یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
مجله ویستا
روز وداع
ـ خب نظرت چیه...؟ به نظر من كه شخصیتهاخیلی خوب پرورده شده بودن.
ـ...
ـ با تو هستم سیاوش؟ حواست نیس؟
ـ چی؟... چرا، چرا... خب راستش برای منچندان مهم نبود.
ـ یعنی چی؟ منظورت چیه كه چندان مهمنبود؟ خب نظرت راجع به تئاتری كه دیدیم چیه؟مگه میشه نظری نداشته باشی؟
ـ خب راستش من اصلا از این اداها و اونكلمات بیمعنی، قلنبه، سلمبه خوشم نیومد. اصلانفهمیدم چی میخواد بگه. به نظر من كه این فقطتخیلات و افسار گسیختگی خودكامانه یه مرددیوونه بود كه فقط با ژست آدمهای عاشق روگرفتن، قصد داشت یه زن زیبا رو، كه به نظر مناصلا، لیاقتش رو هم نداشت، با یك تهمت مسخره،بكشه. این جور مریضای مالیخولیایی كه زمینههای«روانپریشی» شدید و «شیزوفورنی» مزمن بهاسم عشق دست به قتل میزنند، كه همین حالا همتوی دنیا كم نیستن و لاقل هفتهای یه موردشو روتوی صفحه حوادث روزنامههای خودمونمیخوانیم، به نظر من همچین هم كه توخیالمیكنی این قصه تكراری «اتللو» ارزش چندانینداشت كه واسش وقت بزاریم، تازه یه بار خیلیوقت پیش، تلویزیون فیلم قدیمیش رو گذاشتهبود همون موقع هم زمانی كه یه چند صحنه، ازفیلم رو كه دیدم خوابم گرفت.
ـ یعنی تو واقعا از بافت دراماتیك قصه ونشانههای جذابی كه مشكلات و شكافهای عمیقروحی و روانی آدمها و دلایل مختلفی كه حتیواسه بی نظمی و بدرفتاری شون ارائه میكنن،متعجب و شگفت زده نشدی؟ كمتر كسی تحتتاثیر رمانهای «شكسپیر» قرار نگرفته یا از متن شیوهنگارش كارای اون لذت نبرده، تازه «تئاتر» از هرنظر با فیلم فرق داره میخوای بگی از تئاترخوشت نیومد یا از قصه؟
ـ از هر دو، «ترانه» جون، از هر دو. راستشنصف پردهها رو ندیدم چون تقریبا چرتمیزدم. نمیدونم تو چطور حوصله داری كهآنقدر وقت بذاری تا توی تاریكی خفهكنندهیسالن، این قصههای سنگین و خسته كننده رو تماشاكنی؟ راستش من از اون كتابی هم كه به مندادی زیاد سر در نیاوردم، میدونی اصلانوشتههایی از این دست، منو جذب نمیكند.معمولا كمتر در بند «رمان» یا چیزایی توی اینمایهها هستم، من همیشه به پزشكی علاقمند بودمنه تمایلی به هنر داشتم نه اهل وقت گذرونی سرهمچین چیزایی بودم...
ـ یعنی به نظر تو خوندن قصه و رمان وقتگذرونیه؟
ـ آخه به نظر تو، این وقتی كه واسه، همینكتاب كمیاگر میذاری یا مییای تا افكارمالیخولیایی مردی در عهد قدیم به اسم اتللو روببینی، چه فایدهای به حالت داره؟ یا اصلا چی یادآدم میده، اما وقتی كه من، سر «آناتومی» یا«ایمنولرژی» میزارم، خب طبیعتا كارسازه یعنیدر شفای مریض، به من كه یه پرشكم میتونه كمككنه.
ـ پس به نظر تو هنر و ادبیات به هیچ دردینمیخوره؟
ـ نمیگم به درد نمیخوره، میگم واسه منارضاء كننده نیس. ازشون لذت نمیبرم، چون توخواستی با تو همراه شدم به نظر من وقتی یه ریالواست منفعت نداره پس واسه چی وقتمیزاری؟ چیزای مثل همین احساسات رمانتیك،ما ایرانیها رو همیشه عقبتر از مردم دنیا نگهداشته هر چیزی كه جلوی پیشرفت آدما رو بگیرهبه نظر من چیز چرندیه حتی احساساتشون.
ـ كمكم داری منو از خودت میترسونی پس بهنظر تو احساساتی شبیه به عشق و دوست داشتنمانند غل و زنجیر، پای پیشرفت آدمو میبندن؟اگه اینطوره پس آدما نباید به هم نزدیك بشن و باهم ازدواج كنن مانند من و تو؟
ـ اشتباه نكن ازدواج یه قرارداده... مثل تمومقراردادهای توی زندگی آدما یه چیز كاملاعادیه... خب، همه ازدواج میكنن فقط همین.
سیاووش تو رو خدا اینطوری ساده و بی ارزشبه قضیه نگاه نكن... كمكم باورم میشه و ازتمیترسمها؟
ـ واسه چی باید بترسی؟ مگه خیال میكنیآدمای دیگه چه جوری دارن با هم زندگیمیكنن، باور كن حتی همون عشاق سینه چاكهم، پس از اینكه چند ماه، از زندگی مشتركشونگذشت، سرشون بالاخره توی حساب مییاد وحالیشون میشه كه زندگی واسه اونا هم هیچفرقی با بقیه آدما نداره... ما ازدواج نمیكنیم كههمدیگر رو عوض كنیم یا حتی راه همدیگر روواسه رسیدن به آرزوهامون سد كنیم، ما ازدواجمیكنیم چون بالاخره اینم یه جور از زندگیه وهمه یه روزی این راه رو میرن... بعضیها هم تاوسطش میرن و میفهمن كه اشتباهی رفتن بعدبرمیگردن و یه راه دیگه رو امتحان میكنن...
ـ میشه یه چیزی ازت بپرسم و اونوقت تو همصادقانه بهم جواب بدی؟
ـ خب آره... مطمئن باش... ترانه.
ـ تو چرا خواستی با من ازدواج كنی؟ چرا منوانتخاب كردی؟
ـ خب واسه اینكه توی چارچوب معیارهایمن، تو از بقیه بیشتر میگنجیدی... تو یه دخترتحصیلكرده و مستقل بودی، خوب لباسمیپوشیدی، خوب حرف میزدی، از تو وخونوادت، خوب میگفتن و منم همینا رومیخواستم، دلیلی نداشت كه جز تو دنبال كسدیگهایی باشم...
ـ اگه من قبول نمیكردم چی؟ اونوقتچیكار میكردی؟
ـ خب، اگه سعی میكردم و جواب ردمیشنیدم، میرفتم دنبال یه نفر دیگه. همونطوری كه گفتم زندگی یه قرارداد دو طرفه است،تو هم اگه نمیخواستی جواب نه میدادی واونوقت بقیه خواستگارات رو مورد بررسی قرارمیدادی اما بعید میدونم كسی رو با شرایط من،میتونستی پیدا كنی كه همون اول بسما... بتونه یهخونه خوب توی بالای شهر واست اجاره كنه و یهاتومبیل خوب هم، زیر پات بندازه، كارت رو همكه داری، منم كه مانند بعضی مردا كاری به اینكارا ندارم كه تو چی كار میكنی و كجا میری وكجا مییای؟
ـ به نظرت اینا همه، امتیازات یه زندگیمشترك خوبه؟
ـ خب آره، چه توقعی داری... مگه مردایدیگه چطور زندگی میكنن.
كمتر كسی این روزا میتونه تموم خواستهایخانوادهاش رو برآورده كند...
ـ از این بابت حق با تو است اما منم اینطوریتو رو انتخاب نكردم... واسه من زندگی یعنی«لحظه» یعنی هر لحظه از زندگی لذت بردن،استفاده كردن... این چیزها هم كه فقط تویخریدن و كسب مقام بالا نیس... فقط دكترا همنیستن كه میتونن زندگی نسبتا رو به راهی روواسه خودشون فراهم كنن... بابای من دكتر نبود،یه تاجر فروشنده مواد غذایی و سوپرماركت بود،اما ما هیچی توی زندگی كم نداشتیم. اما این چیزاواسم اهمیتی هم نداشته و نداره...
ـ چون چیزی كم نداشتی اینطور فكر میكنی،ترانه جون، در عوض من بابام كارمند بود، یكمعلم ساده كه همیشه هشتش گرو نهش بود، واسههمین نمیتونم مثل تو نسبت به پول بی اهمیتباشم. من به دو دلیل درس خوندم و دكتر شدم;اول به خاطر این كه عشق خوندن داشتم و دوماین كه دوست داشتم كاری داشته باشم كه بقیه بهمن محتاج باشن نه من به بقیه، حالام آقایخودمم، از آقا بالاسر هم، هیچ خوشم نمییاد...
ـ یعنی مداوای آدمای دردمند واست مهمنیس اینكه بتونی باعث دوباره دیدن یه كم بینابشی، یا یه بچهای كه چشمش ضعیف شده و تختهسیاه رو نمیبینه رو با تشخیص خوب و با یه عینكمشكلش رو رفع كنی، واست لذتبخش نیس...
ـ چرا... اما این وجه اول چیزی كه بهش فكرمیكنم نیس. تازه پس از یه مدت این چیزا واسهآدم عادی و معمولی میشه در نتیجه اون چیزیكه لذتش برام میمونه، بالا رفتن ویزیت و خرججراحی مریضامه... هیچ خوش ندارم، توی ۵۰،۶۰ سالگی هم مجبور باشم بخاطر جور كردنجهیزیه دخترم تدریس خصوصی كنم، تو هم بههمین زودیا به حرف من میرسی، اونوقت دیگهآنقدر وقت واسه مشاوره برای بچههایسرگردون و خونوادههای پر از مشكلشوننمیزاری. تو خیال میكنی با چهار كلمه مشاورهتو، به عنوان یه «كارشناس ارشد علوم تربیت»مشكل ریشه دار این بچهها و ننه باباها شون حلمیشه؟ مگه میشه ذات آدما رو عوض كرد؟ مگهخود من دیگه عوض میشم؟ توهم نمیشی،واسه همین من از اول به این كه تو آدم بااحساسی و اهل هنری و به درد مردم فكر میكنیو غصه شون رو میخوری فكر نكردم، چون هرآدمی یه روحیهای داره، واسم مهم نیسدغدغههای تو چیه، تو میتونی به هر چی كهبهش علاقه داری برسی ،اما خواهش میكنم،انتظار نداشته باش منم از هر چی تو ازش لذتمیبری خوشم بیاد و لذت ببرم...مغبون و غمگین به حرفهای سیاووش فكرمیكردم، خیال میكنم حق با اوست او مقصرنیست، در حقیقت تقصیر من است، شریك زندگیمرا بر اساس آنچه كه بدان اعتقاد داشتم، برنگزیدم.خیلیها میگفتند زندگی واقعی با آنچه آدمآرزویش را دارد و رویایش را در سر میپروراند،متفاوت است و از خیلیها شنیده بودم كه زندگیتوام با خوشبختی، در گرو انتخابی است كه براساس احساسات نبوده باشد. من سالهاست كهعنوان مشاور در آموزش و پرورش و چند موسسهمشاورهای آزاد فعالیت میكنم و تجربه به منثابت كرده است، كه انتخاب در ازدواجسختترین و گاه رنج آورترین مرحله زندگی هرفرد به شمار میآید... در هر مرحلهای از زندگیاگر شكست بخوری، هم راه گریزی هست و همقابل جبران است و میتوانی هر وقت كهخواستی، آب رفته را به جوی بازگردانی اما وقتیكسی را به عنوان همسرت انتخاب كردی، دیگر نهراه گریزی هست و نه جایی برای جبراناشتباهات احتمالی. مخصوصا این شرایط، درممالكی شبیه به كشور ما كه فرهنگ خاص عامیآن این است كه، زن در هر جایگاهی كه باشد،فقط یك زن است و بس، نمود بیشتری دارد.
دلم میخواست عاشق شوم و ازدواج كنم امااین اتفاق نیفتاد، به خاطر این كه به عقیده اغلبمشاورین عشق پس از ازدواج عمیقتر است.میخواستم منطقی انتخاب كنم... اگر چه به نظرمیرسد حتی «سیاووش» را مطابق منطقبرنگزیدهام. او روحیه و دیدگاههای خاص خودرا دارد. به نظر او زندگی یعنی خودش و بس، هیچحسی نسبت به شادی و غم اطرافیانش ندارد،بعقیده او كه در پیله دایمی خودش به سر میبرد،دلسوزی برای دیگران و كمك و وقت گذاشتنبرای رفع مشكلات آنها، اصولا كاری عبث وبیهوده است. او درست نقطه مقابل من است. مناگر چیزی بلد باشم و یا از جزئیات مسئلهایی سر دربیاورم، در صورتی كه كسی از من درباره آنبپرسد، هر آنچه میدانم را، بیادعا در اختیارشقرار میدهم. اما بهنظر او در اختیار قرار دادنتجارب و اطلاعات شخصی به دیگران، كه بابتآن وقت بسیار گذاشتم و زحمت كشیدهام، آنهم به شكل مفت و مجانی، بی معنیترین و دور ازعقلترین رفتار است. خودم نمیدانم چگونه براین فكر افتادم كه میتوانم در كنار «سیاووش»نیمه گمشدهام را بیابم و خوشبخت باشم. از نظر اوخوشبختی یعنی روزمرگی. او به دنبال هیچ نوعهیجانی نیست، تا به حال ندیدهام هیچ مقاله یاروزنامهای را بخواند یا یك فیلم سینمایی یاسریال تلویزیونی را تا پایانش نگاه كند. نه اهلشعر است، نه موسیقی، نه از دیدن تابلوهای نقاشیبه وجد میآید ونه تمایلی به دیدار از موزهها وآثار تاریخی و باستانی دارد. در عوض هر چیزنویی كه رنگ و بوی تكنیك داشته باشد، توجهشرا جلب میكند به نظر من كه عمری با خانوادهامدر خانه قدیمی پدربزرگم زندگی كردهایم، لذتزندگی در خانهای مصفا و بزرگ، با باغ و باغچهسرسبز و آلاچیق زیبایی پوشیده از گلهای یاس وهمیشه بهار و شببو، چیزی نیست كه بتوان آنرادرك نكرد. مادرم وقتی میبیند كه من از ایناحساس سردی و بیتفاوتی سیاووش رنج میبرم،سعی میكند مرا با حرف هایی صمیمی آرام كند.او دایم روحیات متفاوت و متناقض مردها را به منیادآوری میكند و سعی میكند كمی مرا با شرایطجدید وفق دهد:
ـ ترانه، در اینكه تو دختر خوش ذوق و بااحساسی هستم شكی ندارم، اما زندگی كه فقطاحساس نیس، تازه آدما خودشون دایم عوضمیشن تو باید به سیاووش فرصت بدی... یه كمصبر كن، خودش راه میافته، هیچ آدمی یه سالهعوض نمیشه دختر جون، بالاخره باباتم.روحیات خاص خودش رو داشت اما اولینبچهمون كه به دنیا اومد كمكم دلگرم شد و تغییركرد. واسه باباتم كارش خیلی مهم بودسوپرماركت داشتن یعنی عذاب، صبح تا شب اسیربودیم، نه تابستون داشتیم نه زمستون... من تو یهخونوادهای بار اومده بودم كه دایم سفر بودیم،مخصوصا تو تعطیلات تابستون همش مسافرتبودیم، میرفتیم مشهد، شمال، اصفهان... باباتنمیتونست مغازه رو دست كسی بسپاره اما ازوقتی داداش «بهروزت» به دنیا اومد، كمكم همهچیز درست شد. بالاخره خودش فهمید كهنمیشه دایم كار كرد، خونواده هم آسایشمیخواد. بیشتر مردا بلند پروازن... چونمسئولیت اداره زندگی هم با اوناست، زیادهرویمیكنن، اگه افتادن تو خط پول درآوردن، یهدفعه میبینن، خودشون رو هم پاك فراموشكردن. اینجور مواقع است كه زن باید با سیاستعمل كند و مردش رو اسیر و پایبند و دلتنگ خونهو زندگیش كنه. مخصوصا وقتی یه بچه بیاد دیگهمشكل كمكم حل میشه...
من عاشق بچهام اما سیاووش میونه خوبی بابچه نداره، میگه مگه ما خودمون واسه ننهبابامون چیكار كردیم كه بچهمون واسه ما بكنه،میگه... بچه جلوی پیشرفت آدم رو میگیره.
ـ اینا همش حرفه. حرفم كه باد هواست مگهمیشه، نترس دیر نشده یه چند وقت دیگه بچهخواهرش كه به دنیا بیاد و كمكم مزه دایی شدنرو كه بچشه، مطمئن باش خودش هوای بابا شدنهم به سرش میافته... یه كم حوصله به خرجبده...
ـ وا... حالا كه یه چند وقتیه كه پیله كرده بایدبریم كانادا... اینجا جای زندگی كردن نیس... مثلاین كه از یكی از دانشگاههای اونجا هم واسه یهدوره تخصصی قرنیه چشم پذیرش گرفته.سیاووش، حتی باباش رو تحت فشار گذاشته كهسهم ارث مادریش رو بهش بده تا زودتر دست وپاش رو جمع كند... حالا شما حرف از بچهمیزنین؟
ـ یعنی چی؟ یعنی میخواین برین كاناداموندگار بشین...؟
ـ اون كه منظورش همینه.
ـ تو قبول كردی؟ راضی هستی كه بری؟
ـ نه مادر جون... ولی میدونم اگه سیاووشكاری رو بخواد انجام بده، حرفش رو یه بار میزنهو تا زمانی كه جامه عمل به خواستش نپوشونه، ولكن قضیه نیس. میدونم یه روز از همین روزا، بلیطكانادا و ویزا رو جلوی روم میزاره. چند باری سراین قضیه غیرمستقیم باهاش بحث كردم ولیفایده نداشته، چون بهانهای پیدا میكنه و قضیه روجمعش میكنه. نمیدونم شایدم به قول شما اگهبفهمه، كه كمكم داره بابا میشه دست از اینیهدندگیهاش برداره...
ـ چی؟ یعنی میخوای بگی كه بارداری ترانهجون، پس چرا تا حالا صداش رو در نیاوردی؟الهی قربونت برم اگه بابات بفهمه كه از خوشحالیغش میكنه.
ـ راستش خودمم یه، یهماهیه كه شك دارم، اماامروز نتیجه آزمایشم رو گرفتم. راستش با ایناختلافاتی كه بین من و سیاووش است خودمچندان راضی و خوشحال نیستم. افسوس همیشهخیال میكردم اگه چنین شرایطی واسم پیش بیادخیلی احساس خوشبختی میكنم.
ـ این حرف رو نزن دخترم درست میشه.
ـ ترانه جون... ترانه...؟ كجایی موبایلت داخلكیفت زنگ میزنه...
ـ مرسی... مرسی «بهروز» جون، اومدم...
ـ مادر ترانه، اگه سیاووش بود، حالا بهش نگوبزار شب بیاد سر شام بهش میگیم.
ـ باشه...باشه.
ـ الو الو سلام سیاووش؟ تویی؟
ـ الو سلام ترانه، مژده... همه كارا ردیف شد،ویزا و بلیط حاضره، ما دو هفته دیگه مسافر«تورنتو» هستیم...
ـ چی؟ ولی آخه مگه من نگفتم نمییامكانادا... سیاووش دست بردار ما دیگه الان فقطخودمون دو تا نیستیم كه ما الان مسئولیت یهموجود كوچولوی دیگه رو هم داریم.
ـ چی؟ منظورت چیه؟ تو مخصوصا اینمسخره بازی رو راه انداختی، مگه من نگفتم بچهنمیخوام تو دروغ میگی...
ـ نه. دروغ واسه چی همین امروز جوابآزمایش رو گرفتم...
ـ یا بچه رو میاندازی میآی كانادا یا دیگه منونمیبینی. حاضر نیستم آیندم رو به خاطرمزاحمت یه بچه خراب كنم. همین كه گفتم.صدای ممتد بوق و سكوت، آخرین چیزی بود كهشنیدم...
خیال نمیكردم به این سادگی سیاووش قیدزندگی را بزند و از زیر بار مسئولیت شانه خالیكند.حتی برای لحظهای نمیتوانم تصورش را همبكنم كه بتوانم فرزند خود را با دست خود فدایآیندهای نامعلوم و حتی درخشان در آن سویدنیا كنم... اما باورم هم نمیشود كه رشته زندگیمشترك ما به همین سادگی از هم بگسلد
بچههای گلم، حالتان چه طور است، همانطور كه میدانید یك ماه دیگر به پایان تعطیلاتتابستانی باقی نمانده و به زودی فصل مدارسآغاز میشود پس كمكم خودتان را آماده كنید.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست