جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

کار خبری در کشاکش جنگ


کار خبری در کشاکش جنگ
یکی ادعا داشت؛ «هر کس در سرزمین در حال جنگ زندگی کرده، برای تمام عمر جنگ زده است.» حرف است دیگر. غیر از رادیو و تلویزیون، در آن زمان اطلاعات بود و کیهان و جمهوری اسلامی و رسالت؛ همه هم- در مورد خبر و گزارش و تحلیل و...- چشم به تلکس خبرگزاری ایرنا داشتند. تمرکز در کار اطلاع رسانی در زمان جنگ هم نه اختراع ماست و نه ما چیزی به آن افزودیم. در تمام کشورهای در حال جنگ اجازه اثرگذاری آزاد بر افکار عمومی داده نمی شود. بنابراین تمام بار خبری جنگ برای مطبوعات بر دوش ایرنا بود؛ در سه شیفت و در انواع سطح ها؛ برای پنج مقام طراز اول (پنج گانه)، برای مسوولان ارشدتر (ویژه) و تلکس خبری، به سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی؛ به علاوه تعداد بی شماری جزوه های تحلیلی به صورت نامرتب ولی همیشگی، بولتن های خبری سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و البته جنگی. بچه های ایرنا تمام رادیوهای مهم دنیا را و تلکس های خبری مهم دنیا را بررسی و ترجمه می کردند. ایرنا در تمام شهرهای ایران و در ۱۲ پایتخت بزرگ دنیا نمایندگی داشت.
نزدیک به بیست تلکس چی- فقط در نوبت صبح- متن های خبری و گزارشی را ماشین می کردند تا آماده ارسال شود. تحریریه ایرنا، در طبقه پنجم ساختمان دو راهی یوسف آباد کانون این همه انبوه کار در سه نوبت کار بود... دارم طلبکاری می کنم؟ باور می کنید نه، روز می شد که هر یک بچه ها سه یا چهار کار خبری را باید پوشش می دادند و می دادند؛ اعزام نیرو از عشرت آباد، سخنرانی سرتیپ ظهیرنژاد در دانشگاه شریف و مصاحبه مطبوعاتی دریابان شمخانی و... بسیار پیش آمد که وقتی شب، آخرین مطلب را تحویل می دادم، برای خانه رفتن در خیابان وسیله پیدا نمی شد.
خبرنویسی در آن روزگار برای خود آدابی داشت؛ آمیزه یی از خبر و پروپاگاند. همه هم از خودی و بیگانه برای خود لقبی داشتند که بدون آوردن آن لقب ها کار قبول نبود.
بسیار اتفاق می افتاد که در یک مصاحبه مطبوعاتی، یک گشایش یا یک برنامه دیگر ۱۰ یا ۱۲ خبرنگار از مطبوعات می آمدند و همه هم کار می کردند. اما در نشریات فردا فقط متن خبرگزاری کار می شد. بارها شاهد این پیشامد بوده ام. نوشتم که، این رسم زمان جنگ بود.
در برنامه های خبری مسوولان دوربین سیما را بیشتر دوست داشتند. در واقع اطلاع رسانی را در شأن این دوربین می دیدند. بارها شاهد بودم در جریان مصاحبه های جمعی، وقتی نورافکن دوربین خاموش می شد، مصاحبه کننده، در هر حالتی بود، می ماند و با زحمت می شد او را واداشت تا جمله خود را تمام کند. یک بار یک مسوول ارشد در یک مناسبت رسمی سخنرانی می کرد و گروه سیما دیر کرده بود. اغراق نمی کنم، شاید سخنران بیش از نیم ساعت سخنرانی را دراز کرد تا بچه ها سر رسیدند. سخنران که تمام آمارها و گفتنی ها را به جمعیت اعلام کرده بود، گفت؛ می خواهم از حضور برادران صدا و سیما استفاده ببرم و بعضی نکته ها را تکرار کنم و سخنرانی را از سر گرفت. یک بار هم در پاویون دولت برنامه بود و داشتم دیر می رسیدم. از راننده می خواستم عجله کند. در حوالی آزادی پاترول زردرنگ سیما از راه رسید. همکار راننده گفت؛ خیالت راحت، تا اینا نرن، برنامه اجرا نمی شه، همان هم بود.
ماموریت به مناطق جنگی زیاد پیش می آمد. جنگ به اندرونه مردم چنگ انداخته بود و می کشید؛ می کشید و می درید. یک بار قرار بود عملیاتی در غرب- نزدیک اشنویه و کوه دیانه عراق- به فرماندهی شهید آب شناسان درگیرد.
از خبرگزاری من و مرحوم علی سنجری و یک عکاس رفتیم. شب، در یک جلگه خوابیدیم؛ در پناه یک تپه و تا صبح یا از زیر گوش ما توپ شلیک کردند یا از آن طرف می ریختند و زیر گوش ما منفجر می شد. اول صبح قرار شد به مقر فرماندهی برویم؛ جلگه یی سرسبز را در نظر آورید با خاک اخرایی و چادرها و سنگرها در پناه بلندی ها، کنار هم برپا بود. یک جاده باریک هم پیچ می خورد و بالا می رفت. ماشین ما از این باریکه راه ناهموار زوزه کشان بالا می رفت. به جایی رسیدیم که تمام آن جلگه در چشم رس ما قرار گرفت. بغدادی راننده ما یکباره ترمز را کشید و بیرون پرید. پایین که پریدم، تازه توانستم بیست، سی هواپیما را- از همه انواع- بالای سر؛ به همین نزدیکی ببینم، آنقدر نزدیک که می شد نوشته کف هواپیماها را خواند. ما چهار دست و پا خود را لای سنگ و صخره کشیدیم و از آنجا دیدیم که آن جلگه را چگونه دارند می آشوبند. بغدادی گفت؛ نامردا مث اینکه پدرکشتگی دارن، الانه که هواپیما رو پارک کنن با فانوسقه دنبال ما کنن، سنجری روانشاد دو ساعتی بعد به یاد من آورد؛ اگر نیم ساعت دیر کرده بودیم دیگر از ما هیچ نشانی نمی ماند. ما حتی برگ ماموریت هم نداریم که بعدها کسی بتواند ادعایی کند.
یک بار هم وقتی از بلندی های الله اکبر برمی گشتیم سوخوها مثل گروهی زنبور در وسط یک دره به کاروان ما حمله ور شدند که یک عکس ناب از آن راهزنی و سراسیمگی باقی است.
در بهمن ۶۲، من از جمله خبرنگارانی بودم که گروه کارشناس سازمان ملل را برای تهیه خبر به هور هویزه همراهی کردم. چگونه باید آن همه وحشیگری انسانی را باور کرد؟ عراق، سراسیمه از پیشروی بچه ها خجالت را کنار گذاشت و بشکه های شیمیایی را به میان پیشروندگان و مدافعان انداخت. تمام شهر اهواز را مجروح شیمیایی پر کرد؛ حتی جایگاه نشستن در استادیوم تختی را. بعضی را - با بدنی که تاول جای خالی باقی نگذاشته بود- به تخت بسته بودند. می دانید چرا؟ آن بچه های خوب خدا دچار خارش شدید در تاول ها بودند و می ترسیدند خود را مجروح کنند. این را هم بخوانید. بد نیست؛ در مقر سپاه پرسیدند چه کسی انگلیسی می داند؟ و به من نگاه کردند. کارشناس نروژی سازمان ملل می خواست اجزای یک موشک کارکرده و تهی شده را اندازه بگیرد. کمک من هم در حد گرفتن سر متر نواری یا خواندن عددها بود. یکباره احساس کردم چشمم می سوزد و آب از بینی و چشمم راه افتاده است. نروژی پرسید؛ قرص آدرنالین خورده یی؟ نخورده بودم.
گفت فوری به هوای آزاد برو، نفس عمیق بکش و بعد دست و صورتت را با صابون تمیز کن، آمدم بیرون. هوا ابری بود و نرمه بارشی می بارید. دانه های ریز باران که به صورت من می خورد، گویی اخگرهای آهن مذاب صورتم را جز می زند. توجه دارید که؟ نزدیک شدن به پوکه عمل کرده آن موشک ها چنان اثری داشت. در مریوان، در رامهرمز، در اسلام آباد، در سومار و در بسیار جاهای دیگر هم از این یادمان ها دارم. شاید از همه آنها تلخ تر کار خبری بر ویرانه های جنگ شهرها باشد. آنقدر تلخ که بعید است از یاد کسی که دیده، برود. در کوی نصر- گیشای پیشین- امدادگری را دیدم خاک آوار را با سر انگشت می جوید و چیزهایی را در یک سطل حلبی می اندازد. خیال توضیح نداشت. اصرار کردم. معلوم شد تکه های پراکنده از قربانیان را می جوید تا... موشک برق آلستوم هم بود. در بهمن ۶۴- به نظرم- که در خود حس دلشوره عجیبی می کردم و نمی فهمیدم چرا. کسی گفته بود؛ اینجا جشن تولد بچه یی بود که موشک ترکید. فکر کردم آن پرواز جمعی و ناگاه بچه ها ذهنم را مشغول کرده و همین طور هم بود. دو روز بعد فهمیدم همسر و دختر همکار عکاسم باقر زرافشان از میهمانان آن تولد بودند. باقر با بیش از صد کیلو وزن آب شد و ۱۰ سال بعد در پی عزیزان خود رفت. ای لعنت بر آن دست هرزه یی که دکمه آن شلیک را فشرد. موشک خیابان سیروس- کوچه دکتر سپیر- درست وسط یک محله فرودست فرود آمد. نیمه شب بود و نور افکن کانون انفجار را روشن می کرد.
امدادگر حلقه سیم بکسل را به یک تیر چوبی بزرگ بند کرد و در بی سیم گفت؛ مستقیم بکش بالا. ما روی ویرانه های مشرف خیره مانده بودیم؛ مثل صحنه نمایش، تیر چوبی بالا و بالاتر کشیده شد. امدادگر در فضای ایجاد شده پیش رفت، رواندازی را کنار زد و چراغ دستی انداخت؛ دو دختر بچه- بگو یک و سه ساله- چسبیده به امن آغوش مادر غافلگیر شده بودند. هرگز سفیدی و تازگی آن آرنج کوچک را- تا شده روی تن مادر- نمی توانم از یاد ببرم. مایعی رنگی از گوشه هر چهار چشم بچه ها بیرون زده بود. بگذریم، چاره یی هم نیست. دیگران را نمی دانم. من از ماموریت جبهه در نمی رفتم. اجباری نبود. جایی هم حساب نمی شد. کما اینکه امروز حساب هم نیست. یادم نمی آید اضافه بر آن حدود پنج هزار تومان حقوق چیزی از این بابت گرفته باشم. خودم اما فکر می کردم اگر قرار است در چنین شرایطی کسی کار خبری کند، جبهه رفتن باید حتمی باشد. جنگ که تمام شد، نمی دانم چرا با سرعت تمام نمادهای آن روزگار حذف شد. تا امروز حتی یک بار ندیدم رسمی و درست کسی از آن کوشش کم نظیر در ایرنا حتی یادی بکند. بی مهری اما زیاد سراغ کرده ام.
علی اکبر قاضی زاده
منبع : روزنامه اعتماد