخواهد همراه همسرش "روث" به مهمانی شام خانه روستی برود، ولی همسرش بهدلیل حضور "سارا" با او نمیرود. فلیكس یك عاشقپیشه است و با زنهای زیادی رابطه دارد.
از بینشان مری مظهر عشق جنسی و سارا مظهر عشق آرمانی و افلاطونی اوست و روث زنی است كه میتواند مشكلات عملی زندگی فلیكس را حل كند. به همین دلیل با او ازدواج كرده است و بهخاطر او تغییر دین داده و یهودی شده است. دكتر برنشتاین، مری و همسرش و سارا نیز یهودی هستند. البته با همین اندك روابط ما به وجهی از شخصیت فلیكس پی میبریم: او یك جنس مخالف را برای "جنسیت" او میخواهد، یكی را برای "تفكر عالی" و سومی را برای "انجام امور روزمره" - كه در یك متن ادبی حرف تازهای نیست و عقیده شخصی نگارنده این است كه دو مورد از این سه مورد صرفاً در حد ارضای غریزه جنسی است؛ بهبیان دیگر فقط یك فرد از جنس مخالف هست كه میتواند عرصه غالب را در شور و عاطفه كامل روحی - جنسی به خود معطوف كند.
بههر حال در جریان مهمانی فلیكس میفهمد كه سارا معشوقه دكتر برنشتاین شده است. سارا از یهودیانی است كه مستقیماً مورد شكنجه فاشیستهای آلمان قرار گرفته بود. او بعدها بهخاطر تشكیل جامعه اسراییل به فلسطین می رود. دكتر برنشتاین سالی دوبار به آنجا میرود. از نظر فلیكس همین ملاقاتها سبب شده است كه سارا معشوقه برنشتاین شود. فلیكس گرچه هیچگاه به سارا، بهخاطر رنجهایی كه از فاشیستها كشیده، دست نزده است، ولی پی بردن به رابطه او با دكتر سبب حسادتش میشود.
سارا كه از حسادت فلیكس ناراحت شده است، رابطهاش را "امری خاص" میداند و میگوید "قربانیهای سابق حالا جلادهای آنهایی شدند كه سابقاً آزارشان میدادند...حالا خودمان جلادهای جدیدی شدیم برای قربانیهای جدید." (ص ۸۰ و ۷۹) فلیكس میگوید "جلادهایتان، بالاخره، همانطور كه میخواستند به شما غلبه كردند. البته از توی قبر." (ص ۸۰) در اینجا نویسنده امری تاریخی را كه امروزه بچههای دبستان هم از آن اطلاع دارند، روایت میكند: قدرت، متناسب با مقّدرات تاریخی در پی قربانی است؛ حتی اگر اسپارتاكوس، روم را فتح میكرد، خود تبدیل به كراسوس و ژولیوس سزار میشد؛ چنانكه بازماندگان حسن صباح، یعقوب لیث، سربهداران چنین شدند.
نكته دیگر به پدیده "حسادت از پهلو" برمی گردد؛ به این ترتیب كه برای نمونه گاهی دو فاسقِ یك زن متأهل به هم حسادت میكنند، درحالیكه شوهر زن چندان به آنها حسد نمیورزد. این امر به تحلیل دقیق روانشناختی نیاز دارد كه به دلیل محدودیت امكانش را نداریم. فلیكس به هتل میرود. بهیاد میآورد كه بهخاطر همراه نداشتن كارت نتوانسته بود حقوقش را از حسابداری بگیرد و حسابدار او را نشناخته بود. فلیكس حس میكند آنها، منشی، مدیركل و ایوب دارند هویت او را بهعنوان فلیكس مالدونادو انكار میكنند.
در لابی هتل، ایوب را میبیند. ایوب از او میخواهد كه در مراسم اعطای جایزه ملی شركت نكند. فلیكس صبح روز بعد بهموقع در مراسم اعطای جایزه ملی شركت میكند با این امید كه رئیسجمهور هنگام دست دادن با او هویتش را بهعنوان فلیكس مالدونادو به اثبات برساند، زیرا او عادت دارد هنگام دست دادن با مهمانها اسم و مقامشان را برزبان بیاورد. در بخش مأمور مخفی مكزیكی فلیكس در یك كلینیك و در اتاقی كه مخصوص بیماران روانی است با صورتی باندپیچی شده بستری است. مدیركل و ایوب در اتاقش هستند.
مدیركل میگوید چون حاضر نشد اسمش را در اختیار آنها بگذارد، حالا از نظر دیگران یك مرده بهحساب میآید، زیرا در كاخ ملی بهمحض اینكه رئیسجمهور به او نزدیك میشود فلیكس بیهوش بر زمین میافتد. كسی به رئیسجمهور شلیك میكند، ولی تیر به شانه برنشتاین میخورد. فردی هفتتیر را در دست بیهوش فلیكس میگذارد و او بهعنوان سوءقصدكننده به جان رئیسجمهور به زندان ارتش فرستاده میشود و بعد در حال فرار از پشت گلوله میخورد و میمیرد و مراسم تدفین او با شركت همسر و خویشاوندانش دیروز برگزار شده است. فلیكس میخواهد بداند چه كسی بهجای او كشته شده است؟
مدیركل پاسخ نمیدهد. فقط میگوید كه روی صورت او عمل جراحی دقیق صورت گرفته است و دیگر كسی او را بهعنوان فلیكس مالدونادو نخواهد شناخت. مدیركل میرود و فلیكس با ایوب تنها میماند. پرستاری به درخواست ایوب باند صورت فلیكس را باز میكند. فلیكس بلافاصله پرستار را بهیاد میآورد. او كه "لیچیتا" نام دارد؛ همان پرستاری است كه سوار تاكسی شده بود. فلیكس وقتی با لیچیتا تنها میشود، از او میخواهد روزنامه برایش بیاورد. در روزنامه هیچ خبری درباره سوءقصد به رئیسجمهور یا مرگ فلیكس دیده نمیشود.
فلیكس یاد گفتوگویش با برنشتاین میافتد "وقایع سیاسی حقیقی هیچوقت در مطبوعات مكزیك منعكس نمیشوند." (ص ۱۱۶) لیچیتا صفحه حوادث را میخواند و فلیكس میفهمد سارا كلاین به قتل رسیده است و سفارت اسراییل مسؤولیت تحویل جسد و دفن آن را به عهده نگرفته است. فلیكس از پرستار میخواهد در فرار كمكش كند. با آتشسوزی عمدی همراه دیگران از بیمارستان خارج میشود و به آدرسی میرود كه لیچیتا به او داده بود. راننده تاكسی بهنام "دون ممو"، به او یك دست لباس میدهد. فلیكس به آرامگاه میرود.
بالای سر جسد سارا میایستد و بعد از طلب بخشش از او، بدن برهنهاش را كه هیچگاه ندیده بود، نگاه میكند. با خود میگوید:" همیشه دوستش خواهد داشت، دور باشد یا نزدیك، پاكدامن یا گناهآلود، زنده یا مرده." صدای پا میشنود، برمیگردد و لیچیتا را میبیند. لیچیتا میگوید حاضر است بهخاطر فلیكس، شوهرش "دون ممو" را ترك كند و اعتراف میكند ایوب جسد را تحویل گرفته، به آنجا آورده و مطمئن بوده است كه فلیكس پس از فرار به آنجا خواهد آمد. لیچیتا را هم فرستاده كه او را به یك جای امن ببرد. فلیكس بیاعتنا به او سوار تاكسی میشود و به هتلی میرود كه سارا در آن آپارتمانی اجاره كرده بود و آپارتمان او را اجاره میكند. تصمیم میگیرد صفحهای گوش كند. یك صفحه نو پیدا میكند.
آنرا روی گرامافون میگذارد و صدای سارا را میشنود. سارا صفحه را برای فلیكس پر كرده است و در آن از خشونت اسراییلیها نسبت به فلسطینیها و غصب سرزمینهای آنها صحبت میكند. اعمال آنها را سبب برباد رفتن امیدهای خود برای تشكیل جامعهای مبتنی بر عدالت و عشق میداند. سپس از عشق خود به فردی فلسطینی بهنام "جمیل" صحبت میكند و میگوید آشنایی با او سبب شده است كه خود را یك فلسطینی بداند. اما برنشتاین با تأیید و ضروری دانستن اعمال وحشیانه اسراییلیها تبدیل به كارگزار قدرتهای گذرا شده است و "قدرت چون میداند كه ناپایدار است، همیشه بیترحم است" (ص ۱۵۶) سارا برای بهدست آوردن اطلاعات درباره نقشههای اسراییل در مورد فلسطینیها و تحریك فلیكس برای اینكه از برنشتاین متنفر شود، معشوقه برنشتاین شده است.
و میگوید دولت اسراییل بهخاطر عشق او به جمیل نسبت به او مشكوك شده است، با این حال قصد دارد به فلسطین بازگردد و در كنار جمیل برضد اسراییل مبارزه كند. فلیكس صفحه را در چمدانش میگذارد و بعد با رمز با كسی كه "ناخدا" مینامد، تلفنی صحبت میكند. ایوب میآید و میگوید چون سفارت اسراییل هر نوع مسؤولیتی را در رابطه با سارا انكار كرده است، او وظیفه خود دانسته كه جسد را تحویل بگیرد، بسوزاند و خاكسترش را برای او كه "عاشق سارا" بوده است بیاورد. ایوب جعبه خاكستر را به فلیكس میدهد.
فلیكس شب در یك كافه با پسر دانشجو و دوست دخترش كه سوار تاكسی شده بودند، روبهرو میشود. خود را به آنها میشناساند و بعد درباره قتل سارا از دانشجو كه "امیلیانو" نام دارد سؤال میكند. امیلیانو قبلاً درباره قتل سارا تحقیق كرده است. شبِ قتل ماشینی كه چند پسر در آن بودند، جلوی در ساختمان هتل توقف میكند و جوانها آواز میخوانند. همزمان در ساعت دوازده شب راهبهای به قصد گرفتن صدقه نزد دربان هتل میرود. در ضمن امیلیانو به فلیكس میگوید دكتر برنشتاین در كاخ گلوله نخورده است، بلكه در منزلش و هنگام تمیز كردن هفتتیر، گلولهای از آن دررفته و به شانهاش خورده است. امیلیانو و دوست دخترش "روسیتا" از قضیه سوءقصد بهجان رئیسجمهور اطلاعی ندارند.فلیكس از امیلیانو میخواهد از "ناخدا" بخواهد كه درباره اینكه چه كسی جای او كشته شده است و درباره قاتل سارا و شماره ماشینی كه آن شب جلوی هتل آمده بود، برایش تحقیق كند. فلیكس برای پیدا كردن برنشتاین به هتلی در شهر "كواتثاكواكلوس" میرود. برنشتاین پس از صحبت درباره بیهوش شدن فلیكس در كاخ و گلوله خوردن خودش در خانه، به فلیكس میگوید پروندهای درباره او پیدا كردهاند. اطلاعات آن پرونده در اختیار همه هست و فلیكس میتواند آنرا در روزنامهها چاپ كند. فلیكس بیاعتنا به صحبت او غیرمستقیم به پیغام سارا و دستگیری و شكنجه جمیل توسط او و بهخاطر حسادت به سارا اشاره میكند و میخواهد برنشتاین بگوید چه كسی سارا را كشته است.
او بهجای پاسخ، برای موجودیت اسراییل دلایلی میآورد. از نظر او فلسطین و فلسطینیها یك چیز بیصاحب هستند كه حتی اعراب هم چشم دیدنشان را ندارند و تنها در اتحاد با یهودیها میتوانند از امكانات رفاهی برخوردار شوند، زیرا یهودیها با سلاح همبستگی توانستهاند تقدیر را تحت اختیار خودشان درآورند و قدرتمند شوند. آنها پس از هزاران سال آزار و آوارگی، خود جلاد شدهاند تا دیگر قربانی نشوند. آنها تبعاتِ قدرت را، كه مسؤولیت جنایت هم جزء آن است، به "دلخوشی قربانی بودن، به امید تشویق آیندگان و همدردی انسانهای پاكدل و خوشنیت ..." (ص ۱۸۸) ترجیح میدهند. فلیكس میگوید بهتر است آنها اراضی اشغالی را به صاحبانشان بازگردانند تا بار دیگر مورد آزار و سركوب قرار نگیرند.
برنشتاین میگوید روزی بالاخره سرزمینهای اشغالی را تخلیه میكنند، اما صلح هنگامی برقرار میشود كه عربها به حقوق مهاجران یهودی احترام بگذارند. نگاه فلیكس به انگشت برنشتاین میافتد و متوجه میشود انگشتری نگیندارش در دستش نیست. از اتاق خارج میشود. پیشخدمت هتل را جلوی در ساختمان میبیند. بهسویش میرود، اما پیشخدمت فرار میكند. فلیكس او را تا اسكله تعقیب میكند. پیشخدمت در بارانداز، نزدیك یك كشتی نفتكش سرعتش را كم میكند. فلیكس با او گلاویز میشود، مشت بسته او را باز میكند و انگشتر بینگین برنشتاین را درمیآورد. كشتی نفتكش آماده حركت میشود. در همین زمان فلیكس چهره سارا كلاین را در نقطهای نورانی از كشتی میبیند و اسم كشتی را بهخاطر میسپارد. در بخش عملیات گودالوپ فلیكس با توجه به اسم كشتی پی میبرد كه مقصد آن "تگزاس" است، پس به آنجا میرود و پیش از رسیدن كشتی به مقصد میرسد. ولی میفهمد قرار نیست یك كشتی با چنان اسمی از جایی بیاید.
فلیكس نزد "هردینگ" ناخدای كشتی میرود و اسم كشتی "آلیس" را میشنود و به یاد میآورد كه برنشتاین این اسم را بر زبان آورده است. به همین دلیل در اسكله پنهان میشود و منتظر لنگر انداختن آن كشتی میماند. بعد از رسیدن كشتی، روستی رئیس دفتر مدیركل را میبیند كه بهسوی كشتی میرود و بعد كسی را كه فكر كرده بود سارا است، میبیند. بلافاصله "آنخلیكا" زن روستی را میشناسد. او با تقلیدی بسیار ناشیانه خود را به شكل سارا درآورده است. نگین شفاف انگشتر برنشتاین را بر انگشت او میبیند. فلیكس، روستی و همسرش را تا هتل تعقیب میكند و كنار اتاق آنها اتاق میگیرد. وقتی كه آنخلیكابهسوی استخر میرود، فلیكس انگشتر را از دستش بیرون میكشد. خود را به هردینگ میرساند. نگین را بر انگشتری برنشتاین سوار میكند و از او میخواهد آنرا به انگشتش كند.
سپس رمزی به او میدهد و میگوید با شنیدن چنین رمزی نگین را به پسر و دختر جوانی در اسكله كواتثاكواكلوس تحویل دهد. به هتل بازمیگردد و جریان را با رمز به رئیسش "ناخدا" اطلاع میدهد. در همین جریان مردی بهنام "تروور"، فلیكس را بهاسم فلیكس مالدونادو میخواند. تروور میگوید پول بیشتری میدهد تا انگشتر را پس بگیرد. روستی و همسرش شروع به مشاجره میكنند. فلیكس از مشاجره آنها پی میبرد كه قرار بود آنها انگشتر را در نیویورك به شخصی بهنام "مان" تحویل دهند، ولی چون تروور پول بیشتری پیشنهاد كرده است، قولش را به او دادهاند.
برخلاف دیگر آثار فوئنتس، رمان فاقد بینش روانشناسی است و از این دیدگاه، حركتش نافذ نیست. لذا از مهارت داستاننویسی "گرینگوی پیر" یا "مرگ آرتیمو كروز" خبری نیست.
آنخلیكا با آنكه مأموریتش را كامل انجام نداده است، پولش را از تروور مطالبه میكند و بعد از گرفتن پول، شوهرش را میگذارد و میرود. تروور از روستی میخواهد حقیقت را به فلیكس بگوید. روستی وجود كسی بهاسم "مان" را انكار میكند و میگوید از اول قرار این بود كه انگشتر را به تروور برسانند، تروور خود را نماینده منافع عربها معرفی میكند، از اهمیت نفت برای اعراب، اسراییلیها و مكزیكیها حرف میزند و از مكزیك با تحقیر یاد میكند. او نگین انگشتر را حاوی اطلاعات میداند و اسم این عملیات و ارسال انگشتر برای اسراییل را "گودالوپ" مینامد. او برای اثبات حسن نیتش به فلیكس میگوید برای پیدا كردن قاتل سارا دنبال راهبه برود. در جریان این صحبتها منشی تروور وارد میشود و تروور را آقای "مان" خطاب میكند و از او میخواهد از پنجره بیرون را نگاه كند.
جسد آنخلیكا وسط خیابان افتاده است. تروور میگوید یك ایتالیایی را برای كشتن او اجیر كرده بود. البته نقشه او این است كه روستی را بهعنوان قاتل همسرش تحویل مكزیك بدهد و میداند كه روستی ترجیح میدهد بهعنوان یك قاتل شناخته شود تا یك خائن. فلیكس به مكزیك بازمیگردد و باز هم آپارتمان سارا را اجاره میكند. به مری تلفن میكند و از او میخواهد شب به آپارتمانش بیاید. در رستورانی با امیلیانو و روسیتا ملاقات میكند. آنها خبر میدهند كه هردینگ توسط پیشخدمت هتل برنشتاین كشته شده و هیچ اثری از انگشتر باقی نمانده است. فلیكس بهیاد حرف تروور میافتد كه اسم عملیات "جمعآوری اطلاعات و جای دادن آنها را در نگین انگشتر و انتقال آن به اسراییل را گودالوپ گذاشته بود." میخواهد باز هم برنشتاین را زیر نظر داشته باشند، چون مطمئن است كه انگشتر فقط بهوسیله او از مكزیك خارج خواهد شد.
صبح روز بعد مدیركل درباره انگشتر از فلیكس سؤال میكند. ایوب میگوید پیش فلیكس نیست ولی میداند كجاست. ایوب كه میرود، مدیركل میگوید او مسؤول بههم خوردن نقشهاش برای قتل رئیسجمهور شده بود. مدیركل به رئیس یا ناخدا كه فلیكس او را "تیمون آتنی" میخواند، اشاره میكند و از فلیكس میخواهد به او بگوید كه چون انگشتر را بهدست آورده، این دفعه او برنده شده است. بعد فلیكس را سوار ماشین میكند.
در ماشین از اعراب، اسراییلیها، قدرت و سیاست حرف میزند. و تشكیلات خود را به سر هیدرا تشبیه میكند. از فلیكس میخواهد این حرفش را به گوش تیمون آتنی برساند. سپس او را جلوی در خانه تیمون پیاده میكند و از او میخواهد پانزده روز دیگر سر كارش برگردد. در قسمت سر هیدرا دانای كل محدود بقیه ماجرای فلیكس را از زبان تیمون آتنی كه اسم مستعار رئیس است، روایت میكند. تیمون سالها پیش از طریق ازدواج خواهرش آنخلیكا با روستی پی میبرد كه منابع و ذخایر نفتی مكزیك در خطر غارت آمریكا و اسراییل است. برای ممانعت از دزدیدن اطلاعات نفتی توسط جاسوسها، یك شبكه جاسوسی مخفی تشكیل داده و از فلیكس دعوت كرده بود كه یكی از اعضا و مأموران این شبكه شود. او رابطه سارا و دكتر را در مقابل فلیكس قرار میدهد تا بتواند سبب نفرت او به دكتر شود؛ زیرا از نظر او برنشتاین جاسوس اسراییل است كه در كشتار دیریاسین، درست سه سال پس از مرگ هیتلر شركت داشته است. حالا تیمون ادعا میكند كه جمیل معشوق سارا بهجای فلیكس در قبر دفن شده است.
او عكسهایی را كه توسط لیزر بر نگین انگشتر برنشتاین ضبط شده است، به فلیكس نشان میدهد. عكسها اطلاعات دقیقی درباره مجتمعهای نفتی مكزیك دربردارند؛ تا آنحد كه امریكاییها یا اسراییلیها با استفاده از آنها میتوانند فعالیت برخی قسمتها را متوقف كنند یا مكانهایی را به اشغال درآورند و هر قدر خواستند، بهرهمند شوند، "...این همان سر هیدرایی بود كه مدیركل از آن یاد كرده بود..." (ص ۳۳۲). فلیكس میخواهد بداند سارا را چه كسی كشته است. تیمون اظهار بیاطلاعی میكند. فلیكس در مقابل ادعای تیمون كه میگوید همان تروور است، نمیتواند باور كند كه او خواهرش آنخلیكا را كشته است. فلیكس از طریق لیچیتا پی میبرد كه قاتل كسی نیست جز ابی بنجامین شوهر مری. فلیكس به او شلیك میكند و او را در یخچال بزرگ گوشت میاندازد.
البته خبر را روث همسر فلیكس به ابی اطلاعات داده بود. بنجامین با خون دستش بر شیشه یخچال مینویسد: راهبه. فلیكس بیرون میرود و منتظر تاكسی میشود. ناگهان ماشین مدیركل جلوی پای او توقف میكند و فلیكس سوار میشود. مدیركل به او میگوید مری و بنجامین جاسوسهای اسراییل هستند و نه بهقصد كشتن فلیكس، بلكه با اطلاع از اینكه سارا آنجاست بهمنظور كشتن او به هتل رفته بودند، زیرا از نظر آنها سارا به یهودیان خیانت كرده بود. مدیركل به او میگوید چون كشتن یك فرد توسط منجمد كردن او راهحل مناسبی نیست، بنجامین را در درون یخچال با شلیك گلولهای به مغزش كشتهاند. فلیكس كشتن بنجامین را تنها عملی میدانست كه خودش انجام داده است، ولی با این حرف مدیركل حس میكند هر كاری كه از آغاز مأموریتش تا به موقع انجام داده است، كارهایی بود كه دیگران برایش برنامهریزی كردهاند و او بدون آنكه خودش متوجه باشد، طبق خواست آنها عمل كرده است.مدیركل درست مانند ناخدا درباره شوریدگی هیدرایی حرفهایی میزند. حرفهایش مشابه حرفهای تیمون آتنی است. گویی یك نفر با دو چهرهاند. فلیكس از او میخواهد او را به خانهاش برساند، چون تصمیم دارد از این بهبعد با همسرش "روث" زندگی كند. مدیركل او را جلوی خانهاش پیاده میكند و میگوید منتظر میماند تا برگردد. فلیكس این كار را لازم نمیداند، ولی مدیركل میگوید به هر حال منتظر خواهد ماند. فلیكس به خانهاش میرود كه فقط چند چراغ رومیزی روشنش كردهاند. ناگهان صدای سارا كلاین را از نوار كاست میشنود؛ همان گفتههای صفحهای كه برایش ضبط كرده بود. كاست را خاموش میكند و وقتی رویش را برمیگرداند، همسرش روث را روی صندلی و در لباس راهبهها میبیند.
روث به فلیكس میگوید تو هیچوقت واقعاً به دین جدیدت ایمان نیاوردی. فلیكس كه تازه راهبه جلوی در ساختمان هتل سارا را شناخته است، شوكه میشود و با چشمهای بسته خانهاش را ترك میكند و به ماشین مدیركل بازمیگردد. مدیركل او را به هتل هیلتون میرساند و همراه او كه مانند دیوانهها هذیان میگوید به اتاقش میرود. فلیكس با سرعت به خواب میرود. مدیركل بالای سرش مینشیند و شروع به حرف زدن میكند.
فلیكس كه حالا حس میكند فاقد اراده است، در تمام كارهایش آگاهانه یا ناآگاهانه در خدمت سازمان جاسوسی مكزیك است. بالاخره پیشنهاد تیمون و مدیركل را برای بازگشت به سر كارش با نام جدید "دشتگو بلاثكث" میپذیرد و همچنان یك جاسوس باقی میماند.
اگر "مرگ آرتیمو كروز" را بهترین، و "زمین ما" را جادوییترین اثر رئالیستی و "پوست انداختن" را كسالتآورترین و خستهكنندهترین رمان و آئورا را قابلملاحظهترین و مكثانگیزترین اثر سنتی (كلاسیك) فوئنتس بدانیم، بیشك یكی از ضعیفترین كارهای او همین "سر هیدرا" است. این عقیده شخصی نگارنده است، همانطور كه در چند مقاله بعضی از داستانهای بورخس را در حد و اندازه "داستان" ندانسته و بیشتر یك طرحواره (Sketch) ارزیابی كردهام. دلیلی ندارد عقاید و سلیقه نگارنده بهخاطر بعضی ملاحظات پنهان بمانند و قرار نیست نوشتههای خارجیها "وحی مُنزَل" باشند و آنها را تمام و كمال بپذیریم. اگر این كتاب با نامی دیگر مثلاً "ارثیه مرگبار" چاپ میشد و بالای آن نام آگاتا كریستی یا جرج كنان دوویل یا حتی نویسندگانی كماهمیتتری مثل میكی اسپلین (خالق داستانهای كارآگاه مایك هایمر) یا لیندسی هاردی (خالق رمان جنایی معروف دست خفهكننده نیویورك) نوشته میشد، نگارنده اصلاً تعجب نمیكرد، اما نام گراهام گرین، هرگز! و اگر نام شخصیتها، ایرانی میشد و نویسندهاش مثلاً "حسن حسینی" نامی بود، صادقانه اعتراف میكنم كه خودِ نگارنده آنرا نقد نمیكردم و آنهایی كه با استفاده از امكاناتشان "در سال بین ۲۴ تا ۳۸ بار درباره یك نویسنده یا مترجم مقاله و مصاحبه مینویسند"، حسن حسینی نگونبخت را "رقمی" فرض نمیكردند كه دربارهاش چیزی بنویسند. نگارنده دو بار سر هیدرا را بهطور كامل خوانده است و در مجموع بهاندازه نیم بار هم به آن مراجعه كرده است. هیچچیز تازهای در "رخدادها"، "شخصیتها" و حتی شكل روایت وجود ندارد.
به اعتباری، زمانی كه این رمان نوشته شد (كه متأسفانه بعد از زمین ما - ۱۹۷۵ - هم بود) همه مؤلفههای داستان به همین شكل- تأكید میكنم به همین شكل - قبلاً گفته یا در فیلمها به نمایش گذاشته شده بودند و این داستان فقط شخصیتی مثل بروس لی (جكی جان آن زمان) كم داشت. البته فوئنتس غیر از نویسندگی، یك ادیب، منتقد، و رجل سیاسی - اجتماعی است؛ دانش ژرفی در عرصه اسطوره و تاریخ دارد و ثنویت (یا دوگانگی) شخصیتها و واقعههای داستانهایش (كه اتفاقاً بیش از حد و بهشكل كسالتباری دارد تكرار میشود) از همین فرهیختگیاش ناشی میشود، ولی متأسفانه در این اثر داستانگو است نه داستاننویس و كار تازهای نمیكند؛ چون آن سالها بیش از هزار فیلم و رمان شبیه این در دنیا داشتیم. ناگفته نماند كه او آئورا و مرگ آرتیمو كروز را در سال ۱۹۶۲ و آسودهخاطر را در ۱۹۵۹ نوشت، پس چه دلیل داشت كه سر هیدرا را بنویسد؟
نویسندگان بزرگ، داستایوفسكی و فاكنر هم كارهای ضعیف دارند. داستایوفسكی هم گاهی كه لباسهایش را در قمار میباخت و زیر پتو لخت بود، بعضی داستانهای سطحی مینوشت تا لباس دستِ دوم بخرد و از خانه خارج شود. یا فاكنر به اعتراف خودش دنبال "مخاطب و مشتری" میگشت، ولی فوئنتس كه وضع و روز مالیاش سرتر از تمام نویسندگان و شاعران ایران است، چرا؟ آیا "جذابیت صرف" میتواند موجب عامهپسندنویسی شود؟ خصوصاً اینكه داستان، به سرنوشت رمان "پوست انداختن" دچار شده و تطویل كلام یافته است و اتفاقاً به همین دلیل و نیز موجه جلوه دادن بعضی از رخدادها، ساختاری قوی پیدا نكرده است.
از این لحاظ برای نمونه، به عقیده نگارنده، "بانوی دریاچه" نوشته ریموند چندلر با ترجمه میرعباسی، كه باز هم خواننده با قضیه (هویت) بالاخره "كی، كیه؟" درگیر است، ساختمندتر است. داستان سر هیدرا بهلحاظ پیچیدگی و ابهام زیباشناختی در حد و اندازههای كارهای نویسندهای معمولی همچون "لن دیتن" خالق "پرونده برلین"، "پرونده ایپكرس" و "مغز یك میلیارد دلاری" - كه هر سه هم بهترتیب بهوسیله گای هامیلتون، سیدنی جیفیوری و كن راسل به فیلم تبدیل شدند - نیست. لن دیتن نیز در آثار پلیسی - جناییاش رویكردی "سیاسی - اقتصادی" دارد، ولی به اعتقاد نگارنده خیلی جذابتر از فوئنتس - درحالیكه دیتن در عرصههای دانش تاریخی، سیاسی، اجتماعی، فلسفی در حد و اندازههای فوئنتس نیست.
با استناد به بعضی از الگوها، آرایهها، اسطورهها و نمادهای قومی و ملی، آنهم در دیالوگ، داستان درست نمیشود. عنوان رمان، اتفاقاً مابهازای زیباشناختی ندارد و نویسنده فقط بهزور دیالوگ میخواهد آن را به خواننده تحمیل كند. "ضحاك ماردوش" باید در داستان ساخته شود نه در اشارههای مستقیم و غیرمستقیم دیالوگهای شخصیتها. فوئنتس تریلری درباره توطئهگریها و بازیهای پشت پرده روی كاغذ میآورد كه بعضی از آنها مبهماند و شماری نیز رو و صریح. در عرصه ابهام، مواردی سنجیدهاند و مواردی نیز فاقد ارزش ادبی، گاهی اغتشاش و عنانگسیختگی كل متن با این ابهام روایی درهم میآمیزد و "لحن و زبان" نامشخص به داستان میدهد.
با این حال فوئنتس در دو مورد موفق بوده است: اول اینكه امور اقتصادی دهكورهها هم بهنوعی دست "باندها" است. به همین ترتیب كه كوپنفروشی در میدان انقلاب، مسافركشی زیر پل سیدخندان، به رابطه نیاز دارد، معامله بینالمللی، آنهم معامله نفت حتماً به روابط مهمتری نیاز دارد. برای مثال شاید مردم ندانند كه كشور ما "اجازه" فروش سیمان به شیخنشینها را ندارد، و این شیخنشینها حجم عظیم سیمان مصرفیشان را از اسپانیا (و تا حدی پرتقال و كره جنوبی) میآورند، زیرا تجارت سیمان در دست مافیاست. یا همین چای خارجی كه ما میخوریم، بعد از تولیدكننده، سی و پنج دست میگردد تا بهخانه ما برسد. امتیاز دوم اثر گل سرسبد آن است؛ یعنی تبدیل نقش قربانی به قربانیكننده. همه اعتراف میكنیم كه قرنها به قوم یهود ظلم شده است، اما آیا این مظلومیت به عدهای صهیونیست حق میدهد كه بهنام دفاع از "حقوق قوم یهود"، شمار كثیری از دیگر زجردیدگان تاریخ را شكنجه دهند؟
برخلاف دیگر آثار فوئنتس، رمان فاقد بینش روانشناسی است و از این دیدگاه، حركتش نافذ نیست. لذا از مهارت داستاننویسی "گرینگوی پیر" یا "مرگ آرتیمو كروز" خبری نیست. آن را از لحاظ ادبیات (طبق سلیقه و بضاعت فكری خود) تأیید نمیكنم، اما به نویسندگان جوان توصیه میكنم حتماً به پنج دلیل عمده آن را بخوانند.
۱) داشتن قصه، چیزی كه هر خوانندهای میخواهد ذهنش را با آن مأنوس كند.
۲) ایجاد حلقههای معنایی و ساختاری قوی بین بخشها كه در "جذابیت و كشش" نقش مهمی دارند.
۳) چرخشهای سنجیده، از نظر زمانی، مكانی، جابهجایی مركز ثقل (كانون) حوادث و بهطوركلی روایت.
۴) ایجاد نقاط تعلیق مكرر (كه لازمه هر داستان پلیسی - جنایی است)؛ امری كه امروزه بعضی از نویسندگان آن را جزو "مقولههای سنتی" بهحساب میآورند، اما تمام خوانندگان، از ژاپن گرفته تا مكزیك با جاذبه آن به خواندن ادامه میدهند؛ حتی اگر اتفاقی نیفتاده باشد و شیوه روایت سبب ایجاد چنین نقاطی شود.
فتحالله بینیاز
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست