یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

خانه ای در همین نزدیکی


خانه ای در همین نزدیکی
مرکز نگهداری از سالمندان درست روبه روی خانه ماست. بیشتر وقت ها از دیدن این ساختمان دلم می گیرد. یک روز همانطور که از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه می کردم، افکار عجیب و غریبی به سراغم آمدند. در حال شستن ظرف های ناهار بودم ولی چشمانم را بستم و فقط برای یک لحظه خودم را جای یکی از سالخوردگان گذاشتم که آنجا زندگی می کند. در ذهنم روی تختخواب یکی از همان اتاق ها که پنجره هایش همیشه بسته است، دراز کشیدم و بی صبرانه منتظر ماندم تا یکی از فرزندانم در را باز کند و به دیدنم بیاید. اصلاً برایم مهم نبود که خوراکی مورد علاقه ام را در دستانش ببینم، فقط دلم می خواست نوه ام که دلم برای دیدنش پر می کشد، همراه او باشد.
روزی را تصور کردم که روز بعد از آن یک عید مذهبی بود و با خودم فکر کردم لابد فرزندانم برای این که وجدانشان آسوده باشد تا یک روز تعطیل و پر از شادی را به همراه خانواده شان بگذرانند، سری به من می زنند و برای چند دقیقه هم که شده کنارم می مانند.
ولی اگر مرا فراموش کرده باشند، اگر مشغله زیاد آنها اجازه ندهد که به یاد من بیفتند، این غم بزرگ را چطور و با چه توجیهی از دلم پاک کنم !
بزودی نوروز هم از راه می رسد و آن وقت است که فرزندانم هر کدام بهانه ای برای غیبت های طولانی خود و سر نزدن به من پیدا می کنند.
و در حالی که توقع زیاد همسر و فرزندانشان را علت خوبی برای نامهربانی های خود می پندارند از یاد می برند که من در گوشه یکی از اتاق های این خانه بزرگ اما دلگیر که باغ سرسبزی آن را احاطه کرده، چشم به در می دوزم و همچنان منتظر می مانم.
ای کاش شما هم برای یک لحظه چشمانتان را ببندید و خود را جای یکی از ساکنان این خانه های سالمندان بگذارید، شاید در آن صورت به پدرها و مادرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها یتان جور دیگری نگاه کنید.
منبع : روزنامه ایران