دوشنبه, ۱۴ خرداد, ۱۴۰۳ / 3 June, 2024
مجله ویستا
یک خاطره یک شعر
کار زمانه همیشه بر یک مدار نیست و تا به خود بجنبی پرده عوض میشود .
از اوایل دهه چهل در آبادان بودیم با چهار بچه قد و نیم قد . دو پسر و دو دختر . جوان بودیم و سرگرم کار . به گذشت زمان و گرمی و شرجی هوا و گرد و غبار آبادان اهمیتی نمیدادیم . اردیبهشت پنجاه و هشت پسرم محمدعلی به قصد ادامه تحصیل به آلمان رفت، که جنگ شروع شد .
در نخستین روز، اداره آموزش و پرورش، هدف حملههای هوایی دشمن قرار گرفت . در آنجا شهید صمد صالحی، رئیس آموزش و پرورش، ناصر کلانتر؛ رئیس حسابداری، مسیبی و صیادی وگروهی دیگر، طبق معمول مشغول کارهای روزمره بودند .
شهید صالحی را از دیرباز میشناختم پیش از رئیس شدنش، مردی متدین، درستکار و مهربان بود . فسایی بود و زنش شیرازی . صیادی دبیر بود و در رادیو و تلویزیون برنامه داشت، با تئاتر، انس و الفتی داشت از قدیمالایام . ناصر کلانتر از دوستان خوبم بود از شهر رامهرمز . هرگاه که میدیدمش چهرهای داشت خندان و سیگاری بر لب . خالی بودن جای محمدعلی را بیشتر احساس میکردیم و ناراحتمان میکرد .
به ویژه که او نیز هنوز به موقعیت تازهاش عادت نکرده بود و اخبار جنگ ناراحتش میکرد . جوانی بود عاطفی، شعر دوست و باصفا . هر ماه نامه مینوشت با پرسشهایی گوناگون . و من که نمیخواستم فریبش دهم یا گزافی بگویم، تلخیها را بدون کم و زیاد کردن به زبان شعر میسرودم به عنوان پاسخ . اینک نخستین جواب نامهاش را با هم میخوانیم:
به نام آنکه جان را آفریدهست
که آن نادیده همچون نور دیدهست
نه هر نادیدنی در دیده پیداست
که فرق دیده و نادیده این جاست
به نام او کنم گر نامه آغاز
تو هم با یاد او کن، نامه را باز
سلام ای بهتر از جانم، کجایی؟
که داری شیوهی مشکلگشایی
چو خوانم نامهات، گردد دلم شاد
دهم برگ غم خود را به هر باد
عجب کلک تو جانا خوش بیانست
روانتر گویی از آب روانست
حلالت باد نوش زندگانی
که اینسان میکنی شکر فشانی
چو بودم من در «آبادان» آباد
نمیکردم گهی یادی ز «نوشاد»
در آن شرجی زمهر دوستداران
خزان بودی مرا چون نوبهاران
رفیقانی چو آب چشمه بیغش
همه آزاده، چونان نخل سرکش
تهی از آز و پرازعشق و یاری
زمستی خوشتر از باد بهاری
درون پردرد واما خنده بر لب
ستاده در کمین کشتن شب
زآبادان و آبادانی اکنون
نیاید بانگ آبادانی اکنون
دریغا شهر پر آوازهی من
شده چون سفر بیشیرازهی من
ز مانم، دامنم را خون گرفتهست
سرشکم راه بر کارون گرفتهست
به هر جایی که پا بگذارم ای جان
نشان از دوستان بینم فراوان
«صمد» گر راستی سرگرم کارست
بگوییدم چرا دل سوگوارست
چرا آتشفشان گردیده این دل
شهاب کهکشان گردیده این دل
«علی» رفت و «مسیب» رفت و «ناصر»
بیان در وصف آنان است قاصر
دگر یاران که خونین بار بستند
قفس را شادمان آنان شکستند
زآنان مانده تنها «تاج دینی»
که نشناسی اگر او را ببینی
اگر سروی چنان افتاده بر خاک
دگر سروی چنین بالد بر افلاک
بر هر جایی که بانگ رود رودست
سرود دلکش اروندرود است .
فتحالله شکیبایی
منبع : ماهنامه کیهان فرهنگی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم امام خمینی وزارت کشور ایران محمود احمدی نژاد ریاست جمهوری ستاد انتخابات کشور انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ انتخابات 1403
هواشناسی تهران ارتحال امام آتش سوزی پلیس راهور پلیس شهرداری تهران فضای مجازی دستگیری سازمان هواشناسی قتل آموزش و پرورش
وام ازدواج قیمت دلار قیمت طلا گمرک قیمت خودرو دولت سیزدهم خودرو مسکن بانک مرکزی برق بازار خودرو بازنشستگان
زهره حمیدی تلویزیون سینمای ایران رسانه ملی امام خمینی (ره) سینما سریال
دانشگاه آزاد اسلامی منظومه شمسی فناوری ویروس
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس چین لبنان روسیه جو بایدن ترکیه
پرسپولیس فوتبال استقلال رئال مادرید جواد نکونام باشگاه پرسپولیس لیگ برتر لیگ برتر ایران لیگ قهرمانان اروپا مس رفسنجان لیگ برتر فوتبال ایران باشگاه استقلال
سیم کارت سرطان باتری ایلان ماسک مایکروسافت اپل تلگرام مریخ
استرس ویتامین خودکشی نوزاد سیگار دخانیات قهوه