شنبه, ۱۹ آبان, ۱۴۰۳ / 9 November, 2024
مجله ویستا

گریزان از القاب رایج


گریزان از القاب رایج
پدرم گرچه در خانواده ای روستایی و تنگدست پرورش یافته بود، اما دارای عزت نفس، بلند نظری، گشاده دستی و تواضع كم نظیری بود كه البته هم ریشه تربیت خانوادگی داشت و هم در سلوك مستمر زندگی خویش كسب كرده بود.
او از دوران نوجوانی با تأمل و دقت فراوان در شخصیت علمای بزرگ سعی می كرد تا به عنوان روحانی ملبس به لباس پیامبر اكرم (ص) خصایل برجسته آنها را ملكه رفتارش سازد؛ چه بر این باور بود كه گفتار و كردار روحانیون باید سرمشق مردم قرار گیرد.او در این زمینه نه مربی داشت و نه آموزشی دیده بود، بلكه مطالعه سیره معصومین (ع) و احساس مسئولیت دینی و توقعاتی كه توده مردم از نوع روحانی داشتند او را به این تأمل وا داشته بود.از این رو بر «اخلاق صنفی روحانی» تأكید می ورزید و اصرار داشت تا چنان درسی در آغاز طلبگی به طلاب آموزش داده شود.این اخلاق، مبتنی بر صفاتی چون دانش دوستی، زهد، عدالت، صداقت، شجاعت، سخاوت، تواضع، مردم دوستی، صبر، گذشت و انصاف بود.علاوه بر آن با مطالعه شرح حال علما و شخصیت های برجسته اسلامی و غیراسلامی، از جوانی با راز و رمز موفقیت های آنها در عرصه های گوناگون دانش، سیاست و اجتماع بخوبی آشنا شده بود.
اما آنچه پدرم بیش از هر چیز برای روحانیون ضروری می دانست، ساده زیستی، عدم تمایل به امور دنیوی، دانشوری مخلصانه، تواضع و خدمتگزاری به مردم بود و در این زمینه نمونه های عینی فراوانی داشت و خود سعی می كرد تا حد مقدور آن را در زندگی شخصی و روابط اجتماعی، عملی سازد و بارها حدیث قدسی «انی وضعت العلم فی الجوع» (من علم را در گرسنگی قرار داده ام) را به مناسبت های گوناگون می خواند و ما فرزندان را نیز بدان دعوت می كرد. او برای آحاد مردم- اعم از زن و مرد و پیر و جوان- احترام فراوان قائل بود و رفتاری محبت آمیز و بی تكلف نسبت به مردم كوچه و خیابان و نزدیكان و بستگان داشت.
با همگان خوش رفتار بود و با هر كس متناسب با میزان فهم و دركش، رفتار و گفت و گو می كرد.وی گنجینه ارزشمندی از دیده ها و شنیده ها، داستانها، لطایف، حكم، آیات، روایات و تجربیات شخصی بود كه به مناسبت فضای مجلس و حال مخاطبان از آنها بهره می گرفت.از این رو محفلش، گرم، صمیمانه، آموزنده، بی ریا و بی تكلف بود.افراد بسیاری از طریق همین مجالس با وی آشنا شده و دوستی صمیمانه و بی شائبه ای با او برقرار كردند كه در میان آنها روحانی، استاد، دانشجو، نظامی، پیر، جوان، زن و مرد دیده می شدند.
برخی از دوستان بسیار نزدیك پدرم، جوانان پاك دل و بی ریایی بودند كه آنان را همانند فرزندان خود می شمرد و حتی در برخی از سفرها با آنان همراه و هم اتاق بود.وی همه وقت در دسترس ایشان قرار داشت و از هر دری با آنان سخن می گفت.وی نه تنها به آنان بلكه به خانواده ایشان نیز علاقه مند بود و با بسیاری از آنان مراوده خانوادگی داشت. پدرم سیر و سفر را بسیار دوست می داشت.گذشته از جنبه تفریحی و دیدن مناظر طبیعی، اطلاع از جغرافیای تاریخی و انسانی، تاریخ، مفاخر علمی و فرهنگی و آثار باستانی شهرها برای او بسیار جالبتر می نمود.وی از سفر چند ماهه خود به آلمان و دیدار كوتاه از برخی كشورهای همجوار آن سفرنامه ای فراهم كرد كه مختصر آن در فصل پایانی نقد عمر (ویرایش دوم) آمده است.
وی نسبت به تعلیم و تربیت فرزندان خود توجه ویژه ای مبذول می داشت.در زمان سكونت در قم و تهران در دهه های ۴۰ و ،۵۰ پسران و دخترانش را به مدارس مذهبی ملی (غیرانتفاعی) می فرستاد كه نظارت بیشتری بر امور مذهبی و اخلاقی دانش آموزان داشتند.وی به استعدادهای فرزندانش توجه خاص می كرد و سعی داشت تا استعداد غالب هر كدام را شناخته و پرورش دهد.دو برادر بزرگترم را در اواسط دهه ۴۰ و در ایام تابستان به تنها كارگاه نقاشی رنگ روغن در قم فرستاد و چند سال بعد، از آقای حاج شیخ عباس مصباح زاده- كه هفته ای یك جلسه از تهران به قم برای تعلیم خوشنویسی به طلاب دارالتبلیغ می آمد- دعوت كرد تا به ما، تعلیم خطوط نستعلیق، شكسته نستعلیق، نسخ و ثلت دهد.
خود نیز خطی زیبا و دلنشین و طبع شعر روانی داشت و غالباً اشعار دوران جوانیش را برایمان می خواند و ما را نیز به سرودن شعر و نگارش مقاله تشویق می كرد و جایزه می داد.این روش تنها مربوط به دوران نوجوانی و جوانی ما نبود، بلكه تا پایان عمر، همواره ما را در تحقیق، نگارش و ویرایش كتاب ها و مقالاتمان كمك و راهنمایی ارزنده می كرد و در زمینه های مورد علاقه اش (تاریخ اسلام و ایران، سیره و شرح حال علما)، تسلطی كم نظیر، حافظه ای بسیار قوی و ذوقی سلیم داشت.این تأكیدها و تشویق ها، تنها منحصر به فرزندان نبود، بلكه به دامادها و بعدها نوادگانش همین سفارش ها، توجهات و تشویقات را نیز مبذول می داشت.
از بـُعد تربیتی، پدرم ما را به تواضع و ادب نسبت به دیگران دعوت می كرد و بر این نظر بود كه مردم از خانواده روحانی، انتظار بیشتری دارند و بر این امر جدی بود و روابط نیكویی با همسایگان داشت.او در زندگی آموخته بود كه باید ناگزیر با افراد و سلایق گوناگون تعامل داشت و به وجوه اشتراك خود با دیگران نگریست نه نقاط افتراق، و باید در تعاملات سیاسی و اجتماعی، دارای صبر و گذشت بود.از همین منظر و با همین شیوه رفتار بود كه بسیاری از منتقدان سیاسی پیش از انقلاب او، كه بعداً به اخلاص و صداقتش پی بردند، جزو دوستان صمیمی وی شدند و او نیز گذشته ها را با همه تلخكامی هایش به فراموشی سپرد.با این وجود، پدرم هرگز حاضر نشد كه از دو گروه گذشت كند و بشدت از آنان در محافل خودی و غیرخودی انتقاد می كرد و آنها را «جایزالغیبه»می دانست:
گروه نخست كه با سوء استفاده از لباس روحانیت- در هر پست و مقام و مرتبه علمی- به رانت خواری برای خود و خانواده، و یا نزدیكان و بستگان اشتغال داشته و با اعمال و كردارشان، موجبات بدبینی مردم به نظام و حتی مقدسات را فراهم می كنند.
گروه دوم كه بدون رنج تحقیق، افكار و نكات بدیع را كه محصول سال ها مطالعه و پژوهش دیگران است، بی شرمانه و بدون ذكر مأخذ اصلی به نام خود درج و منتشر می كنند.پدرم بارها در آثار خود از آن افراد بشدت انتقاد كرده و اعمالشان را تقبیح كرده و از آنان به «سارقان افكار و آثار دیگران »یاد كرده است.او، خود هر نكته و مطلب مهمی را كه از كتابی و یا فردی استفاده می كرد، حتماً در پانویس (زیر صفحه)، با ذكر مأخذ می آورد، هرچند مربوط به شاگرد و یا فرزندان او بود، از این رو همین انتظار را از دیگران داشت و چون خلاف آن را به وفور در میان صاحبان قلم، مشاهده می كرد، برایش بسیار رنج آور و آزاردهنده بود.
وی هیچگونه تقیـّد و دلبستگی به القاب رایج میان علما و روحانیون نداشت، اما ترجیح می داد تا رسانه ها به جای آن القاب، او را به نام مؤلف آثار مشهورش معرفی كنند تا خوانندگان و یا شنوندگان تأمل و دقت بیشتری كنند. پدرم گرچه هیچگونه حقوق و مستمری دولتی نداشت و صرفاً از طریق حق التألیف و حق التدریس ساعتی روزگار می گذراند، با این وجود عزت نفس، دستی گشاده و سخاوتی غریب داشت.جوایز و هدایای خود را میان همسر و فرزندان تقسیم، و به بهانه و مناسبت های گوناگون به فرزندان، نوادگان، بستگان، آشنایان، افراد بدون سرپرست و ایتام، كمك های مالی می كرد.او از بدو ازدواج تا آخرین ماه های حیات، در هر سفر دور و نزدیك برای فرزندان، نوادگان و حتی افراد دورتری از فامیل سوغات- ولو ناچیز- می خرید.
وی همه فرزندان و نوادگانش را صمیمانه دوست می داشت و به آنان عشق می ورزید و آنان را به آغوش می كشید و می بوسید و آن را سنت پیامبر (ص) می شمرد.به مادرم محبت و علاقه فراوانی داشت و او را در سختی ها و فراز و فرودهای زندگی یار باوفای خود می دانست و به پاس آن همه فداكاری- بدون آن كه او توقعی داشته باشد- وی را شریك تنها خانه ملكی خود ساخته بود.اندوه و نگرانی پدرم از سكته مادرم در جای جای كتاب نقد عمر هویداست و آرزوی سلامتی او را دارد و در پایان، غم جانكاهش را از مرگ وی ابراز می دارد.در سالگرد درگذشت مادرم كتابچه ای با نام دو بانوی نمونه از خاندانی بزرگ (۱۳۸۲) منتشر كرد و مراتب علاقه و قدردانی خود را از او ابراز داشت.
پدرم در امور شخصی، نمونه ای از نظم و انضباط بود.نماز را در اول وقت به جای می آورد و پس از آن قرائت قرآن داشت و سپس به مطالعه و یا نگارش مشغول می شد.او در هر شرایطی به مطالعه و نگارش می پرداخت.در سال های دهه ۳۰ و ۴۰ كه در ایام محرم، صفر و ماه رمضان برای منبر به شهرهای دیگر و یا كویت می رفت، چمدانی از كتاب و نوشته با خود می برد و برخی از كتاب ها و مقاله های خود را در همین سفرها می نوشت.او از وقت خود، بهترین استفاده را می كرد و لحظه ای را بیهوده از دست نمی داد.تاریخ ملاقات ها یا سخنرانی هایش را در تقویمی می نوشت و بر حضور در مجالس سر ساعت مقرر تأكید داشت.
پدرم به نظافت و بهداشت شخصی، اهمیت فراوان می داد.پیش از هر مجلس، لباس تمیز می پوشید و عطر استعمال می كرد.رنگ شال و جورابش هماهنگ با قبا و لباده اش بود.هیچگاه نعلین نمی پوشید و همیشه كفش به پا می كرد.عمامه اش خوش فرم و متناسب صورت بود و محاسنش نه كوتاه و نه بلند بود.نشانه های پیری را دوست نداشت، از این رو سر و صورت را رنگ می گرفت و پسرانش را نیز بدان تشویق می كرد.همیشه كیفی به همراه داشت حاوی لوازم مورد نیاز: كلاه، گردنبند طبی، مهر، آینه، عینك، كیف پول، دفترچه تلفن، گل میخك (كه برای خوشبو شدن دهان هنگام صحبت می خورد) و نیز چند جلد كتاب از تألیفاتش كه به دیگران می داد.دستمال، شانه و خلال دندان نیز همیشه در جیبش بود.
در ایام جوانی و هنگام اقامت در نجف اشرف، نوافل به جای می آورد و امور مستحبی زیادی انجام می داد اما سپس ترجیح داد كه به جای آن، به مطالعه، تحقیق و تألیف بپردازد كه نتایج آن به همه مردم برسد.او به امیرمؤمنان (ع) و فاطمه زهرا (س) ارادت خاصی می ورزید و بر این باور بود كه مظلوم واقعی تاریخ شیعه، امیرمؤمنان(ع) است، زیرا كه هم در دوران خانه نشینی، هم در دوران خلافت و هم پس از شهادت، مظلوم و تنها بود با انبوهی از دشمنان قسم خورده.گرچه او سال ها منبر می رفت و ذكر مصیبت اهل بیت را می كرد، اما غالباً كه نام و یاد آن بزرگان، بویژه امیرمؤمنان (ع) و فاطمه زهرا (س) به میان می آمد، بی اختیار اشك از چشمانش سرازیر می شد.
پدرم از جوانی با دمبل و تخته شنا ورزش می كرد و بعدها به دلیل بیماری آرتروز گردن و پا- كه به دلیل نشستن و نوشتن فراوان روی داده بود - ورزش را درازكش و در سه نوبت صبح، ظهر و شب، نیم ساعت قبل از صرف غذا انجام می داد.ورزش او در هر شرایطی، حتی در سفر و نزد خودی و بیگانه قطع نمی شد مگر در حالت بیماری.غذای وی ساده و كم، ولی سر وقت بود.چون استعداد و افزایش قند داشت از بسیاری از مواد قندی پرهیز می كرد و در این كار چنان جدی و منضبط بود كه سالها تا پایان عمر قند خود را در مرز مناسب نگاه داشته بود.
او هیچگونه ضعف بینایی، شنوایی، ناراحتی گوارشی، ریوی و قلبی نداشت.در چند سال گذشته به برخی از عوارض كهنسالی مردان دچار شده بود كه بتدریج آرام و قرار را از او گرفته بود.تشدید گاه و بیگاه همین عارضه سبب شده بود تا بسیاری از دعوت ها و سفرها را جواب گفته و خانه نشین شود.
خانه نشینی برای مردی اجتماعی همانند او كه سفردوست بود، سخت و عذاب آور بود و او را افسرده می ساخت.از این رو از دوستان خود می خواست در صورت تمایل، برای دیدارش به منزل وی بروند كه گاه این دیدارها و گفت و گوها- كه خالی از درد دل و گلایه از برخی نامهربانی ها نبود- ساعت ها به طول می انجامید. در این اواخر نشانه هایی از رشد گلبولهای سفید در وی بروز كرده بود كه زیر نظر پزشك معالج و با آزمایش های ماهانه خون و معاینات ماهانه، تحت كنترل قرار داشت.
تب و استرس، تهدید جدی برای سلامتی او به شمار می رفت؛ از همین رو فرزندانش می كوشیدند تا اخبار ناخوشایند را از او پنهان داشته و در صورت لزوم، به تدریج و با ظرافت بیان كنند، اما گهگاه دوستان نزدیكش، بدون اطلاع از حال نامساعد وی، اخبار ناگواری به او می دادند كه سبب اضطراب و نامساعد شدن حال او می شد. در سال های پایانی، بویژه پس از فوت مادرم، پدرم نشاط خود را از دست داده و شكننده و جسماً ضعیف شده بود و خواهر دومم كه با همسر و فرزندانش در طبقه دوم منزل پدرم سكونت داشت، پروانه وار گرد او می گشت و مراقب حالات روحی و جسمی اش بود.او، هم خلأ عاطفی مادرم را پر می كرد و با پدرم همزبانی می كرد، هم مراقب دارو، درمان، غذا و سلامتی جسمانی پدرم بود و هم در كارهای علمی اش با وی همكاری داشت.خداوند ارج شایسته به او عطا فرماید.
شب عید غدیر (۱۷ دی ۸۵) پدرم برای دیدن خواهرزاده ام كه از سفر خارج آمده بود و نیز شوهر خواهرم (آقای دكتر الهام)- كه چند ماه از او خبری نداشت- با تهیه هدیه ای به منزل آنان رفت تا عید فردا را به آنان تبریك گوید.اما تقدیر چنان بود كه در فردای آن روز در حالی كه خواهر دومم (پرستار دائمی وی) در سفر حج بود، پدرم به دلیل عارضه مختصر سرماخوردگی، در روز عید سعید غدیر بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء، ناگهان حالش بسرعت رو به ضعف نهاد، در حالی كه پیش از آن، كمترین نشانی از ضعف و بیماری حادی در او مشاهده نمی شد و طبق معمول، همان روز حمام كرد و عیدی میان فرزندان، عروسها، دامادها و نوادگانش تقسیم كرد، اما یكباره حالش منقلب گردید.او را بلافاصله به بیمارستان منتقل كردیم.این نخستین بار بود كه وی در بیمارستان بستری می شد.پس از كارهای مقدماتی در اورژانس به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد.
من و برادر بزرگم نگران بر بالین او بودیم كه ناگهان تنفس طبیعی او در آخرین دقایق پایان روز عید، قطع شد.بلافاصله ما را از اتاق بیرون كردند و پزشك و پرستاران بر بالین او حضور یافتند.در آن لحظات سخت و جانكاه، برادرم مضطربانه قدم می زد و دعا می خواند.من نیز علاوه بر نگرانی شدید از حال پدرم و تمسك به روح امیرمؤمنان (ع)، نگران حال برادرم بودم كه سابقه عارضه قلبی داشت.
در فرصت كوتاهی و به دور از چشم برادرم از پزشك پدرم جداً جویای حالش شدم و او در حالی كه سعی می كرد مرا دلداری دهد، گفت: «فقط دعا كنید، امید بهبودی صفر است.»این سخن، شعله كم فروغ امید را برای همیشه در دلم خاموش ساخت.در حالی كه غم و اندوه و مصیبتی عمیق سراسر وجودم را از فقدان پدری - كه همه حیات، شرف و عزت خود را از او می دانم- فراگرفته بود، اما به ملاحظه حال برادرم، سكوت كردم و كوشیدم تا او را متقاعد كنم كه بیمارستان را ترك كرده تا فردا صبح، اول وقت به دیدار پدر بیاییم.
با برادر و شوهر خواهرم (آقای حمید وزیری) ساعت ۱‎/۳۰ بامداد ۱۹ دی ماه از بیمارستان خارج شدیم.آنها را به منزل پدر رساندیم و من تنها در سكوت و تاریكی مطلق شب به منزل آمدم.چگونه می توانستم مرگ پدرم را باور كنم، مردی كه هرگاه او را می دیدم و یا به خاطر می آورم در حال مطالعه یا نگارش یا گفت و گوهای علمی بود؟ و چگونه می توانستم به برادران و خواهران دل نگرانم كه برای بازگشت پدرم به منزل، لحظه شماری می كردند، خبر ناگوار مرگش را باز گویم؟ تا صبح آن روز، لحظه ای نیارمیدم.چه لحظات سخت و جانكاه و درازی بود.
محمد حسن رجبی (دوانی)
منبع : روزنامه ایران