چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
مجله ویستا
قلب رازگو

چگونه این فکر برای اولین بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمیدانم، ولی، همین که جایگزین گردید، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نیتی در کار نبود. هوی و هوسی هم وجود نداشت. مردک پیر را دوست میداشتم. هرگز آسیبش به من نرسیده بود. هرگز توهین به من نکرده بود به طلاهایش کوچکترین تمایلی نداشتم. به نظرم این چشم او بود، آری، خودش بود، یکی از آنها به چشم کرکس شباهت داشت، چشمی بود آبی کمرنگ و لکهای بر بالای سیاهی آن قرار داشت. هر بار که این چشم با من تلاقی میکرد، خونم منجمد میشد و بدینترتیب، آهسته ـ ذره ذره ـ به سرم زد که حیات این پیرمرد را قطع کنم و بدینوسیله خود را برای همیشه از چنگال این چشم، رهایی دهم. اکنون برویم سر اشکال کار، خیال میکنید دیوانه هستم. دیوانه چیزی سرش نمیشود. اگر مرا میدیدید. اگر میدیدی با چه بصیرتی دست به کار شدم. چقدر با حزم و احتیاط و پنهان از دیگران به اجرای نقشهام پرداختهام، سراسر هفته قبل از جنایت به قدری با پیرمرد مهربانی کردم که هرگز سابقه نداشت.
هر شب، طرفهای نیمه شب، چفت در اتاقش را میچرخاندم و در را باز میکردم، ـ اوه، آنقدر آهسته و بعد، وقتی که در را به اندازه سرم باز مینمودم، فانوس تاریکی که به خوبی مسدود بود و کمترین نوری از آن خارج نمیشد به درون اتاق میآوردم و پس از آن سرم را داخل میکردم. آه، اگر میدیدید با چه مهارتی سر خود را داخل اتاق میبردم قطعاً میخندیدید، سرم را به آهستگی حرکت میدادم ـ خیلی، خیلی آهسته ـ به طوری که خواب پیرمرد ناراحت نگردد. یکساعت تمام وقت صرف میکردم تا کلهام را از لای در عبور دهم و آنقدر جلو ببرم که بتوانم او را روی تخت خود خوابیده ببینم. اوه، آیا یک نفر دیوانه میتواند اینقدر مآلاندیش باشد؟ ـ سپس وقتی سرم کاملاً داخل اتاق میشد، فانوس را با دقت تمام باز کردم، ـ اوه، چقدر با احتیاط، چقدر با احتیاط، ـ زیرا لولای آن صدا مینمود ـ فقط به اندازهای باز میکردم که پرتو نورانی ضعیف و نامحسوسی روی چشم کرکسی او بیفتد.
هفت شب طولانی این عمل را تکرار نمودم، هر شب درست نیمه شب، ولی چشمش همیشه بسته بود و بنابراین غیرممکن بود بتوانم نقشهام را عملی کنم، زیرا فقط چشم نکبتبار او بود که مرا آزرده میکرد و با خود پیرمرد کاری نداشتم و هر روز صبح، وقتی که هوا روشن میشد، با تهور و جسارت به اتاقش میرفتم و با جرأت تمام با او صحبت میداشتم، با آهنگ صمیمانهای به اسم خطابش میکردم و از او جویا میشدم که شب را چگونه بسر برده است. بنابراین ملاحظه میفرمائید، اگر بویی میبرد که هر شب، درست نیمه شب، زمانی که به خواب رفته است به بررسی و آزمایش او مبادرت میورزم، درواقع پیرمرد صاحبنظر و تیزبینی میبایست باشد. هشتمین شب، در باز کردن در اتاق به احتیاط خود افزودم. عقربه کوچک ساعت در مقایسه با دست من تندتر حرکت میکند. قبل از این شب، وسعت و دامنه استعداد و تیزهوشی خود را هرگز حس نکرده بودم. به زحمت میتوانستم از غلیان احساساتی که از پیروزی ناشی میشد جلوگیری کنم.
در این زمان اندیشهای از خاطرم گذشت، به خود گفتم که آنجا، در اتاق را ذره ذره باز میکنم ولی اعمال من، افکار پنهانی من، حتی به خواب او هم نمیآید، درحالی که به این مسأله فکر مینمودم، بیاختیار خنده کوچکی کردم و شاید هم خندهام را شنید، زیرا ناگهان در رختخواب غلطی زد مثل اینکه میخواست بیدار شود. شاید فکر کنید که در آن موقع خود را عقب کشیدم، ولی خیر. تاریکی به قدری ضخیم بود که اتاقش از سیاهی به قطران شباهت داشت، ـ زیرا پنجرهها از ترس درد، به دقت بسته شده بود و چون میدانستم که نمیتواند باز شدن در را ببیند آن را فشار داده بیشتر باز میکردم و هر لحظه بر فشار خود میافزودم. سر خود را به درون اتاق آورده بودم و میخواستم فانوس را باز کنم، که شست دستم روی چفت حلبی آن لیز خورد، پیرمرد در جایش بلند شده فریاد زد: کیست؟
کاملاً بیحرکت بر جای ماندم و چیزی نگفتم. درست یکساعت تمام هیچ یک از عضلات بدن من کوچکترین حرکتی نکرده، معهذا در سراسر این مدت صدایی نشنیدم که حاکی از خوابیدن مجدد پیرمرد باشد. پیوسته بر نشیمنش قرار داشت، ـ و عیناً همانطور که من شبهای دراز، به ساعتهای دیواری مرگآور گوش میدادم، ـ او نیز گوشهایش را تیز کرده بود.
در این زمان ناله ضعیفی شنیدم که در آن ترس و دهشتی که کشنده و مرگآور بود به خوبی شناخته میشد. نالهای نبود که از درد و اندوه حکایت کند. آه، خیر، صدای کند و خفهای بود که از اعماق روح وحشتزدهای برمیخاست. با او خوب آشنا بودم درست نیمه شب، زمانی که سراسر جهان به خواب میرفت، صدهای زیادی از درون من برمیخواست و با انعکاس وحشتآور خود، ترس و وحشتی را که به من روآور شده بود ژرفتر و عمیقتر مینمود. تکرار میکنم که با این صدا خوب آشنا بودم و میدانستم که پیرمرد چه حالی را میگذراند، ولی با اینکه میخواستم از ته قلب بخندم معهذا دلم برای او سوخت.
بعد از ایجاد اولین صدای خفیف و زمانی که پیرمرد در رختخواب خود غلط زده برگشت، میدانستم که از آن پس دیگر خواب به چشمانش نرفت. بر وحشت او هر لحظه افزوده میگشت. سعی کرد خودش را متقاعد نماید که ترس او بیعلت بوده است ولی در این کار موفق نگردید. با خودش گفته بود: «چیزی نیست، باد است که در سوراخ بخاری میوزد، موشی است که بر کف اتاق راه میرود» و یا اینکه: «جیرجیرکی است که فریادش را سر داده است» آری به زور میخواست با فرضیه و حدس روحیه خود را تقویت کند، ولی همه اینها بیفایده بود.
همه اینها بیفایده بود، زیرا اهریمن مرگ که نزدیک میآمد با سایه سیاه عظیم خود از مقابل او گذشت و قربانی خود را احاطه کرده، مستور داشت. پیرمرد با اینکه چیزی ندید و نشنید، معهذا تحت تأثیر مشئوم این سایه نامحسوس، توانست حضور سر مرا در اتاق خود حس نماید.
پس از اینکه با شکیبایی تمام مدت درازی به انتظار ایستادم، با اینکه صدایی نشنیدم که حاکی از خوابیدن مجدد او باشد، تصمیم گرفتم فانوس را کمی باز کنم، فقط یک ذره، یک ذره ناچیز. بالاخره آنقدر بازش کردم، ـ خیلی محرمانه، خیلی دزدیده، بهطوری که فکرش را هم نمیتوانید بکنید، که فقط یک پرتو رنگ پریده، چون تارعنکبوت، از شکاف آن بیرون جهید و روی چشم کرکسی شکل او افتاد.
چشمش باز بود، ـ کاملاً باز بود و همین که نظرم به او افتاد بلافاصله غضبناک شدم. نگاهش کردم: خیلی واضح و مشخص به نظر میرسید، ـ رنگ آبی کدری داشت و از پرده زشتی که مغز استخوانم را یخ میزد پوشیده شده بود، از سراپای بدن و قیافه پیرمرد تنها چشم او را میتوانستم ببینم، چه با تبعیت از غریزه خود، پرتو فانوس را درست به این جای لعنتی متوجه کرده بودم.
حالا چطور؟ به شما نگفتم حالتی که به جای جنون میگیرد درواقع جز تشدید زیاده از حد حسها چیز دیگری نیست؟ در این موقع صدای گنگ، خفه، ولی مکرر و پیاپی به گوشهایم خورد، به تیک تاک ساعتی شباهت داشت که در پنبه پیچیده باشد.
این صدا را هم به خوبی شناختم. صدای طپش قلب او بود همانطور که ضربههای طبل به دلاوری سرباز میافزاید، طپش قلب او نیز خشم و غضب مرا فزونی داد. معهذا به خود تسلط یافته، بیحرکت بر جای ایستادم. خیلی آهسته نفس میکشیدم. فانوس را بیحرکت گرفته بودم سعی داشتم پرتو نورانی آن را درست روی چشم او نگاهدارم. در طول این مدت، یورش جهنمی قلب او طپش خود را قویتر و محکمتر میکرد، تندتر و سریعتر میشد و هر لحظه بلندتر و رساتر به گوش میرسید.
میبایست وحشت پیرمرد به منتهای درجه رسیده باشد. تکرار میکنم: طپش قلب او دقیقه به دقیقه بلندتر و رساتر میشد، درست حکایت را تعقیب میکنید یا خیر؟ به شما گفتم که آدمی بودم عصبی، درواقع خیلی هم عصبانی هستم. در آن موقع، میان سکوت ترسناک این خانه قدیمی و کهنهساز، در دل شب، با شنیدن این صدای عجیب و شگفتانگیز وحشت غیرقابل احترازی در من ایجاد شد. معذالک چند دقیقهای به خود تسلط یافته آرام برجای ماندم. ولی طپش قلب پیوسته بلندتر میشد، هر لحظه رساتر میگردید، به نظرم آمد که قلب او نزدیک بود ترکیده، منفجر شود و در این زمان دلهره نوینی بر من مستولی شد: ممکن بود که یکی از همسایهها این صدا را بشنود، ساعت مرگ او سر رسیده بود، نعره طویلی کشیده فانوس را ناگهان باز کردم و خود را به درون اتاق افکندم. پیرمرد فریادی کشید، ـ فقط یکی. در یک چشم به هم زدن به کف اتاق پرتش کردم و تمام وزن خردکننده تخت را روی او واژگون نمودم.
در این موقع با خوشحالی تمام لبخند زدم، چه کار خود را خیلی جلو رفته دیدم. ولی، مدت چند دقیقه قلب او با صدای پوشیدهای به طپش خود ادامه داد. معذالک این مسأله مرا معذب نکرد، چه از پس دیوار طنین آن شنیده نمیشد. بالاخره از حرکت ایستاد. پیرمرد مرده بود. تخت را از جای بلند کرده جسد را معاینه نمودم. آری خشک شده بود، خشکی مرگ. دستم را روی قلبش قرار دادم و چند دقیقهای در این حال نگاه داشتم. هیچ حرکتی نداشت. مرده و خشک شده بود دیگر چشم او مرا معذب نمیکرد.
برای پنهان نمودن جسد احتیاطهای عاقلانهای به کار بردم و اگر هنوز خیال میکنید دیوانه هستم، پس از اینکه این دوراندیشیها را برایتان شرح دادم در فکر خود تجدیدنظر خواهید نمود. شب جلو میرفت و من در سکوت کامل به تندی کار میکردم سرش را جدا کردم و پس از آن دستها و بالاخره پاهایش را بریدم. سپس سه تا از تختههای کف اتاق را کنده جسد را میان توفالکاریها قرار دادم و پس از ختم عمل تختهها را دوباره بر جای نهادم، آنقدر با مهارت و تردستی این کار را کردم که هیچ چشم انسانی ـ حتی چشم او، ـ قادر نبود در آن چیزی غیرعادی کشف کند.
لازم به شستن چیزی نبود، نه کثافتی بود، ـ نه یک لکه خون. از این لحاظ، فکرهایم را خوب کرده بودم. یک طشت چوبی تمام آنها را به خود جذب کرده بود، قاه، قاه، وقتی کارهایم را تمام کردم عقربه ساعت چهار صبح را نشان میداد، ـ ولی هوا چون نیمه شب هنوز تاریک بود. وقتی که طنین ساعت، وقت را اعلام داشت، در کوچه به صدا درآمد با سبکدلی پائین آمده در را باز کردم، ـ چه اکنون از چه چیز میتوانستم احساس ترس کنم؟
سه نفر مرد وارد شده با دلارایی تمام، خود را به عنوان افسر شهربانی معرفی نمودند. در طول شب یکی از همسایهها صدای فریادی میشنود که بلافاصله سوءظن او را بیدار نموده فکر میکند شاید کار ناشایستهای در شرف وقوع است: ناچار جریان را به اطلاع کلانتری میرساند و این آقایان محترم: افسران شهربانی مأمور شدهاند به بازرسی محل بپردازند.
لبخندی زدم، ـ از چه چیز میتوانستم ترس داشته باشم؟ به آقایان محترم خوشآمد گفته اظهار داشتم موقعی که خواب میدیدم بیاختیار این فریاد را کشیدهام و اضافه نمودم که پیرمرد در گوشهای از این ملک به سفر رفته است مفتشها را در سراسر خانه گردش دادم و از آنها درخواست نمودم که همه جا را بگردند، خوب بگردند.
بالاخره به اتاق او هدایتشان کردم، گنجهایش را به آنان نشان دادم که دست نخورده، مرتب و منظم، در جای خود قرار داشت. در هیجان اطمینانی که داشتم به قدری صندلی به اتاق او آوردم و از آنها خواهش نمودم که چون خسته شدهاند، خوب استراحت کنند و من نیز درحالی که از پیروزی خود جسارت دیوانهواری یافته بودم، صندلیام را درست جایی که جسد قربانی مخفی شده بود قرار دادم. مأموران شهربانی راضی به نظر میآمدند. اعمال و حرکات من آنها را متقاعد کرده بود، خودم را خیلی راحت حس میکردم. افسران مزبور نشستند و از مسائل خودمانی سخن راندند که به آن با خوشحالی و طرب فراوان جواب میدادم. ولی پس از مدت کمی، حس کردم که رنگم دارد میپرد و آرزو کردم که این آقایان تشریفشان را ببرند. سرم درد میکرد و به نظرم میآمد که گوشهایم زنگ میزند، ولی بازرسها همچنان نشسته بودند و به صحبت خود ادامه میدادند، صدای زنگ مشخصتر شد، ـ ادامه یافت و باز مشخصتر شد. برای رهایی از شر این احساس پر حرفی خود را بیشتر کردم، ولی حس مزبور هنوز پابرجا بود و صورت کاملاً مصممی به خود گرفت، بالاخره بر من مسلم گردید که صدا از گوشهای من نبود.
در این موقع، بدونتردید، خیلی رنگم پرید و درحالی که آهنگ صدای خود را بلندتر میکردم، باز به پر حرفی خود افزودم. ولی صدا پیوسته زیادتر میشد، چه میتوانستم بکنم؟ صدایی بود گنگ، خفه، ولی مکرر و پیاپی، خیلی به صدای تیکتاک ساعتی شباهت داشت که در پنبه پیچیده باشند. به زحمت نفس میکشیدم. ـ آنها هنوز چیزی نمیشنیدند. سریعتر، ـ و با جرأت بیشتری صحبت کردم، صدای لاینقطع زیادتر میشد. ـ از جای برخاستم و درباره مسائل بیهوده و پیش پا افتاده، به آهنگ خیلی بلند و درحالی که اعضاء بدن خود را به شدت تکان میدادم به بحث و جادله پرداختم، ولی صدا پیوسته بلندتر و بلندتر میشد. ـ چرا نمیخواستند از اینجا بروند؟
به سنگینی و قدمهای بلند، روی کف اتاق از اینطرف به آن طرف میرفتم، از دقت و توجه مخالفان خود به غضب آمده بودم، ـ ولی، صدا منظماً زیادتر میشد. پروردگارا، چه میتوانستم بکنم؟ کف به لب آورده بودم، چرت و پرت میگفتم، فحاشی میکردم، صندلی را که بر آن نشسته بودم به شدت حرکت میدادم بهطوری که روی کف اتاق کشیده شده خشخش میکرد، ولی آن صدا همیشه مسلط بود و بهطور فوقالعادهای قویتر میشد. قویتر، قویتر، پیوسته قویتر، ولی این آقایان مرتب صحبت میکردند، شوخی و تبسم مینمودند. آیا ممکن است که صدا را نشنیده باشند؟
ایزد توانا، ـ خیر، خیر، آنها میشنیدند، ـ مظنون شده بودند، میدانستند، ولی میخواستند از وحشت من تفریح کرده باشند، ـ به این مسأله اطمینان داشتم و هنوز هم اینطور فکر میکنم. ولی چه اهمیت دارد، آیا چیزی غیرقابل تحملتر از این زهر خنده وجود داشت؟ بیش از این نمیتوانستم لبخندهای موذی و مغرورانه را تحمل کنم، حس کردم یا باید فریاد کشم و یا اینکه قالب تهی کنم، ـ اکنون هم ادامه دارد آیا میشنوید؟ ـ گوش کنید بلندتر، بلندتر ـ پیوسته بلندتر، باز هم بلندتر.
فریاد زدم: بینواها، بیش از این مخفی نکنید، به این جرم اعتراف میکنم، ـ این تختهها را بکنید، آنجاست، آنجاست، ـ این صدای طپش قلب وحشتناک اوست.
نویسنده: ادگار آلن پو
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست