پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

روغن چراغ


روغن چراغ
شبی، « عمر بن عبدالعزیز » در حال نوشتن چیزی بود، در آن زمان او حاکم سرزمین خود بود. نیمی از شب گذشته بود که روغن چراغ تمام شد، مهمانی در خانه او بود، آن مهمان گفت:« ای امیر! اجازه بده تا بروم کمی روغن چراغ بیاورم. » عبدالعزیز گفت: « خوب نیست که به مهمان کاری داده شود. »
مهمان گفت: « پس اجازه بده خدمتکار شما را صدا کنم تا این کار مهم را انجام دهد. »
عبدالعزیز گفت: « برای کاری به این سادگی نباید کسی را از خواب بیدار کرد. » این را گفت و از جا بلند شد و خودش رفت و روغن چراغ را آورد، آن را در چراغ ریخت و گفت: « وقتی که بلند شدم بروم تا روغن چراغ بیاورم، عم ربن عبدالعزیز بودم، وقتی هم که برگشتم باز هم همان عبدالعزیز هستم. با انجام این کار، هیچ چیزی از من کم نشد. »
منبع : واحد مرکزی خبر