سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
مجله ویستا
انگارههای کهن الگویی در دو منظومه فولکلوری از "احمد شاملو"
![انگارههای کهن الگویی در دو منظومه فولکلوری از "احمد شاملو"](/mag/i/2/nlbg0.jpg)
علاوه بر آن در سالهای اخیر توجه دانشمندان علوم انسانی به اساطیر قومی و نقش آنها در معنابخشی به فرهنگ در جوامع،راههای تازهای به سوی شناخت بهتر آثار فرهنگی و درك متون ادبی و هنری گشوده است؛به گونهای كه امروزه پژوهشگران علوم انسانی از كشفیات مردمشناسی برای تفسیر آثار ادبی بر اساس الگوهای نقد اسطورهای به دستاوردهای قابل توجهی دست پیدا كردهاند؛ «به ویژه،برجستهترین عضو مكتب انگلستان سرجیمز فریزر ، كه اثر ماندگارش، شاخ زرین*، تأثیری عظیم بر ادبیات قرن بیستم داشته است.
كتاب فریزر مطالعۀ تطبیقی ریشههای بدوی مذهب و جادو، مناسك و اسطوره را مد نظر دارد و بر شباهت اساسی نیازهای اصلی انسان در همه جا و همه زبانها، و بویژه نحوه انعكاس این نیازها در سرتاسر اساطیر كهن تأكید دارد.(۱)» مهمترین بستر تجلی انگارهها و بنمایههای فرهنگی، در درجه اول ادبیات شفاهی و پس از آن ادبیات نوشتاری اقوام است و در این میان طبق نظر جیمز فریزر ، «شباهتهای اساسی نیازهای اصلی انسان در همه جا و همه زبانها» و همچنین تلاش كلیه انسانها را در تحقق بخشیدن به آرزوها و رؤیاهای مشترك خود،در لابهلای همین گفتارهای ادبی میتوان پیدا كرد.
به طور مثال، یكی از رؤیاهای انسان در همه دورانها، رؤیای «سفر» است كه در هیأت طرح واره «سفر» و كهن الگوی «جست و جو» در ادبیات شفاهی و نوشتاری به طور مكرر مطرح شده است. این كهن الگو، به شكل نوعی نماد رفتاری،در كنش كهن الگوی «قهرمان» و كهن الگوی« تحول و رستگاری» جلوهگر میشود و در بسیاری از موارد، محور اصلی روایت در داستانها و منظومهها را از آن خود میكند. طبق قواعد این كهن الگو،«قهرمان (منجی رهاییبخش)، سفری طولانی را در پیش میگیرد،در این سفر باید به كارهای ناممكن دست بزند، با هیولاها بجنگد، معماهای بیپاسخ را بگشاید و بر موانعی دشوار غلبه كند تا مملكت را نجات دهد و احتمالاً با شاهزاده خانم ازدواج كند.»(۲)
به هر تقدیر، این كهن الگو در فرآیند تكوین خود به یكی از موتیفهای قابل اعتنا در فرهنگ مردمی تبدیل شده،از شكل شفاهی و بدوی خود فاصله گرفته و به چرخه تولید معنا پیوسته است.
این موتیف،در ادبیات و بویژه شعر، یكی از مضامین مكرری است كه بر قاعدهای معنیدار و هدفمند استوار است،چرا كه مضمون «سفر» در گسترش معنایی خود در این اشعار ،بر نوعی سلوك آفاقی و انفسی دلالت دارد و از طرفی در كاركرد خود،شعر را به روایتی داستان واره تبدیل میكند.
روایتی كه به طور معمول،در آن،شخصیت اصلی (سالك)،هیأتی نمادین مییابد و در نتیجه،سفر به نوعی سفر فرافردی،زمانشمول و مكانشمول تبدیل میشود. در این گونه موارد كهن الگوی سفر و جست و جو، به نحوی به كهن الگوی «پاگشایی» قابل تعبیر است كه طی آن قهرمان در گذار از جهل و خامی به نوعی بلوغ فكری و معنوی میرسد،به عبارتی دیگر برای نیل به پختگی و تبدیل شدن به عضو تمام عیاری از گروه اجتماعیاش، آزمونهای بسیار دشواری را از سر میگذراند. پاگشایی در اغلب موارد شامل سه مرحله مجزاست: ۱- جدایی، ۲- تغییر، ۳- بازگشت؛ و مانند جست و جو گونهای است از كهن الگوی مرگ و تولد دوباره».(۳)
به طور كلی میتوان گفت كهن الگوی «سفر و جست و جو» در ساختار دو گونه روایت قرار میگیرد و بار اصلی پی رفت حوادث را از آن خود میكند: یكی روایت افسانهها در ادبیات شفاهی، و دیگر سفر ضابطهمند در ادبیات نوشتاری كه به طور معمول به نوعی «سلوك» قابل تعبیر است. اما آنچه در این میان قابل اهمیت است، این است كه هر دو نوع آن ریشه در پیشینه تباری و فرهنگی ملتها دارند. چرا كه در ساختار هر دو گونه آن میتوان عناصر ثابت و مشتركی را پیدا كرد كه براساس باورهای اساطیری،مذهبی و قومی شكل گرفته و از فرهنگ عامیانه مایهورند. به عنوان مثال میتوان از طرح ثابت مراحل سفر یا ایستگاههای توقف در آن نام برد كه بر اعدادی ثابت (نظیر سه، پنج، هفت و...) دلالت دارد. این اعداد ثابت نیز، در واقع، خود كهن الگوهایی هستند كه از صور ازلی روان جمعی انسان به حساب میآیند و در كلیه فرهنگها،تفاسیر كم و بیش مشابهی دارند.اما نكته قابل تأمل در این میان این است كه این كهن الگوها،در دورههای مختلف در هماهنگی با نیازهای انسان، در بافتهای روایی تازهای قرار میگیرند و بر دامنه معنایی آنها افزوده میشود.برای ملموستر شدن این مسئله در این مقاله به طور اجمالی چگونگی كاركرد این دو كهن الگو در دو منظومه كودكانه «بارون» و «قصه مردی كه لب نداشت» از احمد شاملو، مورد بررسی قرار میگیرد.
منظومه «بارون»(۴) كه در اوج بحرانهای اجتماعی در سال ۱۳۳۲، با زبانی كودكانه، در زندان قصر سروده شده است، براساس كهن الگوی «پاگشایی»، تلاش «قهرمان جستوجوگر» را برای ایجاد تحول و دگرگونی در اجتماع و محیط اطراف خود نمایش میدهد. اما در هماهنگی با فضای بسته جامعه و فروپاشی جنبش اجتماعی،چرخه سفر در آن،در خود گره خورده و به نوعی سفر و جستوجوی ایستا و ناكام تبدیل شده است.
زبان در این منظومه در بافت روایی ویژهای قرار گرفته و با بهرهگیری از فرهنگ فولكلور و عناصر زبان عامیانه و محاوره، در ساختاری هنرمندانه، روایتی«چندصدایی» را سامان داده است: روایت صداهایی مأیوس،خفه و به بنبست رسیده؛ و عنصر «زمان» در آن، مانند «زمان» در ادبیات فلكلور، اساطیری است؛ چرا كه از سویی به ازل، و از سویی دیگر به ابد پیوند زده شده است، و به همین دلیل، كل منظومه در بافت روایی خود، میتواند به زبان حال «انسان»، در زمانهای مختلف تعبیر شود. از طرفی فضاسازی در این منظومه از نوعی ویژگی خاص و ممتاز برخوردار است، چرا كه «واقعه» در فضایی «بارانی» و «مبهم» رخ میدهد، و از این رو روایت در مرز میان تاریكی و روشنی، افسانه و حقیقت، اسطوره و تاریخ، و خواب و بیداری در نوسان است،و در مجموع، این فضا وضعیتی مناسب را برای هنرمند فراهم كرده است تا در هالهای از ابهام هنری، پایههای منظومهای مردمی را پیریزی كند. هدف اصلی «سفر» دراین منظومه، جست و جوی اُبژهای نمادین (زهره درخشان) است كه در زیر«باران جرجر» و در دل «شبی بیكرانه» گم شده است. بدین طریق، سفر «قهرمان جست و جوگر» آغاز میشود، سفری كه هدفمند است و در بیانی استعاری، پیرفتهای روایت را شكل میدهد:
بارون
بارون میاد جرجر
گم شده راهِِ بندر
ساحلِ شب چه دوره
آبش سیاه و شوره
ای خدا كشتی بفرست
آتیشِ بهشتی بفرست
جادهی كهكشون كو؟
زُهره آسمون كو؟
چراغِ زُهره سرده
تو سیاهیا میگرده
ای خدا روشنش كن
فانونسِ راهِ منش كن
گم شده راهِ بندر
بارون میاد جرجر
آن گونه كه از فضای تیره و نابسامانی «زندگی» در آغاز منظومه برمیآید،رنگ سیاه و مرگبار «بیتفاوتی» و سكون بر همه جا سایه افكنده است و تلاش «قهرمان جستوجوگر» برای برطرف كردن این تیرگی، محور اصلی جدال و كشمكش در روایت است، در این میان تكرار ترجیعی خبر «بارون میاد جرجر»، تأكید هنری مورد نیاز را در استمرار این سیاهی تأمین میكند. از طرفی، نماد مكانی «بندر» در این منظومه، نوعی موجودیت فلسفی ویژه پیدا كرده است؛ مكانی سیال، میان اسطوره و تاریخ یك سرزمین (و چه بسا جهان)، تا بتواند محلی برای نجات «سرگردانان دریای بیكشتی» باشد، اما مكانی كه «راه» آن گم شده و خود در میان تاریكی فرو رفته است.
توقفگاه اول«قهرمان»، «لانه لكلك پیر خسته» است. لكلك پیر در این منظومه نماد بخشی از مردم است كه در مباره سیاسی شكست خورده و حال به بیتفاوتی و محافظهكاری روی آوردهاند (توجه به افق تاریخی زمان سرایش شعر دلالت این نماد را روشنتر میكند)، و این است كه "لكلك پیر" حاضر به جستوجوی «زهره درخشان» (حقیقت و ایمان گمشده) نیست، چرا كه تیرگی و سیاهی فضا را پذیرفته و خود را به مراقبت از جوجههایش سرگرم كرده است:
بارون میاد جرجر
رو گنبذ و رو منبر
لكلك پیرِ خسته
بالای منار نشسّه.
« - لكلكِ ناز قندی
یه چیزی بگم نخندی:
تو این هوای تاریك
دالونِ تنگ و باریك
وقتی كه میپریدی
تو زُهره رو ندیدی؟»
پاسخ طنزآمیز «لكلك پیر خسته»، به گونهای تلویحی، علت «تاریكی هوا» و «تنگی دالون» را برملا میكند. این پاسخ، با تحذیری عجیب همراه است، تحذیری كه در دلالتهای ضمنی خود از میزان شدت خفقان و استبداد حاكم بر اجتماع زمانه خود خبر میدهد و به شكلی شیطنتآمیز، با بهانهای بیاساس، «لكلك» را از دخالت در امر جستوجو بركنار میدارد. پاسخ " لكلك پیر " به دلیل بهرهگیری ماهرانه از بیان كنایی مبتنی بر فرهنگ عامیانه از فرازهای درخشان منظومههای فولكلوریك شاملو است، این گفتار متضمن طنزی عمیق و اجتماعی است و هالهای از معانی منتشر بر گرد آن نقش بسته است:
«- عجب بلایی بچه!
از كجا میآئی بچه؟
نمیبینی خوابه جوجهم
حالش خرابه جوجهم
از بس كه خورده غوره
تب داره مثلِ كوره؟
تو این بارونِ شَرشَر
هوا سیا،زمین تر
تو ابرِ پارهپاره
زُهره چی كار داره؟
زُهره خانم خوابیده
هیچ كی اونو ندیده...»
تركیب كنایی «غوره خوردن و تب كردن»، طنزی معنیدار است كه بار معنایی خود را از ادبیات مردمی و قومی تأمین كرده و به طور ضمنی بر شدت خفقان حاكم بر اجتماع دلالت دارد.
هر چند پاسخ لكلك پیر، تلخ و مأیوسكننده است اما (همانگونه كه در قواعد سفرهای جستوجوگرانه رسم است)، در این منظومه نیز، قهرمان جستوجوگر از این پاسخ ناامید نمی شود و به سمت توقفگاه بعدی خود، خانه "هاجر " كه از قضا شب عروسی اوست، رهسپار میشود:
بارون میاد جرجر
رو پُشتِ بونِ هاجر
هاجر عروسی داره
تاجِ خروسی داره
« - هاجركِ نازِ قندی
یه چیزی بگم نخندی
وقتی حنا میذاشتی
ابروتو ور میداشتی
زلفاتو وا میكردی
خالتو سیامیكردی
زُهره نیومد تماشا؟
نكن اگه دیدی حاشا...»
توجه به دلمشغولیهای هاجر كه نماد طبقهای دیگر از مردم جامعه به بنبست رسیده و بیتفاوت است، بسیار قابل تأمل است. زیرا دل مشغولیهای "هاجر " عامیانه است: توجه به خود،«حنا گذاشتن، ابرو برداشتن، خال سیاه كردن» برای زیباتر شدن، آن هم در این فضای «سیاه و بارانی»، هر چند برای شب عروسی هم باشد، نشان از غفلتی دارد كه قهرمان انقلابی و جستوجوگر معاصر آن را برنمیتابد. چرا كه این پیرایه بستنها در برابر حقیقت«گمشدن زهره درخشان»ناچیز و بیمعنی جلوه میكند و بدتر از همه اینكه، پاسخ تحقیرآمیز و دلسردكننده هاجر نیز، دست كمی ازگفتار لكلك پیر خسته ندارد:
« - حوصله داری بچه!
مگه تو بیكاری بچه؟
دومادو الان میارن
پرده رو ورمیدارن
دسّمو میدن به دستش
باید دَرار و بَسّش
نمیبینی كار دارم من؟
دلِ بیقرار دارم من؟
تو این هوای گریون
شرشرِ لوسِ بارون
كه شب سحر نمیشه
زهره به در نمیشه...»یكی دیگر از فرازهای هنری این منظومه آمیزش ریتم و گفتگو با یكدیگر است كه در بخش پایانی گفتار هاجر (نمیبینی كار دارم من/ دل بیقرار دارم من). در هماهنگی با حالت شادی ناشی از شیوه بیان كودكانه و همچنین جشن عروسی، نوعی حركت رقص مانند را به كلام وارد كرده است. این نكته از جهت ایجاد همبستگی آوایی و معنایی و انسجام محور درونی شعر قابل اهمیت است. به هر تقدیر، علیرغم گفتار تحذیرآمیز هاجر ،باز هم، جستوجوگر «زهره درخشان» دست از تلاش برنمیدارد و به سمت جایگاه سوم سفر، حركت میكند، جایی كه در آن، «چهار مرد بیدار» در گوشه «دیفار كندهكاری» تنگ هم نشستهاند.
اما «دیواری» كه نه «فرش» دارد و نه «بخاری» (به طور كامل خالی از نشانههای رفاه و زندگی است). این «چهارمرد»، نقطه پایان جستوجو و آخرین تیر تركش امیدهای قهرمان انقلابیاند، چرا كه نجات «زهره» به آنها وابسته است. چهار مرد بیدار در این منظومه انگاره كاملی از اسطوره «منجی» است كه ریشه در تفكر اسطورهای اقوام دارد و یكی از موتیفهای ترجیعی در آثار فرهنگی وادبی به شمار میآید، به تعبیری «این موتیف رابطه بسیار نزدیكی با موتیف زاده شدن دوباره از میان رنج، دارد كه از زمانهای كهن به عنوان داستان خدایان جوان (Young Gods) و خداگونهها (Mortals) گفته میشود. به این معنی كه در هر فرهنگی، ضعیفان و مظلومان، و در هر نسلی، افراد پایین دست و مطیع، همواره، به امیدی بیرون از اراده خودباور دارند و چنین میپندارند كه روزی نجاتدهندهای،به رنجهای آنها خاتمه میدهد، قدرت ستمكاران را درهم میشكند و عدالت را برقرار میكند.»(۵)
بارونمیاد جرجر
روی خونههای بیدر
چهار تا مردِ بیدار
نشسّه تنگ دیفار
دیفارِ كندهكاری
نه فرش و نه بخاری
« - مردا سلام علیكم!
زهره خانم شده گُم
نه لكلك اونو دیده
نه هاجرِ ورپریده
اگه دیگه برنگرده
اوهو، اوهو، چه دَرده!
بارونِ ریشه ریشه
شب دیگه صب نمیشه.»
اما آنچه عاقبت كار سفر را در این منظومه به تراژدی میكشاند، شكست كلی اسطوره «منجی» و «جستوجو» است كه قهرمان جستوجوگر به امید آن به راه دشوار خود در دل سیاهی ادامه میدهد. این نتیجه با عاقبت سفر جستوجوگرانه در افسانههای فولكلور متفاوت است چرا كه نابسامانی وضعیت دنیای معاصر را بازگو میكند، دنیایی كه سردی آن به درون اسطورهها نیز نفوذ كرده و در نتیجه، اسطوره «قهرمان- منجی» در آن به پایان خویش رسیده است. هر چند «مردان بیدار تكیه داده به دیوار» سعی میكنند با حرفهای امیدبخش خود، كودك انقلابی و جستوجوگر را دلگرم كنند ،اما خود نیز میدانند كه از دست آنها كاری برنمیآید:
« - بچهی خسّه مونده
چیزی به صُب نمونده
غصه نخور دیوونه
كی دیده كه شب بمونه؟-
زُهره ی تابون این جاس
تو گرهِ مُشتِ مرداس
وقتی كه مردا پاشن
ابر زِ هم میپاشن
خروسِ سحر میخونه
خورشید خانوم میدونه
كه وقتِ شب گذشته
موقعِ كار و گشته.
خورشیدِ بالابالا
گوشِش به زنگه حالا.»
سرانجام،حكایت سفر قهرمان جستوجوگر به تیرگی و شكست ابدی میپیوندد. چرا كه دربند پایانی منظومه،باز هم فضایی بارانی،تیره و سرد بر همه جا حاكم است،باران جرجر بر «خانههای بیدر» در حال بارشی مداوم است،جادهی كهكشان و زهره آسمان، همچنان،پیدا نیست و راه «بندر» گم شده است. در نتیجه جستوجوگر انقلابی به نقطه اول عزیمت خود بازگردانده میشود،تا قصه جستوجوی او همچنان تا ابد باقی بماند:
بارون میاد جرجر
رو گنبذ و رو منبر
رو پُشتِ بونِ هاجر
روخونههای بیدر...
ساحلِ شب چه دوره
آبش سیاه و شوره
جادهی كهكشون كو؟
زُهره ی آسمون كو؟
خروسكِ قندی قندی
چرا نوكتو میبندی؟
آفتابو روشناش كن
فانوسِ راهِ منش كن
گم شده راهِ بندر
بارون میاد جرجر...»
● قصه مردی كه لب نداشت
كهن الگوی «جستوجو» و روایت «سفر» در منظومه كودكانه «قصه مردی كه لب نداشت» با بهرهگیری از فرهنگ فولكلور و ادبیات شفاهی، اما براساس طرحی متفاوت با منظومه «بارون» تنظیم شده است. انگاره جستوجو در این منظومه بر گرد اُبژهای شكل گرفته است كه به ظاهر بیاهمیت جلوه میكند و جنبهای كمیك دارد، اما در سطوح گستردهتری از معنی، نوعی طنز اجتماعی (هرچند نه چندان ژرف را ) مطرح میكند. بند اول این منظومه با معرفی «قهرمان جستوجوگر» و موضوع جستوجوی او آغاز میشود:
یه مردی بود حسینقلی
چشاش سیاه لُپاش گلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. _
خندهی بیلب كی دیده؟
مهتابِ بیشب كی دیده؟
لب كه نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
طرح موضوع به وسیله ساخت تصویر«مردی بدون غصه و قرض» كه برای خندیدن لب ندارد، پرسشبرانگیز است و مخاطب را برای دریافتن علت «بیلبی حسینقلی» به دنبال كردن ماجرا ترغیب میكند. اما راوی به جای پاسخ به این پرسش، تلاش تهكمی (ریشخندآمیز) حسینقلی را برای یافتن «لب» روایت میكند:
شبای درازِ بیسحر
حسینقلی نِشِس پكر
تو رخت خواباش دمرو
تا بوق سگ اوهو اوهو.
تمومِ دنیا جم شدن
هی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همهگی به دورش وَقّ و وَق
بستن به نافاش چپ و راس
جوشوندهی ملاپیناس
دَماش دادن جوون و پیر
نصیحتهای بینظیر:
« - حسینقلی غصه خورك
خندهنداری به درك!
خنده كه شادی نمیشه
عیشِ دومادی نمیشه.
خنده ی لب پِشكِ خَره
خنده دل تاجِ سره،
خنده لب خاك و گِله
خنده ی اصلی به دله...»
آن گونه كه از نشانهها برمیآید،حسینقلی، فردی متمول است (كه غصه و قرض و تب ندارد) و به همین دلیل، سخت مورد توجه است. از همین رو، قصه سفر و جستوجوی او میتواند حكایتی طنزآمیز از واكنشهای طبقهای از افراد اجتماع باشد كه با مفهوم واقعی محرومیت و درد «طلب و جستوجو» آشنا نیستند و از این رو سفری از روی بیدردی را برای یافتن اُبژهای واهی و غیرواقعی آغاز میكنند:
حیف كه وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل
وقتی كه هوای دل پَسه
اسیرِ چنگِ هوسه
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!
به هر حال،پند و اندرز اطرافیان و چاكران در حسینقلی در نمیگیرد و او جستوجوی«از روی هوس» خود را به امید یافتن «لبی برای خنده» آغاز میكند، جستوجویی كه به ظاهر، هماهنگ با منطق سفر و جستوجو در افسانهها و روایتهای فولكلور است اما در واقع نفس تلاش برای یافتن مطلوبی غیرقابل دسترس در آن به سخره گرفته شده است. چرا كه این تلاش از روی غفلت و «جهالت» است، جهالت قهرمان نسبت به ظرفیتها و امكانات وجود خود و این است كه كهن الگوی «پاگشایی» در سفر حسینقلی،كاركردی در سطح را میطلبد و قهرمان ایستا برای دستیابی به «شناخت»، سفری صرفاً آفاقی را آغاز میكند، سفری مبتنی بر برونه آگاهی، و از این رو مقامهای توقف او در طول شعر، حضوری سطحی دارند و دیالوگها به معانی ژرف و دگرگونكننده راه نمیبرند:
حسینقلی با اشك و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گفت:« - ننه چاه،هلاكاتام
مرده ی خُلقِ پاكِتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبِ تو امونت نمیدی؟
لبِ تو بِدِه خنده كنم
یه عیش پاینده كنم.»
اما« ننه چاه» كه در این منظومه در نقش یك كهن الگوی بیرمق از كهن الگوهای حیات ظاهر شده است، به تقاضای او جواب رد میدهد:
ننه چاهه گُفت:« - حسینقلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبَ مو بِدَم به تو
صبح،چه امونَت چه گرو،
واسهیی كه لبتَر بكنن
چی چی تو سماور بكنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی طاهارت بگیرن؟
ظهر كه میباس آب بكشن
بالای باهار خواب بكشن.
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن.
سطلو كه بالا كشیدن
لبِ چاهو این جا ندیدن
كجا بذارن كه جا باشه
لایق سطل ما باشه؟»
پاسخ "ننه چاه" پاسخی رندانه است كه طنزی شیطنتآمیز را طرح میریزد، طنزی كه ظاهراً به قصد مزاح، مطایبه و سرگرمی تنظیم شده است؛اما در كلیت خود، نظر به معانی ضمنی دیگری (هر چند نه چندان ژرف و جدی) دارد. عكسالعمل حسینقلی در برابر پاسخ ننه چاه نشانهای از اراده نه چندان مصمم قهرمان جستوجوگر در این سفر آفاقی است چرا كه چالشی را در پی ندارد و در بیتی كه از این پس به صورت ترجیعی در پایان هر یك از ملاقاتهای او تكرار میشود، به وسیله راوی بیان میشود. این گفتار هر چند ظاهری متناقض نما دارد،اما در هماهنگی با طنز شیطنتآمیز در كل منظومه است:
دید كه نه والّ لا، حق میگه
گرچه یه خورده لَق میگه.
ملاقات بعدی حسینقلی، با "باباحوض" (كه ماهیت كهن الگویی خود را به طور كلی از دست داده است) صورت میگیرد:
حسینقلی با اشك و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف:«- بابا حوضِ تَرتَری
به آرزوم راه میبری؟
میدی كه امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب تو رو مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»
اما:
حوضْ بابا غصهدار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف:«- بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام كه هم چی
نشكنه قلبِ نازت
غم نكنه درازت:
حوض كه لباش نباشه
اوضاش به هم میپاشه
آبش میره تو پِیگا
به كُل میرُمبه از جا.»
و حسینقلی:
«دید كه نه والّ لا حَقّه
فوقاش یه خورده لَقّه.یكی از شگردهای ویژه هنری كه در این منظومه در خدمت توالی پیرفتهای داستان قرار گرفته است،استفاده از موتیفهایی است كه در زبان محاوره به گونهای با واژه «لب» همراهند (مانند لب حوض، لب چاه، لب بام، لب دریا و...)،و كاربرد مناسب این موتیفها در جهت قصهپردازی است كه قبل از هر چیز نوعی تفنن و طبعآزمایی و تسلط بر حوزههای غنی زبان عامیانه را نشان میدهد. این عامیانهنویسی در بعضی از موارد با آمیزش واژگان محاوره امروز،مانند «فوقاش» (به جای گرچه)، در خدمت برجستهسازی كلام است.
ملاقات سوم حسینقلی با « بام » است كه در چینش كهنالگویی در این منظومه، جایی ندارد:
حسینقلی اوهون اوهون
رَف تو حیاط،به پشتِ بون
گُف:« - بیا و ثواق بكن
یه خیرِ بیحساب بكن
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونات!
با خُلقِ بیبائونه ت
لبِ تو بده اَمونت
باش یه شیكم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاطِ یا مُف بكنم
كفشِ غمو چَن ساعتی
جلوِ پاهاش جُف بكنم.»
«بام» نیز با بهانهای از نوع بهانههای قبلی تقاضای او را رد میكند:
بون به صدا دراومد
به اشك و آ دراومد:
«- حسینقلی فدات شَم
وصلهی كفشِ پات شَم
میبینی چی كردی با ما
كه خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جانُوْدونی م كجا شِه؟
بارون كه شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار كه نَم كشینِه
یِه هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی می دونه
خونه كه رو پاش نمونه
كارِ بونش م خرابه
پُلش اون ورِ آبه.
دیگه چه بونی چه كَشكی؟
آب كه نبود چه مَشكی؟»
دید كه نه والّ لا،حق می گه
فوقش یه خورده لَق می گه .
حسینقلی ضمن حق دادن به او، و برای تسهیل ماجرای جستوجوی خود، این بار فكر دیگری به سرش میزند:
حسینقلی،زار و زبون
وِیْلِه زنون گریه كنون
لبش نبود خنده میخواس
شادیِ پاینده میخواس
پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ پیچ و كولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
در این سفر عكسالعملهای حسینقلی در برابر ناكامی خود در «جستوجو» از نوعی خامی و دستپاچگی عامیانه تبعیت میكند كه منطق پیرفت كنشهای شخصیت در افسانهها را به یاد میآورد. چرا كه به طور معمول قهرمان در افسانهها ، در فرایند تحول فلسفی و اندیشهای قرار نمیگیرد و پروسۀ رشد و نائل آمدن او به «شناخت»،با تفكر ژرف همراه نیست و تصمیمهای او بیشتر براساس رفتارهای غریزی برگرفته از باورهای قومی خویش است، و این است كه حسینقلی،در اولین واكنش جدی خود در برابر شكست و جستوجوی«طلب» به نذر و نیاز و قدرت كارگشایی «آجیل مشكلگشا» متوسل میشود:
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رُ یاد كرد
سه تا سِكّه جدا كرد
آجیلِ كارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
كه حاجتاش روا بِشه
گرهش ایشالّ لا وابشه
بعد سرِ كیسه واكرد
سكههارو جدا كرد
عرض به حضورِ سرورم
چی بخرم چیچی نخرم:
خرید انواعِ چیزا
كیشمیشا و مَویزا،
تا نخوری ندانی
حلوای تَنتَنانی،
لواشك و مشغولاتی
آجیلای قاتیپاتی
اَرده و پا درازی
پنیرِ لقمهْ قاضی،
بعد از خرید «آجیل مشكلگشا» كه به نظر میرسد خود به توشه سفر بیابانی «قهرمان جستوجوگر» در این منظومه تبدیل میشود،حسینقلی با تجهیزات افسانهای دیگری نظیر «هفت عصای شش منی» كه در واقع، ابزار دست افسانهای برای سفر پهلوانان افسانهای (و كاربرد آن برای حسینقلی كه شخصیت نسبتاً كمیك این منظومه است نوعی استعاره تهكمیه یا ریشخندیه به حساب میآید) و هفت كفش آهنی به منظور پیدا كردن لبی برای خنده، راه بیابان«بیآب و علف» را در پیش میگیرد.
به نظر میرسد كهن الگوی«جستجو» دراین سفر نیز علیرغم ظاهر طنزآمیز آن،از كهن الگوی«پاگشایی» تبعیت میكند. چرا كه در واقع قرار است قهرمان در سفر خود از «خامی» به«پختگی» و از«عدم شناخت» به «شناخت» برسد. به طور كلی این منظومه، قهرمان اُبژه مورد جستجو را در سفر آفاقی میجوید و آن را در پدیدههای بیرونی و خارج از قلمرو وجود خود پی میگیرد، اما غافل از این است كه آنچه را كه به دنبال آن است در«درون» خود اوست و چیزی كه باید تغییر كند نگرش و نگاه او نسبت به تعامل او با خویشتن و محیط اطراف است. سفر بیابانی حسینقلی در دشت«نه آب و نه علف» در چند بیت،خلاصه میشود، و «هفت كفش آهنی» او به زودی میپوسد تا راوی بتواند قهرمان قصه را بر سر منزل مقصود برساند:
خانُمایی كه شومایین
آقایونی كه شومایین:
با هَف عصای شیش منی
با هفت تا كفشِ آهنی
تو دشتِ نه آب و نه علف
راهِ شو كشید و رفت و رَف
هر جا نگاش كشیده شد
هیچ چی جز این دیده نشد:
خشكه كلوخ و خار و خس
تپه و كوهِ لُخت و بس:
قطارِ كوهای كبود
مثِ شترای تشنه بود
پستون خشكِ تپهها
مثِ پیرهزن وختِ دعا.
هر چند هنوز آخرین امید حسینقلی«دریای دور آن سوی دشتهای نه آب و نه علف»، باقی مانده است تا او تقاضای خود را بر آن عرضه كند،اما در گذار از همین بیابان است كه گفت و گوی درونی او با «خویشتن» آغاز میشود. هر چند این گفت وگو در هیأت نوعی نارضایتی و سرزنش و پشیمانی از عمل خود جلوهگر میشود و چندان مبتنی بر تحول اندیشه و تفكر نیست اما به هر حال،حسینقلی را به سوی نوعی شناخت و آگاهی از بیهودگی این جستجو هدایت میكند.پس به نتیجهای میرسد كه در آغاز سفر اطرافیان و چاكران به او گوشزد كرده بودند:
«- حسینقلی غصه خورك
خنده نداشتی به درك!
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونات چه بو؟
راه دراز و بیحیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بكوب بكوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفرهی بینونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
كوزهی خشكت سرِ راه
چشمِ سیات حلقهی چاه
خوبه كه امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
یكی از تفاوتهای مهمی كه در فرآیند تحول و دگرگونی در جهانبینی «قهرمان جستجوگر» بین این منظومه و منظومه «بارون» وجود دارد،احساس دو شخصیت نسبت به حقانیت جستجوی خویش است. در منظومه بارون جستجوگر انقلابی بدون احساس خستگی،با وجود همه ناكامیها،به وظیفۀ خود عمل میكند، چرا كه قبل از شروع سفر، نوعی جهانبینی و شناخت باورمند نسبت به درستی جستجو و سفر خود به دست آورده و با آگاهی راه خود را میپیماید، پس نوعی تراژدی و حماسه اجتماعی را طرح میریزد،اما در این منظومه قهرمان جستجوگر نسبت به آنچه كه در جستجوی آن است چندان شناختی ندارد و اُبژه مورد جستجوی او هر چند گاهی در چهرهای نمادین جلوهگر میشود ولی خواسته او تا حدود زیادی در سطح فردی توقف میكند و سطوح فراگیر عام و اجتماعی را درنمینوردد. پس به همین دلیل است كه احساس خستگی و بیهودگی دارد:
حسینقلی، تِلُو خورون
گُشنه و تشنه نِصبِه جون
خَسّه خَسّه پا میكشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط اَم یه دریا مونده بود.
«دریا» قویترین كهن الگویی است كه در این منظومه ظاهر میشود،چرا كه تفاسیر معنایی گستردهای دارد.دریا در تفسیر كهن الگویی خود در معنی«مادر كل حیات، رمز و راز روحانی و بیكرانگی، مرگ و تولد دوباره، بیزمانی و ابدیت و ضمیر ناهشیار » آمده است(۶). و از این رو ملاقات حسینقلی با آن، قابل اهمیت است. زیرا چرخه شناخت او را تكمیل میكند و او را به بیهودگی جستجویش واقف میسازد.دریا در مقایسه با «حوض» و «چاه» كه دو پاره كهن الگو از كهن الگوهای حیاتاند (چرا كه دربرگیرنده ی عنصر حیاتبخش «آب»اند كه از مهمترین كهن الگوها در معنی راز خلقت، تولد، مرگ، رستاخیز، تطهیر و رستگاری و باروری و رشد است) قدرت تفسیری بالاتری دارد و به همین دلیل شدت تأثیرگذاری او بر تصمیم حسینقلی قویتر است. هر چند عجز حسینقلی در تقاضای خود از دریا به نسبت موارد قبلی، بیشتر است:
«- ببین،دریای لملم
فدای هیكلت شَم
نمیشه عِزتت كم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما كُن
حسرتِ ما دواكُن
لبی بِده اَمونت
دعا كنیم به جونات.»
ملاقات با دریا نه تنها آخرین مرحله سفر به ظاهر بیهوده حسینقلی است بلكه فرجام آن را به دلمشغولیهای سطحی زمانه معاصر پیوند میزند و به عبارتی دیگر زمان اسطورهای و بیآغاز ابتدای منظومه را به زمانه ی راوی،شاعر و انسان معاصر متصل میكند،چرا كه بخشی از واژگان محاوره مربوط به فرهنگ شفاهی امروز مانند «جیگركی، جاهل، مشتری، فوفول و چشچر» و همچنین رسم و رسوم تفریحی به ساحل دریا رفتن به شیوه امروز مطرح می شود تا (چه بسا) به طور تلویحی درسی باشد برای حسینقلیها در گذران وقت و تفریحهای رایج و سرگرمكننده:
«- دلت خوشِه حسینقلی
سرِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورِت!
كو عقلت كو شعورِت!
ضررای كار و جَم بزن
بساط ما رو هم نزن!
مَچِّده و منارهش.
یه دریاس و كنارهش.
لبِ شو بدم،كو ساحلاش؟
كو جیگَرَكیش كو جاهلاش؟
كو سایبونش كو مشتریش؟
كو فوفولش كو ناز پَریش؟
كو نازفروش و ناز خرِش؟
كو عشوهییش كو چِشچَرش؟»
بازگشت حسینقلی به منزل، بازگشتی تراژیک است،زیرا به نظر می رسد كه در زندگی او تغییری رخ نداده است، آیا به كشف اُبژه مورد«جستجو» در درون خود پی برده است؟ آیا نوعی نگرش مبتنی بر اندیشه را كسب كرده است تا حسرت و خستگی ناشی از ناكامی سفر را در روح او تسكین دهد؟ و آیا در طی سفر، ابزاری برای مقابله با ریشخند اطرافیان برای دفاع از حقانیت سفر خود به دست آورده است؟ نشانهها در بند پایانی شعر از تحقق این موارد خبری نمیدهند:
حسینقلی- حسرت به دل
یه پاش رو خاك یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازترك
برگشت خونهش به حالِ سگ.
دید سرِ كوچه راه به راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه زَنون ریسه میرن
میخونن و بشكن میزنن:
«- آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرضِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون میخندید؟
پِسّهی خندون میخندید؟
خنده زدن لب نمیخواهد
داریه و دُمبَك نمیخواد:
یه دل میخواد كه شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ عضه رُ
به تئنایی دوماد باشه!
حسینقلی!
حسینقلی!
حسینقلی حسینقلی حسینقلی!»
بدین گونه سه مرحله كهن الگوی «پاگشایی» (جدایی، تغییر و بازگشت) در سفر حسینقلی به انجام میرسد. بدون اینكه، تلخی و اندوه ناشی از عدم كامیابی را برای او توجیه كرده باشد. این فرجام تلخ و تراژیك،بر خلاف منظومه «بارون» (كه اجتماعی بود) در سطحی شخصی زندگی انسان معاصر صورت گرفته است و تفاوت كامیابی انسان اسطورهای در پایان خوش افسانهها و ناكامی انسان معاصر را در پایان تراژیك جستجوهایش نمایش میدهد.
دكتر پروین سلاجقه
۱- مبانی نقد ادبی، ویلفر دگرین، لیمورگان و... ترجمه: فرزانۀ طاهری، نیلوفر، ص۱۶۹.
۲- همان، ص ۱۶۶.
۳- همان.
۴- مجموعه آثار شاملو،دفتر یكم، شعرها، انتشارات زمانه، نگاه.
۵- Machine animism in modern children literature , H.Joseph Schwarcz , A critical approach to children literature,the thirty- first annual conference of the graduate library school , Edited by sara innis fenwick, the university of chicago press London, August ۱۹۶۶, p.۸۳.
۶- مبانی نقد ادبی، ص .۱۶۲
* خوشبختانه این اثر كلاسیك و مرجع مهم ، سرانجام پس از چند دهه ، با ترجمه دكتر كاظم فیروزمند به فارسی برگدانده شد. (ش.الف)
۱- مبانی نقد ادبی، ویلفر دگرین، لیمورگان و... ترجمه: فرزانۀ طاهری، نیلوفر، ص۱۶۹.
۲- همان، ص ۱۶۶.
۳- همان.
۴- مجموعه آثار شاملو،دفتر یكم، شعرها، انتشارات زمانه، نگاه.
۵- Machine animism in modern children literature , H.Joseph Schwarcz , A critical approach to children literature,the thirty- first annual conference of the graduate library school , Edited by sara innis fenwick, the university of chicago press London, August ۱۹۶۶, p.۸۳.
۶- مبانی نقد ادبی، ص .۱۶۲
* خوشبختانه این اثر كلاسیك و مرجع مهم ، سرانجام پس از چند دهه ، با ترجمه دكتر كاظم فیروزمند به فارسی برگدانده شد. (ش.الف)
منبع : پایگاه اطلاعرسانی آتیبان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست